eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم مونسه دختری از ایران علی گفته من همه جوره مونس رومیخوام..گفتم من ازعلی خوشم نمیادوآدم مغروریه...اون شب خوشحال بودم که علی درگیر بیماریه مادرش وکارخونه زیاد نمیاد..امین بعدازیک هفته برگشت سرکارش وگفت من باخواهرم پدرمادرم امدیم کرج واخرهفته میام خواستگاری..انقدرجفتمون خوشحال بودیم که حد نداشت..من یکروز قبل از خواستگاری رفتم تهران وبه امین ادرس رودادم..پروانه بازم بادخوشرویی ازم استقبال کرد و با کمک هم خونه رو تمیزکردیم منتظر خواستگارها بودیم دم غروب احمد باکلی خرید امد خونه،،ولی دم گوش پروانه همش غرغر میکرد که از چشم من پنهان نموند..یکدفعه پروانه عصبانی شد گفت من کی بدحجاب بودم..احمد خودش رو جمع وجور کرد رفت حمام..پروانه گفت خستم کرده..شروع کرد درد و دل کردن ونفرین مادرم میکردکه به زور دادش به احمد.‌میگفت خیلی بددل شکاکه من حتی نمیتونم وقتی تنهاهستم حمام برم.میگه تو با موهای خیس میری توحیاط همسایه ها میبیننت.همیشه بدنم ازدستش کبوده...یه خریدنمیتونم تنهابرم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی اون شب هرکس ازش میپرسیدچه نسبتی باهم داریدمیگفت قراره به زودی باهم نامزدکنیم تودلم اشوب بودیه حال بدی داشتم که موقع کارکردن تمرکزنداشتم همزمان هم امیدبهم پیام میدادهم فرشاد..ساناز متوجه این اشفتگیه حالم شده بود و هر چقدر اصرار میکرد چیزی بهش نمیگفتم..یه انتخاب خیلی سخت روبه روم بود تو همون روزها یه شب امید بهم زنگ زد گفت نویدحالش خوب نیست، بردمش درمانگاه گفتن بایدسریع آزمایش بده شایداپاندیسش باشه..نفهمیدم چطورخودم‌رورسوندم بیمارستان همون شب اپاندیسش روعمل کردن..تانویدازاتاق عمل بیادبیرون مردم زنده شدم..وقتی بهوش امدبیقراری میکرد و مامانش رو میخواست..فقط اشک میریختم همونجا تصمیم گرفتم پارودلم بذارم عشق فرشاد رو فراموش کنم زن امیدبشم...هرچندته قلبم فرشادرودوستداشتم ولی اون عشق برای من بخاطربچه های خواهرم ممنوعه بود مادرامیدوقتی امد دیدن نویدشروع کردقربون صدقه رفتنش به امیدغرغرمیزدکه این بچه هامادرمیخوان کسی که بهشون برسه چرابه فکرخودت واین بچه هانیستی.امیدمیگفت چشم مادرچشم هرچی شمابگی اینجاجاش نیست حرف میزنیم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... مامان کلی غر میزد و گله میکرد..تازه ارمین هم اصلا بهم سر نمیزد، فقط ماهیانه مبلغی که کمتر از همیشه بود میریخت به حسابم..از این بابت حسابی خوشحال بودم که نمیاد مزاحمم بشه..شب و روز با شوق و هدفمند درس میخوندم و اصلا خسته نمیشدم، استادها همه ازم راضی بودن، ازمون های ازمایشیم همه خوب بودن و امیدوار کننده..زندگیم ارامش نسبی پیدا کرده بود و تو حال خودم بودم..فقط الهه میفهمید چقد سخت در حال خوندنم، مامان که باورش نمیشد میگفت تو روز خوبشم از درس و مدرسه فراری بودی، الان سنگ خورده تو سرت که میخوای درس بخونی؟؟مامان نمیدونست این هدفمه که منو به درس خوندن علاقه مند کرده و براش دارم تلاش میکنم...چند ماهی به کنکور مونده بود که یه شب زن دایی زنگ زد و گفت هووت زاییده و بچش یه دختره و انگار بچه مشکل داره، میگفت حال آرمین و زنش خیلی خرابه و بیمارستانو گذاشتن رو سرشون..از شنیدن حرفای زن دایی یکم ناراحت شدم، دلم واسشون سوخت..صبح آرمین طلبکارانه اومد خونه و فریاد زنون گفت بیا راحت شدی؟ انقد نفرین کردی که بلاخره بچمو ناقص کردی.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم مریمه ... رامین حتی سراغ محسنم رفت گفته بودازش خبرنداره وشرایط روحی درست حسابی نداشت هرکس یه حرفی میزدیکی میگفت یه مدت بایکی اشناشده اون گولش زده یکی دیگه میگفت بایه وکیل اشناشده وووو خدافقط میدونست چی شده..شیش ماازاین ماجراگذشت یه روزرامین زودتراز موعدامدخونه گفت دارم میرم ترکیه گفتم چراچی شده گفت ازصبح بهم چندبارزنگزدن ومشخصات مهساروبهم دادن که بایدحتمابرم رامین اون روزرفت دنبال کارهاش یکی دوباردیگه بااون خانمی که باهاش تماس گرفته بودحرفزدوچندروزبعدراهی ترکیه شد خیلی دلم شورمیزدبه رامین همش سفارش می کردم ماروبی خبرنذاره وقتی رسیدترکیه اطلاع دادگفت خبرجدیدی به دست بیارم بهت میگم فرداش رامین زنگزدوگفت باارین داریم برمیگردیم ولی ازحرفزدنش میشدفهمیدزیادحالش خوب نیست زیادسوال پیچش نکردم چون متوجه حال خرابش شدم..مامانم همون شب زنگزدگفت محسن چندتاقرص خورده وخواسته خودکشی کنه که زودبه دادش رسیدن بردنش بیمارستان شستشومعده دادن بهش حق میدادم بازنده اصلی این ماجرامحسن بودکه بخاطرمهساباپدرومادرخودشم درگیرشدواخرشم شداین مهسادرحق محسنم ظلم کرد.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... وقتی دکتر گفت حامله هستم حسابی خوشحال شدیم هم من هم سلطان و هم حشمت..خیلی دوست داشتم در این لحظه یک قوطی شیرینی بخرم وبرم  این خبر رو به مادرم و آقا جونم بدم ولی مطمئن بودم که اونا اصلا دوست ندارن که من از حشمت حامله بشم اصلا منو قبول نمی‌کنن..برای همین ناراحت و مایوس رفتیم به سمت روستا سماور خانم تا شنید من حامله هستم حسابی به هم ریخت ،انگار انتظار داشت که من حامله نشم و برای حشمت زن بگیره برای همین یه تبریک خشک و خالی هم نگفت الکی گفت سردرد دارم و رفت اتاق دراز کشید سلطان میگفت نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت من فکر میکردم که تو برمیگردی پیش خانواده ات ولی وقتی دیدم برنمیگردی و سماور میخواد برات هوو بیاره تصمیم گرفتم که کمکت کنم ولی در اصل دوست نداشتم که از این خانواده بچه هم داشته باشی..سلطان خیلی از من مراقبت می‌کرد نمیذاشت  کار سنگین انجام بدم برای همین سماور به شدت عصبانی می‌شد برای اینکه سلطان تو دردسر نیفته خودم کارهامو میکردم برام سخت بود ولی سعی می کردم هرطور که شده کارم رو انجام بدم.ماه آخرم بود و موقع  برداشت پیاز..سلطان هر کاری کرد که من سر زمین نرم سماور خانم اجازه نداد با اون شکمم سر زمین کار می کردم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم نزدیک به رفتن حسین بود و بازم باید مارو ترک میکرد و مجبور بودم، تنها با بچه‌ها بمونم..چون هنوز مدرسه ها باز نشده بود اجازه دادم که خاطره یه مدت خونه‌ی خانوم بمونه و...حسین داشت میرفت جبهه ولی دل نگران ما بود چون هم خونه بزرگ بود و هم ما تنها بودیم،واسه همین از محمد داداشم خواست که وقتی جبهه‌اس حواسش به من و بچه ها باشه.بعد از رفتن حسین روزهای بدی رو سپری میکردیم، همش صدای بمباران و موشک و هواپیما به گوش میرسید و ترس و وحشت به جونمون مینداخت..وقتی آژیر میکشیدند با دلهره بچه‌هارو بغل میکردم و میرفتیم تو زیرزمین و یه گوشه میلرزیدیم تا وضعیت سفید شه..محمد هر روز می اومد ولی خانوم همچنان با ما قهر بود و فقط رحیم و حمید می اومدند و به ما سر میزدند..یک ماه گذشت و حسین برگشت خونه،قبل از اومدن حسین، هر دو روز یه بار به خاطره سر میزدم ولی همچنان قصد موندن داشت..حسین که اومد بهش گفتم بریم خاطره رو بیاریمش..وقتی رسیدیم خاطره بهم گفت؛ من با تو نمیام، تو مامان من نیستی، عمه اینو میگه،یه لحظه قلبم از تپش افتاد و از ناراحتی کم مونده بود پس بیافتم شدم..بدون اینکه به گریه‌ی خاطره توجه کنم کشون‌کشون و با زور و کتک آوردمش خونه و از اینکه این چند ماه رو گذاشته بودم بچه‌ ام پیش اونا بمونه پشیمون بودم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. به رسول گفتم اگرمخالفت کنی ممکنه بهم شک کنن هزارجورحرف برام دربیارن بایدفکریه راه حل باشیم..رسول یه کم فکرکردگفت بهشون بگو باشه و بقیه اشم بسپاربه من کاریت نباشه..انقدربه رسول اعتمادداشتم که بدون چون چراگفتم هرچی توبگی..پدرمادرم خواهرم به همراه یکی ازخاله هام دقیقاروزی عروسی امدن روستا،بادیدنشون دیگه حس غریبی بی کسی نداشتم یه ارامش خاصی بابودنشون داشتم انگارپشتم به کوه گرم بود..خواهرم همراهم امدارایشگاه خدایش بهترین ارایشگاه شهربرام هماهنگ کرده بودن ازمکاپ شینیونم خیلی راضی بودم..نزدیک ظهررسول امددنبالم رفتیم اتلیه وباغ برای فیلم برداری عکاسی بعدشم رفتیم روستا..انقدرممهون دعوت کرده بودن که چندتاخونه گرفته بودن برای پذیرایی ازمهموناشون،اون شب همه چی به بهترین شکل ممکن برگزارشد..وقتی مراسم تموم شدبه مامانم گفتم اینارسم دارن ....عروس روببینن..مامانم بااینکه ازاین رسم رسومهابدش میومدگفت اشکال نداره به نظرشون احترام بذارمخالفتی نکن.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. پشت کافه تخت داشت با هم رفتیم رو تخت نشستیم اما موقع نشستن استین لباس نیمایه کم رفت بالا،ومتوجه شدم دقیقا تتو منوزده رومچش نمیتونم بگم چه حسی داشتم انگار رو ابرها بودم پس هنوزم دوستم داشت خیره شده بودم به دستش که خودش استینش زد بالا گفت مچ دستت بیار ببینم بعد با دقت به دوتاتتونگاه کرد گفت خدایش کارش خوب بود بایه عکس بی کیفیت دقیقا مثل تتو تو روزده دیگه نتونستم جلوی اشکام بگیرم زدم زیر گریه،دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم زدم زیر گریه،،نیما بعد از مدتها دستم محکم گرفت گفت الان این گریه ی خوشحالیه یا ناراحتی؟!گفتم نیما میشه منوببخشی بخدا من اصلا نمیخواستم سرت کلاه بذارم خودت که همه چی رو میدونی من تصمیم داشتم از زندگیت برم چون خودم لایقت نمیدونستم..پیشنهاد دکتر زنانم لیلا بهم داد گفت فعلا انجام بده شاید بعدها نظرت راجع به ازدواج عوض شد من کلاقید ازدواجم زده بودم،نیما اشکام پاک کرد گفت کاش از اول خودت همه چی رو بهم میگفتی نه خودم بفهمم الانم من دنبال مقصر کردنت نیستم پس فراموش کن اروم باش من رفتم که فراموشت کنم امانتونستم عشق و دوست داشتنت با پوست استخونم عجین شده دروغ چرا هنوزم از دستت ناراحتم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم از اون روز به بعد دیگه امیرحسین رو دوست نداشتم چون معلوم بود که شناگر ماهری هست و فقط آب در اختیار نداره..به این طریق زندگی نرمال و خوب ما به چالش کشیده و با فراگیر شدن فضای مجازی ستونهاش شروع به لرزیدن کرد..بچه ها بزرگ شده بودند و سامان بعد از مدرسه کلاس فوتبال میرفت و سارا هم کلاس ژیمناستیک و زبان.،در حقیقت زمان زیادی رو تنها بودم..توی همین گیر و دار بود که یکی ازداییهام بعد از ۴۰ سال اومد سراغ مامان،اون روز توی خونه خودم تنها بودم،داشتم گروههای مختلف تلگرام رو نگاه میکردم که مامان زنگ زد..تماس رو برقرار کردم و گفتم جانم،مامان از اینکه با احساس جواب داده بودم تعجب کرد و گفت: راه افتادی،از کی تا حالا به من جانم گفتی.؟گفتم همیشه جانم بودی فقط به زبون نمیاوردم..این حرفها رو از گروههای مجازی یاد گرفته بودم..مامان گفت داییت اومده،اگه بیکاری بیا اینجا..متعجب گفتم مگه من دایی داشتم؟مامان گفت خودتو لوس نکن و بیا.گفتم چشم.،حالا چرا بعد از این همه سال اومده؟گفت: بلند شو بیا،چقدر سوال میکنی؟.. ادامه درپارت بعدی👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم بدون فکر گفتم:ترک میکنم….کمکم کن تا ترک کنم.هنوز حرفهامون تموم نشده بود که مامان اومد توی اتاق و گفت:چقدر حرف میزنید؟؟حوصله ام سر رفت،.مثلا اومدی منو ببینی یا داداشتو..؟خلاصه اون روز با آبجی درد و دل کردم و قول دادم دیگه مواد نکشم ولی خیلی سخت بود خیلی،تا چهار روز توی خونه ،مامان مراقبم بود و ازم پذیرایی میکرد و آبجی هم تلفنی و پیامکی همش منو به ترک تشویق میکرد،خیلی رنجبردم.اصلا من خوده رنجبر بودم،کم کم حالم خوب شد…وقتی رو به بهبود شدم به پیشنهاد آبجی باشگاه ثبت نام کردم و رفتم برای بدنسازی،در طول اون چند روز سارا چند بار تماس گرفت اما وقتی جواب ندادم،دیگه زنگ نزد…در عرض چند ماه برگشتم به دورانی که همه تو کف قد و هیکلم میموندند.با هیچ کی در ارتباط نبودم و زندگیمو میکردم.صبح میرفتم پیش بابا و عصر برمیگشتم و تا ده شب باشگاه بودم.یا ورزش میکردم یا بیلیارد میزدم و یا شنا،خیلی خوشحال بودیم ،هممون مخصوصا مامان…تا اینکه،یه شب وقتی از باشگاه برگشتم ،موقع شام خوردن.، پیامکی برام اومدشماره ناشناس بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. همون موقع صدای ابوالفضل امد که میگفت بفرماتوعزیزم!!دیگه نمیتونستم صحبت کنم گفتم بعدابهت زنگ میزنم..سمیه گفت من تازه فهمیدم منیژه امده پیش ابوالفضل وگرنه زودتربهت خبر میدادم‌ازش تشکرکردم سریع گوشی قطع کردم..عصبی روی تخت نشسته بودم فکرمیکردم چکارکنم که ابوالفضل امدتواتاق گفت پاشوبیابیرون مهمون داریم!!دیگه پروی ازحدگذرونده بودگفتم من کاری به خودت مهمونت ندارم ازش پذیرایی کن بفرستش بره شونه اش بالاانداخت گفت هرجورراحتی ولی حالاحالاهاهست بهتره باهاش دوست بشی!! بعدم دربست رفت بیرون..صدای خنده شوخیشون بیشترعصبیم میکردولی فقط تحمل میکردم که کارنسنجیده ای نکنم..شامشون که خوردن رفتن بیرون یه دوربزنن..وقتی مطمئن شدم ازخونه رفتن بیرون ازاتاق امدم بیرون حتی زحمت جمع کردن ظرفهای شامم به خودشون نداده بودن !!ازاونجای که ازکثیفی شلختگی بدم میومدغذاهای اضافه روجمع کردم ظرفهاروریختم توماشین ظرفشویی خونه رومرتب کردم رفتم تواتاقم درقفل کردم..دوساعت بعدش تشریف اوردن رفتن تواون یکی اتاق خوابیدن.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ گفتم:ببخشید..!…نباید توی شرکت زنگ میزدم..صداشو بلندتر کرد و گفت:پرسیدم چرا جدا شدی،؟؟گفتم:بچه دار نمیشدم…. گفت:شوهرت رفت زن گرفت درسته؟با تکون دادم سرم حرفشو تایید کردم…. اقای تهرانی بدون حرفی رفت توی اتاقش…از اینکه متوجه ی گریه ام شده بود خیلی اعصابم خرد شد…یک هفته گذشت و یه روز اقای تهرانی با تلفن منو صدا کرد تا برم اتاقش…با ترس و لرز و هزار خجالت که متوجه ی طلاقم شده داخل اتاقش شدم و گفتم:بله اقا…کاری داشتید؟اشاره کرد تا برم جلوتر…..با استرس رفتم جلوتر.راستش خیلی میترسیدم، ترسم از این بود که پیشنهاد بی شرمانه بده و کارمو از دست بدم،،،از این حرفها زیاد شنیده بودم و واقعا استرس داشتم…روبروش ایستادم و سرمو انداختم پایین…اقای تهرانی با اخمی که انگار روی صورتش حک شده بود وبا جدیت گفت:شوهرت طلافروشی داره؟؟با بهترین دوستت بهت خیانت کرد؟بعد طلاقتو داد و با اون ازدواج کرد؟از تعجب شاخ دراوردم و شوکه بهش خیره شدم…برای اولین بار لبخند زد و گفت:من تهرانیم.با یه اشاره از هر چیزی که بخواهم باخبر میشم….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5