#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_سی_سه
سلام اسمم لیلاست...
خوشحال که بالاخره بعد مدت ها قراره برم عروسی و یکم حال و هوام عوض شه برای مدتی بیخیال فکر کردن به آرمین شدم و تصمیم گرفتم برم لباس مناسبی برای فردا شب بخرم و نوبت آرایشگاه هم بگیرم، میخواستم فردا شب بین اقوام آرمین خوب و شایسته به نظر بیام.
از گشنگی شکمم به قار و قور افتاده بود، یه صبحونه سرسری خوردم و زود اماده شدم و رفتم دنبال مامان، اخه خرید تنهایی بهم نمیچسبید.با مامان مرکز خریدها رو متر میکردیم که بعد کلی گشتن بالاخره یه لباس قشنگی چشممو گرفت، مامان هم نظرش مثبت بود و میگفت لباسه بهت میاد،یه لباس فیروزه ای که جنسش از مخمل بود و یقه اسکی..کنار پاش هم یه چاک داشت.میدونستم آرمین زیاد براش مهم نیست لباسم پوشیده باشه یا باز، واسه همین لباسو خریدم.برای مامان هم به سلیقه خودش یه دست کت و دامن زرشکی شیکی خریدم.بعد از خرید پاهام از شدت خستگی ذوق ذوق میکرد، هرچی به مامان اصرار کردم که نهار و بیرون بخوریم گیر داده بود که غذای بیرون سمه، من قرمه سبزی بار گذاشتم بریم خونه ما بخوریم، به ناچار قبول کردم و رفتم خونشون..بعد از اینکه تا خرخره خوردم یکم دراز کشیدم از بس خسته بودم حتی زحمت نکشیدم سفره رو جمع کنم، الهه بدبخت دست تنها یه عالمه ظرف شست و اومد کنارم نشست و خواست سر صحبتو باز کندکه سعید صداش زد..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_سی_سه
سلام اسمم مریمه ...
مادرشوهروپدرشوهرم قراربودبرای زایمان خواهرشوهرم برن پیشش،،صبح راه افتادن قراربودتادوهفته بمونن..مهسا کلاسهای ارایشگری میرفت وآرین روساعتهای که نبودمیبردپیش خواهرش..خداروشکر ازوقتی رانندگی یادگرفته بود دیگه کمتربه رامین واسه کارهاش زنگ میزد خودش باماشین میرفت کارهاشو انجام میداد یه ارامش تقریبی توی رابطه من و رامین برگشته بود یک هفته ای از رفتن مادرشوهرم میگذشت یه روزصبح زود رامین بهم زنگ زد گفت مهسا کلاس داره ارین رو چند ساعتی نگهدار گفتم مگه خواهرش نیست گفت مثل اینکه مریض نمیتونه ارین نگهداره گفتم باشه بااینکه میتونست این موضوع روازخودم بخوادبازبه رامین گفته بودنیم ساعتی گذشت مهساباارین امدن ساک لوازم ارین روبهم دادگفت شیرخشکش توشه فرنی هم براش گذاشتم فقط خیلی مراقبش باش من بهت اعتمادکردم باتعجب گفتم مگه قراربلایی سرش بیارم که این حرف رومیزنیارین چهاردست پامیرفت خیلی هم شیطون بودتاظهرباهاش سرگرم بودم خستم کردبوددعامیکردم زودترمهسابیادوببرش هنوزناهارنخورده بودم احساس ضعف میکردم چندتااسباب بازی گذاشتم جلوش رفتم توی اشپزخونه غذاگرم کنم یه لحظه برگشتم دیدم ارین داره دست پامیزنه سریع دویدم سمتش دست انداختم توی گلوش باهربدبختی بود ازتوگلوش دکمه لباس عروسکی روکه خورده بوددراوردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_سی_سه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
مامانم میگفت:چی فکر کرده پاشده اومده خواستگاری دختر من..میگه پسرم تو راه مدرسه دختر تو دیده و ازش خوشش اومده مگه فقط به خوش اومدنه باید که دختر منم به اونا بخوره یا نه..مردم چه پررو شدن والاه سرووضع خونمونو ندیده که بااون سرووضع خرابش اومده دم درخونه ی ما؟با شنیدن این حرفها تمام دست و بدنم میلرزید نمیدونستم که قرار آخر عاقبت ازدواجمون چی بشه و با این مخالفت ها میتونم با حشمت ازدواج کنم یا نه ولی صد در صد من باید با حشمت ازدواج میکردم من حشمت رو دوست داشتم و به جز حشمت نمیتونستم باکس دیگه باشم..مادرم ازاومدن مادرحشمت به آقام چیزی نگفت خون خونمو میخورد اصلا کلمه ای حرف نزد..فردا صبح زود قبل ازاینکه من بیداربشم مادرم بیدارشده بود و لباساشو پوشیده بود.گفتم مادر توکجامیای گفت ازامروز خودم میبرمت ومیارمت تابعضیاهوایی نشن..اعصابم خراب شده بود دلم میخواست لباسامو دربیارمو وبگم نمیرم مدرسه ولی نمیشدبایدمیرفتم..
بامادرم رفتم وبرگشتم خونه ..عصر مادرحشمت دوباره باهمون سرووضع اومد مادرم گفت یکباردیگه بیاین دم درخونه امون میگم آقاش باهاتون برخوردبکنه..مادرشم باصدای بلند طوری که منم ازتوخونه شنیدم گفت برو جلوی دخترتو بگیر که اومده به پسرمن گفته بیاین خواستگاری.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_سی_سه
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
خوشحال قبول کردم،مامان یه کادوی خوبی خرید و رفتیم خونه ی پدر آرمان…اتفاقا آرمان خودش در رو باز کرد و خیلی مهربون و با خوشرویی ازمون استقبال کرد..همونجا مامان اروم بهم گفت:مطمئن باش که آرمان زودتر از خودت عاشق تو شده..خیلی خوشحال شدم و لبخند زدم.دو سه روز گذشت و مامان برگشت شهر و خونه ی خودش،منم امتحانات نهایی داشتم و امتحان میدادم و برمیگشتم خونه…یه روز بعداز امتحان توی مسیر برگشت به خونه، شهروز سرراهم قرار گرفت و گفت:من میدونم تو هم عاشق منی اما اون مامانت تورو از راه بدر کرده و میخواهد بدبخت بشی ،من میگم حالا که مامانت نیست و برگشته ،بیا زود قرار و مدار ازدواج رو بزاریم..بخاطر حرفهای مامان و آرمان تمام جسارتمو جمع کردم و با حرص گفتم:معلومه که تورو نمیخواهم،مگه تو کی هستی؟اصلا چی هستی که تورو بخواهم؟یه علاف.یه ولگرد،.من عاشق کسی هستم که هم تحصیل کرده است و هم اقاا،مثل تو لات و لوت نیست،…از دوروبر من گمشوووو…شهروز گفت:ریحانه.!همین الان بگو غلط کردم،یالله.وگرنه هر دو پیشمون میشیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_سی_سه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم..
زندگی با دوری از حسین و فرمایشات وقت و بیوقت خانوادهاش میگذشت که برای وحیده خواستگار پیدا شدمادرشوهرم از خوشحالی کم مونده بود پرواز کنه،به ظاهر منتظر بود که حسین بیاد و به اصطلاح اجازه بده در صورتیکه همه چیز رو خودش تموم کرده بود جواب مثبت رو هم به خواستگارها داده بود و فقط مونده بود مراسم بلهبرون.وحیده سرازپا نمی شناخت همش به من افاده میداد و منم از این رفتارهاش خندهام میگرفت..مادرشوهرم وقتی تلفنی با حسین صحبت میکرد همش بهش میگفت. حسین جان، وحیده هنوز جواب مثبت به خواستگارش نداده و همش میگه اول باید داداش بیاد اجازه بده تا بعد.با شنیدن این حرفها و از این همه دورغی که مادرشوهرم به حسین تحویل میداد تعجب میکردم.حسین برگشت و این دفعه به جز من، وحیده هم از اومدن حسین خوشحال بود،دو روزی از اومدن حسین میگذشت که مادرشوهرم واسه خواستگار وحیده واسطه فرستاد که زودتر بیان و کار تموم بشه و توی این گیر و دار هم مدام به من تیکه مینداختند که نکنه بچت نمیشه و میخوای حسین رو بدبخت کنی.دیگه از این حرفهاشون خسته شده بودم..یه گوشهی اتاق نشسته بودم و به تصور اینکه دیگه هیچ وقت قرار نیست بچهدار شم آروم آروم اشک میریختم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_سی_سه
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
توپیام اخربهش گفتم تکلیف من چیه این وسط نوشت فقط بایدصبرکنی تاهمه چی رودرست کنم اصلانگران هیچی نباش فعلامراقب خودت باش که حالت خوب بشه..واین صبرکردن من دقیقا۶ماه طول کشید و من دیگه قبول نمیکردم تن به خواسته های رضا بدم، وجالبه وقتی رضادیدمثل قبل تن به خواسته هاش نمیدم کم کم رفتارش باهام عوض شد..البته خودش میگفت سرم شلوغه باپروین درگیرم هرشب دعواداریم وووو،امامن احساس میکردم ایناهمش بهانه است وتازه اون موقع بودکه فهمیدم تمام این مدت بازیچه رضابودم وتنهاامیدم این بودکه تکلیفش باپروین روشن بشه بیادخواستگاری من که ابروم پیش خانوادم نره حتی حاضربودم سوری هم شده باهاش ازدواج کنم که ازنظرروانی یه کم اروم بشم بگم حداقل به خواسته ام رسیدم..گذشت تایه روز رضابهم پیام دادعزیزم چندروزی برای یه سفرکاری دارم میرم سفرولی خطم روخاموش میکنم که پروین روحرص بدم نگرانم نباش زودمیام خوشگل خانم، منم حرفش باورکردم گفتم بهتربذاردعواشون بشه اینجوری تکلیف منم زودترمعلوم میشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_سی_سه
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
بعدازخریدن گوشی بیشترازقبل بانیمادرتماس بودم وبعداز۸ماه عشق علاقمون روبهم ابرازکردیم، نیما ۵سال ازمن بزرگتربودتوکارخونه باباش حسابداربودوبیشترقراردادهای کاری کارخونه روخودش تنظیم میکرد..خداروشکرهمون سال تونستم باتلاش خودم رشته ی علوم ازمایشگاهی قبول بشم خودمم باورم نمیشداماوقتی خدابرات بخوادمیشه بیشترازمن نیماوبابام خوشحال بودن،حالا بماندافسانه چقدرسنگ انداخت که نذاره من دانشگاه برم ولی نتونست کاری کنه چون بابام پشتم بود..کارهای دانشگاهم انجام دادم ازاول مهردانشجوشدم وبیشتروقتم به درس خوندن میگذشت..امامرتضی همچنان باکارهاش اذیتم میکرد..رفت امدم به روستاسخت بود.. مخصوصا تو زمستون وترم اول که تموم کردم بابام رضایت دادخوابگاه بمونم..همه چی خوب بودمخصوصارابطه ی منو نیماکه خیلی بهم انگیزه میدادتابیشترتلاش کنم واین تلاشم بیشتربخاطراین بودکه به جایگاه اجتماعی بالای برسم تااگردراینده نیماخواست این رابطه روجدی کنه باافتخاربتونه منوبه خانوادش معرفی کنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_سی_سه
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
هر مناسبتی هم پیش میومد به منو مهدی هدیه و ایام عید هم لباس و کفش میدادند. چون بچه بودم خیلی خوشحال میشدم و با گرفتن لباس نو کلی شادی میکردم..گذشت و کلاس سوم راهنمایی شدم..یه روز وقتی برمیگشتم خونه یه پسر قد بلندی سر راهم قرار گرفت و بهم لبخند زد..سریع راهمو کج کردم و با ترس و لرز خودمو رسوندم خونه،تا این قسمت سرگذشتم فصل اول زندگیم بود که با دیدن امیرحسین فصل دوم زندگین رقم خورد..اولین روزی که اون پسر قدبلند بهم
لبخند زد از ترس دویدم خونه،تا شب همش بهش فکر کردم و خوشحال بودم آخه تا به اون سن هیچ پسری بهم توجه نکرده بود.صبح قبل از رفتن به مدرسه یه کم از کرم نرم کننده ی مامان به صورتم مالیدم تا مثلا خوشگلتر بشم.اگه بخواهم ظاهر و چهره ی خودمو توی ۱۵ سالگی توصیف کنم میتونم بگم قدم حدودا ۱۶۷ سانت و لاغر با پوست سبزه ی و تیره،چشمهام تقریبا درشت و بقیه ی اعضای صورتم قابل تحمل.،در حقیقت مزیت ظاهر من قد و چشمهام بود و بس،خیلی لاغر بودم،با کرم نرم کننده پوست صورتمو براق کردم و خوشحال از خونه زدم بیرون..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_سی_سه
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
در حالیکه به خودم لعنت میفرستادم یهو یادم افتاد و شماره ی سارا روگرفتم،دو تا بوق خورد و جواب داد..زود گفتم:سارا خوبی؟کجایی؟گفت:اررره خوبم.توی اتاقم،گفتم:چطوری و چرا رفتی،،گفت:نگران نباش،.مامان به بابا گفته بود خونه ی خاله هستم و دیر وقت میام..ساعت یک رسیدم.مامان بیدار بود و اروم در رو باز کرد و اومدم توی اتاقم،.خداروشکر به خیر گذشت…با ناراحتی گفتم:منو ببخش،..اصلا توی حال خودم نبودم..تو هم چیزی مصرف کردی ،گفت:نه،،تاخیالم از سارا راحت شد،،رفتم پیش بچه ها و شروع به بگو و بخند کردم..از اینکه مشروب و موادمصرف کرده بودم پشیمون وناراحت بودم ناراحتیم بیشتر بخاطر سلامتیم بود چون شنیده بودم مصرف همزمان مواد و مشروب خطرناکه،اصلا مواد دوست نداشتم و دلم میخولست همیشه و از همه سرتر و قدرتمندتر باشم و مصرف مواد رو مانع میدونستم…غرورم منو بسمت مواد برد..دلیلش این بود که نمیخواستم بچه ها به من تنه بزنند و ضعیف فرص کنند.میخواستم بدونند که من هر کاری بخواهم ،،انجام میدم …..(این نکته رو یادآوری کنم که وقتی اون پارتی رو رفتیممنو سارا ۱۶سالمون بود و دبیرستان درس میخوندیم)مهمونی و پارتی زیر زبونمون مزه کرد.چند ماه گذشت و تعطیلات رسید..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_سی_سه
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
روزهاگذشت تاچهلم عمومش شد ایندفعه دیگه نمیتونستم بهانه بیارم نرم به ناچارهمراه خانوادم رفتیم مراسمش،خانواده ابوالفضل چشم دیدنم رونداشت اصلاتحویلم نگرفتن البته برای منم مهم نبودولی مامانم خیلی حرص میخورد..دوماهی ازچهلم عمومش گذشته بودکه گوهرخانم زنگزدگفت ابوالفضل اصرارداره عقدکنن خانواده عموشم مشکلی بااین موضوع ندارن وقول قرار عقد رو گذاشتن البته مراسم نداشتیم فقط باید میرفتیم محضر..یادمه سه روزمونده بودبه عقدکه مامانم زنگ زدبه گوهرخانم گفت اگرصلاح میدونیدشیرین ببرید دکترنامه سلامتش بگیرید منو میگیدانگاربرق گرفته بودم..نمیدونم چی بینشون رد بلدشدولی من داشتم سکته میکردم به ناچار پیام دادم به ابوالفضل گفتم باید ببینمت اونم انگارفهمیده بودجریان چیه چندتااستیکرخنده برام فرستادگفت اهاا الان یادمن افتادی خودت حلش کن..به ابوالفضل گفتم این بلا تونامردسرم اوردی چرا الان داری نازمیکنی گفت این مسائل زنونست به من چه؟!بعدش مگه مامانم من این پیشنهاد داده که من برم بهش بگم چرا زنگزدی؟!ننه خودت بهت اعتماد نداره!!من چکار کنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_سی_سه
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
وقتی از در وارد شد توی دستش علاوه بر شام یه کادو هم بود…خلاصه کیک رو اوردم و پریسا با ذوق شمع هارو فوت کرد و با بغض و گریه گفت:این اولین تولدیه که برام گرفتی..با مهربونی بوسیدمش و گفتم:مبارکت باشه عزیزم…بعد کادوشو دادم …با اشتیاق خیلی زیاد بازش کرد و سریع پوشید و گفت:وای …چقدر خوشگله…داشتم میگفتم خواهش میکنم که حرفم با صدای بهنام نصفه و نیمه موند،بهنام گفت؛اینم کادو ی من…یه سرویس طلای گرونقیمت بود.هاج و واج موندم..به چه مناسبتی باید سرویس طلا بهش میداد.،ناگفته نمونه که بهنام طلافروشی داشت..بهنام گفت:این سرویس رو از مغازه برداشتم…راستش با خودم گفتم چه کاره که پول نقد بدم ،اینو اوردم که هم شما سود کنید و هم من ضرر نکنم…بیشتر از من پریسا تعجب کرد.بقدری شوکه و متعجب بود که به من نگاه کرد.منم هنوز توی شوکه بودم،…آخه انتظار نداشتم بهنام بدون مشورت من اینکار رو انجام بده..بهنام سرویس طلا رو بسمت پریسا گرفته بود اما هم من و هم پریسا منگ مونده بودیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_سی_سه
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
اون شب بدون خیالپردازی خوابیدم صبح که بیدار شدم مژگان بیدار بود و تو آشپزخونه داشت صبحونه میخورد،رفتم تو آشپزخونه و سلام کردم نگاهی بهم کرد و گفت چقد تو سلام میکنی بیا بشین صبحونه ات و بخور و بعد اینا رو جمع کن من باید برم بیرون گفتم ولی من تنهایی میترسم نگاهی بهم کرد و گفت اون موقع که ننه خرابت سر کار بود کی پیشت میموند با تعجب نگاش کردم منظورش از ننه خراب و نفهمیده بودم کنارم زد و رفت تو اتاق و بعد لباس پوشیده و آرایش کرده رفت.یه کف دست نون مونده بود و یکم پنیر اونو خوردم و ظرفها رو جمع کردم هر لحظه حس میکردم یکی داره از پله ها بالا میادزود رفتم تو اتاقم و در و قفل کردم و چادر آنا رو کشیدم رو سرم و رفتم تو عالم خودم نمیدونم چه مدت زیر چادر بودم که صدای باز شدن در اومد و بعد هم صدای چند نفر و شنیدم خیلی ترسیده بودم کل بدنم داشت میلرزید گوشهامو تیز کرده بودم که ببینم صدای کیه که دستگیره در تکون خورد از ترس محکم دستامو گذاشتم جلو دهنم و جیغ زدم.صدای مژگان و شنیدم که داشت میگفت در و باز کن رفتم کلید و چرخوندم و در و باز کردم لیلا محکم پسم زد و اومد تو اتاق و ....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5