#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_سی_هشت
سعید برگشت سمتم گفت فکرنکن ما خواهر مادر حالیمون نیست هااا..اتفاقاخیلی هم رو اینجور مسائل حساس هستیم مثل بابامون..منتهی نه تو خواهرمی نه اون ننت.. شما دو تا مثل بختک افتادید تو زندگی ما و زندگی ما رو خراب کردید مادرت باعث شد مادرم طلاق بگیره برای ما غریبه اید البته بدم نشد...بااین حرفش یه تف انداختم توصورتش که جوابش بایه سیلی دادگفت دست ازپاخطاکنی حرف اضافه بزنی بلای سرخودت مادرت میاریم که نتونید تواین شهرزندگی کنیدارزوی مرگ کنید..باحرفهای که سعیدبهم زدحال بدم بدترشددوستداشتم بمیرم ازاون زندگی نکبتی نجات پیدا کنم.. اخه مگه من گناهم چی بودمنم دوستداشتم برادرهام پشتم باشن ازم حمایت کنن نه بشن بلای جونم مثل دشمن وکنیزباهامرفتارکنن..از همه چی حالم بهم میخوردخونه برام شدبودجهنم وقتی رسیدم خونه رفتم تواتاقم شروع کردم باصدای بلند گریه کردن اینقدرغم تودلم بودکه داشتم منفجرمیشدم خودم روبدبخت ترین ادم روی زمین میدونستم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_سی_هشت
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
تنهامشکل ثمین دوری راه بودچون خونش تقریباخارج ازشهربودبرای اینکه راحت بتونه رفت امدکنه یه اپارتمان۵۰متری براش اجاره کردم
البته پول پیشش وام گرفتم براش که خودش قسطش روبده ومنم یه مقداری که کم داشت بهش قرض دادم و ظرف۴ماه ثمین باکمک من تونست ازاون شرایط بددربیادتویه خونه خوب باوسایل یه زندگی راحت زندگی کنه..ازاینکه تونسته بودم کمکش کنم خیلی خوشحال بودم
البته اونم دخترنمکنشناسی نبودهرموقع بهم زنگ میزدکلی ازم تشکر میکرد برای خودم پریناز دخترم رها دعامیکرد..اون زمان دخترم رها یک ماهش بود منم به عشقش زودمیرفتم خونه،یه روزکه تازه رسیده بودم ثمین بهم پبام دادگفت لوله اب ترکیده تمام خونم رواب برداشته به صاحب خونم زنگ زدم جواب نمیده نمیدونم چکارکنم اگرمیتونی شماره یه لوله کش برام بفرست.یکی ازدوستام لوله کش ساختمان بودشمارش براش فرستادم ولی بهش گفتم بهش نگه من معرفیش کردم چون ادم دهن لقی بود ممکن بودالکی حرف دربیاره....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_سی_هشت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
اون شب عصبی شدم و گوشی رو خاموش کردم و با هزار فکر و خیال خوابیدم..بقدری فکرم درگیر بود که صبح وقتی از خواب بیدار شدم به آرش پیام ندادم. آرش که عادت داشت هر روز من بهش اطلاع بدم که بیدار شدم،،اون روز وقتی از پیام من خبری نشد،ساعت ۱۲ظهر نگران زنگ زد و گفت:سلام سحر.خوبی؟با بداخلاقی گفتم:چطور؟نکنه دلت میخواهد خوب نباشم..خندید و گفت:نه عزیرم،منظورم اینکه صبح بهم پیام ندادی ،،نگران شدم گفتم:بیکار نیستم که تا بیدار میشم بهت پیام بدم،،چرا خودت پیام نمیدی؟؟؟(انگار دلم میخواست هر چقدر که وحدت منو ناراحت کرده بود رو تلافی و روی سر آرش خالی کنم)آرش خندید و گفت:نه خیررر.انگار واقعا حالت خوب نیست.میخواهی بیام ببرم دکتر؟؟یه کم به اعصابم مسلط شدم و گفتم:لازم نکرده..بجای اون کار،،یه روز خودت پیام بده…آرش گفت:چشم عشقم.اصلا از فردا فقط خودم پیام میدم.خب کاری نداری؟؟؟صاحبکارم داره نگاه میکنه…..
گفتم:نه خداحافظ….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی_هشت
اسمم رعناست ازاستان همدان
محسن دوستش بایه پسرجوان دیگه مغازه بودن..سراغ میلادروگرفتم،محسن گفت میلادمغازه رو واگذارکرده وسهمش روماخریدیم دیگه اینجاکارنمیکنه..گفتم کجامیتونم پیداش کنم..محسن گفت چندوقتیه من ازش بیخبرم ونمیدونم کجاست میدونستم دروغ میگه،،رفتم درخونه میلادولی هرچی زنگ زدم جواب نداد..وقتی از اهالیه ساختمون پرس وجوکردم،متوجه شدم اونجا اصلا خونه میلاد نیست.خونه ی عموی میلاد که خارج از ایران زندگی میکنه..ومیلاد اونجا زندگی میکرده.بعد از مرگ شیرین پدرم افسردگی گرفته بود و با کسی حرف نمیزد بیشتر اوقات توخودش بود..یه شب باجیغ دادمادرم ازخواب بیدارشدم پدرم توخواب سکته کرده بود..سریع رسوندیمش بیمارستان ودکترگفت سکته مغزی کرده..میدونستم غم وغصه ی ازدست دادن شیرین به این روز انداختش..پدرم بستری شد و از اون شب به بعد فکر انتقام گرفتن از میلاد تو وجودم قویترشد..بایدحق شیرین و پدرم رو ازش میگرفتم واون مامای قاتل روبه دست قانون میسپردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_سی_هشت
اسمم مونسه دختری از ایران
زری من روبه اقای منصوری معرفی کردگفت اون دخترشون طناز که چندسالی ازمن بزرگتره ویه پسرم داشتن که فرنگ درس میخوند..اقای منصوری به گرمی بامن برخوردکردگفت توام ازامروزجزئی ازخانواده ماهستی ومثل دخترم طنازی چون خانجون خیلی سفارشت روکرده
ازش تشکرکردم گفتم اقاکارمن تواین عمارت چیه..یه نگاهی به طنازکردگفت کارت اینکه کناردخترم باشی وکارهای شخصیش روانجام بدی..اصلاباورم نمیشدکه کاربه این راحتی بهم داده باشن طنازازخوشحالی توپوست خودش نمیگنجیدانگاریه اسباب بازی جدیدبراش خریده باشن امدسمتم گفت..ازامروز دوست خوب و خواهر خودمی،تو خوابم نمیدیدم که بشم دختراون خونه..اقای منصوری خیلی بهم محبت میکرد وقتی فهمیدسوادندارم برام معلم سرخونه گرفت وکنار طناز درس میخوندم..انگار خدادرهای محبتش روبی دریغ به روی من بازکرده بود..خانجون گاهی میومدبهمون سرمیزدوهردفعه من رو میدید میگفت راجب گذشته ات چیزی به خانواده منصوری نگوحالاکه ازت راضی هستن بمون واستفاده کن....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_سی_هشت
سلام اسم هوراست...
ساعت۳ازشرکت زدم بیرون بعدازنیم ساعت رضاهم امدمیخواستن بگم فعلادست نگهداریم ولی رفتارش انقدر جدی بود بهم اطمینان خاطر داد که هیچ اتفاقی نمیفته کسی چیزی نمیفهمه که سکوت کردم باهاش راهی محضر دوستش شدیم..برام مهریه تعیین کرد و صیغه ی محرمیت بینمون جاری شدومن رسما شدم هووی خاله ام...بعد از اینکه بهم محرم شدیم با رضا رفتیم یه کم گشتیم و بعد رفتیم خونه ی من..تا نزدیک۷پیش من بود..موقع رفتن رضا گفت کاش هیچ مجبور نبودم ازت دوربشم..خلاصه یک ماه ازصیغه ی محرمیت مامیگذشت همه چی خوب خوش پیش میرفت..رضا هم هرموقع میتونست میومد پیشم کلی برام خرید میکرد وبهم محبت فراوان داشت،،گذشت تاصاحب خونه گفت میخوام برای پسرم عروسی بگیرم وخونه رولازم دارم بایدبلندشی....خیلی ناراحت بودم همش میترسیدم باپول پیشی که دارم نتونم خونه پیداکنم..مادرم چندباری بهم گفته بودبیابامازندگی کن امامن بعدازاینکه مستقل شده بودم دیگه دوست نداشتم برگردم خونه ی بابام..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_سی_هشت
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
از یک جاده خاکی دور زدیم واردباغ شدیم
بوی کباب همه جارا پرکرده بودمشام ادم روقلقلک میداد،،دوستای علی به استقبالمان اومدن ازپله های یک سکوی سیمانی بالارفتیم زیرنورچراغ توری(چراغ های قدیمی)قیافه های زردوبدشکلشان خوردتو ذوقم حدسم درست بود معتاد بودن وخیلی نگذشت بساطشون روپهن کردن تریاک وهشیش و..از رفتنم پشیمون شدم دلم میخواست بلند شم ازاون محیط وآدمهادور بشم،میدونستم علی اهل دود نیست نگاهش کردم..گفتم پاشو بریم اینجا جای ما نیست،علی یه مشت آروم به بازوم زد گفت من که خیلی دلم میخوادبرای یه شبم شده امتحان کنم...به خودم مطمئنم هستم برام مشکلی پیش نمیاد هرچی ازش خواهش کردم اهمیتی نداد به اصرار دوستاش مشغول شد...به منم خیلی تعارف کردن که با یه بار هیچ اتفاقی نمیفته سوسول بازی درنیار..به حرفشون گوش ندادم رفتم سمت منقل کباب و خودم رو سرگرم کردم تاوقت بگذره برگردیم...از همون شب تصمیم گرفتم رابطه ام رو با علی کمترکنم چون من دلم به آینده خوش بود..میدونستم اگرپام بلغزه آینده ی خوشی برام رقم نمیخوره...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_سی_هشت
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
سه هفته بعد مراسم نامزدیه نجمه و امید بود و من ازصبح رفتم خونه ی داداشم..امید عاشق فهام بود و خیلی دوست داشت میدیدم نجمه کنارش خوشحاله واحساس خوشبختی میکنه غم غصه خودم رو فراموش میکردم وگاهی از خدا گله میکردم چرا سرنوشت من رو اینجوری رقم زد..با بچه کوچیک خیلی سخت بود که برم ارایشگاه خودم توخونه موهام رودرست کردم..غروب که به عماد زنگ زدم گوشیش روجواب نداد.. چندبار دیگه ام گرفتم ولی بازم جواب نداد.از۹شب گذشته بودوتمام مهموناامده بودن اما ازعمادخبری نبودهمه سراغش رومیگرفتن نمیدونستم چی بایدجوابشون روبدم خیلی خجالت میکشیدم احساس میکردم همه فهمیدن خوشبخت نیستم..اخرای مراسم بود که عماد آمد خیلی ازش عصبانی بودم مثل غریبه هارفت نشیت یه گوشه وحتی یه تبریک خشک خالی هم به امیدونجمه نگفت وبعداز چندقیقه به من اشاره کردبریم..بخاطر حفظ ابرو جلوی بقیه گفتم خسته است حالش خوب نیست واماده شدم باهاش رفتم..توی راه هیچ حرفی نزدیم ولی وقتی رسیدیم خونه ازش خواستم توضیح بده چرا دیرامده..خیلی طلبکارانه گفت کارداشتم مگه حالاچی شده!!
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_سی_هشت
سلام اسمم لیلاست...
وقتی از خوابیدن ارمین مطمئن شدم رفتم گوشیو از حیاط خلوت آوردم و پاورچین پاورچین رفتم تو اتاق خواب و آروم گوشیو گذاشتم زیر تخت، خودمم رفتم کنارش خوابیدم، خبه ثانیه نکشید خوابم برد.صبح از سر و صدای آرمین بیدار شدم، منو که دید گفت بالاخره گوشیمو پیدا کردم.. لامصب نمیدونم چطوری رفته بود زیر تخت..گفتم بس که حواس پرتی..آرمین شاد و سرحال تند تند صبحانه خورد.بعد خوردن صبحانه رفتم دوش گرفتم و موهامو صاف کردم که تو آرایشگاه زیاد معطل نشم.. کارم که تموم شد وسایلمو برداشتم و با آژانس رفتم آرایشگاه، چون آرمین گفته بود شب خودش میاد دنبالم.آرایشگاه خیلی شلوغ بود ولی بخاطر اینکه من بیشتر بیعانه داده بودم کارمو زودتر شروع کردن..نزدیک غروب بود که کارم تموم شد،سریع به آرمین زنگ زدم که بیاد دنبالم که انگار اونم آرایشگاه بود و گفت تموم شد میام،،منم از بس حوصلم سر رفته بود هی میرفتم جلو آینه قدی و خودمو برانداز میکردم،آرایشم خیلی به لباسم میومد و از خودم کاملا راضی بودم..بالاخره آرمین بعد کلی معطل کردنم اومد دنبالم،حسابی خوشتیپ کرده بود و یه کت شلوار نیلی رنگ پوشیده بود که بهش میومد، موهاش رو مدل خاصی زده بود که مطمئنا امشب دخترا ازش چشم برنمیداشتن..آرمین که منو دید گفت چقدر خوشگل و جذاب شدی..منم پشت چشمی نازک کردم و گفتم من خوشگل بودم..اونم خندید و گفت بر منکرش لعنت..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_سی_هشت
سلام اسمم مریمه ...
رامینم سریع گفت اره مامانم اسمش گذاشتیم رایان مادرش گفت به سلامتی نامدارباشه ولی مهساازعصبانیت وجواب به موقع مامانم به خودش میپیچیدهیچی نمیگفت اون لحظه تودلم قنداب شدقربون صدقه مامان میرفتم مامانم برای مهساومادرشوهرم شیرینی چای اورد
مادررامین برداشت تشکرکردولی وقتی جلوی مهساگرفت گفت ماتازه خرماحلواروازتوخونمون جمع کردیم نمیتونیم شیرینی بخوریم
مامانم گفت این شیرینی پسربرادرشوهرته که الان حکم برادرت روداره بردارتورودربایستی یدونه برداشت گذاشت توبشقاب ولی بازم نخوردش ده دقیقه ای نشست جلوترازمادرشوهرم رفت بعدازاینکه مادررامین هم رفت نگاه مامانم کردم یه لبخندبهم زدخیلی خوشحال بودم ولی جلوی رامین به روی خودم نمیاوردم..رامین احترام مامانم روخیلی داشت ویه جورای مثل داداشم عباس وعمادم ازمامانم حساب میبرد..مامانم روکردبه رامین گفت صبح برودنبال شناسنامه رایان روبگیرگفت چشم حتما،،رامین وقتی رفت برای رایان شیرخشک بخره مامانم گفت مریم این جاری توهمیشه اینجوریه یاالان ازمرگ پدرشوهرش ناراحته واینجوری رفتارمیکنه
واسه اولین باربامامانم راحت نشستم درددل کردم وکم بیش کارهای مهسا رو بهش گفتم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_سی_هشت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
آقام دستشو گذاشته بود روی سرش می گفت با این بی آبرویی چه کنم با این بی آبرویی چه کنم...مامانم می گفت شما خودتونو انقدر اذیت نکنید حالا که چیزی نشده ی آسمون جولی اومده چیزی گفته و رفته ما که به این دختر نمیدیم ...اصلا به نظر من دیگه پروین مدرسه نره بسه تا اینجا هرچی که خونده...آقام گفت پاشو برو خونه می خوام تو حیاط تنها بشینم مادرم اول مقاومت می کرد ولی وقتی که دید آقام داره عصبانی میشه اومد تو خونه آقام ساعتها تو حیاط نشست..نمیدونم چندساعت نشست ولی فقط فکر میکرد و دستشو میذاشت روی سرش داداشم تو خونه داد میزد میگفت پروین تا ابد که نمیتونی تو اتاق بمونی اگه اومدی بیرون بدون که سر تو میبرم..اون روز بی بی خونه نبود رفته بود خونه ی عموم وقتی برگشت و اوضاع رو اونطوری دید نشست رو زمین و گفت خدایا آخر عاقبت این کار رو به خیر بگذرون.. خدا نکنه تو این اوضاع کسی کشته بشه و خونی ریخته بشه..دست به دعا شده بودو این دعا کردن ها بیشتر منو میترسوند ..نمیتونستم اصلا از اتاق برم بیرون همه منتظر بودند تا برم بیرون و حسابی منو کتک بزن تا شب تو اتاق موندم آخر شب بود که داشتم از گرسنگی میمردم بی بی برام یک سینی غذاآورد و گفت ننه بخور غذاتو بگو ببینم این جریان چیه..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_سی_هشت
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
زندگی بازی تلخی با من کرد.خیلی تلخ،شهروز به زندان محکوم شد تا شاید برای قطع عضوش من رضایت بدم.از دور و نزدیک برای رضایت دست به دامن من میشدند..ولی من کوتاه نیومدم…چند سال گذشت و من به کمک مامان و بابا نه تنها توی لاک افسردگی نرفتم بلکه کلاس نقاشی هم شرکت کردم و پیشرفت چشمگیری هم داشتم…یه روز توی مهمونی خانوادگی آرمان اومد سمتم..انگار مامان خیلی تلاش کرده بود تا آرمان رو به من نزدیک کنه..با دیدنش بند دلم پاره شد..آرمان خیلی بهم محبت و ابراز علاقه میکرد…باهم در ارتباط بودیم تا شش ماه بعدش ازم خواستگاری کرد و گفت:من بهت علاقمندم،میخواهم باهم ازدواج کنیم،.مراسم میگیریم و باهم میریم کشوری که اقامت دارم…نمیتونستم قبول کنم چون دورادور میدونستم که خانواده اش به شدت مخالفند اما آرمان گفت:چهره برای من مهم نیست ،مهم ایرانی بودنت و اراده ی توعه،تو با شرایط سخت کنار اومدی و روی پای خودت ایستادی…این برام مهمه،عشقت برام مهمه….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5