#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هفتاد_دو
اسمم مونسه دختری از ایران
به همراه عباس خدیجه راهی تهران شدیم وباهزارمکافات ادرسش روتوی شلوغترین نقطه تهران پیداکردیم...قلبم مثل گنجیشک میزداسترس داشتم،نمیدونستم چه برخوردی بعدازاین همه وقت ممکنه پروانه داشته باشه..سرکوچشون که رسیدیم عباس گفت: من وخدیجه همین دوربرها یه دور میزنیم تو برودیدن خواهرت وسه ساعت دیگه سرکوچه باش..گفتم باشه وازشوم جداشدم کوچه ی باریکی بودکه پرازبچه بودوزنها دم درنشسته بودن حرف میزدن ازیکی اززنهاپرسیدم شمامیدونیدخونه احمداقاکدومه یه درروبهم نشون دادن گفتن این خونشونه..درنیمه باز بود چندباری به درکوبیدم که یه دختربچه خیلی ناز امد جلو در،،گفت بله باکی کارداری..گفتم تودخترپروانه ای،تاامدجواب بده خودپروانه بایه پسربچه که توبغلش بودموهای اشفته امدجلودر
ازدیدنم شوکه شده بود...بچه روگذاشت زمین من روبغل کرد...گفت مونس باورم نمیشه امده باشی وتعارف کردمن روبردتوخونه...وقتی کنارم نشست گفت مونس چطورتنهای ازشمال امدی تهران...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هفتاد_دو
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی...
فرشادگفت گذشته ی توبه من ربطی نداره هزارنفرمثل توجداشدن یعنی حق زندگی ندارن..این دیدگاه ازتوکه یه ادم تحصیل کرده هستی بعید..من خودم برای زندگیم تصمیم میگیرم نه خانواده ام بعدبسته ی کوچیک رو از داشبورد برداشت بازکرد..یه انگشتر طلا که یه نگین سفیدروش بود رو گرفت سمتم..گفت اینو میخواستم دوهفته دیگه که تولدت بود بهت بدم ولی بااین حرفت مجبورشدم الان بهت بدم
ازت میخوام اگرواقعاحسی بهم داری ازم قبولش کنی نمیدونستم باید چکارکنم..فرشاد نذاشت فکرکنم گذاشتش کف دستم گفت من دوستدارم توام دوستم داشته باش...خلاصه وقتی رسیدم خونه حسابی فکرم مشغول بود.نگاه انگشتر میکردم ته قلبم منم واقعا دوستش داشتم..فرشاد اس داد رسیدی خونه جوابش رودادم بله،نوشت به حرفهام فکرکن...چندروزی ازاین ماجراگذشت..یه روزغروب که تازه رسیده بودم خونه گوشیم زنگ خورد خواهر امید بود گفت اگر میشه بیا بچه هارو ببرو چندساعتی ازشون نگهداری کن مااخرشب میایم دنبالشون...تواین چندوقتی که همسایشون بودم این اولین باری بودکه همچین کاری روازم خواسته بودن...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هفتاد_دو
سلام اسمم لیلاست...
از شدت ناراحتی چشماش قرمز بود و اروم با خودش زمزمه میکرد وای خدای من باورم نمیشه تمام باورام نقش بر آب شدن و بعدش با عجله معذرت خواهی کرد که این مدت مزاحمم شده و رفت..با رفتنش قطره اشکی از چشمم چکید و با خودم گفتم من بهترین تصمیمو گرفتم، درسته خیلی تنهام و به یه همدم احتیاج دارم ولی نمیخواستم خودمو بدنام کنم،واسه همین جلوی تمام حس های دخترونه مو گرفتم و سرکوبش کردم،درسته آرمین اشتباه بزرگی کرده بود ولی نمیخواستم منم مثل اون کثیف باشم، من جور دیگه قرار بود ازش انتقام بگیرم..با حالی بد از کافه زدم بیرون، انقد تو خیابونا دور خودم چرخیدم که بالخره آروم شدم و رفتم سمت خونه بابام.همه دور هم جمع بودن، من که رفتم به قول خودشون جمعمون جمع شد.. الهه سنگین شده بود و مثل پنگوئن راه میرفت، همیشه دستمو میذاشتم رو شکمش و با ذوق و شوق حرکت بچه رو حس میکردم..وقتایی که حالم بد بود الهه با حرفاش آرومم میکرد و مثل یه خواهر برام بود و حسابی دلش برای زندگیم میسوخت و میگفت آرزومه زندگیت بهتر شه..مامان دیگه بیخیال شده بود و کمتر نبود آرمین تو زندگیم رو تو سرم میزد، انگار همینکه از نظر مالی تامین بودم خانوادمم راضی به نظر میرسیدن....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتاد_دو
سلام اسمم مریمه ...
تواون لحظه قسم خوردم اگربلایی سررایان بیادمهساروزنده نمیذارم پای همه چیشم وایمیستادم..بعدازشنیدن حرفهای ستاره دیگه طاقت نیاوردم بمونم بدون اینکه به رامین ومادرشوهرم بگم راهی خونه خاله ام شدم..وقتی جریان رو به مهسا گفتم،،مهساگفت اونم دخترهمون مادریه که ازاول چشم دیدن منونداشت الکی میگه توچراباورمیکنی گفتم یه بچه هشت ساله چی ازکینه میدونه که بخواددروغ بگه خلاصه هرچی من میگفتم مهسازیربارنمیرفت اخرسرم بامظلوم نمایی گفت ذهنیتون ازمن بدشدوهمه میخوایدمنوپیش مادرشوهرم ومحسن خراب کنیدومیگفت اگرمن مقصربودم نمیومدم حال رایان بپرسم اون مثل ارینه برام منم نگرانشم بااینکه نمیتونستم حرفهاش روباورکنم ومیدونستم داره فیلم بازی میکنه گفتم بروازاینجارامینم گفت معلوم میشه برودعاکن رایان خوب بشه وگرنه روزگارت روسیاه میکنم خاله ام اصلامحلش ندادحتی چندبارگفت مامان ماداریم میریم خونه اگرمیای بیاببریمت خودش رومیزدنشنیدن وجوابش رونمیداد
اون شب تاصبح بیداربودیم خاله ام کنارمامانم موندفرداصبح رفتیم بیمارستان دکتررایان رودیدیم گفت شکستکی جمجمه داره ولی چون کودک زودخوب میشه فعلادعاکنیدبه هوش بیاد..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هفتاد_دو
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
یکسال گذشت آنقدر سخت برام گذشت که دیگه نمی تونستم یک دقیقه شو تحمل کنم..ولی مجبور بودم جای برگشتی نداشتم حامله نشده بودم و اعصابم کاملاً خراب بود..یه روز بعد از نهار سماور خانم من و حشمت رو صدا کرد و گفت چون زنت بچه دار نمیشه میرم برات خواستگاری..انقدر ناراحت و عصبی شده بودم که دوست داشتم همونجا سماور خانم به کتک بزنم ،ولی خودمو کنترل کردم از شدت عصبانیت قرمز قرمز شده بودم فقط دوست داشتم حشمت قشنگ جواب مادرش رو بده ولی در کمال ناباوری حشمت گفت ننه هرچی که خودت صلاح میدونی اگر لازمه این کار رو انجام بده..به هر حال منم دلم بچه میخواد نمیدونم چی شد که یهو شروع کردم به داد زدن گفتم من اجازه نمیدم همچین بلایی سرم بیارین ..سماور خانم عین زنای خیابونی داد زد خجالت بکش من که این همه سال صبر کردم نه جهیزیه آوردی نه پولی با خودت آوردی بچه دارم که نشدی پس من به چیه تو دل خوش باشم میرم یکی رو میگیرم که لااقل یه جهیزیه بیاره پسر منم طعم بچهدار شدن رو بکشه..دوست داشتم همون موقع بلند بشم و برگردم خونمون ولی بلند شدم آروم رفتم به سمت حیاط،رفتم پیش سلطان، سلطان تو حیاط منتظر بودتا ببینه سماور با ما چیکار داشت...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد_دو
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
زیبا وقتی فهمید که خانوم میخواد، با ما تو خونهی جدید زندگی کنه، خیلی عصبانی شد و حسابی بهم یاد داد که مقاومت کنم و بهم گفت؛ دختر خر نشی یهویی و قبول کنی، اون موقع باید تا آخر عمرت کلفتی این خانواده رو بکنی..رک و پوست کنده به حسین بگو که من نمیخوام اونا هم بیان و با ما زندگی کنند بگو که من خسته شدم از این وضع...با ترس گفتم؛ زیبا طلاقم ندن؟زیبا گفت؛ نترس، چیزی نمیشه، تو سه تا بچه داری چطوری میتونند طلاقت بدند، مگه به این راحتیه؟انگاری حرفهای زیبا بهم جرات داده بود..برگشتم خونه و با جسارت تمام با حسین صحبت کردم و بهش گفتم؛ حسین من تا حالا تو و خانوادهات رو با هر ظلمی که در حقم کردید قبول کردم و هیج وقت اعتراضی نکردم و کاری به کارشون نداشتم ولی دیگه از این به بعد یا من یا اینا..حسین که از جسارت من شوکه شده بود، با تعجب فقط نگاهم میکرد..کمی سکوت بین ما حکمفرما شد که حسین سکوت رو شکست و گفت؛ آنام مارو میکشه.ولی من دیگه تصمیمم رو گرفته بودم، زیبا راست میگفت، تا کی باید کلفتی این خانواده رو میکردم واسه همین با قاطعیت تمام رو حرفم موندم و زیر بار نرفتم و حسین مجبور شد که مقدمه چینی رو شروع کنه.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد_دو
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
من قبل ازدیدن خانواده رسول اصلا فکر نمیکردم انقدر مهربون خونگرم باشن،مخصوصا خواهراش که واقعا خانم بودن..رسول یک هفته ای موند بعد برگشت سرکارش..مادرم وقتی فهمید پدر رسول فوت کرده امد دیدنش بهش تسلیت گفت..چند ماهی که ازچهلم پدر رسول گذشت حاج خانم پیشنهاد داد یه صیغه محرمیت بینمون خوندن بشه تا بهم محرم بشیم..مامانم به حاج خانم گفت یه کم صبر کنید تا من پدر الهام رو راضی کنم از اون طرفم رسول به خواهرش گفته بودمن الهام رومیخوام کاملا میشناسمش ازش خواستگاری کردم قراره بهم محرم بشیم..۱۰ روزی از این ماجرا گذشته بود که مامانم بهم زنگ زد گفت بابات رو راضی کردم بیادمحضرخونه تا عقد کنید ولی نمیخواد تورو ببینه، زودتر میبرمش امضا میکنه میره..بااینکه خیلی ناراحت شدم اماچیزی نگفتم البته به بابام حق میدادم..رسول به برادربزرگش زنگزدگفت میخوایم عقدکنیم ودعوتشون کردیه روزجلوتربیان..دوتایی کارهای قبل ازعقدروانجام دادیم..مامانم پول دادبرای رسول حلقه لباس خریدم ویه روزقبل ازعقدما۲تاازخواهرهای رسول به همراه برادربزرگش امدن،البته رفتن خونه یکی ازاقوامشون..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هفتاد_دو
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
به همکارم گفتم کارهای پذیرششون خارج از نوبت انجام بدید و خودم رفتم تو اتاق
سرگرم کارم بودم که یهو صدای نیما رو شنیدم برای اینکه مطمئن بشم از اتاق آمدم بیرون پشتش به من بود داشت با تلفن حرف میزد هول شده بودم،نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم آمدم سریع برگردم تواتاق که با همکارم برخورد کردم لوله های آزمایش از دستش افتاد با صدای خیلی بدی شکست،با صدای شکستن نیما برگشت منودید..به همکارم گفتم معذرت میخوام رفتم تو اتاق از دست خودم خیلی عصبانی بودم نیم ساعتی تواتاق خودم سرگرم کردم تا نیما خانوادش رفتن..اون روز کارم زود تموم شد ساعت ۳ از آزمایشگاه آمدم بیرون حوصله خونه رو نداشتم به لیلا زنگزدم گفتم اماده شو میام دنبالت که بریم بیرون به دوری بزنیم،داشتم میرفتم پیش لیلا که تلفنم زنگ خورد شماره ناشناس بود جواب ندادم دوباره زنگزد ایندفعه با کلافکی گفتم بله بفرمایید صدای نیومد دوباره گفتم بفرمایید بازم جواب نداد گفتم تو که لالی چرازنگ میزنی بازم جواب نداد میخواستم قطع کنم که اروم گفت اتفاقاسه مترزبون دارم ولی بهم حق بده...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_هفتاد_دو
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
امیرحسیم خداحافظی کرد و گفت : دو سه ساعت دیگه میام دنبالتون،برگشتم تا بگم نخیر، دقیقا دو ساعت دیگه اینجا باش که دیدم با سرعت دور شد.چون بهش بدبین بودم و شک داشتم با این حرکتش آرامشمو از دست دادم ونتونستم پیش مامان اینا بشینم و به مامان گفتم : بچه ها اینجا بمونند من برم و بیام.مامان گفت : عجب،من نمیدونم توی زندگیت چه خبره که همش دلشوره داری..امیرحسین هم خیلی وقته پاشو اینجا نمیزاره..گفتم ول کن مامان،حواست به بچه ها باشه تا برگردم..مهدی برای اولین بار گفت میخواهی منم بیام؟؟با مهربونی و بغض نگاهش کردم و گفتم نه داداشی،سریع برمیگردم.با دلشوره ی عجیبی رفتم خونه.،وارد که شدم جلوی در ورودی به کفش زنونه دیدم.،قلبم فشرده و دنیای روی سرم آوار شد و با عصبانیت رفتم تو،دیدم یه خانم با حجاب کامل نشسته که با دیدن من به پام بلند شد و با لهجه ی خاصی سلام کرد..امیرحسین توی آشپزخونه بود تندی اومد بیرون و گفت به کی سلام میکنی؟یهو با من روبرو شد اما نه خودشو باخت و نه ناراحت شد بلکه لبخندی زد و ادامه داد: مهین،میخواهم با این خانم ازدواج کنم..وقتی تو با من کنار نمیای حق دارم مگه نه؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_هفتاد_دو
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
زود سرمو انداختم پایین و گفتم:بگو آبجی..گفت:اولا بشین،دوما چرا همیشه سرتو میندازی پایین…مگه چشمهات چی شده که نمیخواهی من ببینم،نیم نگاهی کردم و گفتم:هیچی بخدا،.گفت:سرتو صاف نگهدار تا چشمهاتو ببینم،بناچار با شرمندگی زل زدم به چشمهاش..آبجی گفت:چرا چشمهات قرمزه؟نکنه سیگار میکشی؟یاد نگرفته بود دروغ بگم،توی سکوت نگاهش کردم…ناراحت و با صدای گرفته ایی گفت:یعنی سیگار میکشی؟؟؟گفتم:به مامان نگو،گفت:انگار مامان فهمیده که منو مامور کرده…گفتم:نههههه..حالا چیکار کنم؟؟گفت:ترکش کن…یهو گوشیم زنگ خورد.نگاهی به صفحه اش انداختم و دیدم شماره ناشناسه،جواب ندادم که آبجی گفت:جواب بده،.من عجله ایی ندارم..تماس رو وصل کردم و گفتم:الوووو..بفرمایید،صدای سارا توی گوشم پیچید که گفت:معین.،.منم سارا،دستام شروع به لرزیدن کرد ،میخواستم فحشش بدم ولی بخاطر آبجی گفتم:محمد ..من کار دارم،،بعدا زنگ میزنم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_هفتاد_دو
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
یک هفته ای ازامدنش گذشته بودکه گفت بیاخونه روبفروشیم باپولش من ماشین عوض کنم یه مدل بالاتربخرم این ماشین خرابه خبلی اذیتم میکنه..گفتم کدوم ادم عاقلی سقف بالاسرش میفروشه اهن پاره میخره من اینکارنمیکنم،چندروزی بازبون خوش گفت ولی وقتی دیدحریفم نمیشه شروع کردتهدیدکردن که بایدخونه روبفروشی وگرنه میرم دیگه برنمیگردم،فکر میکردخیلی مشتاقم کنارم بمونه توچشماش نگاه کردم گفتم فکرکردی عاشقتم که کنارت موندم نه فقط به اجبارخانوادم برگشتم ازخدامه بری دیگه نبینمت همین حرفم باعث جربحثمون شدودراخرم به کتک خوردن من ختم شدابوالفضل همون روزرفت سفرگفت تابرگردم وقت داری فکرات بکنی..به بابام زنگ زدم ازش کمک خواستم وقتی فهمیدایندفعه کوتاه نیومدرفت سراغ خانواده ابوالفضل اوناهم اولش گفتن مادخالتی تواین مسائله نداریم ولی بعدش گفتن این خونه زحمت کش پسرمون بوده دخترت بایدسندبرگردونه!!وقتی دیدم هیچ جوره کوتاه نمیان به امیر زنگ زدم ازش کمک خواستم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_هفتاد_دو
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
خلاصه راضی شد و طلاهارو وزن کرد..با نصف پول طلاها و پولی که بانک داشتم ،پول رهن خونه جور میشد برای همین گفتم:نصفشو میفروشم،،بقیه اشو بدید به خودم،قبول کرد و یه مقدار پول نقد داد و بقیه اشو چک حامل..وقتی از مغازه خارج میشدم گفت:یادتون نره،،به هیچ کی نگید که به من طلا فروختید،.منم همه ی اینهارو اب میکنم تا یه وقت بهنام نبینه…گفتم:مطمئن باشید..نه خانی اومده و نه خانی رفته.همه رو اب کنید..سوار ماشین شدم و به اقای راننده گفتم:بی زحمت بریم بنگاه مسکن…چشمی گفت و حرکت کرد.چند تا بنگاه رفتم اما همین که متوجه میشدندخانم تنها هستم ،میگفتند:برای خانم تنهاخونه نداریم.اکثر خانواده ها به متاهلین اجاره گذاشتند…اولش هیچی نگفتم اما وقتی به دهمین بنگاه رسیدم دیگه صبرم تموم شد و با فریادگفتم:پس من کجا برم؟توی خیابون بمونم خوبه؟یا توی خونه ی مجردی شماها بیشتر جواب میده؟؟اقای بنگاهدار که بنظر مرد با انصافی بود گفت:اگه خونه ها مال خودم بود حتما تقدیم میکردم اما متاسفانه من نه خونه ی اضافه دارم و نه خونه ی مجردی…با بغض گفتم:بنظرتون کجا برم؟گفت:یه اپارتمان پنجاه متری و تخلیه هست اما مجبورم به صاحبخونه دروغ بگم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5