#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_شصت_هفت
سلام اسمم مریمه ...
اون شب حتی خانواده سمیراهم مهسا رو تحویل نگرفتن اخرشب که مهمونای غریبه رفتن و فامیل درجه یک موندن مردهاامدن بالا محسن کنارمهسانشست واصلابه رامین نگاهم نمیکردمیدونستم کارمهسابرام مهم نبود..ولی میشدتوی نگاه محسن به سمیرا یه حس دودلی روازانتخابش دیدکه البته دیگه خیلی دیرشدبودمراسم عقد سمیرا و عباس خیلی ابرومندانه برگزار شد و قرار بود یکسال دیگه عروسی بگیرن یک هفته ای ازمراسم عقدگذشته بودکه مهسامهریه اش روگذاشت اجرا...مادرشوهرم به رامین گفت ماشین روبفروش یه مبلغی هم خودش توی بانک داشت حق وحقوق مهساروکامل بهش پرداخت کردن..مادرشوهرم میگفت فقط بخاطرارین مجبورم مهساروتحمل کنم چون یادگارپسرمه وامیدداشت بزرگترکه بشه بیارش پیش خودش
مستاجر خونه خاله ام رفت و مهسا بامحسن اسباب کشی کردن توی اون خونه وزندگی مشترکشون روشروع کردن خداروشکرارامش دوباره به من روی خوش نشون دادوداشتم باخیال راحت درسم رومیخوندم رایان بیشتراوقات پیش مامانم بودمگرزمانهای که مدرسه بودومسپردمش به مادرشوهرم سه ماهی گذشت وتوی این مدت مهساارین رونیاورده بودمادرشوهرم ببیندش...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_شصت_هشت
سلام اسمم مریمه ...
یه روزکه مامانم مدرسه بودومن کلاس داشتم رایان رواماده کردم وبردمش پایین پیش مادرشوهرم رایان بچه ای نبودکه پشت سرم گریه کنه ولی اون روزتامیخواستم برم میومدجلوی دراپارتمان وگریه میکرد
چندباری تاتوی راپله میرفتم ولی میدیدم خیلی بیقراری میکنه دوباره برمیگشتم مادرشوهرم گفت مریم یکساعتی دیرتربرو امروزقرارارین بیادپیشم اون امدتوبروباهم بازی میکنن سرگرم میشن..گفتم خودتون به مهسازنگزدیدگفت نه به محسن زنگزدم وگفتم ارین روبیارن قرارامروزبیاره اینجا ،یک ساعتی موندم دخترکوچیکه خواهرشم ستاره که هشت سالش بودم امدولی خبری ازمهسامحسن نشدبه مادرشوهرم گفتم خیلی دیرم شدبایدبرم..رایان رومادرشوهرم بغل کردکه باستاره سرگرمش کنه ولی چشم ازمن برنمیداشت میترسیدتنهاش بذارم ای کاش اون روزلعنتی هیچ وقت نمیرفتم
باهرترفندی بودی امدم بیرون رفتم دانشگاه نزدیک ظهربودگوشیم زنگ خوردداشتم ناهارمیخوردم مادررامین بودصداش خیلی گرفته بودگفت مریم جان رایان خیلی بی قراری میکنه همین الان راه بیفت بیا...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_شصت_نهم
سلام اسمم مریمه ...
ازلرزش صداش میترسیدم گفتم مامان حال رایان خوبه به زورحرف میزدگفت اره تو فقط زودبیادلم شورافتادبیخیال بقیه کلاسام شدم راه افتادم هرچی گازمیدادم مگه میرسیدم انگارمسیریک ساعت نیمه برام شده بودهزارساعت باهربدبختی بود خودم رو رسوندم خونه ولی کسی خونه نبود سریع همراهش روگرفتم مادرشوهرم جواب دادگفتم کجایدمن خونه ام ولی خونه نیستیددیگه طاقت نیاوردزدزیرگریه گفت بارامین بیمارستانیم بیابیمارستان تودلم خالی شد گفتم طوری شده گفت بیا بهت میگم..باهربدبختی بودرسیدم بیمارستان مادرشوهرم رامین ستاره بودن باندیدن رایان دلم ریخت گفتم رایان کونگاه رامین کردم گریه میکردگفت ازپله هاافتادسرش ضرب دیده توی مراقبتهای ویژه است، فعلابیهوشه،،ستاره توی حرف رامین پریدگفت نیفتادمن خودم دیدم زندایی مهساهلش دادباارین دعواشون شدبود..ستاره گفت زن دایی مهساهولش دادمن دیدم باارین دعواشون شده بودنگاه رامین میکردم باورم نمیشدمهساتااینقدرپست باشه که بخوادهمچین کاری روبایه بچه دوساله کرده باشه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتاد
سلام اسمم مریمه ...
گفتم رامین این چی میگه اشک چشماشوپاک کردبادستمال کاغذی گفت خداکنه این حرف دروغ باشه..گفتم بچم رومیخوام کجاست بایدببینمش گفت نمیذارن ببینیش ممنوع الملاقاته اینقدرعصبانی بودم که گفتم غلط میکنن مگه دست اوناست من بایدببینمش رفتم سمت بخش..نگهبان پایین گفت کجاخانم
گفتم بایدبرم بالاپسرم بالاست گفت برگه همراه داریدگفتم نه گفت نمیشه،گفتم بایدببینمش گفت خانم بهتون گفتم نمیشه یاباید برگه همراه داشته باشید یا از بخش بهم زنگ بزنن که من بهتون اجازه بدم بری..یه نگاه بهش کردم رفتم سمت راپله هرچی گفت خانم خانم محلش ندادم..رفتم قسمت پرستاری گفتم بخش ای سی یوکودکان کجاست گفت راهروروبه رورفتم توی راهروازشیشه میشدتقریباتختهارودیدرایان رودیدم رو تخت خوابیده بودکلی بهش لوله وسرم وصل بودبادیدنش تواون وضع گفتم مادرت بمیره رایان چقدرگریه کردی که نرم لعنت به من بیادکاش تنهات نمیذاشتم تازه اشکام سرازیرشدرفتم درورودی یه ذره بازش کردم پرستارگفت خانم تو نیا و امد سمتم..گفتم ترو خدا پسرم رو از ظهر ندیدمش من نبودم که اوردنش اینجا بذاریدیه لحظه بیام ببینمش....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتاد_یک
سلام اسمم مریمه ...
پرستار گفت کی شماروراه داده چراامدی بالاممنوع ملاقاته گفتم توخودت مادری میفهمی چی میگم پرستار گفت صبح بیا دکتر میاد الان هیچ کاری ازدستت برنمیاد
گفتم ترخدابگوحالش چطوره گفت:شکستگی جمجمعه گزارش شده تو عکسش فعلا هم بیهوشه سطح هوشیاریش پایینه توکل به خدابراش دعاکنید...با حرفهاش دنیاتوسرم خراب شد ازهمون لای دریه کم نگاهش کردم به ناچارامدم پایین...نگهبان پایین چپ چپ نگاهم میکرد برام مهم نبود رفتم سمت رامین گفت دیدیش باسرگفتم اره..بادستمال اشکام روپاک میکردم ستاره روصداکردم گفتم بگوبهم چی شده گفت زندایی ارین رایان سراسباب بازی دعواشون شد رایان ازارین ماشین روگرفت دوید تو راه پله ارین پشت سرش امدمن ازتوآشپزخونه میدیدمشون..ارین میخواست ازش بگیرش ولی رایان نداد ارین شروع کرد به جیغ زدن که زندایی مهسا امدماشین رو از رایان بگیره..اون نمیدادازش به زورگرفت هولش داد رایان با پشت ازپله هارفت پایین من دویدم مامان جونم صداکردم..زندایی مهسا داشت نگاهش میکرد گفت خودش افتاد..بعد با مامان جون رفتن بالاسررایان که مامان جون زنگ زد به دایی اوردنش دکتر زندایی هم باارین رفتن خونشون...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتاد_دو
سلام اسمم مریمه ...
تواون لحظه قسم خوردم اگربلایی سررایان بیادمهساروزنده نمیذارم پای همه چیشم وایمیستادم..بعدازشنیدن حرفهای ستاره دیگه طاقت نیاوردم بمونم بدون اینکه به رامین ومادرشوهرم بگم راهی خونه خاله ام شدم..وقتی جریان رو به مهسا گفتم،،مهساگفت اونم دخترهمون مادریه که ازاول چشم دیدن منونداشت الکی میگه توچراباورمیکنی گفتم یه بچه هشت ساله چی ازکینه میدونه که بخواددروغ بگه خلاصه هرچی من میگفتم مهسازیربارنمیرفت اخرسرم بامظلوم نمایی گفت ذهنیتون ازمن بدشدوهمه میخوایدمنوپیش مادرشوهرم ومحسن خراب کنیدومیگفت اگرمن مقصربودم نمیومدم حال رایان بپرسم اون مثل ارینه برام منم نگرانشم بااینکه نمیتونستم حرفهاش روباورکنم ومیدونستم داره فیلم بازی میکنه گفتم بروازاینجارامینم گفت معلوم میشه برودعاکن رایان خوب بشه وگرنه روزگارت روسیاه میکنم خاله ام اصلامحلش ندادحتی چندبارگفت مامان ماداریم میریم خونه اگرمیای بیاببریمت خودش رومیزدنشنیدن وجوابش رونمیداد
اون شب تاصبح بیداربودیم خاله ام کنارمامانم موندفرداصبح رفتیم بیمارستان دکتررایان رودیدیم گفت شکستکی جمجمه داره ولی چون کودک زودخوب میشه فعلادعاکنیدبه هوش بیاد..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتاد_سه
سلام اسمم مریمه ...
نمیدونم چرااون لحظه یادضامن اهوافتادم روبه قبله شدم والتماس میکردم که منوازچشم انتظاری دربیاره ورایان چشماشوبازکنه دوروزازبی هوشیه رایان میگذشت که چشماشوبازکرداون روزانگارمن رامین دوباره متولدشدیم خیلی خوشحال بودیم کلی نذرنیازبراش کرده بودیم خداروشکربعدازچندروزموندن توی بخش ومراقبت های ویژه ای که ازش میشدحالش بهترشد..وبعدازده روزترخیصش کردن ولی یه مدت بایدتحت نظردکترمیموند..اکثرفامیل امدن بهش سرزدن واین وسط هروقت ستاره دخترخواهرشوهرم میومدباتمام انکارهای مهساحرفش تکرارمیکردهمه ما از مهسا بدمون میومد و دوست نداشتیم دیگه ببینیمش..چندماهی گذشت ومن اون ترم بخاطرشرایط بدروحیم نتونستم خوب واحدهای درسیم روپاس کنم برای ترم جدیدثبت نام کردم ومامانم بازنشسته شدمن باخیال راحتتری رایان رومیسپاردم به مادرم..کم بیش ازخاله ام میشنیدم که محسن باخاله ام درگیره ومیگه اپارتمان روبایدبه نامم بزنیدمااینجاحکم مستاجر رو داریم خاله ام همه روازچشم مهسا میدید و هردفعه ام به محسن میگفته زیربارنمیرفت..میگفته به اون ربطی نداره خلاصه محسن باپافشاری و داد بیداد شوهرخاله ام رومجبورمیکنه اپارتمان روبه نامش بزنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتاد_چهار
سلام اسمم مریمه ...
چندماهی گذشت مادرحال تدارک عروسی عباس سمیرابودیم تالارگرفتیم خانواده سمیرایه جهیزیه ابرومندبراش تهیه کرده بودن عروسی عباس سمیرابرگزارشدومحسن مهساشرکت نکردن ازعروسی داداشم شیش ماهی گذشت یه روزکه برای کارهای شخصی خودم رفته بودم ارایشگاه دوستم گفت راستی خبرداری مهسامیخوادازایران بره باتعجب نگاهش کردم گفتم کجاگفت دنبال کارهاشه بره المان شریکش بامن دوسته بهم گفت گفتم ولی خاله ام خبرنداره گفت قرارتنهابره..ارایشگرم گفت مهساداره میره گفتم کجا گفت المان دنبال کارهاشه..باورش برام سخت بودگفتم ولی خاله ام خبرنداره گفت مهساباخاله ات مشکل داره بجزخاله ات باشوهرشم مشکلداره خبرهای جدیدی به گوشم میرسید..متعجب بودم ازاین همه خبر،پیش خودم گفتم مگه رفتن به این راحتی اونم تنهاحتمارامین خبرداره..اون روزتارسیدم خونه به مامانم زنگزدم وگفتم چی شنیدم مامانم گفت چندباری باخاله ات حرف زدم چیزی نگفته مادخالت نکنیم بهتره خاله ات زیاددوستنداره ازش راجب محسن ومهساچیزی بپرسی....خیلی فکرم مشغول شدولی چیزی نگفتم گفتم حتماخاله ام خبرداره زیادپیگیرش نشدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتاد_پنج
سلام اسمم مریمه ...
ده روزی ازاین ماجراگذشت یه روزکه ازدانشگاه میرفتم خونه مادرم وقتی رسیدم دیدم خاله ام نشسته ناراحته مامانم زیادسرحال نیست رایان روبغل کردم نشستم به مامانم گفتم چه خبر
نگاهم کردگفت کاش این مهسامیمرداین همه دردسردرست نمیکردگفتم چی شدگفت هرچی طلا پول بودازمحسن گرفته قاچاقی ازایران رفته،باتعجب گفتم قاچاقی چرا..بس محسن چی خاله ام اشکاشوپاک کردگفت کاش محسن اون زمان که بهش میگفتیم این به دردت نمیخوره حرفمون روگوش میدادخودش روبدبخت نمیکرد..گفتم چی شده خاله ام گفت خونه روباحیله گری زده به نام خودش بعدم بدون اینکه مامتوجه بشیم فروخته پول طلاهام برداشته رفته گفتم بس محسن چی،گفت چندوقته بامحسن مشکل داره یک هفته پیش توافقی ازهم جداشدن تازه یادحرف ارایشگرم افتادم گفتم ارین چی گفت اونم باخودش برده گفتم وای مادرشوهرم بفهمه سکته میکنه امیدش این بودارین یه کم بزرگتربشه ارین بیاره پیش خودش اون شب وقتی رامین فهمیدرفت درخونه مهساایناولی اونااظهاربی اطلاعی میکردن مادرشوهرم وقتی شنید خیلی بی قراری میکردفقط نفرین مهسامیکرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتاد_شش
سلام اسمم مریمه ...
رامین حتی سراغ محسنم رفت گفته بودازش خبرنداره وشرایط روحی درست حسابی نداشت هرکس یه حرفی میزدیکی میگفت یه مدت بایکی اشناشده اون گولش زده یکی دیگه میگفت بایه وکیل اشناشده وووو خدافقط میدونست چی شده..شیش ماازاین ماجراگذشت یه روزرامین زودتراز موعدامدخونه گفت دارم میرم ترکیه گفتم چراچی شده گفت ازصبح بهم چندبارزنگزدن ومشخصات مهساروبهم دادن که بایدحتمابرم رامین اون روزرفت دنبال کارهاش یکی دوباردیگه بااون خانمی که باهاش تماس گرفته بودحرفزدوچندروزبعدراهی ترکیه شد خیلی دلم شورمیزدبه رامین همش سفارش می کردم ماروبی خبرنذاره وقتی رسیدترکیه اطلاع دادگفت خبرجدیدی به دست بیارم بهت میگم فرداش رامین زنگزدوگفت باارین داریم برمیگردیم ولی ازحرفزدنش میشدفهمیدزیادحالش خوب نیست زیادسوال پیچش نکردم چون متوجه حال خرابش شدم..مامانم همون شب زنگزدگفت محسن چندتاقرص خورده وخواسته خودکشی کنه که زودبه دادش رسیدن بردنش بیمارستان شستشومعده دادن بهش حق میدادم بازنده اصلی این ماجرامحسن بودکه بخاطرمهساباپدرومادرخودشم درگیرشدواخرشم شداین مهسادرحق محسنم ظلم کرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتاد_هفت
سلام اسمم مریمه ...
پرواز رامین ساعت دو بعد ظهر بود وقتی رسیدن مادر شوهرم ارین روبغل کرد میبوسیدش.. خداروشکر میکرد مادر شوهرم حتی یک کلمه ام از مهسا نپرسید ولی من داشتم از کنجکاوی میمردم با رامین که تنها شدم گفتم رامین تعریف کن چی شده گفت مهسا با چند نفر ایرانی تو یه اپارتمان موقتا زندگی میکردن تا کارهاشون درست بشه برن.. تو این مدت نصف پولهاشو برای رفتن به المان داده به قاچاق چی هاکه اونا هم گولش زدن و پولاشو بالا کشیدن وقتی متوجه میشه سرش رو کلا گذاشتن با یکیشون دعواش میشه ولی راه به جای نمیبره موقع برگشت تصادف میکنه در ظاهر حالش خوب بوده ولی وقتی میرسه خونه حالش بدمیشه که خانم هم اتاقیش میبرش بیمارستان توی بیمارستان به دوستش میگه هربلایی سرمن امد تو پسرم روبرسون ایران وشماره من رومیده به دوستش وهمون شب بخاطر خونریزی داخلی مهسا فوت میکنه..بااینکه درحق خودم وپسرم خیلی بدی کردبودولی ازخبرمرگش ناراحت شدم بیشتر از همه دلم برای ارین میسوخت تواین مدت خیلی لاغرشده بودوازهرچیزی میترسید معلوم بودسفرراحتی رو با مهساتجربه نکرده،مادرشوهرم گفت ارین روخودم بزرگ میکنم ارین هم خیلی بهش وابسته بودمنم کم بیش هواش روداشتم اوایل بارایان سازگاری نداشت ولی کم کم باهم کنارامدن ومثل وتابرادربودن که طاقت دوری هم رونداشتن..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_آخر
سلام اسمم مریمه ...
یکسال بعدازبرگشت ارین مادررامین هم براثرسکته قلبی توی خواب فوت کردخیلی روزهای بدی داشتیم مادرشوهرم زن خیلی خوبی بودوبارفتنش من خیلی احساس تنهای میکردم بودنش نعمت بود..سرپرستی ارین روعملاماقبول کردیم ومن صاحب دوتاپسرشدم که هیچ کدومشون برام فرقی نداشتن چه بسامحبتم به ارین گاهی بیشترازرایان بودچون نمیخوام..کمبودی رواحساس کنه الحق رامین هم همه جوره هواش روداره ومثل یه پدردلسوزهمیشه کنارشه خداروشکرباتمام این سختی هاتونستم درسم روبخونم ویه مطب بزنم زندگی خیلی خوبی کناررامین وبچه هادارم وسپاسگزارخدای بزرگ هستم برای ارامشی که توی زندگیم بهم هدیه کرده،امیدوارم ازاین زندگینامه درسهای بزرگی روکنارم بگیریم بنظرمن بزرگترین
درس این زندگینامه بی کینه بودن مریم باوجودبدی وکینه مهسابود که درحق مریم وپسرش کردولی مریم الان داره پسرش روبزرگ میکنه بدون هیچ چشم داشتی
مریم جان روح خیلی بزرگی داری...
پایان
تایم بعدازظهرداستان جدید باماهمراه باشید ممنونم ازحمایتتون❤️🌺❤️
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5