eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. کم کم اوضاع زندگیمون بهترشد..علی درجه ی کاریش بالارفته بودحقوق خوبی میگرفت شرکت بهش ماشین داده بود..بعد از یه مدت ماشین خودمون رو فروخت گفت مهسایه دستی به خونه بکشیم..آشپزخونه روبازسازی کردیم یه تغییراتی توخونه دادیم..همین زمان علیرضاگفت یه چک سفیدامضابهم بده لازم دارم..گفتم دلیلی نداره بهت چک سفیدامضابدم مبلغش روبگوبرات مینویسم قبول نکرد سرهمین موضوع دعوامون‌ شد..گذاشت ازخونه رفت بااوضاع بهم ریخته ی خونه دست تنهابودم مجبورشدم دوتاکارگربگیرم تاخونه روتمیزکنم بعدازدوروزخودش برگشت سعی میکردم کاری بهش نداشته باشم..میرفتم کلاسهای قالی بافی یه روز که سرکلاس بودم علیرضا زنگ زدگفت مامانم بابام برای ناهاردارن میان خونمون گفتم باشه سریع رفتم خونه.. لوبیا پلو درست کردم میخواستم جاروبرقی بکشم که مادرش باباش امدن جاروبرقی وسط خونه بودمادرش گفت توبروکارات روبکن من جارومیکشم..رفتم تواتاق یادم افتادیه طرح بایدروقالی بزنم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. پیام گفت:میتونی صحبت کنی؟یه موضوعی رو میخواهم باهات در میون بزارم.با شنیدن موضوع مهم متعجب و با اشتیاق گفتم:ارررره.اتفاقا توی ماشینم و دارم برمیگردم خونه.(یهو از دهنم در رفت…)پیام گفت:مگه کجا بودی؟؟زود به خودم اومدم و گفتم:مامان بزرگ رو برده بودم دکتر.نیم ساعت دیگه خونه ام..انگار پیام متوجه شد که دارم دروغ میگم و مامان بزرگ با من نیست،.اولش بهم شک کرد و به تصور اینکه دارم بهش خیانت میکنم گفت:فکر نمیکردم تو هم اهل این کارا باشی؟!با تعجب گفتم:چه کارایی؟گفت:همین دیگه.منو بپیچونی و با یکی دیگه میپری…با اخم گفتم:مراقب حرف زدنت باش…دکتر بودیم و الان هم داخل اسنپ هستم…پیام گفت:اگه راست میگی یه لوکیشن بفرست ببینم گفتم:داخل ماشینم…گفت:تو بفرست کاریت نباشه..واقعا ازش میترسیدم ،،،،…مثل این بود که توی گلوم گیر کرده و نه میتونستم قورتش بدم و نه بالا بیارم…براش لوکیشن فرستادم…تا دید گفت:اره توی خیابونی..اما فکر نکنم مامان بزرگت پیشت باشه…..راستش بگو….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان اون پسره که فهمیدم اسمش سعیدچشم ازم برنمیداشت...ومتوجه میشدم تمام مدت کارهای من روزیرنظرداره..ولی من اصلابه روی خودم نمیاوردم..بعد از اون همه بلای که به سرم امده بودنمیخواستم برای خودم بازدردسردرست کنم..یاد نصیحتهای عمه می افتادم که همیشه میگفت اینجاروستاست محیط کوچیکیه همدیگررومیشناسن وحرف زودمیپیچه عمه تازه باهام خوب شده بودوداشت بهم اعتماد میکردنمیخواستم خرابش کنم..خلاصه سعید به هربهانه ای میومدتوجمع خانمهاکه چیزی ببره یابیاره ومن خوب میدونستم دلیل اصلیش دیدن منه..اون چند روز تومراسم بابای رویامتوجه شدم سعید پسرعموکوچیکه رویاست وکلا دوتابرادرهستن یه خواهربرادریزرگش بازنش کانادازندگی میکردن وخواهرشم ازدواج کرده بود سعیدهم داروسازی خوانده بود و با چند تا ازدوستاش داروخونه شبانه روزی زده بودن باهم کارمیکردن..توجمع فامیل همه بهش میگفتن دکتر..روستای پدریم بخاطرجمعیت کمی که داشت مسجد نداشتن وبرای ختم گرفتن میرفتم مسجدروستای بالای که بزرگتربود جمعیت خیلی زیادی تومسجد بودومنم کمک بقیه خانمها پذیرایی میکردم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران خلاصه احمد من رورسوندخونه لیلا مثل یه مرده متحرک بودم که بااحمدواردحیاط شدم..عباس تامن روبااون سروضع دیدحمله کردسمت احمدازسرصدای عباس لیلاامدبیرون...اونم تامن روبااون صورت زخمی وموهای اشفته دید دو دستی زد تو سرش دویدسمتم..حتی نمیتونستم حرفبزنم که عباس احمدبدبخت رونزنه دوتاازهمسایه هاامدن جداشون کردن،احمد داد میزد بابا من شوهر خواهرشم بذاریدحرفبزنم عباس امدسمتم گفت مونس حرفبزن چه بلای سرت امده کاراین مرتیکه است...باسرم گفتم نه،احمد امد کنارم نشست زیرچشمش کبود بود و گوشه لبش خونی،گفت مونس ترو خداحرف بزن وبراشون تعریف کن،لیلا بلندم کردبه زور من روبردخونه یه لیوان ابگرم باگریه بهم داد..عباس واحمدم اروم شده بودن امدن تواتاق..عباس میزد روپاش میگفت به جان مادرم بفهمم کی این بلا‌ رو سرش اورده زندش نمیذارم...لیلا داد زد سرعباس گفت زبون به جیگر بگیر ببینم چی شده...بعدبه احمدگفت تعریف کن پسرم بگوچی شده احمدکل ماجراروبراشون تعریف کردو گفت من شرمندش شدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی ازحرفهای مادر امید هنگ بودم ازعصبانیت صورتش سرخ شده بود و منتظر بودم من کوچکترین حرفی بزنم که بهانه دستش بیاد بهم حمله کنه بزنیم..با تمام نفرتی که ازش داشتم ولی خونسردی خودم روحفظ کردم رفتم یه لیوان اب براش اوردم گفتم یه کم اروم باشید.. باور کنید من خبرندارم چه اتفاقی افتاده..وجریان چیه نمیدونم امیدکجاست وتمام حرفهای شمابرام تازگی داره میشه توضیح بدیدچی شده..مادرامیدگفت یعنی توخبرنداری گفتم نه من دیشب تولدبودم واخرشب که امدم گوشیم روچک کردم دیدم امیدچندتاپیام دادونوشته بودکارت دارم..چون دیروقت بودمنم بهش زنگ نزدم خبرازهیچی ندارم..مادر امیدکه حرفهام‌ رو باور نمیکرد گفت حال حوصله ی اراجیفت روندارم خودت روهم نزن موش مردگی من بمیرمم نمیذارم امید تو رو بگیره بهش زنگ بزن بگو برگرده وبدون خداحافظی رفت..انقدراعصابم بهم ریخته بودکه نمیتونستم برم بیمارستان زنگزدم به سانازگفتم نمیتونم بیام..بعدشماره ی امیدرپگرفتم ولی دوتابوق که میخورد رد تماس میداد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... تصمیم گرفتم گوشیمو روشن کنم میدونستم که مامان تا الان خیلی نگرانم شده ..همین که گوشیمو روشن کردم سیل عظیمی از تماس های از دست رفته پیام برام اومد بیشتر پیام ها از آرمین بود تو اکثرش نوشته بود کجای؟؟ بی صبرانه به مامان زنگ زدم، به محض اینکه جواب داد گفتم سلام مامان عزیزم..گفت سلام و زهرمار دختره ی بی عقل.. دو هفته اس کجا غیبت زده؟؟ فکر مادر فلک زده ات نیستی که نصف عمر شده؟ اخه بچه ام انقد بی فکر؟؟با گریه ادامه داد خیلی از دستت دلگیرم دختر..اون شوهر بدبختت همه جارو گشته که تو رو پیدات کنه، فکر میکنه ما تورو فراری دادیم، بعضی روزا میاد اینجا کشیک میده تا شب، به نظرم اگه ببینتت هم زنده ات نمیزاره خیلی از دستت شاکیه..گفتم مامان دیگه حرفشو نزن، میخوام طلاق بگیرم..مامان عصبی گفت اخه تو چرا عقل تو سرت نیست الان که دختره ترکش کرده و میدون برای تو بازه داری جا میزنی؟برگرد سر خونه زندگیت بخدا خوبیت نداره شوهرتو ول کردی..پدرت و سعید هم خیلی از دستت عصبی ان، تصمیم درستو بگیر و برگرد سر خونه زندگیت، اصلا تو کجا رو داشتی که رفتی؟؟گفتم من خونه دارم مامان، آرمین قبلا برام خریده..مامان با خودش گفت پس چرا به فکر شوهر خنگت نرسیده که تو اونجایی... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... جاریم رو صورتم آب ریخت و بیدار شدم قابله گفت خدا رو شکر ترسیدم فکر کردم که مردی،من اونقدرتو عالم رویا فرو رفته بودم که دوست نداشتم بیدار بشم ولی وقتی جاریم بچه رو آورد و گذاشت بغلم انگار تمام غم و غصه های دنیا رو فراموش کردم..بچه رو گرفتم بغلم و اونقدر گریه کردم که جاریمم به گریه افتاد گفت پروین چته چرا داری گریه می کنی خوب بچه سالم سلامت تو بغلته باید خدا رو شکر کنی گفتم من نباید اینطوری زایمان می کردم گفت خودت انتخاب کردی..پسرم رو بغل کردم و تا جایی که می تونستم گریه کردم برای خانواده ام برای ازدواج اشتباهی که کرده بودم حشمت کنار من نبود..در بهترین لحظه ی عمرم در سخت‌ترین لحظه عمر حشمت کنار من نبود مادرم کنار من نبود..پدرم کنار من نبود خواهرم کنارم نبود و این سخت ترین و دردناک ترین لحظه ی عمرم بود من فقط سه روز خوابیدم ..سه روز که خیلی بهم خوش گذشت یعنی دوتا جاری هام برام سنگ تموم گذاشتن مادراشون هم خیلی برام زحمت کشیدن..مادر جاری کوچیکم می گفت فکر می کنم که تو هم دختر خود منی آخه تقریباً جاریم هم سن خودم بود این وسط کسی که اصلا فرقی به حال و روزش نکرده بود سماور خانم بود انگارنه انگارکه من زایمان کردم.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم سیامک تازه یک سالش شده بود که احساس کردم یه مشکلی داره فوری به حسین خبر دادم و با نگرانی بردیمش پیش دکتر،تشخیصی که دکتر داد این بود که سیامک مشکل مثانه داره و این یه نارسایی مادرزادی هستش..انگاری زندگی راحت به من نیومده بود و این بار هم باید به یه شکل دیگه عذاب میکشیدم..پیش چندین دکتر بردیمش و به چند دکتر تو تهران هم زنگ زدیم و مشکلش رو گفتیم ولی همشون گفتن که این مریضی چاره‌ای جز عمل جراحی نداره..بعد از پرس و جوی زیاد یه دکتر خوب معرفی کردند و قرار شد که خیلی زود عمل جراحی انجام بشه،شب و روزم شده بود گریه..بچه‌ای که تازه یک سالش شده بود چطوری میتونست تحمل کنه..با هر سختی که بود روز عمل فرا رسید و بعد از عمل تازه متوجه شدیم که سیامک چندین مشکل رو باهم داره و دنیا روی سرم خراب شد،دکتر داشت درباره‌ی مریضی سیامک حرف میزد و من مات و مبهوت به حرفهاش گوش میدادم شوکه شده بودم..بچه ها پیش آنا بودند و بعد از چند روز سیامک مرخص شد و رفتیم خونه،دل منو حسین خون بود آخه دکتر گفته بود هر سال باید یک عمل جراحی روش انجام بشه... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم مامان گفت تو میتونی همراه من بیای؟؟گفتم اگه امیرحسین راضی بشه چرا که یه لحظه فکر کردم و با خودم گفتم این مرد رو تنها بزارم ممکنه بهم خیانت کنهبا این فکر به مامان گفتم: اصلا یه فکری.،تو به امیرحسین بگومارو با ماشین ببره و دوباره برگردونه..مامان گفت : اره،فکر خوبیه،اصلا دوست ندارم توی روستا آفتابی بشم.دایی گفت: محضر توی شهر هست..نیازی نیست بیایید روستا،البته همه توی یه روز جمع میشیم اونجا و خریدار به تعداد و سهم الارث معینی که تعیین شده بهمون چک میده..چک حامل و به روز نمیخواهم از سرگذشت خودم منحرف بشم به همین خاطر خلاصه میکنم که ارثیه مامان رو گرفتیم و یه اپارتمون نقلی داخل یه مجتمع ۳۰ واحدی و طبقه اول خریدیم،بعدش اسباب کشی کردند ...حالا دیگه مجبور نبود کرایه بده اما از یه نظر من نگران بودم.نگران مهدی،توی مجتمع درندشت با پارکینگ و غیره میترسیدم برای همین خیلی سفارش کردم که با هیچ کدوم از اهالی مجتمع حتى صحبت هم نکنه.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم احساس بر من عقلم غلبه کرده بود…نه!..انگار شیطون کنارم بود و هی توی مغزم اکو میکرد:وقتی یه دختر داره التماست میکنه چرا پسش میزنی،من توی اوج احساسات و روی خط قرمز ایستاده بودم و نمیتونستم تصمیم بگیرم،سارا پشت خط به بهترین نوع ممکن اسممو صدا میکرد و وسوسه ام بیشتر و بیشتر میشد..یه لحظه به خودم اومدم و گفتم:بله،چی میگی؟سارا با ناز و افاده گفت:هیچی..میگم تنهام و احساس می کنم یکی تو خونه است ،تورو خدا بیا ببین خونه ام کسی نباشه،من تو اتاقم و درم قفل کردم ،گفتم:میخواهی بگی تا صبح با تو حرف بزنم تا نترسی،..؟!!من خسته ام و خوابم میاد،، نفسی از روی حسرت ب کردم و گفتم:بیام اونجا؟؟؟مگه میشه؟گفت:چرا نمیشه؟؟دو دل گفتم:الان بخواهم از خونه بزنم بیرون ،خانواده ام متوجه میشند،سارا گفت:اووووو،چه پسر مثبتی…تو که قلدر محله و مدرسه بودی،،من کل زندگیمو از خانواده ام پنهون کردم ،تو نمیتونه یه شب بیرون از خونه باشی..گفتم:من حد و مرز دارم…سارا گفت:بخاطر من.نمیایی؟؟ چند لحظه سکوت کردم و گفتم:بزار ببینم…. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. گفتم منم ازخدامه از زندگیم بندازمش بیرون پریدوسط حرفم گفت اره عاشق خونش تا تو سندخونه روبه نامش بزن ببینم بازم میگه عاشقته!واقعادرکش نمیکردم انگارخودشم نمیدونست چی میخواد،به ناچارقبل ازتاریک شدن هوا برگشتم خونه..وقتی رسیدم هیچ کس خونه نبودرفتم تواتاقم احساس کردم وسایلم جابجاشده حدسم درست بودکل اتاقم به دنبال سندخونه زیر روکرده بودن ولی چیزی پیدانکرده بودن چون من سندخونه وچندتیکه طلایی که داشتم رو برده بودم مغازه،تواتاق داشتم کتاب میخوندم که ابوالفضل امدتواتاق گفت برات شام خریدم بیابخور!!گفتم سیرم ممنون بدون اینکه به حرفم توجهی کنه منیژه روصدازدگفت لطفاغذای این مرغ طوفان بیار!منیژه که وارداتاق شدابوالفضل رفت بیرون امدکنارتختم نشست گفت منو ابوافضل نمیخوایم اذیتت کنیم میتونیم درکنارهم مسالمت امیز‌زندگی کنیم من کاری بهت ندارم ولی دوری ازابوالفضل برام سخته نیکان خیلی بهانه باباش میگیره میخوام اینجا بمونم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ آقای تهرانی گفت از فردا هم اخراجی و‌اینورا پیدات نشه،دختره ی پررو ،.به امثال شما یه کم که رو میدند از حد ‌و حدود خودتون خارج میشید…وای خدااااا..من چیکار کردم؟؟؟از کار خودم بشدت پشیمون شدم..سرمو انداختم پایین و با من من گفتم:ببخشید،آخه خیلی ناراحت بودم.اصلا دوست ندارم اتفاقی برای بهنام بیفته…با اخم‌غلیظی گفت:اینجا خونه ی بابات نیست که مثل یابو داخل میشی.الان هم برو حسابداری ،،،زنگ میزنم تا باهات تسویه کنه…از لحن حرف زدن و برخوردش فهمیدم خیلی جدیه،.دیگه خودمو کوچیک نکردم و رفتم حسابداری…خانم حسابدار بعد از اینکه با من تسویه کرد اروم گفت:به خواستش نرسید و اخراجت کرد.نگران نباش عادتشه..متعجب و ناراحت ازش خداحافظی کردم و سریع از اون شرکت اومدم بیرون….وقتی داخل ماشین نشستم با خودم گفتم:خیلی عجیب و باور نکردنیه،…یعنی اقای تهرانی اون همه در مورد زندگی من تحقیق کرده بود فقط بخاطر سوء استفاده کردن؟خدایااابه تو پناه میبرم،دیگه بیکار شدم و برگشتم خونه..فکرم همش پیش بهنام بود،یه کم که گذشت با خودم‌تصمیم گرفتم فردا برم سرگوشی آب بدم بلکه خبری ازش بگیرم….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5