#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هفتاد_یک
اسمم مونسه دختری از ایران
به امین گفتم باخانواده ات برای خواستگاری بیا خونه خواهرم امین گفت این عالیه پس من میرم یزدوباخانواده ام درموردتوصحبت میکنم مونس تومال خودمی باحرفهاش انرژی میگرفتم واینده درخشانی روبرای خودم کنارامین تصورمیکردم...گذشت واخرهفته امین رفت یزدومنم منتظرخبرازطرف اقای منصوری بودم...اقای منصوری گفت پسریکی ازدوستام توی کارخونه ای هست که شوهرپروانه کارمیکنه وقرارادرس خونش روبرام پیداکنه...انگارهمه چیزدست به دست هم داده بودکه من رنگ خوشبختی روببینم..ولی این وسط لیلا وزری ازماجرابی خبربودن..یک روزمونده به رفتن زری اقای منصوری یه تیکه کاغذگذاشت جلوم..گفت اینم ادرس خونه خواهرت من به قولم عمل کردم
ازخوشحالی روپام بندنمیشدم کلی ازش تشکرکردم فرداصبحش زری و اقای منصوری راهی شمال شدن،وبعدازخداحفظی ازشون
من ازعباس خواستم من روببره تهران وقتی رسیدیم سرکوچه خدیجه هم منتظرمون بودوسه تای راهی تهران شدیم.. ولی ای کاش اون روز قلم پام میشکست هیچ وقت راهی خونه پروانه نمیشدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هفتاد_یک
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی...
دیگه حال حوصله ی کارکردن نداشتم
زنگ زدم به فرشادگفتم بیادنبالم مرخصی گرفتم بریم بیرون..فرشاد امد رفتیم دربند
کنار فرشاد حالم خیلی خوب بود..انگار میدونست باچی خوشحال میشم وخیلی هوام رو داشت نمیذاشت خنده ازرولبهام بره..فرشاد اون روزراجع به اینده صحبت کرد و غیر مستقیم بهم فهموند که ازم خوشش امده و میخواد بیاد خواستگاریم،ولی من به روی خودم نمیاوردم..چند ساعتی که با فرشاد بودم غم غصه هام روفراموش کردم..خلاصه خیلی خوش گذشت..همیشه عادت داشت تاجلوی خونه میاوردم ولی اون روز خرید از مغازه سرکوچه روکردم بهانه کردم نذاشتم برسونم میترسیدم امیدببینه وقتی خواستم ازماشین پیاده بشم..فرشادگفت یاسمن چرااحساست روازمن قائم میکنی چرابرای دلخوشی منم شده یه بارنمیگی دوستمداری،از حرفش خیلی خجالت کشیدم..گفتم فرشاد من زیاد نمیشناسمت ولی تو همین مدت کوتاه متوجه شدم پسر خیلی خوبی هستی..شاید من وتوخیلی تواین اشنایی زیاده روی کردیم و نباید تا اینجا پیش میرفتیم شرایط ما اصلا با هم جور درنمیاد ومطمئن هستم خانواده ات راضی نمیشن بایه زن مطلقه ازدواج کنی..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هفتاد_یک
سلام اسمم لیلاست...
نزدیک ساعت چهار آماده شدم که برم، سعی کردم تمام اعتماد به نفسمو یه جا جمع کنم و محکم حرفمو بزنم..وقتی وارد کافه شدم استاد بی صبرانه منتظر بود، بهش سلامی کردم که با خوشرویی جواب داد و گفت امیدوارم خوش خبر باشی لیلا خانوم ..بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب و گفتم من ازدواج کردم ولی یه ازدواج ناموفق، هنوز جدا نشدم و دارم با شوهرم زندگی میکنم، اون به من خیانت کرد و زندگیمو نابود کرد، الان نمیخوام دوباره اشتباه اونو تکرار کنم، درسته ما هیچ حس و علاقه ای بینمون نمونده ولی اسم اونو هنوز به عنوان شوهر دارم یدک میکشم و تا وقتی که طلاق نگرفتم..نمیخوام وارد یه رابطه هرچند سالم بشم، از یه طرف دیگه من امسال میخوام فقط تمرکزم رو درسم باشه و به هیچی فکر نکنم لطفا منو ببخشید که انقدر رک حرفامو زدم..استاد با چشمایی از حدقه بیرون زده نگاهم میکرد و گفت داری شوخی میکنی با من؟گفتم نه کاملا جدی ام..با حالی زار گفت نکنه چون میخوای منو از سرت باز کنی میگی شوهر داری؟ توروخدا راستشو بهم بگو، قسم بخور که متاهلی..گفتم به تمام مقدساتی که قبولش داری قسم من یه زن متاهلم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتاد_یک
سلام اسمم مریمه ...
پرستار گفت کی شماروراه داده چراامدی بالاممنوع ملاقاته گفتم توخودت مادری میفهمی چی میگم پرستار گفت صبح بیا دکتر میاد الان هیچ کاری ازدستت برنمیاد
گفتم ترخدابگوحالش چطوره گفت:شکستگی جمجمعه گزارش شده تو عکسش فعلا هم بیهوشه سطح هوشیاریش پایینه توکل به خدابراش دعاکنید...با حرفهاش دنیاتوسرم خراب شد ازهمون لای دریه کم نگاهش کردم به ناچارامدم پایین...نگهبان پایین چپ چپ نگاهم میکرد برام مهم نبود رفتم سمت رامین گفت دیدیش باسرگفتم اره..بادستمال اشکام روپاک میکردم ستاره روصداکردم گفتم بگوبهم چی شده گفت زندایی ارین رایان سراسباب بازی دعواشون شد رایان ازارین ماشین روگرفت دوید تو راه پله ارین پشت سرش امدمن ازتوآشپزخونه میدیدمشون..ارین میخواست ازش بگیرش ولی رایان نداد ارین شروع کرد به جیغ زدن که زندایی مهسا امدماشین رو از رایان بگیره..اون نمیدادازش به زورگرفت هولش داد رایان با پشت ازپله هارفت پایین من دویدم مامان جونم صداکردم..زندایی مهسا داشت نگاهش میکرد گفت خودش افتاد..بعد با مامان جون رفتن بالاسررایان که مامان جون زنگ زد به دایی اوردنش دکتر زندایی هم باارین رفتن خونشون...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هفتاد_یک
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
به سلطان گفتم من روی برگشتن ندارم این انتخاب خودم بوده و تا آخر همین راه رو میرم..سلطان گفت ببین من سنم کمه ولی میبینی شکسته و پیر شدم چون سماور اذیتم کرده الان اگر میبینی کاری باهام نداره چون میدونه یکم زیادی حرف بزنه وسایلمو جمع می کنم و از این خونه میرم یه دونه خونه ساختیم ته روستا..قبل از اومدن تو هم قرار بود که بریم اونجا زندگی کنیم،ولی اتفاق افتاد که بعدا خودت میفهمی مجبور شدیم به خاطر تو توی این خونه بمونیم حداقل بچه دار بشی یکم تو این خونه راه بیفتی من اینجا هستم..خونه خودمون خیلی بزرگه و اونجا راحت میتونم زندگی کنم ولی من به خاطر تو اینجا موندم..گفتم دلیل این همه فداکاری چیه چرا به خاطر من میمونی؟؟گفت به وقتش میفهمی الان نپرس چون نمیتونم بهت دروغ بگم من این همه سال تو این خونه صبر کردم یکی دو سال هم به خاطر تو میمونم تا به قولی که دادم عمل کنم..حسابی رفته بودم تو فکر سلطان، چی میدونست که نمیگفت به کی قول داده بود که مجبور خونه ی بزرگشو ول کنه بخاطر من تواتاق دوازده متری زندگی کنه.. خلاصه سماور خانم اونقدرمیگفت توبچه دار نمیشی که کمکم خودمم به این نتیجه رسیده بودم که من نازا هستم..اون موقع اگه زن و مردی بچه دار نمی شدن همه میگفتن اشکال از زن هستش ..هیچ وقت کسی نمی گفت شاید اشکال از مرد باشه من هم به این نتیجه رسیده بودم که من یه اشکالی دارم و نمی تونم بچه دار بشم..سماور خانم هرجا مینشست میگفت اگه یک سال دیگه بچه دار نشه حتماً براش زن میگیرم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد_یک
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
حسین که صدای گریهام رو شنیده بود اومد پیشم و با تعجب گفت؛ ترلان، چی شده آنام حرفی زده..سرم رو به چپ و راست تکون دادم به زور گفتم؛ نه..حسین با تردید گفت؛ پس کی چی گفته؟ چی شده اینجوری گریه میکنی؟به زور جلوی اشکهام رو گرفتم و در حالیکه به سالومه چشم دوخته بود گفتم؛ عمهات میگه دخترت چقدر زشته اینو به کی میخواهید بدید؟حسین با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و گفت؛ پاشو بابا، منم فکر کردم چی شده، این یه دختری بشه برا باباش که همه انگشت به دهن بمونند،بعد سالومه رو که تازه از خواب بیدار شده بود و داشت گریه میکرد بغل کرد و گفت؛ این دختر سیاه منه، عشق منه..کارهای خونهی جدیدمون خوب پیش میرفت ولی زمزمه هایی از طرف خانوم به گوشم می رسید که اونا هم قراره با تموم شدن خونه با ما به خونهی جدید نقل مکان کنند..از عصبانیت خون خونم رو میخورد ولی مثل همیشه از ترسم جرات حرف زدن و مخالفت رو نداشتم..چند ماهی از رفتن زیبا به تهران میگذشت که یه روز به خونهی عمهخانوم زنگ زده بود و منو خواسته بود.سریع خودم رو رسوندم، تا باهاش حرف بزنم،از شانس خوب من عمهخانوم خونه نبود و راحت میتونستم باهاش حرف بزنم..زیبا از اینکه دخترم بدنیا اومده خوشحال شد و بهم تبریک گفت و ازم در مورد خونهی جدیدمون پرسید..منم براش از دلهرهی تازهام گفتم که خانوم تصمیم گرفته همراه ما به خونهی جدید نقل مکان کنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد_یک
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
۳ماه ازنامزدی من رسول گذشته بودکه برادرش بهش زنگ زدگفت حال باباش خوب نیست بیمارستان بستریش کردن
رسول که وابستگی زیادی به پدرش داشت سریع راه افتادرفت روستاشون،وقتی رسید بهم زنگ زد گفت برای پدرم دعا کنید سکته کرده رفته توکما..بااینکه پدرش روندیده بودم اماواقعاناراحت شدم وباتمام وجودم دعاکردم حالش هرچه زودترخوب بشه ولی۲روزبعدش متاسفانه پدررسول فوت کرد..مونده بودم چکارکنم برای خاکسپاری برم یانه!حاج خانم پاش دردمیکردنمیتونست همراهم بیاد،اما پبشنهاد دادباپری۲تاازبچه های مطبخ به عنوان همکاررسول بریم..روزی که مراسم پدررسول بودصبح خیلی زودراه افتادیم نزدیک ظهررسیدیم روستا..پدر رسول به مرد سرشناس بود تومنطقه خودشون بخاطرهمین جمعیت زیادی برای خاکسپاریش امده بودن..بااینکه رسول خیلی سرش شلوغ بوداماحواسش به من بودم مدام سراغم رومیگرفت ازمون به بهترین شکل پذیرایی کرد..بعدازشام بابچه هاتصمیم گرفتیم برگردیم ولی برادربزرگه رسول نذاشت گفت رانندگی توشب خطرناکه وماروبردخونش..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هفتاد_یک
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
بعد از یه مدت ندا بهم گفت مهسا حامله است افسانه داره براش سیسمونی میخره
تو همین گیرداریرای نداهم خواستگارامد و چون خودش راضی بود نامزد کردن بعدازیه مدتم عقد کردن.محسن شوهر ندا بر عکس مرتضی خیلی پسر خوبی بود از وقتی وارد خانوادمون شده بود مثل یه برادر پشتم بود میگفت هرکاری داشتی بدون تعارف بهم بگو..مدتها بود تو فکر خریدن ماشین بودم اما پولم کم بودیه شب که با محسن حرف میزدم بهش گفتم میتونی برام وام جور کنی گفت اره ولی باید ضامن داشته باشی بابام گفت ضامنش با من تو کارهاش انجام بده و با کمک محسن بابام تونستم یه ۲۰۶ صفر بخرم بعد از یه مدتم یه اپارتمان ۵۰ متری اجاره کردم..تو ازمایشگاه مشغول به کار شدم،یه روز خیلی اتفاقی پدر نیما به همراه مادرش آمدن آزمایشگاه باباش با دیدنم خیلی خوشحال شد گفت چند وقته خانومم مریضه و نمیتونه هیچی بخوره نسخه پزشکش دیدم پدرش گفت دکتریه سری آزمایش تخصصی براش نوشته که چندتاش انجام دادیم به سریشم گفتن بیایم اینجا انجام بدیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_هفتاد_یک
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
اما وقتی به مامان گفتم.. بهش گفتم که براش اونجا کار پیدا شده خوشحال شد و رفت تا باخانم افتخاری بیشتر آشنا بشه.،یک سال از روزی که امیرحسین قصد سوء استفاده از برادرمو داشت گذشت...یه روز جمعه بچه ها با اصرار گفتند: مامان،بریم خونه ی دایی اینا؟با پرخاش گفتم کار دارم ، بچه ها بغض و گوشه ی اتاق کز کردند..امیرحسین نگاهی به بچه ها کرد و رو به من گفت حاضر شید شمارو میرسونم..گفتم لازم نکرده. نمیخواهم برم..اونا هم یه روز جمعه میخواهند استراحت کنند..خیلی دلت برای بچه ها میسوزه برید پارک.سامان گفت: نمیخواهم مگه بچه ام که برم پارک،میخواهم برم پیش دایی.،هیچ فامیلی هم بجز دایی نداریم..مادر بودم دیگه،از دلم نیومد بچه ها رو ناراحت کنم ..اروم گفتم : حاضر شید بریم..بچه ها هو را کشیدند که ادامه دادم فقط دو ساعت،وقتی گفتم بریم سریع باید برگردیم..هر دو گفتند: چشم مامان.،امیرحسین ما رو رسوند..موقعی که از ماشین پیاده میشدیم بهش تعارف نکردم که بیاد داخل خونه.جالب بود که خودش هم تمایلی نداشت بیاد چون تا پیاده شدیم در حال حرکت خداحافظی کرد و گفت : دو سه ساعت دیگه میام دنبالتون...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_هفتاد_یک
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
مامان نگاه غمیگین و غصه دارشو به من انداخت و زیر لب گفت:معین من همیشه خوشگل و خوش تیپ بوده و هست..الان بخاطر کار زیاد یه کم لاغر شده…پسر خواهرم که درکی از حرفهای مامان نداشت، مقابله به مثل کرد و بازوش فیگور گرفت(برجسته کردن عضلات بازو) و امد کنار من و گفت:دایی معین بازوتو بیا تا مقایسه کنیم،،اصلا مسابقه اش…بازوی هر کی بزرگتر بود برنده است…عصبی هولش دادم و با لحن لاتی گفتم:برررووو بچه…برو باد بیاد،انگار قدرت دستم رو توی بازوش حس کرد و گفت:چرا هول میدی دایی.…اما خودمونیم هر چند هیکلت به من نمیرسه ولی زورت زیاده،فکرم درگیر سارا بود و حوصله نداشتم جوابشو بدم،،رفتم سمت اتاقم و در رو بستم..میخواستم لباسهامو عوض کنم که آبجی اومد توی اتاق و گفت:معین…میتونم باهات حرف بزنم؟هر وقت آبجی رو میدیدم یاد انگشتر میافتادم برای همین روم نمیشد به صورتش نگاه کنم..بدون اینکه برگردم ،گفتم:ارررره آبجی،.بگو میشنوم،گفت:بشین تا بگم…برگشتم و ناخواسته چهره ی آبجی رو دیدم….زود سرمو انداختم پایین و گفتم:بگو آبجی....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_هفتاد_یک
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
گذشت تایه روزسمیه بهم زنگزدگفت حواست خیلی جمع کن شوهرعوضیت برات نقشه کشیده!!گفتم یعنی چی؟گفت حرفاشون یواشکی شنیدم میخواد خونه روازچنگت دربیاره..پس بگواقاچرامهربون شده بود..میخواست خونه روازچنگم دربیاره..سمیه فرشته نجاتم شده بود هراتفاقی میفتاد بهم خبرمیداد..وقتی موضوع روفهمیدم به فکرچاره افتادم طبق معمول نمیتونستم روکمک خانوادم حساب کنم به ناچاربه امیرزنگ زدم جریان براش تعریف کردم..گفت مطمئن باش اون سندبه نام خودش بزنه ولت میکنه میره..مونده بودم چکارکنم گفتم تومیگی چکارکنم؟گفت یواشکی خونه روبفروش یکسال اجاره اش کن باپولش یه جای دیگه خونه بخر،گفتم مثلاکجاگفت اگربه من اعتمادداری تهران برات به واحداپارتمان میخرم میدیش اجاره.من تاحالاازاینکارهانکرده بودم میترسیدم گفتم بذارفکرام روکنم بهت خبرمیدم تو دوراهی بدی گیرکرده بودم،ابوالفضل وقتی ازسفربرگشت بازم درباغ سبزبهم نشون دادکلی برام خریدکرده بود..البته دیگه دستش برام روشده بودمیدونستم ایناهمه نقشه است....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_هفتاد_یک
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
وسایلمو گذاشتم داخل ماشین و نشستم و نصف مبلغ رو بهش دادم..خداروشکر توی اون ۱۲سال زندگی پس انداز خوبی کرده و همشو مدیون خواهر بزرگم بودم آخه همیشه از بی پولی و خساست همسرش مینالید و به من توصیه میکرد و میگفت:تو که همیشه دست و بالت پول هست برای خودت مخفیانه پس انداز کن.از من به تو نصیحت…سکه دو رو داره ،وقتی میندازی بالا مشخص نیست با کدوم طرف بیفته پایین…خواهرم حق داشت من با انتخاب پریسا سکه ی زندگیمو انداختم بالا ولی درست برعکس افتاد زمین،اول رفتیم سمت مغازه ی بهنام،،قصدم این بود که طلاهارو تبدیل به پول کنم..توی اون محدوده مغازه دارا منو میشناختند وبا سود بهترمیخریدند…وقتی رسیدیم مغازه ی بهنام بسته بود.رفتم مغازه بغلی که دوست صمیمی بهنام بود…طلاهارو دادم و ازش خواستم وزنش کنه و در مقابلش بهم پول بده…دوستش گفت:چرا به اقا بهنام نمیدید؟؟گفتم:مغازه بسته است…گفت:نیم ساعت صبر کنید ،میاد،گفتم:عجله دارم…گفت:راستش میترسم ازم دلخور بشه…گفتم:همشون مال خودمه…یا کادو داده یا با پس اندازم خریدم،در ضمن قرار نیست بهنام بدونه که من به شما طلا فروختم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5