#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_بیست_دو
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
بعدازاین ماجرا درهفته یکی دوبارمن برای پریناز چیزهای که میخواست رو دزدکی میبردم..یه بارکه براش کشک بردم موقع گرفتن دستش روگذاشت رودستم گفت بهنام میتونم یه چیزی بهت بگم؟گفتم بله بفرمایید..گفت نمیدونم چه جوری بهت بگم روم نمیشه.گفتم منو توکه باهم تعارف نداریم پس باهام راحت باش..پیش خودم فکرمیکردم بازم چیزی میخواد اماپرینازتوچشمام نگاه کردگفت من دوستدارم میخوام کنارم باشی نه به عنوان یه دوست.. حرفش نتونست ادامه بده دستش رواز روی دستم برداشت گفت اگرتوام حسی بهم داری لطفابهم بگو بدون خیلی برام سخت بودازاحساسم بهت بگم امامجبورشدم چون چندوقتیه یه خواستگارخوب برام پیداشده که ازهمه لحاظ موردتاییدخانوادمه امامن..تمام بدنم یخ کرده بودباورم نمیشد پریناز داره این حرفهاروبهم میزنه انقدرهنگ بودم که مثل مجمسه فقط نگاهش میکردم..انگارپرینازم متوجه شده بودغافلگیرشدم..گفت بروفکرات بکن بهم خبربده...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_بیست_دو
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
گوشی رو برداشتم و زدم به شارژ،تقریبا نیم ساعتی توی شارژ یود اما روشن نمیشد.ناامید شدم و با خودم گفتم:حتما باتری خالی کرده و باید باتریشون عوض کنم..با این افکار خواستم از شارژ بکشم که یهو دیدم نوشت در حال شارژ دودرصد،خوشحال لبخندی زدم و یه دست لباس کنارم گذاشتم و نشستم کنارش،توی اتاق خودم و پشت در ورودی نشسته بودم تا اگه یک درصد کسی سرزده وارد شد گوشی رو نبینه و اگه پرسیدند چرا در رو بستی بگم در حال عوض کردن لباس هستم..بخاطر اینکه نگران بودم و استرس داشتم در همون حالت گوشی رو روشن کردم و دیدم کلی پیامک داره،پیامکها از کسرا بود که حرفهای عاشقونه زده بود.زیاد کار با اون گوشی و فضای مجازی رو بلد نبودم برای همین هر روز با کنجکاوی با گوشی ور میرفتم و هر روز واردتر میشدم..دلم میخواست به کسرا پیام بدم و ببینم چطوری با ساناز دوست شده و روز کفن و دفن چطوری و توسط کی باخبر شده بود..وقتی حسابی کارکرد با گوشی اندرود رو یاد گرفتم تازه متوجه شدم کسرا کلا و از هر طرف خط ساناز رو بلاک کرده…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_دو
اسمم رعناست ازاستان همدان
فرداصبح به بهانه اموزشگاه ازخونه زدم بیرون رفتم سمت مغازه میلاد..وقتی رسیدم محسن مغازه بودبعدازاحوالپرسی سراغ میلادروگرفتم گفت توراه داره میاد..چند دقیقه ای منتظر موندم تاآمد..تا چشمش به من افتادگفت به به رعناخانم دوبهم زن اینطرفا..بااخم بهش گفتم چنددقیقه کارت دارم..نمیدونم میلادبه محسن چی گفت که ازمغازه رفت بیرون..میلاد گفت حرفت رو بزن زودبرو..گفتم ببین من توهمدیگروخوب میشناسیم ومن خوب میدونم که مردزندگی نیستی وفقط برای سرگرمی بامن بودی وتمام حرفات دروغه الانم داری بادروغات شیرین روفریب میدی..ازت خواهش میکنم دست ازسرمابرداراون گول حرفات روخورده وباورت کرده..میلادگفت ازکجامیدونی حرفام دروغه..گفتم چون باهمین حرفهای الکیت من روهم گول زدی وبعدخیلی راحت زدی زیرش..میلاد خندیدگفت افرین به تودخترباهوش..چرا آمدی این حرفهاروبه من میزنی..توکه میدونی دروغه بروبه خواهرت بگو..گفتم اون سرش رومثل کپک کرده توبرف ونمیخواد واقعیت روببینه..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_بیست_دو
اسمم مونسه دختری از ایران
یه شب که تواتاق بودم صدای اقاجان روشنیدم که به مادرم میگفت من ازدختربچه بدم میادبایداین روبفرستی بره وگرنه خودتم برو
مادرم میگفت توروزاول که امدی خواستگاری میدونستی من دختردارم الان چرااین حرف رومیزنی اقاجان صداش روبردبالا گفت قرار نیست که پیش من بمونه همینی که گفتم فردا اومدم خونه نبینمش من تواتاق فقط گریه میکردم که قرارچه بلای سرم بیارن نکنه مثل پروانه من روبه زورشوهربدن یا بندازنم بیرون ازخونه..ولی کاش شوهرم میدادن تصمیم بدی برام گرفته بودن..صبح که شدرفتم پیش مادرم دیدم داره گریه میکنه گفتم بخدا دخترخوبی میشم حرفت روگوش میدم من روپیش خودت نگهدار،مادرم من روبغل کردگفت مونس جان کاری ازدستم برنمیاد برو لباسهات روجمع کن..به مادرم گفتم بس بذاریدبرم پیش بی بی..مادرم گفت اون گفته نمیتونه ازت مراقبت کنه چون برادرهات پیششن ونگهداری توسخته براش، تاامدم حرف بزنم اقاجان امدبه مادرم گفت اماده است..مادرم گفت الان لباسهاشوجمع میکنم..من ازترس حرف نمیزدم نگاهشم نمیکردم و نمیدونستم قرارچه بلای سرم بیارن...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_بیست_دو (( جا افتاده))
سلام اسم هوراست
اون اقاهم که حدود۴۰ساله بودمن روشناخت بهم نزدیک شدگوشی حسین تودستش بود
بدون اینکه سلام کنم گفتم شوهرم کجاست
گفت تواتاق عمل گفتم چرادروغ میگی اطلاعات گفت همچین موردی نداریم یه فوتی داریم که ازکوه اوردن ترخداراستش بگید
اقاکه معلوم بودخودشم کلافه است گفت من پزشکم وامروزاتفاقی رفتم کوه تویه مسیری که تقریبانزدیک دره بودم شوهرت رودیدم
جلوترازمن بودراه میرفت امانمیدونم چی شدکه یدفعه حالش بدشدنشست دستش روگذاشت روسینش چندتاسرفه کردانگارنمیتونست نفس بکشه تاخواستم بهش نزدیک بشم کمکش کنم تعادلش رو ازدست دادافتادتودره
کسی اون اطراف نبودهرجوربودخودم رورسوندم بالاسرش..امامتاسفانه بخاطرسقوط وتنگی نفس فوت کرده بودن کاری ازدست کسی برنیوند همسرتون کارت اهدای عضوداشتن بردن اتاق عمل،،،داستان اززبان حوراست!فقط نگاهش میکردم،وبعدازچنددقیقه دیگه چیزی نفهمیدم..وقتی چشمام روبازکردم بهم سرم وصل بودبابام مامانم بالاسرم بودن هردوتاشون گریه میکردن...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_بیست_دو
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم
همون شب عمه من روصداکردگفت حمیدمیخوام یه موضوعی روبهت بگم
گفتم جانم عمه چیزی شده!؟گفت راستش روبخوای مدتیه ایوب ازهانیه خواستگاری کرده ولی من بهش چیزی نگفتم منتظرامدن توبودم میخوام توبهش بگی..از حرف عمه خیلی خوشحال شدم..گفتم کی بهتر از ایوب باشه من خودم به هانیه میگم..خواستم ازپیشش بلندبشم برم گفت یه چیزدیگه ام هست،، با تعجب نگاهش کردم گفتم چی عمه
گفت حیدر(برادردومیم) امده خواستگاری پروانه دخترعمه دومیم که از آرزو بزرگتر بود..گفتم حیدرادم خیلی خوبیه خودتون خوب میدونیدحیدرپسرسالم وکاریه حالانظرپروانه چیه!؟عمه گفت هردوتاشون راضی هستن وهم رومیخوان گفتم مبارکه ازکنارش بلندشدم..همون شب باهانیه راجب ایوب حرفزدم ولی هانیه شدیدامخالفت کردگفت من ازش خوشم نمیادودوستندارم فعلاازدواج کنم
منم اصراری نکردم وبه عمه گفتم جواب هانیه منفیه خودت به ایوب خبربده،، ولی عروسی حیدر و پروانه ظرف چندماه برگزار شد و رفتن سرخونه زندگیشون...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_بیست_دو
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
تواین مدت من دوبار درحدیکساعت رفتم خونه عماداونم انقدرشلوغ بودن که متوجه چیزی نمیشدم چندباری هم که به عمادگفتم بریم طبقه ی بالاروببینیم میگفت میخوام تمیزش کنم اینجوری ببینیش توذوقت میخوره،،ده روزمونده بودبه عروسی که عمادگفت طبقه ی بالاروکه بیشترانباریشون بوده روخالی کرده تارنگش کنن..من واقعا چیز زیادی از خانواده عماد نمیدونستم وروزی که مادرش بهم زنگ زد بریم خرید گفت خودت تنهابیا..پیش خودم گفتم لابد قرار من وعماد دوتایی بریم خرید ولی وقتی امدن دنبالم یکی ازخواهراش وزنداداشش ومادرش توماشین بودن..میخواستیم حلقه بخریم برای عقد هر کدوم یه نظری میدادن ونظرمن براشون مهم نبود..اخر سرهم حلقه ی که مادرش انتخاب کرد رو خریدیم...موقع خرید کفش ولباس هم همینطوربود.میگفتم الان مجبورم کوتاه بیام ولی بعدها دیگه اجازه دخالت نمیدم..سه روزمونده به عروسی قراربودجهیزیه من روببرن خودم جلوتر رفتم تا خونه روببینم..عماد قبلا میگفت۷۰مترولی دراصل یه پذیرایی ۱۵متری بایه خواب۱۲متری اشپزخونه۶متری وسرویس بهداشتی که حموم دستشوییش یکی بود .متراژش بود که اونم به زوررنگ یه کم سرسامونش داده بودن...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_دو
سلام اسمم لیلاست...
غافل از اینکه من سرمو کرده بودم زیر برف... اون شب مامان واسه شام دعوتمون کرده بود اما آرمین گفت کار داره و نمیتونه بیاد منم با ماشین خودم رفتم، وقتی رسیدم خونه بابام هر کس مشغول کاری بود..الهه داشت سالادها رو تو ظرف میچید، بهش گفتم کمک نمیخوای؟گفت بیا توام کمک کن تنها نمونی تو هال..تو همون حین که ظرفا رو از کابینت بیرون میاوردم الهه گفت چطوری؟ چند وقته نمیای..؟ گفتم آرمین سرش شلوغه منم تنهایی جایی نمیرم..گفت حالا که شوهرت داره تخصصشو میگیره توام برو ادامه تحصیل بده... خوب نیست از نظر علمی کلی باهم تفاوت داشته باشید..گفتم الهه جون من زمان مجردیمم به زور دیپلممو گرفتم، از درس و مدرسه بیزارم، اصلا کتاب خوندن رو دوست ندارم گفت از من گفتن بود، اینکه شوهرت بیشتر از خودت سواد داشته باشه خودش باعث اختلاف میشه..جواب الهه رو ندادم، تو دلم گفتم دختره حسود چشم دیدن خوشبختیمو نداره..من و آرمین اصلا باهم تو هیچ زمینه ای اختلاف نداشتیم...تا حالا یه دفعه ام سطح علمیشو تو سرم نکوبیده بود.بعد از اینکه شامو خوردیم تو شستن ظرف ها به الهه کمک ندادم..دلم نمیخواست باز اون نصیحت های مزخرفشو بشنوم..شب وقتی برگشتم خونه، آرمین هنوز نیومده بود خونه..هر چی به گوشیش زنگ میزدم خاموش بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_بیست_دو
سلام اسمم مریمه ...
وقتی وارد راهروشدم چشم که انداختم بازم کسی رو ندیدم رفتم طبقه بالا سونوگرافی رودادم به دکتر یه سری برنامه غذایی بهم دادامدم بیرون وقتی رسیدم توی راهرو چیزی روکه میدیم باورم نمیشد..اول فکرکردم اشتباه میکنم ولی رامین بودارین بغلش بودمهساهم کنارش جلوی اتاق واکسیناسیون بودن خودم رویه کم کشیدم عقب که منونبینن دستام ازعصبانیت میلرزید نمیتونستم برم جلوحالم خوب نبودنمیخواستم جلو مهسا کم بیارم واکسن ارین روزدن گریه میکردرامین سعی میکردارومش کنه با مهساازدرمانگاه رفتن..روی صندلی توی راهرو نشستم نفس نفس میزدم چرارامین داشت بامن اینکاررومیکردواسه من بهش مرخصی نمیدادن ولی دقیقا همون روز مرخصی گرفته بودوارین رواورده بودواکسن بزنه امدم بیرون نگاه کردم دیدم ماشین مسعودنیست راه افتادم سمت خونه بارون میباریدنمیدونم چقدر توراه بودم ولی وقتی رسیدم هنوز رامین مهسانیومدبودن توی راه پله مادر رامین من رودیدبااون سروضع خیس ترسیدگفت مریم خوبی چیزی شدگفتم نه زیربارون قدم زدم به زورمنوبردتویه چای برام ریخت گفت بخورگرمت بشه بعد پرسید کجا رفتی گفتم درمانگاه..بودم مادرش گفت راستی مریم بچه ات چیه گفتم پسرمادرشوهرم کلی ذوق کردبوسیدم ولی هیچ کدوم ازاینهاحال من روخوب نمیکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_بیست_دو
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
اگه یکی میرسید و منو میدید،ریختن خونم براشون حلال بود،برای همین رو برگردوندم و به سرعت از اونجا دور شدم...پشت سرم داد زد چرا فرار می کنی اینجا که کسی نیست نکنه منو دوست نداری؟می دویدم به سمت خونمون وقتی رسیدم و سلام دادم فکر می کردم مادرم با دیدن قیافه ام متوجه میشه که چه اتفاقی برام افتاده برای همین زود رفتم تو اون یکی اتاق.. مادرم داد زد پروین چته چرا نیومده رفتی اون یکی اتاق بیا یه سلام علیکی بکن مثلا بی بی اینجا نشسته احترام بزرگتر تو نگهدار چرا از مدرسه میای یک سره میری اون یکی اتاق داد زدم مامان الان میام بزار لباسامو عوض کنم بی اختیار به خودم دوسه تا سیلی زدم... دوست داشتم از اون حال بیام بیرون و مادرم متوجه حال من نشه بعد از پنج دقیقه رفتم پیش مادرمو بی بی.... مادرم گفت چی شده چرا اینقدر قرمز شدیگفتم راه رو با سرعت اومدم برای همین... گفت چرا باسرعت اومدی نکنه کسی مزاحمت شده بود؟دیگه نمی دونستم چی بگم خیلی ترسیده بودم ولی اگر چیزی نمی گفتم مادرم بهم شک میکرد گفتم نه مامان خیلی گرسنه بودم برای همین بود اومدم که غذا بخورم.. گفت مگه تو نمیدونی تا آقات و داداشات نیان غذا نمی خوریم برای چی با عجله اومدیگفتم اومدم حداقل یه تیکه نون بزارم دهنم آخه خیلی خیلی گرسنه بودم.. مادرم تا حدودی قبول کرد ولی کاملاً مشخص بود که خیلی باورش نشده و این منو میترسوند که نکنه فردا بیاد دنبالم و دستم براش رو بشه ....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_بیست_دو
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
شهروز که به سیم آخر زده بود بدون توجه به اینکه اون فردی که جلوی روش هست پدر منه گفت: با ریحانه.،بابا متعجب و در حالیکه رگهای غیرتش متورم شده بود بلند گفت با دختر من !؟ تو از کجا میشناسیش؟شهروز گفت میخواهم باهاش ازدواج کنم..بابا غرید تو غلط کردی.،برو تا به پلیس زنگ نزدم..با تهدید بابا شهروز رفت و یه مدت پیداش نشد.تازه داشتم نفس میکشیدم و برای درس خوندن برنامه ریزی میکردم که یه روز توراه مدرسه جلوی راهمو گرفت و گفت تو مال خودمی..مطمئن باش جزء این نمیشه.،پس بهتره به کسی دیگه فکر یه لحظه ازش ترسیدم آخه میشناختمش و میدونستم که هر کاری ازش برمیاد و بعید نیست که کار دستم با ترس گفتم من فقط به درس فکر میکنم و میخواهم کنکور بدم و برم دانشگاه.،دیدی که بابا هم گفت اگه یه بار دیگه مزاحمم بشی به پلیس خبر میدم..شهروز اخمشو بهم گره زد و با انگشت اشاره برام خط و نشون کشید و گفت: ببین ریحانه..منو از پلیس نترسون من برای بدست آوردن تو به بدتر از اینها هم فکر کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_بیست_دو
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
حوضی گوشه زیرزمین بود و یه پنجره رو به حیاط، بالای اون وجود داشت..همگی چون قدمون نمی رسید روی حوض رفته بودیم و داشتیم اومدن خواستگارهارو تماشا میکردیم.با دیدن پسره جا خوردم،اونیکه من یه بار سرکوچه دیده بودمش نبود،پس اون پسره کی بود و چرا یکی دیگه اومده بود واسه خواستگاری؟توی این فکرها بودم که آنا صدام زد و گفت؛ ترلان، چایی بیار..از دلهره قلبم با شدت می تپید و احساس میکردم صدای قلبم رو همه میشنوند..چهرهی سفیدم از خجالت و اضطراب گل انداخته بود و شک نداشتم که لپام سرخ شده.موهای بلند و طلاییام که از زیر روسری بیرون بود رو از ترس آقام مرتب کردم..و چادرقدی که برام بزرگ بود رو سر کردم که جمع کردنش همراه با سینی چای برام کار راحتی نبود.بالاخره با هر زحمتی که بود چای رو بردم و شروع کردم به تعارف کردن و کنار آنام جای گرفتم..زیرچشمی یه نیمنگاهی به آقام انداختم همچنان با اخم نشسته بود و زیاد حرف نمیزد، سریع نگاهم رو ازش دزدیدم..تو افکار خودم بودم و از اینکه میخواستم یه زندگی جدید شروع کنم حال عجیبی داشتم نمیدونم چرا خوشحال نبودم،انگاری قلبم یخ زده بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5