#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هفتاد
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
اون شب همه چی خوب بود و حتی پدرشوهرم بهم یه ماشین کادو داد و دوباره بحث بچه و نوه رو وسط کشید…..نوید هم یه برام بهترین مارک ادکلن و یه ساعت برند گرفته بود..…..
وقتی برای کادوی پدرشوهرم همه دست زدند اروم به نوید گفتم:یعنی میتونم گواهینامه بگیرم و سوار ماشینم بشم؟؟؟نوید گفت:چرا که نه….البته اگه امشب خودت به ازیتا(همون خانم کثیف و هرزه)زنگ بزنی بیاد تا جشن تولدت تکمیل بشه…..با این حرفش کل جشن و خوشی و کادو انگار از دماغم اومد بیرون…..یعنی برام کوفت واقعی شد……هر وقت کم میاوردم و توان مقابله نداشتم سکوت میکردم اون لحظه هم سکوت کردم…..جشن تموم شد و نوید شاد و شنگول از همه خداحافظی کرد و به من گفت:پاییز جان !!!دیروقته ،،،بریم خونه؟؟؟چاره ایی جز اطاعت نداشتم….از همه تشکر و خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم…....من دوست داشتم با مادرشوهر و پدرشوهرم بیشتر برخورد داشته باشم یا به خونه امون رفت و امد کنند اما حیف و صد دریغ که اینجوری نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_هفتاد
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رفتیم معاینه….دلم میخواست دکتر بگه سالمی ولی هیچ حرفی نزد و یه نامه به ماموری که باهام بود داد و برگشتیم..در حالیکه قلبم به شدت میزد وارد اتاق بازجویی شدم و همون مامور خانم بازجو گفت:بشین….حالا واقعیت رو بگو…..بگو که اون پسر کیه؟همش میترسیدم……ترس داشتم که رضا در مورد من حرفهایی گفته باشه که واقعیت نداشته و کارمو بدتر کنه ولی از طرفی اگه واقعیت رو اعتراف میکردم شاید نجاتم میدادند ،، شاید هم وضعیتم بدتر میشد…..واقعا نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم؟؟خانم دوباره سوالشو تکرار کرد…حرفی نزدم. همش چهره ی خشمگین بابا جلوی ذهنم بود.مامور گفت:باکره هم که نیستی…با کی بودی؟شوهر داری؟بگو که اگر لازم باشه بازمیفرستمت معاینه که زمانش رو هم بگن . ولی من همون حرفهای قبلی رو زدم و دوباره برگشتم بازداشتگاه…اون شب هم دوباره خواب مامان و بابا رو دیدم که از چشمهای بابا جرقه های آتیش بیرون میزد…دو روز پشت سر هم بازداشتگاه موندم و منو جایی نبردند….روز سوم دو تا مامور اومدند و منو با خودشون بردند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_هفتاد
الهام متولد سال ۶۷هستم
عاشق محمد نبودم اما میتونستیم به هم تکیه کنیم..من همه چی رو در مورد هاشم و خودم به محمد گفتم تا حرف ناگفته ایی در گذشته نداشته باشم..محمد اظهار تاسف کرد از تفکرات بزرگترا و بعد خوشحال گفت:اکه اون اتفاقات نمیفتاد تو الان پیش من نبودی..بعد از مدتی که با دختر محمد، ساحل اوکی شدم..محمد گفت:بیام خواستگاری چون ساحل هی سراغتو میگیره و دوست داره تو پیشمون باشی..و مامانش بشی..از حرفهاش قند تو دلم اب میشد..یه روز که از بیمارستان اومدم دیدم مامان نیست..از عزیز سراغ مامان رو گرفتم که گفت:بابابزرگت زنگ زد رفت اونجا..بعدازاینکه مامان اومد تعریف کرد :انگار ملیحه حامله شده و اومد سراغ هاشم و دعوا راه انداخته که باید بیاد بالاسر بچه اش..یه ماه دیگه بچه بدنیا میاد.گفتم:شوخی نکن مامان.!!تنها اومده بود؟مامان گفت:نه با مادر وبرادرش..یه جیغ وداد و آبرو ریزی راه انداخته بودند بیا و ببین..گفتم:حالا چی میشه مامان.؟گفت:اقا هاشم مجبوره بچه رو به گردن بگیر و تا اخر عمر خرج و مخارجشو بده...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_هفتاد
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
نازی باپروی تمام گفت بروجلوی شوهرت بگیربارهابهم گفته دوستمداره واگرزیباحامله نبودطلاقش میدادم تورومیگرفتم بااین حرفش کنترلم روازدست دادم یکی خوابندم توگوشش موهاش روگرفتم شروع کردم فحش دادن گفتم دختره هرزه توای که داری برای شوهرمن دلبری میکنی پات رواززندگیم بکش بیرون خدامیدونه باچندنفری باسرصدای من همکارهاش امدن نازی روازدستم نجات دادن بااون شکم واقعانمیدونم اون همه زور روازکجااورده بودم نازی که تمام صورتش جای چنگ من بودگفت گورت ازاینجاگم کن..اگرنزدمت فقط بخاطرحاملگیت بودوگرنه بلدم باامثال توچطوری رفتارکنم ببین چه ادم وحشی هستی که شوهرت به یه سال نرسیده ازت خسته شده بدبخت فکرکردی اگریه توله پست بندازی نگهت میداره،زکی خیال باطلانقدر حرفهای نازی زننده بودجوارایشگاه سنگین که دیگه نموندم باگریه امدم بیرون باهربدبختی بودتاکسی گرفتم خودم رورسوندم خونه دلم دردمیکردحالم اصلاخوب نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خلاصه اون شب تادیروقت بامن بچه هاگفت خندیدبعدهم خوابیدیم که ای کاش هیچ وقت نمیخوابیدم.موقع خواب دستاش روگرفتم گفتم حامدنگران نباش من همیشه کنارتم وبرای درمانت همه کارمیکنم حتی اگربخوای میریم خارج دکتری اونجاحتمامیتونن درمانت کنن..حامدفقط گوش میدادهیچی نمیگفت وقتی حرفم تموم شددستم روبوسیدگفت قسمت منم این بوده توبایدقوی باشی ازبچه هامراقبت کنی گفتم باهم بایدازشون مراقبت کنیم بازم سکوت کرد.گفتم امشب چته گفت هیچی قاطی کردم بیابخوابیم..انقدرخسته بودم که تاچشمام روهم گذاشتم خوابم بردهواروشن شده بودکه باصدای جیغ رادوین ازخداپریدم عادت داشت اگرتوخواب چیزی میخواست اول چندباری صدامیکرداگرجواب نمیدادم جیغ میزد.گفتم لابدتشنشه ازجام که بلندشدم دیدم حامدنیست اون لحظه زیاداهمیت ندادم..حمام دقیقا بین اتاق ماوبچه هاقرار داشت.رادوین جلوی حمام وایستاده بود فقط جیغ میزد انگار ازچیزی ترسیده بودچون خودش روهم خیس کرده بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_هفتاد
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
مهربان گفت:بخاطر عشقم از جون دل برات مایه گذاشتم و پشیمون هم نیستم،بهتره با هر کی که خانواده ات پیشنهاد میدند ازدواج کنی اکبر..مهربان از خونه زد بیرون و سوار تاکسی شد و بسمت خونشون رفت..برگشتم و با خانواده ام بحث کردم…خواهر بزرگم گفت:خواهر شوهر من بهترین گزینه برای تو هست..همه هم موافقند،گفتم:من هیچ کسی رو نمیخواهم جز مهربان…بابا گفت:نگران نباش پسرم ،،،خودم میرم خواستگاری…خونه همهمه ایی شد…چون حوصله نداشتم،،زدم بیرون و رفتم خونه ی خودم..هر چی زنگ زدم به مهربان جواب نداد…دوباره هوای مواد زده بود به سرم و دلم میخواست یه کم مصرف کنم تا اروم بشم..من اعتیاد رو تجربه کردم،،تقریبا مثل پرخوری عصبیه.کافیه توی زندگی به مشکلی بربخوری فکر میکنی مواد حلال مشکلاته و برای همین میری سمتش ،درست مثل پرخوری عصبی که وقتی ادم عصبی میشه میره سمت غذا و با جویدن و خوردن غذا به ارامش موقت میرسه…با خودم گفتم:یه کم مواد مصرف کنم و اروم بشم تا بتونم درست تصمیم بگیرم که چیکار کنم و چطوری مهربان رو راضی کنم…؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هفتاد
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
پسر سوداتو اتاق خواب بودیکساعتی که گذشت صدای گریه بچه امدسوداباعجله رفت تو اتاق بچه بغل برگشت..مادرم تا این صحنه رودیدشصتش خبردارشدچه خبره وفهمید سوداست..اخمهاش رفت تو هم چپ چپ نگاه من میکرد کلا رفتارش ۱۸۰ درجه تغییرکرد..شایدباورتون نشه اما انقدرهول کرده بودم که پشت سرهم سرفه میکردم سعیدرفت برام اب اورددرگوشم گفت چته باباآروم باش چیزی نشده.مادرم به زورشامش روخورددیگه همکلام سودانشدمثل برج زهرماررومبل نشسته بودمحل هیچ کس نمیداد...سودا بنده خدازاین همه تغییرناگهانیه مادرم جاخورده بوداماهیچی نمیگفت برای اینکه یه وقت ابروریزی نشه تاچای بعدازشام روخوردیم به مادرم گفتم بریم صبح زودبایدبیداربشم مادرم بدون توجه به حرف من به سعیدگفت تووعباس مثل دوتابرادرهستیدمن همینقدرکه عباس رودوستدارم توروهم دوستدارم لطفاباعباس صحبت کن دست ازاین دخترهای جلف شهری برداره(البته نظرمادرعباس اقابودباتوجه به کارهای که نگین کرده بوده وازهمه ی دخترهای شهری بدبین شده بود)
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_هفتاد
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم..
اون لحظه تمام اون یکسال رابطمون جلوی چشمم مثل یه فیلم گذشت شروع کردم جیغ کشیدن بهش بدبیراه گفتن انقدر دادزده بودم که حنجره ام میسوخت رامین هیچی نمیگفت حتی تلاشی هم برای اروم کردنم نمیکرد..داد میزدم بگو این حرفهادروغ توعاشق من بوداون همه گل کادوبرای من میخریدی بهم ابرازعلاقه میکردی تو رو خدا رامین بگو دروغ میگی بگوشوخی میکنی اماوجودرامین ازسنگ بودیه کلمه گفت من حرفهام رو زدم ومیتونم باچندتامدرک توخونت بهت ثابت کنم که هرچی بهت گفتم عین حقیقت بوده..رامین انقدرجدی باهام حرف میزدکه شک نداشتم هرچی گفته عین واقعیت ومن فقط یه بازیچه بودم براش امانمیخواستم باورکنم چون تواین یکسال انقدربهم محبت کرده بودکه بهش وابسته شده بودم..رامین که دیدنمیخوام باورکنم یدفعه دولاشداززیرصندلیش یه اسلحه بیرون اورد..من توعمرم تااون موقع اسلحه ندیده بودم زبونم بندامده بودبعدبیسیمش رو برداشت بایه نفرشروع کردبه حرف زدن گفت سرهنگ راجع به موقعیت خیابان۳۳توضیح بده..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
رفتم دکترمعاینه کردگفت یه پلیپ داری بایدعمل کنی واگرعمل نکنی هیچوقت نمیتونی بارداربشی کلی گریه کردم آمدم به علیرضاگفتم گفت ماکه فعلابچه نمیخوایم ولی برای سلامتی خودت برو عمل کن..گفتم پس تاریخ عملم رومیذارم یه زمانی که توشرکت نمیری وتعطیلی گفت باشه منم برای ۲۱بهمن نوبت عمل زدم..عملم سرپایی بودشب نگهم نداشتن برگشتم خونه همون روزازشانس من مامانم افتاده بودپاش ترک برداشته بودنمیتونست بیادپیشم وقتی امدیم خونه علی گفت ازطرف شرکت ماموریت برام گذاشتن بایدبرم ولی به مامان وبابام میگم بیان پیشت که تنهانباشی..خیلی دلم گرفت این همه برنامه ریزی کرده بودم که خودش پیشم باشه ولی تمام برنامه هام بهم ریخته بودبازم گفتم اشکالنداره بروعلیرضالباساش روبرداشت رفت ولی قبل رفتنش گفت ممکنه اونجاسرم شلوغ باشه نتونم جوابت روبدم نگران نباش..خلاصه یه شب ازرفتن علیرضاگذشته بودکه دلشوره گرفتم هرچی زنگ میزدم گوشیش خاموش بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد
این چندسال برخوردسردت روباسه تاشون دیدم ولی هیچی نگفتم گفتم بزرگ میشی عاقل میشی ولی تویه ادم خودخواه ازخودراضی هستی که به هیچ کس به غیرخودت فکرنمیکنی
هرچندتوام ازاون مادرت درس یادگرفتی اون بهت یاد داده..خیلی وقت بودمنتظراین لحظه بودتوچشمای بابام چشم دوختم گفتم..درست متوجه شدی من چندسال که بودنبوداین مثلابرادرهابرام مهم نیست ازبدبختیشونم خوشحالم حتی دوستدارم ازاین بدبختتربشن یه نگاه به مامانم کردم نزدیک بودپس بیفته ازترس..ادامه دادم ازبچگی مشکل روحی داشتم میدید مثل بقیه بچه های هم سن سالم نیستم گوشه گیرافسرده بودم..چندروزی حتی بیمارستان بستری شدم دکترابهتون گفتن حمله عصبیه کارتون به دعاگرفتن رسیده بود..یکبار امدی بپرسی دخترم چه مرگته..پسرات ازبچگی بی شرف بی ناموس بودن منتهی توچشمات روبسته بودی هیچی غیرتوهمات خودت رونمیدیدی.. به مامانم همش سرکوفت نامادری روزدی درحالی که میدونستی چیزی براشون کم نذاشته..ولی پسرای توبی صفت بودن وتمام اتفاقاتی که برام افتاده بودروتعریف کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_هفتاد
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
یه شب که تازه چشمام گرم شده بود صدای ناله های پرینازبیدارم کردبرق که روشن کردم دیدم به زورنفس میکشه اون شب مادرش پیشمون بود دادزدم ازشون کمک خواستم ثمین سریع زنگ زد 115 ولی تاامبولانس بیادپرینازتوبغلم اسمونی شد..دنیا برام به اخررسیده بودخودم میزدم ازخداشکایت میکردم اون شب پریناز از خونم رفت دیگه ام برنگشت،برای مراسمش سنگ تموم گذاشتم بهترین سنگ قبربهترین تالارووو،ولی هیچ کدوم ازاینکارهاآرومم نمیکرد عذاب وجدان داشتم خودم رو مقصر میدونستم وپشیمون بودم چراتافرصت داشتم ازش حلالیت نطلبیدم شایدم جراتش نداشتم.درسته بین من وثمین هیچ رابطه ای نبودامایه مدتی پنهانی براش خیلی کارهاکرده بودم وهمین عذابم میداد.بعدازهفتم پرینازتصمیم گرفتم دنبال پرستارجدیدباشم ثمین روبرای همیشه از زندگیم بیرون کنم..وقتی به امیدمادرش گفتم به شدت مخالفت کردن گفتن این مدت که توخونت بوده ثابت کرده قابل اعتماد و از همه مهمتراینکه بچه هابهش عادت کردن ولی من قبول نکردم..دو روز بعدش یه پرستارجدیدپیداکردم..وقتی برگشتم خونه دیدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هفتاد
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
بقدری ترسیده بودم که تصور میکردم الان از پشت گوشی منو میکشه..یک ساعتی گذشت و پیام زنگ زد.جوابشو ندادم.پیامک داد: گوشی رو بردار دختر.کاریت ندارم.یه لحظه عصبانی شدم.به دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد…دو دل تماس رو برقرار کردم و گفتم:بله..اصلا ازت این همه بددهنی رو انتظار نداشتم…پیام شروع کرد به توجیه خودش و خراب کردن نیروهای کشور.اینقدر گفت و دلیل اورد که سردرد گرفتم و به دروغ گفتم:پیام جان!!.مامان بزرگ اومد بعدا خودم زنگ میزنم..از اون روز به بعد هر بار پیام زنگ میزد حرف اول و اخرش سیاست بود.هر طوری طفره میرفتم باز بحث رو به این مسئله میکشید…حتی اسم گروهشو عوض کرده بود و یه اسم سیاسی که حالت توهین هم داشت گذاشته بود و پستهای سیاسی و ویدیوهایی از درگیریهای و غیره میفرستاد و هر کی بر خلاف میلش چت میکرد،، سریع از گروه حذف و بلاکش میکرد…پیام ۳۶۰درجه عوض شده بود و واقعا ازش میترسیدم و دلم میخواست باهاش قطع رابطه کنم ولی استرسی که بهم وارد میکرد مانع اینکار میشد…به هر حال منو مامان بزرگ دو تا خانم تنها بودیم….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هفتاد
اسمم رعناست ازاستان همدان
مامانم گفت خیره سری تووشیرین زندگیمون رونابودکرد..گفتم میدونم نادونی کردم واشتباهاتم زیاده.ولی من خیلی سعی کردم به شیرین بفهمونم میلادپسرخوبی نیست ولی باورنکرد..مامانم گفت بابات تو رو مقصرمرگ شیرین میدونه ومیگهتوباعث اشناییه این دوتاشدی..دوستیه توبااون پسره باعث تمام این بدبختیهاشد.داشتیم بامامانم اروم حرف میزدیم که صدای زنگ امد..یکی دستش روگذاشته بودروزنگ وقصدبرداشتن نداشت..مامانم که ترسیده بودگفت رعناازاتاق بیرون نیا..رفت بیرون ،تادرروبازکردصدای برادرم به گوشم رسید..میگفت غلط کرده پاش روتواین خونه گذاشته،شیرین روکه کشت..تااین پیرمردبدبختم نکشه ول کن نیست دختره ی هرزه..تاحالاداداشم رواینقدرعصبانی ندیده بودم هرچی مامانم سعی میکردارومش کنه فایده نداشت،فهمیدم زن عموم بهش خبرداده
باسرصدای داداشم باباهم بیدار شد و فهمید من برگشتم خونه و..ازترس داشتم میلرزیدم..یدفعه دراتاق بازشدداداشم امدتو،گفت توفلان فلان شده غلط کردی پاتوگذاشتی تواین خونه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هفتاد
اسمم مونسه دختری از ایران
ازفرصت استفاده کردم به امین گفتم بعدازتموم شدن شیفت کاری کناررودخونه میبینمت... بعد از تموم شدن کارم یه کم لفتش دادم که امین زودتربرسه وقتی من رسیدم امین بایه چوب میکوبیدتواب توفکربود..اروم کنارش نشستم گفتن حقیقت برام خیلی سخت بودولی چاره ای نداشتم..امین گفت منتظرم بگومیشنوم چرااون حرف ها رودیروز زدی..گفتم دلیل محکمی دارم چون توازگذشته من چیزی نمیدونی..و براش تمام اتفاقات زندگیم روتعریف کردم..گفتم حالا متوجه شدی چرابهت دیروزگفتم نمیتونم باهات ازدواج کنم..امین گفت چراازاول همه چی روبهم نگفتی پنهان کاری کردی...گفتم هیچ وقت فکرنمیکردم اون دوستی ساده به اینجا ختم بشه..امین گفت مونس من دوستدارم ولی خانواده من به سنتهاخیلی پایبندهستن وتوخودت میدونی من تنهاپسرخانواده هستم روی من حساسیت زیادی دارن من چطوربه خانواده ام بگم عاشق دختری شدم که این شرایط روداره..گفتم امین من خواهرم تهران زندگی میکنه میتونی باخانواده ات برای خواستگاری بیای خونه خواهرم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هفتاد
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
تو راهرو بودم داشتم میرفتم آزمایشگاه که فرزانه وبرادرعمادرودیدم..فرزانه با خوشرویی بهم سلام کرد ولی برادر عماد انگار خجالت میکشیدسرش پایین بود..یاد حرفهای امیدافتادم به برادرش گفتم هرموقع برادرت رودیدی بهش بگو دنیا گرده وجواب تمام دروغهاوتهمات رو بدتر از اینی که بسرت امده پس میدی،فررانه ازحرفم تعجب کردباسرگفت چی شده گفتم هیچی رفتم سرکارم..نزدیک ظهربودکه پیچ شدم وقتی رفتم سمت ورودی آزمایشگاه فرزانه..منتظر وایساده چشماش قرمزو متورم بودگفتم چی شده..گفت مرضیه تموم کردودارن کارهاش روانجام میدن انتقالش بدن شهرخودمون امدم ازت هم خداحافظی کنم هم خواهش کنم مرضیه روحلال کنی..میدونم درحقت خیلی بدی کردولی الان دستش ازدنیاکوتاه شده توببخشش
گفتم من همون دیشب بخشیدمش وتنهاکسی که حلال نمیکنم عماده..فرزانه گفت صبح فهمیدم ناراحتی چی شده..براش تعریف کردم وگفتم عمادچی به امیدگفته بعدازشنیدن مرگ مرضیه ورفتن فرزانه دیگه حال حوصله ی کارکردن نداشتم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هفتاد
سلام اسمم لیلاست...
زندایی یه نگاهی بهم انداخت و گفت خوشحال نشدی؟!یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم چرا چرا اتفاقا خیلی خوشحال شدم ممنون که به فکر من و زندگیم هستین..گفت تو ارزش یه زندگی خوبو داری چون پای شوهر خطاکارت ایستادی و رو سفیدمون کردی، مامان و بابا همیشه تحسینت میکنن، دختری به محکم بودن تو ندیدیم..!زن دایی فقط ظاهرمو میدید اما نمیدونست از درون خورد و نابود شدم..زن دایی بعد از اینکه کلی حرف زد و به من امید داد رفت اما من یه ذره خوشحال نبودم چون قرار بود به زودی از آرمین جدا شم، اونوقت بود که همه شوکه میشدن..من بالخره زهرمو میریزم، نمیدونم مهمونی آرمین کی هست ولی دلم میخواست زودتر آماده میشدم و بهترین لباس رو انتخاب کنم و تو اون جشن مثل ستاره بدرخشم و روی خیلی ها رو کم کنم و بعد از طلاقمون همه بگن که آرمین چه تیکه ای رو از دست داد..از فکرم خندم گرفت، چه اعتماد به نفسی پیدا کرده بودم تازگیا! یه روز باید با الهه و مامان میرفتم واسه خرید لباس، از فکر مهمونی اومدم بیرون و رفتم سر درسم...یه هفته ای گذشته بود و من تصمیم خودم رو گرفته بودم، به استاد پیام دادم گفتم همون کافه قبلیه بیاد واسه شنیدن جوابم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5