#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_شانزده
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بابا که دیگه باهاش کاری نداشت تا اینو شنید گفت:به جهنم که نمیاد….شماها هم دیگه حق ندارید بهش زنگ بزنید.هر بار که بهش زنگ میزنید فکر میکنه چه خبره و هی تکرار میکنه…اون شب محسن نیومد خونه…..فردا که از مدرسه اومدم خونه هنوز نیومده بود..تا ساعت ۱۱شب بود که زنگ خونه رو زدند مامان با عجله رفت در رو باز کردو محسن اومد داخل…..اما با دیدن قیافه ی محسن از تعجب شاخ در اوردیم….من که دهنم بیشتر از اون باز نمیشد وگرنه بازتر میکردم…..هر سه تایی مات مونده بودیم و سرتا پای محسن رو نگاه میکردیم….محسن از جاش تکون نمیخورد و ژست خاصی گرفته بود و نگاه میکرد…..بعداز چند ثانیه گفت:چیه؟؟؟نگاه میکنید.آدم ندیدید مگه؟؟با این حرفش بابا منفجر شد و عصبانی داد کشید و گفت:آدم؟؟؟آخه کدوم آدم؟؟؟من که جز خودمون سه تا ،،آدمی اینجا نمیبینم…عقل نداری پسر؟؟؟این چه ریخت و قیافه ایی برای خودت درست کردی آخه؟؟احمقققق.....
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_هفده
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
باداد بابا هممون ترسیدیم حتی مامان هم از محسن دفاعی نکرد.نمیدونم واقعا چرا محسن این کار رو کرده بود؟دور تا دور موهاشو تراشیده بود و روش نقش و نگار خالکوبی کرده بود حتی روی گردنش..یه تی شرت هم پوشیده بود که از زیر آستینها مشخص بود کل دستاشو هم تتو و خالکوبی کرده بود.دست چپش تا انگشتهاش و دست راستش تا مچش خالکوبی بود.گوش چپشو سوراخ کرده و گوشواره ی پرس مشکی انداخته بودتا به حال بابا رو تا این حد عصبانی ندیده بود البته منخودم شخصا بهش حق میدادم.کارهای محسن داشت بسمت حماقت کشیده میشد برای همین بابا که خیلی عصبانی شده بود رفت جلوتر و یه سیلی محکم کرد توی صورت محسن،محسن هم که خیلی گستاخ شده بود همون لحظه بابارو هلش داد به عقب…بابا محکم خورد زمین و منو مامان شروع کردیم به جیغ کشیدن.بابا دیگه خودشو کنترل نکرد و هر چی توی دلش بود بیرون ریخت و گفت….بابا با تمام خشمش گفت:نمیدونم به درگاه خدا چه گناهی مرتکب شدم که تو شدی پسر من؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_هجده
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بابا وقتی حرفش به اینجا رسید انگار که فکری به سرش زده باشه یهو رفت اتاق محسن و هر چی وسایل شخصی داشت اورد و ریخت جلوش و بعد به من گفت:یه پلاستیک بیار…اون لحظه هیچ کسی جرأت مخالفت نداشت منم هم همینطور…..زود رفتم و اوردم……بابا تمام وسایل محسن رو ریخت توی پلاستیک و بسمت محسن گرفت و خیلی جدی گفت:بگیر….گمشو بیرون…هر وقت آدم شدی برگرد…..مامان خواست مخالفت کنه که بابا گفت:بخدا یه کلمه حرف بزنی تورو هم باهاش بیرون میکنم…محسن که انگار منتظر همین کار بود ،، پلاستیک رو با حرص از بابا گرفت و بدون خداحافظی رفت و در رو هم محکم پشت سرش کوبید…تا محسن رفت بابا شروع کرد به دعوا با مامان و گفت:همش تقصیرتوعه..بفرما.تحویل بگیر….اینم بچه ایی که روی سرت بزرگش کردی..هر وقت خواستم جلوشو بگیرم ،توی روی من وایستادی و نزاشتی…..فکر کردی داری بچه تربیت میکنی ولی یه غول بی شاخ و دم تحویل جامعه دادی......
ادامه در پارت بعدی 👎
https://eitaa.com/danayi5
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_نوزده
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بابا آهی از روی حسرت کشید و ادامه داد:اگه از روز اول تربیتشو به تو نمیسپردم الان این حال و روزمون نبود…مامان اروم گریه میکرد و هیچی نمیگفت……میدونستم حق با باباست ،،،اگه تا الان هم حرفی نمیزد فقط بخاطر مامان بود و از طرفی محسن هر کاری میکرد پنهانی بود ولی دیگه آشکارا کرده بود و بابا هم صبرش لبریز شد…..خلاصه اون شب بدون اینکه شام بخوریم ساعت یک بود که رفتیم بخوابیم…اما خوابم نبرد…..نمیدونم چرا دلشوره داشتم…؟صبح خیلی بی حوصله بیدار شدم و رفتم مدرسه ولی انگار که اصلا توی کلاس و مدرسه نبودم.زنگ سوم بود که از دفتر اسممو صدا کردند…خیلی تعجب کردم ونگران بسمت دفتر مدرسه رفتم…..جلوی در دفتر دایی رو دیدم.از دیدنش با اون سر و وضع جا خوردم آخه با لباسهای محل کارش اومده بود…نزدیکتر شدم و دیدم رنگش زردشده و تا منو دید اشک توی چشمهاش جمع شد و زود بطرفم اومد و با بغض گفت:سمانه!!برو وسایلتو بردار و بیا بریم……شوکه و با من من گفتم:چرا دایی؟؟چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_بیست
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
دلشوره ی عجیبی داشتم و ترس تمام بدنمو برداشته بود…..میترسیدم خبر بدی بهم بده…..از بابا و یا مامان میترسیدم …..خدایی نکرده براشون اتفاقی نیفتاده باشه؟؟خلاصه دنبال دایی رفتم و سوار پرایدش شدم و حرکت کردیم…دایی پدال گاز ماشین رو تا ته فشار داد و ماشین یهو از جا کنده شد و حتی سرم به شیشه خورد و یه اه ارومی گفتم…دستهای دایی روی فرمون میلرزید و رنگش هر لحظه بیشتر پریده تر و زردتر میشد….چند بار خواستم بپرسم که چی شده اما نتونستم فقط اروم گفتم:دایی !یه کم ارومتر رانندگی کن ،یه وقت تصادف میکنی و بدبخت میشیم هااااا…دایی با بغض گفت:از این بدبخت تر؟؟خواستم حرفی بزنم که پیجید توی کوچمون….تا نگاه کردم به کوچه دیدم یه آمبولانس جلوی در خونمونه و دو نفر با عجله رفتند داخل خونه…دلشوره ام بیشتر و بیشتر شد….تا دایی ترمز کرد با حداکثر سرعت از ماشین پیاده شدم و خودم پرت کردم توی خونه…….خونمون شلوغ و بهم ریخته بود…..انگار که دعوای مفصلی شده بود،…..
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_بیست_یک
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
زن دایی و بچه هاش هم بودند…..مامان از هوش رفته بود و دو نفر از دکترای آمبولانس بالا سرش بودند…..بابا یه گوشه نشسته بود و اروم اشک میریخت…..رفتم سمتش که زن دایی یه لیوان آب قند اورد و داد به بابا……بابا تا منو دید محکم بغلم کرد و شروع کرد به های های گریه کردن ….با صدای گرفته گفتم:بابا!!چی شده؟؟؟بابا با گریه گفت:بدبخت شدیم سمانه….محسن..!!!اینو گفت و افتاد روی زانوهاش…..من که همچنان گیج بودم و واقعا نمیدوتستم هنوز خونمون چخبره ؟؟در حالیکه دنبال محسن میگشتم خطاب بهش گفتم:محسن!!اینقدر که حرصشون دادی حال مامان هم بد شد…..تصور میکردم اون وضع خونه بخاطر اینکه محسن اومده و دوباره دعوا کرده و مامان از حال رفته…بابا خیلی بد و با تمام وجود زار میزد…..با خودم گفتم:حتما خیلی عاشق مامانه و ترسیده که براش اتفاقی بیفته….همچنان دنبال محسن بودم که زن دایی اومد سمتم و بغلم کرد و به هقهق افتاد و گفت:بمیرم واست…….خدایا این چه مصیبتی بود آخه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_بیست_دو
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
دیگه نتونستم جلوی اشکمو بگیرم و با صدای بلند شروع به گریه کردم و گفتم:آخه چی شده؟؟؟دایی کجا رفت….؟؟؟زن دایی گفت:رفت سردخونه تا جسد رو تحویل بگیره….خشکم زد و با من من گفتم:جسد کی؟؟؟چشمهام از حدقه بیرون زد و توی ذهنم اسم محسن اکو شد و جیغ بلندی کشیدم و افتاد زمین…..اصلا تصورشو نمیکردم…..بقدری جیغ کشیدم که حس کردم تارهای صوتی حنجره ام یکی یکی دارند پاره میشند……اصلا حال خودمو نمیفهمیدم….مقنعه ی مدرسه رو از سرم کندم و پرت کردم و بعد موهامو بشدت چنگ زدم و کشیدم…..اون لحظه اصلا حس درد و ناراحتی جسمی نمیکردم فقط حس درد روحی داشتم ،،،،دردی که تحملش خیلی خیلی شدیدتر از درد جسمی بود…زن دایی دستامو توی دستش گرفت و کلی مو از انگشتها بیرون اورد و با گریه گفت:بمیرم برات…..مرگ برادرت برای یه خواهر خیلی سخته……خدا بهت صبر بده….خودم به در و دیوار میزدم و سرمو به زمین میکوبیدم اما انگار احساس درد توی وجود من از بین رفته بود……
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_بیست_سه
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
صدای زن دایی توی جیغ و دادهای من گم شده بودکم کم خاله و بچه هاش هم رسیدند.ولی من هیچ کسی رو نمیدیدم جز آخرین چهره ازمحسن…همون چهره ی خالکوبی شده با یه تی شرت رو میدیدم عصر که شد همه خونه ی ما بودند و مراسم عزاداری و شیون برای برادر جوونه و پرپر شده ی من راه انداختند…..مامان که بیهوش بود و بابا هم توی حال خودش نبود،،.تا اون روز ندیده بودم مرد گریه کنه اما بابا مثل یه زن گریه میکرد و اشک میریخت.کارای پزشکی قانونی و بنر و اعلامیه و همه و همه به سرعت داشت انجام میشد.نشسته بودم بالا سرمامان و حس میکردم خوابم میاد…بالاخره مامان به هوش اومد.تا چشمش به من افتاد شروع کرد به گریه کردن و گفت:دیدی محسنم رفت.دیدی تنهامون گذاشت.خدایا چرا منو با بچه ام امتحان کردی؟؟همه دور مامان جمع شدند و شروع به گریه کردند اما من ساکت نشسته بودم و باور نداشتم داداشم مرده باشه….با خودم گفتم:قطعا اشتباه شده بود و اون جسد متعلق به محسن نیست….مگه میشه؟؟دیروز اینجا بود ….
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_بیست_چهار
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بین حرفهای بقیه متوجه شدم همون دیروز که بابا وسایلشو بهش داد انگار سوار موتور شده و چون عصبی بوده با سرعت بالا میره توی اتوبان و یه لحظه یه ماشین از فرعی با موتور محسن برخورد میکنه و بخاطر سرعت بالا محسن نمیتونه موتور رو کنترل کنه و خودش پرت میشه و سرش به جدول کنار اتوبان برخورد و در جا فوت میشه…همون لحظه بابا وارد اتاق شد و مامان تا چشمش به بابا خورد با شتاب از جاش بلند شد و بهش حمله کرد و گفت:قاتل بچه ی من تویی.راحت شدی؟؟الان که محسن نیست راحتی؟؟دیگه نیست بهش گیر بدی و غرورشو خرد کنی……خوب شد؟؟خوب شد که جونشو گرفتی…؟پسرمو نابود کردی….منو نابود کردی.…پسرمو پرپر کردی….داغشو روی دلم گذاشتی.نمیبخشمت حمییدددد..بابا سرش با شرمندگی پایین بود و اشک میریخت.اقوام دور مامان جمع شدند و سعی کردند از بابا جداش کنند ولی مامان محکم از یقه ی بابا گرفته بود و با عصبانیت تموم داد میزد و تکونش میداد……
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_بیست_پنج
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
مامانم جنون بهش دست داده بودو نمیدونم اون همه قدرت رو از کجا اورده بود که اون همه آدم نمیتونستند مامان رو از بابا جدا کنند.رفت و آمد و صدای قاری قران و بوی حلوا و غیره حاکی از این بود که این بار ما عزاداریم،عزادار عزیزمون،یه جوون دسته گل…زینب هم اومد.نزدیکم شد و با گریه دستمو گرفت و گفت:سمانه !!!چرا اینطوری شد؟؟؟داداشت که حالش خوب بود….چی شد که فوت شد؟؟زینب از ته دل گریه میکرد،،هیچ وقت گریه ی شدیدشو ندیده بودم…..هر کی وارد خونه میشد اول به منو مامان تسلیت میگفت اما نمیتونستم حرف بزنم ،،اصلا چی باید میگفتم؟؟؟…کم کم شب شدو همه رفتند خونه هاشو تا برای فردا اماده بشند و بیاند تشیع جنازه…..فقط دو تا خاله هام موندند…..مامان هر چند ساعت یکبار از هوش میرفت و دوباره بهوش میومد و با ناله هاش دل هر سنگی رو آب میکرد…..اینقدر صورتشو چنگ انداخته بود که جای ناخوناش روی صورتش مونده بود…..منم ضعف و گرسنگی و فشار عصبی باعث شد ساعت چهار همونجا نشسته خوابم ببره…..
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_بیست_شش
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
ساعت ۵یا۶بود که با صدای جیغهای مامان از خواب پریدم و یادم افتاد که چه اتفاقی افتاده….دوباره گریه و زاری و شیون بود تا ده صبح که خبر رسید پیکر بی جان محسن رو اوردند…غوغایی به پا شد با دیدن تابوت محسن بدنم شروع به لرزیدن کرد بقدری شدید میلرزیدم که دندونام بهم میخورد…دایی منو برد تا برای آخرین بار محسن رو ببینم ،صورت غرق در خواب محسن رو دیدم…درسته خودش بود داداشم…..دیگه باورم شد که محسن من توی اون تابوت خوابیده…با دیدنش اینقدر بلند جیغ کشیدم که گوشهای خودم سوت کشید و بالاخره تونستم گریه کنم…آروم روی صورت محسن دست کشیدم و یاد روزی افتادم که با خودم گفته بودم اگه محسن نبود چقدر خوب میشد..از خودم متنفر شدم و با گریه گفتم:محسن غلط کردم….کی گفته که تو نباشی خوب میشه؟خدایا غلط کردم….خدایا منو هم ببر….منم نباشم خیلی خوبه…..بابا کفن بدست اومد سمتم و گفت:دخترم!!تقصیر من بود که محسن رفت ،،مگه نه؟؟؟؟اگه منه لامصب بیرونش نمیکردم این اتفاق نمیفتاد……
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_بیست_هفت
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
خلاصه محسن رو به خاک سپردند.بعداز مراسم ناهار و مسجد و شام غریبان و غیرت همه رفتند جز یه عده از نزدیکان….مامان همچنان ضجه میزد و بابا رو نفرین میکرد..این وضع تا روز سوم محسن ادامه داشت…..به مامان آرامبخش تزریق میکردند تا چند ساعتی بخوابه و اروم باشه….غذا نمیخورد و میگفت:حتما محسن گرسنه است…..حتما توی قبر سردشه…خونمون انگار بوی مرگ میداد حال مامان اصلا خوش نبود و همش بی قراری میکرد…بیش از حد به محسن وابسته بود…بعداز مراسم هفت محسن دیگه کاملا تنها شدیم…….مامان که اصلا حالت طبیعی نداشت و فقط یه گوشه با محسن حرف میزد و میخندید وگریه میکرد….گاهی حتی براش لالایی میخوند…مامان بقدری به محسن وابسته بود که بنظرم تا اون روز هم خوب دوام اورده بود….مامانی که حاضر بود خار توی چشم خودش بره اما به پای پسرش نره……دو هفته گذشت….داروهای مامان تموم شد و دیگه براش نخریدیمچون بابا معتقد بود بهتره با واقعیت کنار بیاد چون با مصرف داروها همش یا خوابه و یا بیحال……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_بیست_هشت
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
مامان خیلی عوض شده بود مثلا میگفت بیا محسن برات قورمه سبزی پختم در حالیکه هیچ غذایی نپخته بود….کلا خیلی با در و دیوار حرف میزد جوری که کم کم منو بابا ازش میترسیدیم….حتی یه روز به من گفت:ببین محسن اینجا خوابیده،،،اگه اذیتش کنی سرتو بیخ تا گوش میبرم…..حالتهای مامان جوری بود که انگار جنون داشت…..بقدری جدی و مثل یه قاتل جانی میگفت که سرتو بیخ تا گوش میبرم واقعا ازش میترسیدم…یه روز داشتم غذا میپختم که مامان اومد داخل آشپزخونه و شروع به داد و هوار کرد و گفت:چرا کوکوسبزی میپزی؟؟مگه نمیدونی محسن دوست نداره…؟؟؟الان محسن بیاد چی بخوره؟؟؟گفتم:محسن امروز نمیاد خونه…عصبی گفت؛تو میدونی میاد یا نه؟؟؟؟یاالله کوکوهارو بنداز بره و قورمه سبزی بپز…هر کاری کردم که اروم بشه نشد اینقدر دعوام کرد تا خودش خسته شد…از وقتی محسن فوت شده بود و مامان مریض بود بابا دیگه سرکار نمیرفت و مغازه رو اجاره داده بود و خرج خونه رو در میاورد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_بیست_نه
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
اون روزبابا برای خرید بیرون بود وقتی اومد و براش تعریف کردم که چقدر با من دعوا کرده ،بابا فقط خودشو سرزنش کرد و گفت:همش تقصیره منه ،،،هم بچه ام رفت و هم زنم مریض شد….اگه منو نبخشه حق داره…..
از نظر روحی خودم هم داغون بودم و کارم خیلی سخت شده بود….هم مدرسه میرفتم و هم کارای خونه(البته بابا هم کمکم میکرد)و هم از نظر روحی مامان و بابا رو باید اروم میکردم…یکماه از فوت محسن گذشت….مامان به معنای واقعی جنون بهش دست داده بود ،مثلا یه روز داشتم خونه رو جارو برقی میکشیدم که یهو یکی از پشت یقه ی پیراهنمو محکم کشید…با ترس برگشتم و دیدم مامانه…..مامان با اخم و خیلی جدی گفت:چرا حرف محسن رو گوش نکردی که گفت به وسایلش دست نزن؟؟چرا وسایلشو ریختی دور؟؟؟با ترس بهش نگاه کردم اما حرفی نزدم تا عصبانی تر نشه ولی مامان نه تنها اروم نشد بلکه منو به باد کتک گرفت….چقدر هم دستهاش سنگین شده بود….با سرو صدای مامان و ناله های من بابا زود از اتاقش اومد بیرون و نجاتم داد……
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_سی
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
اون روز گذشت و فردا یعنی سی و یکمین روزی که محسن نبود و فوت شده بود….از اذیتها و حال مامان خسته شده بودم و میخواستم به بابا بگم که حتما عصر مامان رو ببره دکتر چون اینجوری هم من اذیت میشم و هم خودش…اون روز صبح مامان از خواب بیدار شد و در حال حرف زدن با محسن مشغول آماده کردم صبحانه شد….بابا هم با صدای مامان بیدار شد و اومد تا صبحونه بخوره که مامان مانع شد و گفت:من سفره رو فقط برای محسن چیدم،،شماها حق ندارید بخورید…بابا که دلش خیلی برای مامان میسوخت ،نشست کنارش و اروم گفت:ببین..محسن دیگه نیست….محسن مرده و رفته پیش خدا….با اینحرفش مامان عصبانی شد و شروع به داد کشیدن کرد و با مشت بابا رو زد….کلی به بابا بد و بیراه گفت….من نمیخورم اروم باش...اما مامان اروم نشد که هیچ بلکه پشت سر بابا اومد و بی هوا و بدون اینکه بابا متوجه بشه بابا رو از پشت محکم هول داد…..بابا افتاد و سرش به لبه ی میز تلویزیون خورد و گیج نقش بر زمین شد….
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_سی_یک
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بابا افتاد و سرش به لبه ی میز تلویزیون خورد و گیج نقش بر زمین شد…..خودمو رسوندم پذیرایی و دیدم بابا اروم یه چیزی میگه ولی مامان صداشو انداخته بود روی سرش و بلند بلند بابارو فحش میداد و میگفت:تو محسن منو کشتی ….زنده ات نمیزارم…….از حرکات و عصبانیت و حرفهای مامان ترسیده بودم و جرأت نداشتم نزدیک بشه که مامان نشست روی سینه ی بابا و دو تا دستاشو دور گردن بابا حلقه کرد و فشار داد و گفت:میکشمت…..هول شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم وای چون حس کردم جون بابا که گیج و منگ بود در خطره زود خودمو رسوندم به مامان…..تمام زورمو توی دستهام جمع کردم تا مامان رو بکشم کنار اما نشد.هرکاری کردم که دستهای قفل شدشو از دور گردن بابا ول کنه نتونستم…..بابا در اثر افتادن و ضربه به سرش گیج بود و نا نداشت تا خودشو از دست مامان نجات بده…اشکم سرازیر شده بود و تمام توانمو گذاشته بودم تا بابا رو نجات بدم ولی مگه میشد؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_سی_یک
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بابا افتاد و سرش به لبه ی میز تلویزیون خورد و گیج نقش بر زمین شد…..خودمو رسوندم پذیرایی و دیدم بابا اروم یه چیزی میگه ولی مامان صداشو انداخته بود روی سرش و بلند بلند بابارو فحش میداد و میگفت:تو محسن منو کشتی ….زنده ات نمیزارم…….از حرکات و عصبانیت و حرفهای مامان ترسیده بودم و جرأت نداشتم نزدیک بشه که مامان نشست روی سینه ی بابا و دو تا دستاشو دور گردن بابا حلقه کرد و فشار داد و گفت:میکشمت…..هول شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم وای چون حس کردم جون بابا که گیج و منگ بود در خطره زود خودمو رسوندم به مامان…..تمام زورمو توی دستهام جمع کردم تا مامان رو بکشم کنار اما نشد.هرکاری کردم که دستهای قفل شدشو از دور گردن بابا ول کنه نتونستم…..بابا در اثر افتادن و ضربه به سرش گیج بود و نا نداشت تا خودشو از دست مامان نجات بده…اشکم سرازیر شده بود و تمام توانمو گذاشته بودم تا بابا رو نجات بدم ولی مگه میشد؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_سی_دو
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
مامان اینقدر محکم فشار میداد که دستاش سفید سفید شده بود و برعکس صورت بابا رفته رفته کبود و سیاه…وقتی دیدم نفسهای بابا صدادار شده بالا و پایین پریدم و سر مامان داد کشیدم و گفتم:ماماااااان….ولش کن…..مامان کشتنیش…انگار مامان اصلا صدامو نشنید و فقط فشار دستاشو بیشتر و بیشتر کرد و گفت:باید بمیری…..باید مثل محسن تو هم بری زیرخاک اصلا باورم نمیشد که این زن همون مامان مهربون منه…..دوباره پریدم جلو و مامان رو به عقب هل دادم اما حتی نیم سانت هم تکون نخورد…با حرص و عصبانی از پشت موهای مامان روگرفتم و محکم کشیدم که بالاخره دستاش رها شد و خودشو عقب کشید…مامان نفس نفس زنان رفت کنار دیوار نشست و زانوهاشو بغل کرد..سریع رفتم بالاسر بابا…تکونش دادم و صداش کردم اما جواب نداد…..سرش کج شده بود و به یه طرف افتاده بود مثل کسی که خواب باشه….صورتش کبود بود…چند بار بلند صداش کردم و بعد جیغ جیغ جیغ ،با جیغ گفتم:باباجووون ،توروخدا بلند شو…اما تکون نخورد..
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_سی_سه
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
اوضاع خیلی بدی بود….در واقع اگه بگم ترسناکترین روز عمرت کی بود اون روز رو مثال میزنم….هنوز صورت کبود و گردن کج بابا جلوی چشمهامه،…..اون صحنه توی مغزم نقش بسته شدو تا اید با من خواهد ماند…تحمل یه داغ دیگه رو ابدا نداشتم….قدرت بلند شدن رو ازم گرفته بودند و نمیتونستم زنگ بزنم یا برم بیرون و کسی رو خبر کنم….چند دقیقه ی توی همون حالت فقط جیغ کشیدم و خودمو به زمین و زمان کوبیدم….فقط ۱۷سال داشتم و تا یکماه پیش جز شوخی و خنده با دوستام و خانواده کار دیگه ایی بلند نبودم ولی در عرض یکماه شده بودم یه دختر داغدیده و داغون…با صدای کوبیده شدن در واحد به خودم اومدم و کشون کشون رفتم و در رو باز کردم..،..چند تا از همسایه ها بودند…..تا خونه رو توی اون وضع دیدند هین بلندی کردند…یکیش دستهای منو گرفت تا خودزنی نکنم و بقیه سراغ تلفن و خبر دادن رفتن…هر چی توی مراسم محسن هوشیار بودم به همون اندازه مراسم بابا گیج و منگ شده بودم…بابای مهربونم منو تنها گذاشت و رفت….جلوی چشمهای من سیاه شده و نتونستم براش کاری کنم…..
ادامه در پارت بعدی
https://eitaa.com/danayi5
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_سی_پنج
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
ازبیمارستان مرخص شدم و رفتم خونه ….باز هم پرچم سیاه و بنر تسلیت،،.باز هم همهمه و گریه و شیون….باز هم بوی گلاب و حلوا…باز هم صدای قاری قران و اعلامیه…این بین فقط مامان نبود….چشمم دنبالش میگشت اما نبود……ته دلم گفتم:یعنی مامان کجاست؟؟؟؟؟؟؟یعنی حتی نمیخواهدتوی مراسم بابا هم شرکت کنه…؟؟ درگوشیهایی مردم حاضر توی خونه دیگه اصلا برام مهم نبود….دو ساعتی گذشت و هر کی میومد فقط من بودم که باید تسلیتها رو با تکون دادن سرم جواب میدادم…..یه دختر ۱۷ساله که صاحب عزای اون خونه بود……
بعد چند تا مامور انتظامی اومدند جلوی در و منو خواستند..با قدمهای سنگین و سست از بین کثیر مهمونا رد شدم و رفتم جلوی در ورودی..با دیدن مامورا وحشت کردم آخه نمیدونستم چی بگم…؟؟اگه میگفتم مامان اینکار رو کرده ،مامان رو میبردند زندان ،،،…درسته که از دست مامان بشددددت عصبانی بودم ولی اصلا دوست نداشتم بره زندان…بهشون اروم سلام کردم…..یکی از مامورا اسم و فامیلمو از روی پرونده خوند و گفت:شما هستید؟؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_سی_شش
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
از ترس و استرس زیاد دستام میلرزید با اون حال با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:بله…..گفتند:شما باید با ما تشریف بیارید….گفتم:چشم…..دایی که کنارم ایستاده بود به مامورا گفت:میشه منم همراهش باشم آخه حال و روز خوشی نداره؟؟؟یکی از اون اقایون گفت:اگه میخواهید بیایید مشکلی نیست ولی خودتون جداگانه تشریف بیایید ما باید این خانم رو با ماشین نیروی انتظامی انتقال بدیم….استرس و حالت تهوع و غم از دست دادن بابا و برادر از درون منو داشت میکشت اما با تمام این حرفها طبق قانون باید میرفتم…….رفتیم کلانتری و وارد اتاق شدیم…..بازپرس اول بهم تسلیت گفت و بعدش ازم خواست که اتفاقات اون روز رو کامل توضیح بدم…قبل از اینکه حرف بزنم اول یه ضبط صوت کوچیکی که روی میز بود رو روشن کرد و ادامه داد:شروع کنید خانم…کلمه به کلمه تعریف کردم همینطوری که الان برای شما بازگو میکنم…..همراه با آه و اشک و حسرت نکته به نکته گفتم……..
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_سی_هفت
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
در نهایت بازپرس گفت:الان شما از مادرتون شکایت دارید؟؟مامان مهربون من بابای بیچاره و بی گناه منو کشته بود اما نمیتونستم شکایت کنم….بغض داشت خفه ام میکرد و نمیتونستم حرف بزنم….اروم در حالیکه صدا میلرزید گفتم:ببخشید….مامان من کجاست؟؟بازپرس گفت:قبل از اینکه شما ماجرا رو تعریف کنید همه رو مو به مو مادرتون اعتراف کرده بود،.ولی فعلا بیمارستان روانی بستری هستند…پزشک قانونی مادرتو یه بیمار روانی تشخیص داده و ما هم بهش کاری نداریم...اما شاید در اینده زندان هم بره…سرمو انداختم پایین و سکوت کردم..بازپرس چند تا ورق روی میز گذاشت و ازم خواست امضا کنم...وقتی کارم تموم شد از اتاق اومدم بیرون و با دایی برگشتم خونه مراسم کفن و دفن شروع شد و بابای عزیزمو دیدم که روی دستهای اقایون داره میره.اون روز با خودم گفتم:من به چشم خویشتن دیدم که جانم میروووود..کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرووووود….حال اون روزهای من به هیچ عنوان توی کلمات و واژه ها گنجانده نمیشه……امیدوارم هیچ کسی و باز هم هیچ کسی حال منو تجربه نکنه اما کسی میتونه درک کنه..
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_سی_هشت
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
وقتی بابا رو توی قبر دو طبقه ی محسن گذاشتند و خاک ریختند بدترین احساس عالم توی دلم جمع شد….حس بشددددت بی کسی و تنهایی….برای بابا مراسم سوم و هفتم و چهلم گرفتیم اما اینبار دایی و عموها کمک مالی کردند چون بابا نبود که خرج کنه…بعداز مراسم چند بار دیگه هم کلانتری رفتم و چند بار هم مامورا اومدند خونه و صحنه ی قتل رو بازسازی کردند…مراسم با ابرومندی کامل برگزار شد و کم کم من تنهای تنها شدم…..همه برای خودشون خونه و خانواده داشتند و نمیتونستند تا ابد پیش من بمونند……اصلا باورم نمیشد که در عرض سه ماه خانواده ی خوشبخت ما اینجوری از هم پاشیده و نابود شده بود……اقوام نزدیکم خیلی اصرار کردند که برمخونه ی اونا ولی من نمیخواستم سربار کسی باشم و از ترحم متنفر بودم….در نهایت با تصمیم بزرگترای فامیل مادربزرگم که سالها تنها زندگی میکرد اومد خونه ی ما پیش من تا من تنها نباشم……عزیز جون خیلی هوامو داشت و مواظبم بود ولی من واقعا حوصله نداشتم حتی درسمو هم ول کردم و نشستم کنج خونه…………
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_سی_نه
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بعداز چند ماه توسط زینب متوجه شدم که علی میخواسته پا پیش بزار و منو از تنهایی نجات بده ولی خانواده اش مخالفت کردند و حتی مامانش گفته بود لازم نکرده دختر یه قاتل رو بگیری….بقدری دلشکسته بودم که این حرفها برام مهم نبود….مامان بیمارستان روانی بستری بود و منو عزیز جون هفته ایی دوبار ملاقاتش میرفتیم…بعداز اینکه ۱۸ساله ام تموم شدبه کمک عمو انحصار وراث کردیم و تمام اموال بابا به من رسید و بنامم خورد اما نمیتونستم همش از جیب بخورم چون به هر حال یه روز تموم میشد…..تصمیم گرفتم هم بخاطر اینکه روحیه ام بهتر بشه و هم درآمدی داشته باشم برم سرکار…..اما خب به منی که یه دیپلم ناقص داشتم کجا کار پیدا میشد؟؟چند وقت گذشت تا اینکه یه روز زینب تلفنی بهم گفت:ببین سمانه!!!عمو دنبال یه منشی میگرده،،،برو اونجا کار کن،……گفتم:عموت؟؟کدوم؟؟کارش چیه؟؟؟
زینب گفت:خنگول…!!!همون عموم که دکتره…..اگه میخواهی باهاش قرار بزارم و باهم بریم تا استخدامت کنه……
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_آخر
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
با زینب رفتم و عموش که دکتر روانپزشک بود قبول کرد و از همون روز هم مشغول به کار شدم و هم تحت نظرش رفتم زیر درمان ،الان تقریبا ۵سال از اون زمان میگذره و من کاملا خوب شدم و یه منشی زبر دستی برای دکتر هستم که به هیچ عنوان نمیخواهد منو از دست بده…هنوز هم با عزیز هر هفته سر خاک بابا و محسن میریم مامان هم هنوز بیمارستان بستریه و اصلا حالش خوب نیست آخه حتی منو دیگه نمیشناسه و اجازه نمیده کسی بهش نزدیک بشه…..هر وقت میریم پیشش از دور فقط نگاهش میکنیم….امیدوارم روزها و اتفاقاتی که برای من افتاده برای کسی پیش نیاد…..
من در مقامی نیستم که بخواهم مادرهارو نصیحت کنم برای همین فقط سرگذشت زندگیمو بازگو کردم تا شاید جوون ترها ازش درس بگیرند……
https://eitaa.com/danayi5