eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. حدودا ۴۵دقیقه بعد زنگ خونه زده شد…یه لحظه استرس بهم دست داد و با خودم گفتم:یعنی کیه؟؟؟؟شاید مامور قبض اب و برقه…با این خیال رفتم داخل حیاط و پشت در گفتم:کیه؟؟صدای یه اقایی اومد که گفت:مامور اب…با خیال راحت در رو باز کردم و با دیدن پیام میخکوب شدم…پیام بدون کلامی منو محکم هل داد عقب و اومد داخل و در حیاط رو بست…نه میتونستم داد و هوار کنم و نه از خودم دفاع…چهره ی ‌پیام اخمو و عصبی بنظر میرسید.طوری که اکه چاقو بهش میزدی ، خونش بالا نمیومد…پیام در حالیکه منو میکشید داخل خونه اروم بین دندوناش گفت:پس گفتی خاله ات و مادربزرگت خونه اند…پیش همونا ابروت رو میبرم..من از کسی ترس و واهمه ندارم…از وحشت زبونم بند اومده بود و فقط اشک میریختم و توان حرف زدن نداشتم…پیام با وحشی گری گفت:لیاقت شماها فقط اینکه با وحشیانه ترین حالت ممکن.(حرف خیلی زشتی زد)(کلماتشو عوض کردم ….جملات و کلماتش بقدری شرم اور بود که حتی نمیتونم بیان کنم) ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان میدونستم تواون جمعیت اگرم بخوادنمیتونه نگاهم کنه..فاتحه روخوندم بلندشدم.همزمان بامن اونم ازسرمزاربلندشد..اروم پشت سرم امدگفت رعناخانم چندکلام باهاتون حرف دارم من تافرداعصربیشترروستا نیستم..فقط میشنیدم انگارلال شده بودم میترسیدم حرف بزنم ویکی ببینه وبرام حرف دربیاره هیچی نگفتم سریع ازش فاصله گرفتم من دفعه اولم نبودکه میخواستم بایه پسرحرفبزنم ولی نمیدونم چراایندفعه خیلی میترسیدم..شایدبخاطرتمام اتفاقات بدگذشته ام بود.اون شب برای شام باعمه رفتیم خونه رویا..و چون نسبت به قبل جمعیت کمتری بودراحت تر میتونستم مادروخواهرسعیدروببینم..مادروخواهرسعیدبرخلاف خانواده رویااصلاادمهای خاکی نبودن وتمام مدت مثل یه مهمون نشسته بودن ازطرزحرف زدن ولباس پوشیدنشون معلوم بودکه ازروی ناچاری یابه اجبارعموی رویا امدن زیادبه دل نمینشستن وازاون دسته ادمهای بودن که خودشون روخیلی میگرفتن وازبالابه همه نگاه میکردن..اون شب من وعمه شام خوردیم برگشتیم خونه..فرداصبح داشتم حیاط روجارومیزدم که‌ صدای درحیاط امد درروکه بازکردم..رویابایه سینی غذاامدتو... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران بیخبری ازامین برام دردبزرگی بودوروزبه روزافسرده ترمیشدم..یک هفته ازاین ماجرا گذشت جای زخمهای من بهترشده بودویه کم روبه راه شده بودم،لیلامثل به مادرمهربون کنارم بود..یه شب که عباس ازسرکارامدبایاالله وارداتاق شد علی همراهش بود..لیلا به استقبال علی رفت بهش خوش امدگفت..علی یه نگاه به من کرداروم سلام کردم،جوابم رودادگفت بهتری،عباس گفت مونس علی امده دیدنت..علی گفت خداروشکرمونس بداخلاق حالش خوبه لیلاخندیدگفت وا مادر دخترم به این خانمی کجاش بداخلاقه..علی گفت چندباربهش تذکردادم اون بچه قرتی به دردت نمیخوره باهاش دمخورنشوگوش نداد..ازکوره دررفتم گفتم نمیدونستم بایدازشمابرای زندگیم اجازه بگیرم..علی اخمهاش روتوهم کردگفت اون بچه ترسو دمش روگذاشته روکولش فعلا فرارکرده کارخونه ام نمیاد..اگرم بیادمن دیگه راش نمیدم،باحرفهای علی انگار تودلم رخت میشستن همش میگفتم بس امین کجاست تکلیف من چیه یعنی رفته پشت سرشم نمیخوادنگاه کنه.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی امیدگفت ببین من بخاطر تو از خانواده ام گذشتم..ولی توادم خودخواهی هستی گفتم مادرت راضی به این ازدواج نیست صبح هرچی ازدهنش درآمدبهم گفت تهدیدم کرده بهت جواب مثبت ندم،وقتی خانواده ات راضی نیستن بنظرت ماکنارهم اینده ی خوبی داریم..گفت توکنارم باش من همه چی رودرست میکنم شرایط ماطوریه که احتیاج به اجازه بزرگترنداریم راحت میتونیم عقدکنیم وبعدازعقدهم زندگی خصوصی من به کسی ربط نداره حتی مادرم ومجبوره بااین قضیه کناربیاد اون روزنتونستم امیدروراضی کنم برگرده وخیلی اصرارداشت اخرهفته عقدکنیم..ومیگفت خیلی زودیه خونه نزدیک محل کارت اجاره میکنم وازخانواده ام دورمیشیم گفتم باشه من حرفی ندارم..وقتی ازپیش امیدبرگشتم به فرشادزنگزدم وبرای عصرباهاش قرارگذاشتم میخواستم جواب اخرم روبهش بدم تابره دنبال زندگیش وانگشتری روکه به عنوان نشون بهم داده بودروباخودم بردم فرشادقبل ازمن رسیده بودیه دسته گل رزتودستش بودامداستقبالم باخنده بهم سلام کردگل روگرفت جلوم گفت تقدیم باعشق عذاب وجدان داشت دیونم میکرد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... شب بعد از شام دو دل بودم نمیدونستم برم خونم یا نه..میدونستم آرمین سریش تر از این حرفاست واسه همین تصمیم گرفتم شب رو خونه بابام بخوابم.. آخر شب وقتی همه خوابیدن من کلافه رو تخت نشسته بودم..دلم کتابامو میخواست دیگه عادت کرده بودم قبل از خواب درس بخونم..صبح تو عالم خواب بودم که یکی میزد به در اتاقم و زود در باز شد و آرمین تو چهارچوب در نمایان شد..!! شوکه شده بهش نگاه انداختم و خودمو جمع و جور کردم و سرجام نشستم..گفت معلومه کجایی؟؟ چرا وسایلاتو جمع کردی رفتی؟ چرا دادخواست طلاق دادی؟ من که کاریت نکردم؟! گفتم کاری نکردی؟؟! اینکه با منشیت ریختین رو هم و غرورمو خورد کردی و بهم خیانت کردی کاری نکردی؟آرمین کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت خب من اشتباه کردم حماقت کردم تو بیا و ببخش.. با پوزخند نگاهش کردم و گفتم من اعتمادمو نسبت بهت از دست دادم عمرا بتونم با تو توی آسایش زندگی کنم، تو تمام باورامو شکستی، الانم مشخصه چوب خدا صدا نداره؟دیدی همزمان هم منو از دست دادی هم اون دختره عملی رو؟.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... بعد از یک هفته حشمت اومد از دیدن پسرم خیلی خوشحال شد اما سماور خانوم مسخرش میکرد میگفت انگار تا حالا بچه ندیده چته خجالت بکش جلوی من بچه رو بغل می کنی و به خاطر اون یه دعوای بزرگی راه انداخت که حشمت برای اولین بار جلوی مادرش ایستاد و گفت بچه امه دوست دارم بغلش کنم...خیلی بی جون بودم سماور خانم غذای مقوی نمیذاشت بخورم..فقط آش وشوربا میپختیم بچه خیلی گریه میکرد مجبور شدیم ببریمش دکتر..تامعاینه کرد گفت گرسنه اشه ووقتی دکترشنید آش میخورمو شیر میدم گفت آش شیرو زیاد میکنه ولی اون شیر مقوی نیست و بچه رو سیر نمیکنه برو غذاهای مقوی بخور.. خلاصه من با بدن ضعیف و لاغرم فقط سه روز خوابیدم بعد بلند شدم دوباره تمام کارها رو انجام دادم..یک هفته بعد سلطان آمد وقتی از راه رسید و دید بچه بغل منه حسابی تعجب کرده بود گفت این بچه کی به دنیا آمد چرا زود به دنیا آمد..وقتی همه ی ماجرا رو تعریف کردم گفت،پروین بیا و برگرد باور کن خانوادت منتظرت هستند..گفتم تو از کجا میدونی که خانواده ام منتظرم هستن گفت میدونم من خودم مادرم میدونم حتی اگه بچه ات بدترین بچه ی عالمم باشه باز آغوش مادر براش بازه ..گفتم من نمی خوام برگردم و شکستن غرورمو پیش خانوادم ببینم .. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم تو سالهای جنگ بیمارستانها شلوغ بودند و من همیشه تک و تنها آواره‌ی اونجا بودم و جایی برای خواب نداشتم و روی کاشی های کف اتاق میخوابیدم..دیگه حتی پرستار ها هم من و هم سیامک رو میشناختند..به خاطر مریضیه سیامک، حسین دیگه نمی تونست دوام بیاره و همش میگفت؛ من از ارتش بزنم بیرون راحت میشم،و هر وقت حرفی میزد اطرافیان میگفتند اینکارو نکن و..بعد از هشت سال، جنگ ایران و عراق تموم شد و قطعنامه امضا شد ولی حسین بازم ساز در اومدن از ارتش رو میزد، پیش هر کسی مینشست میگفت که دوست دارم شغل آزاد داشته باشم..یه بارم آقام بهش توپید و گفت؛ ما خیری از شغل آزاد ندیدیم، دست بردار از این حرفهات ولی مرغ حسین یه پا داشت.منم دوست نداشتم که حسین، بعد از تحمل این همه سختی از ارتش در بیاد واسه همین از معصومه خواستم که شوهرش رو واسطه کنه، شوهرش با حسین حرف زد ولی بازم بی‌فایده بود،دو سال از پایان جنگ میگذشت و پاکسازی مناطق انجام میشد که حسین استعفانامه داد و تسویه کرد و اومد خونه.حسین نقاش خوبی بود و توی جبهه چهره‌های شهدا رو بهش داده بودند که بکشه و قول داده بودند که بعد از کشیدن ۵۰ چهره از شهدا استعفا نامه‌اش رو امضا کنند .۵۰ چهره تموم شد و حسین تونست برای همیشه از ارتش بیرون بیاد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. رامین به بیوگرافی کامل از خودش و علایقش گفت بعد یه سری شرط شروط گذاشت و در اخر حرفش گفت قول میدم خوشبختت کنم،خدایشم همه حرفهاش منطقی بود و خواسته نابجای نداشت میتونم بگم اگر نیما تو زندگیم نبود اون مشکل رو نداشتم حتمازنش میشدم..انقدر صادقانه حرفاش زد که منم جراتم باز شد بهش گفتم،شما مرد ایده ال هر دختری هستیدولی من یکی دیگه رو دوستدارم نمیتونم به هیچ کس به غیر از اون فکر کنم..رامین که حسابی جاخورده بود گفت پدرت میدونه..گفتم نه من تا چند ساعت پیش از خواستگاری شما خبر نداشتم الانم صادقانه حرفم بهتون زدم که نه شمار و سر کار بذارم نه خودم رو و میخوام این موضوع همین جا تموم بشه،رامین واقعا پسر منطقی بود شاید هر کس دیگه جای رامین بود برخورد نسنجیده ای میکرد اما هیچ بحثی نکرد گفت امیدوارم هرچی به صلاحتونه همون بشه،گفتم میشه این موضوع بین خودمون بمونه و شمایه چیزی سرهم کنید به خانوادتون بگید که پدرمم شک نکنه رامین گفت نگران نباشید من درستش میکنم واقعا شرمندش شده بودم حرفی برای گفتن نداشتم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم تاریخ اولین چت هم مشخص بود که به یک سال و چند ماه پیش برمیگشت..قسمتهای دیگه ی گوشیشو هم گشتم و چند مورد چت و دوستی با خانمهای دیگه هم داشت.،عکسها نشون میداد که همشون زیبا هستند.. قبل از اینکه اون خانمهارو در نظر بگیرم تصمیم داشتم بیدارش و قیامت به پا کنم اما با دیدن اون عكسها حس ضعف بهم دست داد و بیخیال شدم..ساعت گوشی رو تنظیم کردم و برگشتم توی آشپزخونه تا کارهای روزانه امو شروع کنم..در حال کار کردن همش چتها و عکسها جلوی چشمم بود و دلم میخواست زهرا رو از وسط نصف کنم،خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم و راهی جز موندن و تحمل کردن بخاطر بچه ها پیدا نکردم..بچه ها به سن بلوغ رسیده بودند و من بعنوان یه مادر نمیتونستم ول کنم و برم..این که تعریف میکنم فقط یک درصد ازحال روحیمو بیان میکنه چون نمیدونم چه کلماتی استفاده کنم تا برای شما قابل درک باشه.،خلاصه امیرحسین رفت سرکار.کارهام تموم شد و زنگ زدم به مامان و بعدش نشستم پای تلویزیون.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم صبح با صدای زنگ خونشون بیدار شدم و دیدم سارا توی خواب عمیقی هست.دوباره زنگ زده شد.وحشت زده سارا رو بیدار کردم گفت:چی میگی پژمان..با خودم گفتم:پژمان؟حتما اسم شوهرش.یعنی یادش نمیاد که من پیششم؟یه بار دیگه زنگ بصدا دراومد.با عجله بلند شدم و سریع از آپارتمان زدم بیرون..خونه ی سارا اینا آسانسور داشت ولی پله هارو انتخاب کردم که مبادا با کسی برخورد داشته باشم،اروم در آپارتمان رو بستم و از راه پله ها رفتم پایین،قلبم توی حلقم بود و داشتم سکته میکردم..از شانس بدم تا به پا دری طبقه ی پایین رسیدم در آپارتمان باز شد و یه خانمی اومد بیرون…دقیق نمیدونم چرا تا منو دید یه هین بلندی کرد و گفت:شما کی هستید؟زبونم نچرخید جوابی بدم برای همین شک کرد و گفت:اقا با شمام؟؟اینجا چیکار میکنید؟؟با کی کار دارید؟؟هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نیومد برای همین گفتم:با اقا پژمان کار داشتم…خانم گفت:ما پژمان نداریم،گفتم:شما نه….طبقه ی بالا،گفت:کلا توی ساختمون پژمان نداریم…کی در ورودی رو برات باز کرد؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. داشت به یکی اسم مشخصات منو میداد بعداسم پدرومادرمم بهش گفت چنددقیقه ای سکوت کردبعدادامه دادیه جوری دهنش ببندکه هرچی من میگم نه نگه اگراینکاردرست انجام بدی پول خوبی بهت میدم..داشت برام دعامیگرفت!!خندم گرفته بودبدبخت دست به دامن چه کارهای شده بودبرای اینکه مچش بگیرم یهوازاتاق رفتم بیرون گفتم بهش بگویه چیزی تودعاظ بنویسه که من خربشم سندخونه روبه نامت بزنم ازدیدنم حرفم حسابی جاخورده بودسریع خداحافظی کرد تماسش قطع کرد..گفتم ببین خب گوشات بازکن این دعانویسها اگربیل زن بودن باغچه خودشون بیل میزدن پولت الکی حدرنده !!نکنه ابوالفضلم بااین دعاهاخرکردی باهات ازدواج کرده جادوگر..حرفم تموم نشده بودکه حمله کردسمتم موهام گرفت تودستش گفت خیلی دیگه دوربرداشتی جادوگرتوای نه من معلوم نیست چه بلای سرش اوردی که حرف اول اخرش توای اشغال اماشک نکن یه کاری میکنم که ازچشمش بیفتی.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ بالاخره چی شد؟مغازه رو پلمپ کردند؟؟ گفت:ازاد شد.انگار دوربین رو چک کردند و فهمیدند یکی از مشتریها چمدون رو اورده و گذاشته مغازه…..مثل اینکه اون یارو ،مشتریه هم در جریان محتویات چمدون نبوده،.خلاصه اینکه سریع یارودستگیر و بهنام و شریکش ازاد شدند..نفس راحتی کشیدم واز مغازه دار خداحافظی و برگشتم سمت خونه،اون روز کلی روزنامه رو زیر و رو کردم و به شماره های زیادی زنگ زدم تا یه کار مناسب پیدا کنم…بالاخره به یه شماره زنگ زدم که دنبال پرستار میگشتند..یه خانم پیری بود که الزایمر داشت…ادرس گرفتم و رفتم تا از نزدیک با کارم آشنا بشم.وقتی رسید یکی از دخترای اون خانم پیر پیشش بود،.بعد از سلام و علیک دخترش شروع به صحبت کرد و گفت:والا ما پنج تا خواهر و برادریم اما به دلیل مشغله ی کاری و دوندگیهایی که برای زندگیمون داریم فرصت نمیکنیم از مادر عزیزتر از جونمون مراقبت کنیم..گفتم:مشکل مادرتون چیه؟گفت:خداروشکر هیچ مشکلی نداره و کل بدن سالمه،،فقط الزایمر داره و میترسیم تنهایی بلای سر خودش بیاره یا از خونه بزنه بیرون و گم بشه…گفتم:خب وظیفه ی من توی این خونه چیه؟گفت:کارهای نظافت و پخت و پز با شماست و اینکه حواستون به مادرمون باشه،.به موقع داروشو بدی ،،،البته از پس کارهای شخصیش بر میاد….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5