سرگذشت #جاوید
#چشم_سوم
#پارت_شانزده
جاوید هستم ،متولد سال ۵۸...از همون بچگی با بچه های دیگه فرق داشتم...
با خجالت به زلیخا گفتم:شر بودم اما الان اقا شدم....گفت:هیچ وقت فکرشو نمیکردم تو ناکجا آباد ببینمت...یهو صدای باباش اومد و زلیخا گفت:من رفتم ...و زود رفت داخل و در رو بست.....هنوز تو شوک زلیخا بودم،پاهام چسبیده بود رو زمین و انگار یکی قلبمو میچلوندش....دلم میخواست تا ابد اونجا بایستم ....بناچار برگشتم داخل ماشین و در خیالات دوران بچگی غرق شدم.....خوب میدونستم که دلمو باختم...با هزار زحمت ماشین رو روشن کردم و روشن نشدن ماشین رو گذاشتم پای قسمت که زلیخا رو دیدم....تو پادگان از بس ول خوردم و فکر کردم صدای بقیه در اومد که صدای تختت نمیزاره بخوابیم کمتر ول بخور....چند روز گذشت تا بالاخره دوباره برام بار خورد و باید میرفتم شهر تا آذوقه بیارم....باید وقتمو جوری تنظیم میکردم که بتونم زلیخا رو ببینم...اینقدر گاز دادم که ماشین پرواز میکرد زود رسیدم شهر و بار رو زدم و سریع برگشتم .....تا روستا زلیخا اینا گاز دادم اونجا توقف کردم و به ساعتم نگاهی انداختم ....وقت داشتم که بتونم زلیخا رو ببینم.......
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_شانزده
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بابا که دیگه باهاش کاری نداشت تا اینو شنید گفت:به جهنم که نمیاد….شماها هم دیگه حق ندارید بهش زنگ بزنید.هر بار که بهش زنگ میزنید فکر میکنه چه خبره و هی تکرار میکنه…اون شب محسن نیومد خونه…..فردا که از مدرسه اومدم خونه هنوز نیومده بود..تا ساعت ۱۱شب بود که زنگ خونه رو زدند مامان با عجله رفت در رو باز کردو محسن اومد داخل…..اما با دیدن قیافه ی محسن از تعجب شاخ در اوردیم….من که دهنم بیشتر از اون باز نمیشد وگرنه بازتر میکردم…..هر سه تایی مات مونده بودیم و سرتا پای محسن رو نگاه میکردیم….محسن از جاش تکون نمیخورد و ژست خاصی گرفته بود و نگاه میکرد…..بعداز چند ثانیه گفت:چیه؟؟؟نگاه میکنید.آدم ندیدید مگه؟؟با این حرفش بابا منفجر شد و عصبانی داد کشید و گفت:آدم؟؟؟آخه کدوم آدم؟؟؟من که جز خودمون سه تا ،،آدمی اینجا نمیبینم…عقل نداری پسر؟؟؟این چه ریخت و قیافه ایی برای خودت درست کردی آخه؟؟احمقققق.....
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شانزده
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
خیلی بی سر و صدا داخل شدیم اما بعدش انگار از خالی بودن خونه خیالش راحت شد و با صدای بلند گفت:خب !..خوش اومدی خانم خوشگله،!!راحت باش….منه احمق و ساده که در مجموع ۲-۳ساعت بیشتر نبود که اون پسررو میشناختم خیلی ریلکس بودم خواستم بشینم که نگاه حریص اون اقارو روی خودم دیدم .اومد کنارم وخواست دست درازی کنه که شروع کردم با مشت به بدنش کوبیدن تا ولم کنه…..گفتم:چرا اینجوری میکنی؟؟اما انگار صدامو نمیشنید .عصبانی شدم و صورتشو چنگ زدم….پوست صورتش خراش برداشت و خون اومد..اون اقا از سوزش چنگ من با عصبانیت به سینه ام کوبید و هولم داد عقب و گفت:چیکار میکنی هرزه ی دوزاری؟رفتار و حرفش خیلی بهم برخورد.آخه تا به حال هیچ کدوم از پسرا با من اینطوری رفتار نکرده بودند اما این اقا با اونا فرق داشت.بعد تصور کرد با حرفش رام شدم دوباره اومد سمتم که با لگد هولش دادم عقب…این بار که حساب کار دستش اومده بود خودشو جمع و جور کرد و با عصبانیت گفت: گمشو برو….لیاقت نداری..
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_شانزده
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
خلاصه از هم جدا شدیم و من راهی شهر شدم وحسین بسمت روستا رفت تا پیغام منو به مامان برسونه…میدونستم شهری که نزدیکی روستای ما هست فقط یه بیمارستان داره….. تمام سعی امو میکردم که خیلی زود به شهر برسم …یا عجله داشتم میرفتم که یکی از پشت صدام کرد.برگشتم و دیدم حسین هست…با تعجب بهش گفتم:حسین چرا نرفتی پیغام منو برسونی.؟؟حالا مامان نگرانم میشه..حسین گفت:نگران نمیشه چون به آمنه گفتم که بره به مادرت خبر بده…..آخه ترسیدم تورو تنها بزارم….یکی کنارت باشه بهتره…حسین واقعا مثل یه برادر بود برام..خلاصه رسیدیم بیمارستان و دورادور جویای حال هما شدیم….خداروشکر هما رو زود به بیمارستان رسونده بودند و خطر رفع شده بود و آمپول پادزهر بهش تزریق کرده بودند و حالش رو به بهبود بود…از اینکه نمیتونستم بره پیشش خیلی ناراحت بودم ولی همینکه سالم بود خوشحالم میکرد…باز دلم آروم نشد….آخه میخواستم هر جوری شده هما رو ببینم تا خیالم راحت راحت بشه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_شانزده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
پا قدم دخترم خیلی خوب بود و دخترای ناصر به فاصله ی خیلی کم ازدواج کردند و رفتند.تمام کارای عروسیشون پای من بود.از یه طرف سن و سالی نداشتم و تازه وارد ۲۰سالگی شده بود و از طرف دیگه یه بچه کوچک و مشکلات جسمانیم باعث میشد بیش از پیش عذاب بکشم…هنوز از کارای عروسی فارغ نشده بودم که خبر رسید بابام فوت شده……با این خبر شوک بدی بهم وارد شد آخه غم از دست دادن پدر خیلی سخته حتی اگه پدری که بهت اهمیت نمیداد…پدرم به دلایلی رفته بود تهران و همونجا فوت و دفن شد…روزهای سختی داشتم چون دچار افسردگی بعداز زایمان بودم که فوت پدر و به فاصله ی خیلی کم فوت نامادریم اقدس بهم شوک وارد کرد و افسردگیم شدیدتر شد…اون زمان افسردگی رو بیماری نمیدونستند و یه جورایی سرکوفتم میکردند و منو ضعیف و مریض و غیره میدونستند..تنها که بود تنهاتر شدم البته بعداز فوت پدرم و اقدس هر دو رو از ته دل بخشیدم و این بخشش یه ارامش روحی خوبی بهم داد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_شانزده
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
با خودم تصمیم گرفتم حسن رو از بچه محروم کنم تا حداقل طلاقمو بده آخه خانواده ی من در جریان کارهای حسن نبودند و تصور میکردند بهترین زندگی رو دارم…خواهرام و مامانم که تصور میکردند خوشبخت هستم ،همیشه به من میگفتند:قدر شوهرتو بدون که از همون اول برات خونه ی مستقل گرفت و اجازه نداد توی خونه ی پدر و مادرش اذیت بشی..جوابی به حرفهای خواهرام و مادرم نمیدادم اما توی دلم به خودم میگفتم:ارررره.به همین خیال باشید که حسن بخاطر من خونه ی مستقل گرفته.نمیدونید که برای راحتی و زن بازی خودش مستقل شده نه من.برای اینکه خانواده اش در جریان کاراش نباشند ،،خونه اشو جدا کرده نه من…واقعیتش حسن هرازگاهی که خانمی باهاش نبود سراغ من میومد و من همچنان از روی لجبازی قرص ضدبارداری مصرف میکردم…برای من حسن تموم شده بود چون بهم ثابت شده بود که یه مرد دروغگو و زن بازه و هر بار که مچشو میگرفتم فقط کتک خوردن و بیرون کردن از خونه نصیب من میشد….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_شانزده
الهام متولد سال ۶۷هستم متولد یکی از شهرهای کوچیک ایران که آداب و رسوم خاصی داشتند...
یکماه بعد پدربزرگ همه رو به خونه اش دعوت کرد..منو مامان آخرین نفر رفتیم،مامانم یه پاکت دستش بود ،هیچ کی روی خوش بهمون نشون نمیداد..معصومه رفته بود کنار هاشم نشسته بود و با استرس منو نگاه میکرد ،انگار میترسید هاشم رو ازش بگیرم..برای من مهم نبود چندتا نیشخند حوالش کردم..بعداز شام پدربزرگ گفت:میخواهم چیزایی رو بگم ،اولا که من نمیتونم رقیه و فاطمه رو از این خونه بیرون کنم،چون رقیه نوه ی منه و یادگار پسرم..در ثانی وظیفه ی منه که ازش نگهداری کنم..زن عمو گفت:اما اقاجون موندن اینا اینجا خیلی خطرناکه،من چیزای بدی دارم حس میکنم..پدربزرگ گفت:مثلا چی.؟زن عمو گفت:رقیه به معصومه حسادت میکنه و چون زود روی معصومه اسم گذاشتند ،رقیه بدش نمیاد هاشم رو مال خودش کنه..مامانم گفت:دختر من قاشق نشسته نیست خانم محترم..گفتم:زن عمو !معصومه چیزی نداره که بهش حسادت کنم،اگه تو این دنیا بخوام به کسی حسادت کنم شاید اخرش معصومه باشه.هنر تو شوهر کردن نیست ،هنر تو درس خوندنه...ونیشخندی زدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_شانزده
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
وای که چقدر عصبی شدم و حرص خوردم.از لجم سرمو انداختم پایین و نرفتم سمتش و راه خودمو ادامه دادم…مامان با عجله خودشو رسوند به من و گفت:ساغر..کجا میری؟چهره امو متعجب کردم و اروم گفتم:ماماااااان!!تو اینجا چیکار میکنی؟مامان وانمود کرد یادش رفته و طبق روال هر روز عمل کرده…خیلی ریلکس و بیخیال گفت:اومدم دنبالت دیگه،گفتم:قرار بود من امروز با دوستام بیام..الان تا دیدند تو اینجا منتظر هستی خودشون رفتند و من تنها موندم.چرا اینجوری میکنی؟با اینحرفها مسیرمو عوض کردم تا بچه ها فکر کنند قراره با مامان بریم خرید..مامان گفت:کجا داری میری؟الکی گفتم:باید از مغازه برای مدرسه چیزی بخرم..اون روز واقعا از خجالت آب شدم و محمد رضا رو کلا فراموش کردم…..برخلاف مسیر خونه رفتم سمت مغازه و مامان هم دنبالم…داخل مغازه الکی معطل کردم تا دوستام متفرق بشند و بعدش برم خونه…مامان هم مدام حرف میزد و دلیل رفتارمو میپرسید و من از حرص و لجم جوابشو نمیدادم……بالاخره خیابون مدرسه خلوت شد و با عجله بسمت خونه راه افتادم……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_شانزده
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
از وقتی فهمیده بودم ندا با یه پسر غریبه دوست شده رابطمو باهاش کمتر کرده بودم و بیشتر با ترانه بودم اما غافل از اینکه این همه فکر کردن و نقشه کشیدن و شب روز با یاد ناصر سپری کردن کار خودشو کرده بود و این بار من بودم که دل به ناصر بسته بودم و دوستش داشتم
ناصر بیست و دو سالش شده بود، تقریبا همه اهل میدونستن که اون کسی نیست که خودش بخواد دختری رو انتخاب کنه و مادرش مریم خانوم به انتخاب خودش واسه پسرش زن میگیره واسه همین تو محل مریم خانوم احترام خاصی داشت ندا هم از این فرصت استفاده میکرد تا خودشو به مریم خانوم نزدیک تر کنه کم کم به رفتارهای دوستام نسبت به ناصر واکنش های بدی نشون میدادم و از این که ناصر به دامشون نیفتاده بود خوشحال بودم از طرفی نمیخواستم مرتکب گناه بشم تصمیم گرفتم آتش عشق ناصر رو برای همیشه تو دلم خاموش کنم سعی میکردم جاهایی که اون حضور داشته باشه نباشم و موقعی که میره سر کار سر راهش قرار نگیرم اما دروغ چرا هیچ وقت فکرش از سرم بیرون نمیرفت...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_نادر
#بزرگی_یا_اوباش
#پارت_شانزده
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید…
ناصر با درس خوندن میتونه هممونو نجات بده….بزار مهندس بشه و کار کنه..زندگیمون از این رو به اون رو میشه…اما بعداز اون روزا نمیدونم چرا ناصر کم کم و به مرور از من فاصله گرفت..البته میدونم بخاطر اخلاق و رفتار و کارم بود..مخصوصا بخاطر جیب بری..دیگه براش اون فرشته ی نجات و ادم مقدس نبودم..دیگه بزرگ شده بود و بزرگی رو روی سرش نمیخواست..اون مهندس و من اوباش..اون پیش همه بزرگ و من ذلیل…اما من هم چاره ایی نداشتم .اگه کار نمیکردم چطوری دانشگاه میرفت؟پروانه چی میپوشید ومدرسه میرفت…؟؟خونه خرج داشت و بابا هم بزحمت فقط میتونست شکم اکرم و نیکی رو پر کنه…ناصر سعی میکرد من و خونه و زندگی رو از دوستاش مخفی کنه البته که حق داشت..،زندگی هم چنان با جیب بری و کارگری میگذشت و سعی میکردم پروانه و ناصر بهترینهارو بپوشند تا تو جامعه خجالت زده نشند..این وسط یک بار گیر افتادم و چون بار اولم بود اون بنده خدا رضایت داد……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_شانزده
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
قبل عروسی رضازنگ زد.گفت بیابریم خریدامامن اصلاشورشوقی نداشتم گفتم چیزی لازم ندارم وشب عروسی حلمایه پیراهن ساده پوشیدم موهامم دم اسبی بستم خیلی عصبی بودم حال حوصله نداشتم..وقتی حلماوامین واردمجلس شدن بادیدنشون تواون لباس کنارهم یدفعه زدم زیرگریه خیلی دوست داشتم اون شب جای حلمامن کنارامین باشم
مادرم فکرمیکردگریه خوشحاله دیگه خبرازدلم نداشت..اون شب برخلاف همه که خوشحال بودن من ناراحت بودم واصلا بهم خوش نگذشت حتی اخرشب که عروس باکل بوق سرصدااوردن خونه ی ما من رفتم بالانموندم فرداش..فرداش مراسم پاتختی داشتن مادرحلما صبح براش صبحانه عروس اوردبعدامدبالابه من گفت زیباجان میتونی بیای کمکم میخوام ناهاربرای حلمابیارم امابلدنیستم تزیینش کنم خانواده ی حلمارسم داشتن بعدظهرکه میومدن پاتختی برای عروس غذامیاوردن تورودربایستی قبول کردم رفتم تانزدیک ساعت1مشغول تزیین چندنوع غذاژله سالادشدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شانزده
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
ازتوکیفم حلقه ای که برام خریده بودبرداشتم رفتم تواتاقش..نیمامثل همیشه باخوشرویی ازم استقبال کردگفت خسته نباشی فکرکنم دیشب حسابی قردادی سرگرم خوشگذرونی بودی که من رو فراموش کردی الانم بی حالی...نمیدونستم چه جوری باید سرحرف رو باهاش بازکنم حرف دلم رو بهش بزنم توفکربودم که نیماصدام کردگفت خوابی هنوز..گفتم نه لطفابه حرفهام گوش بده وقول بده منطقی برخوردکنی..نیماامدروبه روم نشست گفت جانم بگو..گفتم نیمادرخوب بودن توهیچ شکی نیست ومطمئنم به تمام قولهای که بهم دادی هم عمل میکنی وباخیال راحت میتونم بهت تکیه کنم اماحقیقتش روبخوای چندوقته میخوام حرف دلم روبهت بزنم ولی روم نمیشد..امادیشب باحرفهای که زدی متوجه شدم قضیه برات خیلی جدیه خواستم روراست بگم من هیچ حسی بهت ندارم هرکاری هم میکنم نمیتونم به عنوان شریک زندگیم دوستت داشته باشم توبرام خیلی قابل احترامی امادوست داشتنت برام درحدیه دوستیه ساده است نه بیشتر..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_شانزده
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
ترانه منو دیوونه میکرد،حاضر بودم بمیرم اما از ترانه دست نکشم..حتی حاضر بودم برای بدست آوردنش قید مامان و خانواده امو بزنم…تصمیم گرفتم از سربازی شروع کنم…اون موقع طرح معافیت سه برادری بود و من به راحتی میتونستم معاف بشم اما برادرام مخالف بودند و میگفتند:بهتره بری خدمت تا از این حالت بچه ننه بودن در بیای…اما چون هدفم این بود که زود معافیمو بگیرم و با ترانه ازدواج کنم گرینه ایی بهتر از رام کردن مامان نداشتم….چسبیدم به مامان و با حمایت و تلاشهای اون دنبال کارهای اداری پایان خدمتم رفتیم…مامان با اینکه پیر ومریض بود اما چند ماه برام دوندگی کرد تا موفق شدم کارتمو بگیرم….بعد از اینکه کارتم بدستم رسید مامان یه جشن مفصل گرفت و تمام اقوام رو دعوت کرد…همون شبی که خونمون جشن بود ترانه به من زنگ زد و گفت:اکبر….تو چطور عاشق منی که منو تنها گذاشتی و خودت توی جشن داری خوشگذرونی میکنی….با اینجملات ترانه اون جشن کوفتم شد و به زور جشن رو تحمل کردم…
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_شانزده
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
خلاصه ماشین رواوردم نگین سوارکردم بردمش بیمارستان انگارتقدیرمن این بودتوتصادف بانگین برخودداشته باشم..نگین حالش خوب نبودتمام صورتش بخاطربرخوردبه اسفالت زخمی شده بودتواورژانس که بودیم نگاهمم نمیکردچندباری گفتم شماره پدرت روبده بهش خبربدم اماجوابم رونداد.. چون جریان دزدی بودبایدبه کلانتری اطلاع میدادیم دکترگفت بخاطرضربه ای که به سرش خورده امشب بایدبمونه نگین وقتی فهمیدموندگاره به من گفت توبروخودم زنگ میزنم به خانوادم خبرمیدم..بعدبایکی ازپرستارهاصحبت کردانگارشماره تماس خانوادش رودادکه اطلاع بدن فکر میکرد من رفتم امامن روصندلی بیرون نشسته بودم منتظرموندم یکی ازاعضای خانوادش بیان بعدبرم..شاید۴۵دقیقه ای طول کشیدکه دیدم یه پیرمردباریشهای سفیدوصورتی سوخته امدازیکی ازپرستارهاسراغ نگین روگرفت دروغ چرا من همش منتظریه ادم اتوکشیده شیک پیک بودم نه یه پیرمردساده بااون دستهای پینه بسته
بعد از چنددقیقه متوجه شدم اون پیرمردبابای نگین ویکی ازپرسنل منوبهش معرفی کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_شانزده
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
همه چی روسپردم به مادرشوهرم رفتم پایین.نزدیک ظهرهمین که صدای درب پارکینگ امد مادر شوهرم سرش رو از پنجره اورد بیرون گفت سیامک جان مادریه دقیقه بیابالاکارت دارم پشت درازچشمی دیدم سیامک رفت بالاانگارتودلم رخت میشستن دلشوره ی بدی داشتم به بیست دقیقه نکشیدکه صدای دادسیامک به گوشم رسیدکه داشت تندتندازپله هامیومدپایین تمام دست پام یخ کرده بودچشمم به دربودکه بیادتو،،همون لحظه صدای مامان لطیفه روهم میشنیدم که دادمیزدبه خداقسم اگربهش دست بزنی شیرم روحلالت نمیکنم..سیامک کلیدانداخت در باز کرد امد تو..تامن رودیدحمله کردبهم موهام دوردستش پیچیدتادلش خواست من روکتک زدمادرشوهرم پشت سرش امدتوولی زورش به سیامک نمیرسیدکه من روازدستش نجات بده..سیامک وحشی شده بودمیگفت فکرکردی زرنگی رفتی راپورت من روبه مادرم دادی نمیتونی مثل ادم زندگی کنی دست ازفضولیهات نمیکشی...زیردستش التماس میکردم ولم کنه ولی انگاردچارجنون شده بودهیچی نمیفهمید..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شانزده
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
بعد از این ماجرا مادرش چندباری بهم زنگ زدگفت مهساجان بایدفکرمراسم خواستگاری بعدشم عروسی باشیم..من مهدی رودوستداشتم ولی عاشقش نبودم دودل بودم برای ازدواج..چند هفته بعدمهدی گفت کاری برام پیش امده ویک ماهی بایدباپدرم بدم عسلویه چاره ای جزتحمل کردن نداشتم مهدی رفت بعدازیک ماه خورده ای برگشت گفت به خانواده ات خبربده مانیخوایم بیام خواستگاری،،به خانواده ام گفت یکی ازهم کلاسی هام ازم خواستگاری کرده پدرم همون اول مخالفت کرد ولی انقدراصرارکردم که راضی شداماروزخواستگاری انقدرسنگ انداخت که خانواده ی مهدی بدون هیچ حرفی پاشدن رفتن بعدازخواستگاری رفتارمهدی کم کمعوض شدروزبه روز ازم دور میشد تا یه روزگفت مابه دردهم نمیخوریم ووقتی خانواده ات مخالف هستن منم ازت میگذرم وخیلی راحت پاروتمام حرفهاش گذاشت رفت.. بعد از چند وقت هم متوجه شدم بادختری که خانواده اش براش انتخاب کردن ازدواج کرده..هیچ کس نمیتونه حال من رودرک کنه مگراینکه این بلاسرش امده باشه ازنظرروحی بازبهم ریختم ضربه ی بدی خورده بودم ازهمه ی پسرابدم میومد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_شانزده
اون شب بدترین شب زندگیم بودو برادرم تو اوج معصومیتم خیلی چیزام رو ازم گرفت..منی که کودکیم باخشونت پدرم گرفته شده بود..نوجوانیم توسط ادم کثیفی که بهش میگفتم برادرگرفته شد...اون زمان خیلی چیزها رو نمیدونستم وازعمق بدبختی که به سرم امده بود خبر نداشتم..اون شب ازدل درد نمیتونستم بخوابم حالم اصلاخوب نبودازدردبه خودم میپیچیدم...مامانم دم صبح بیدار شد برای نمازوبعدش امدمن رو بیدارکنه که برم کلاس زبان،وقتی امد تو اتاقم از درد تو خودم مچاله شده بودم..همین که چشمم افتاد بهش بغض دردم انگار همه باهم فوران کرد جیغ زدم شروع کردم باصدای بلندگریه کردن مامانم ازرفتارم هنگ بودخیلی ترسید..امدبغلم کردگفت یکتاچته خواب بد دیدی از صدای جیغ من امین سعیدمجتبی بابام سراسیمه امدن تواتاق اوناهم میگفتن چی شده..نگاه هم به امین افتاد دیدم باچشم ابروداره بهم اشاره میکنه که حرفی نزنم واگرحرف بزنم بابام میکشتم..تو وجودم نفرت عمیقی ازش پیداکرده بودکه دیدن قیافه اشم عذابم میداد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شانزده
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
اون روزبرای اولین بارمهرپرینازبه دلم نشست بااینکه یه کم مغروربودولی دخترمودبی بود..بعد از امدن پدرومادرامیدبه روستارابطه دوستیمون خانوادگی شدپدرمادرمان باهم خیلی جورشدن جوری که ماهی یکبار میرفتیم خونه همدیگه البته اونا بیشترمیومدن روستا چون پدرم خیلی ازشهروشلوغیش خوشش نمیومد..۳سال ازدوستی خانوادگی ماگذشت تواین مدت من امید دیپلم گرفتیم ودانشگاه ازادعمران قبول شدیم..البته من اتفاقات این۳سال رو برای اینکه طولانی نشه تعریف نمیکنم.. انقدری بدونیدکه تواین مدت با امید زیاد مهمونی پارتیرفتیم وپایه ثابت تمام این مهمونیا کسی نبود جز ثمین
یعنی هر جا مهمونی میرفتیم اونم بود و جالبه خیلی دوستداشت رابطه اش بامن جدی بشه ولی من خیلی ازش خوشم نمیومد چون میدونستم تک پر نیست با خیلی ها دوسته به هیچ کس نه نمیگه البته خودش میگفت من رابطه جدی با کسی ندارم اینابرای سرگرمیه..گذشته از رابطه های دوستی که داشت خیلی بی ادب حاضرجواب بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_شانزده
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
هر چی به بابا توضیح دادند، راضی نشد و ساناز توی سن ۱۷سالگی به دست بابا که باید بزرگترین حامیش میشد ،فوت یا بهتر بگم کشته شد و پرکشید و رفت پیش خدا…مراسم کفن و دفن ساناز خیلی خیلی سوزناک بود و تا گوشم یاری میکرد صدای گریه بود و گریه..اون روز وقتی که تو اوج بیحالی و غش کردن و گریه بودم ،یکی اروم گفت:تسلیت میگم..من کسرا هستم..تا اسم کسرا رو از زبونش شنیدم سرمو بلند کردم تا ببینمش..اما اشک چشمهام اجازه نداد و یه تصویر تار از کسرا با ریش و سبیل مرتب و قد بلند دیدم..چون ساکت شده بودم کسرا ادامه داد:کاش میفهمیدم کدوم بی سر و پایی توی خیابون زده تو سره خواهر نازنینتون…اینو گفت و سرشو انداخت پایین و رفت…درست ندیدم اما چون شونه هاش تکون میخورد معلوم بود داره گریه میکنه..با حضور کسرا توی مراسم ساناز ،یاد گوشی موبایل افتادم و توی دلم به خودم گفتم:باید قبل از اینکه بقیه گوشی رو پیدا کند خودم بگردم..مراسم تموم شدو شب چند تا از اقوام منو که دیگه نای حرکت هم نداشتم بردند داخل اتاق و برام رختخواب پهن کردند تا بخوابم،….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_شانزده
اسمم رعناست ازاستان همدان
شیرین گفت :صاحب همون مغازه است اسمش میلاده...دوروزبعدازعید بهم اس دادسال نوروتبریک گفت..وابراز علاقه کرد بهم که ازمن خوشش امده ومیخواد باهام بیشتر اشنا بشه..من اول حرفهاش رو باورنکردم ولی اینقدرپیام دادکه منم ترغیب شدم واخرای فروردین رفتم دیدنش...و الان چندماهی هست باهم درارتباطیم..آنقدرباشورشوق حرف میزد و خوشحال بود که انگار با شاهزاده ی رویاهاش اشناشده..تو دلم گفتم نشناختیش چه جونوریه..دیگه طاقت نیاوردم بایدتکلیف این قضیه روروشن میکردم...از اتاق امدم بیرون رفتم سمت تراس که مامانم صدام رونشنوه به میلاد زنگ زدم..تا دوتا بوق خورده جواب دادجانم عزیزم..گفتم کجای بایدحتما ببینمت..میلاد گفت نزدیک مغازه ام چی شده نمیشه تلفنی بگی..گفتم نه حتما باید رودرو باهات حرف بزنم.گفت باشه الان میام..سریع مانتو پوشیدم رفتم سرخیابون..بیست دقیقه ای طول کشیدتا بیاد..سوار که شدم درماشینم رومحکم بستم..میلاد باتعجب نگاهم کرد گفت چته چرامیخوای درماشین داغون کنی بامامانت دعوات شده..باعصانیت برگشتم سمتش گفتم برویه جای خلوت....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_شانزده
اسمم مونسه دختری از ایران
میان ماهیگیرهایه پیرمردی بودکه من بهش میگفتم عموپیری من رومثل دخترخودش دوست داشت وسهم من ازماهیگیریش روزی یه ماهی کوچیک بوداون روزم رفتم کنارساحل نزدیک اتیش نشستم تاعموپیری بیادماهیم روازش بگیرم..که دیدم پروانه ازدورداره میادجیغ میزنه میگه توفقط بیاخوش بگذرون تمام کارهای خونه روبندازگردن من،،گفتم ابجی منتظرعموپیری هستم بیادماهیم روازش بگیرم.ولی اصلا نذاشت حرفم تموم بشه ازموهام من روکشیدپرتم کردتواتیشی که ماهیگیرهاروشن کرده بودن..رواتیش یه کتری اب جوش بود من باسینه افتادم وسط اتیش..مردهای که اونجابودن امدن سمت من دادمیزدن..من دیگه هیچی نفهمیدیم وقتی چشمام روبازکردم، درد وحشتناکی داشتم وهرچی چشم مینداختم اشنایی دوربرم نبود..تو یه اتاق بودکه بعدا فهمیدم بیمارستانه ازگردن تاپایین شکمم سوخته بود..دکترابه مادرم میگن این موندی نیست ببریدش خونه بعدازیک روزمن رواوردن خونه..یادمه بی بی کلی برام دارو گیاهی درست میکردمیاورد...مامانم میمالیدروزخمام من هردفعه ازشدت دردبیهوش میشدم...
ادامه در پارت بعدی👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_شانزده
سلام اسم هوراست
بعدازسه هفته ام عقدکردیم،،من عاشقانه حسین رودوست داشتم کنارش احساس خوشبختی میکردم..خیلی زودکارهامون روانجام دادکه چندماه بعدعروسی بگیریم امایک هفته به عروسی.مونده بودبه تاریخ عروسمون حسین برام سنگ تمام گذاشته بودوتوخریدکردن بهترینهاروبرام انتخاب میکرد..از هرچیزی چند تا میخرید خودم خجالت میکشیدم میگفتم الان خانواده ات میگن من چقدر ندید بدیدم هستم..
هرچندمن خیلی توزندگیم سختی کشیده بودم کمبودداشتم..ولی ادم طمع کاری نبودم که بخوام ازحسین سواستفاده کنم یاعقده هام روخالی کنم..حسین میگفت به کسی ربطی نداره من دوستدارم برات خریدکنم..نزدیک خونه ی خاله ام رضا برامون یه خونه ی نقلی اجاره کرده بودکه حسین گفت قبل بردن جهیزیه رنگش کنیم با صاحبخونه صحبت کردیم خونه رونقاشی کردیم وچهارشنبه خانواده ی حسین امدن جهیزیه من روبردن..پدرم نسبت به خواهرای دیگم جهیزیه بهتری به من داده بوداوناهم حسادت میکردن...هرچندمن چندتیکه طلاداشتم که ازبچگی مامانم برام کنارگذاشته بوداوناروفروختم مبل وسرویس خواب نه چندان گرونی خریدم که ازهیچی بهتربود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_شانزده
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
غروب که ازمدرسه امدم هانیه گفت،داداش حمیدشب میخوایم بریم مهمونی..گفتم من روهیچ جانمیبرن وبایدخونه بمونم توبرو..گفت نه بانو گفته حمیدم باید بیاد..بابام که امدگفت جفتتون اماده بشید من ازذوقم سریع لباس پوشیدم هانیه ام موهاش روشونه کرد ودم در منتظربودیم که بانو جفتمون رو صدا زد گفت هانیه تونسرین روبغل کن به منم گفت پسرکوچیکش که اسمش امید بود رو بغل کنم..هیچی نگفتیم وبچه بغل پشت سرشون راه افتادیم..نسرین میتونست خودش راه بره ولی بخاطراینکه خسته نشه ولباسش خاکی نشه میگفت هانیه بغلش کنه..طفلک نفس نفس میزد ولی جرات اینکه نسرین روبذاره زمین رونداشت نمیتونستم امیدم بدم بهش که سبکتره ونسرین روبغل کنم چون بانو اجازه نزدیک شدن به نسرین روبه من نمیداد..صورت جفتمون ازخستگی قرمزشده بود..وقتی رسیدیم خانم صاحبخونه یه نگاه ترحم امیزی به ماکردگفت ایناکین؟بانوگفت اینا نوکرامون هستن!
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_شانزده
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
به اسما زنگ زدم گفتم رفتم دیدن عماداولش باورش نمیشدولی وقتی قسم خاک بابام روخوردم باورکردگفت خیلی دیوانه ای نمیگی ممکن بودبلای سرت بیاره..اسماخیلی اصرارداشت برم شکایت کنم ولی من دوبه شک بودم،فردا صبح دوساعت اول کلاسم رونرفتم وبرای ساعت دوم وقتی ازخونه امدم بیرون یه کم که ازخونه فاصله گرفتم احساس کردم یکی تعقیبم میکنه به خیابون اصلی که رسیدم برگشتم دیدم عماددبادماشین پشت سرم داره میاد وایسادم تابهم نزدیک بشه..تا منو دید گفت سوارشوکارت دارم..گفتم هنوز اینقدر عقلم روازدست ندادم که سوارماشینت بشم،گفت همپن دیروزکه امدی مغازه ثابت کردی خیلی کره خری..گفتم حرف داری یه کم جلوتر پارک اونجا میبینمت..وقتی رسیدم جلوی ورودی پارک وایساده بود بدون اینکه محلش بدم رفتم رو یکی ازصندلی ها نشستم امدکنارم نشست..گفتم حرفت روبزن..گفت دیروزچرا اون حرفها رو زدی گفتم هرچی شنیدی عین حقیقته وهمین الان هم داشتم میرفتم پاسگاه عماد گفت ازکجامعلوم بچه مال منه..گفتم باازمایش خیلی راحت میشه ثابت کرد عماد بلند شدگفت اگرثابت بشه بچه مال منه من پای کارم وایمیستم وباهات ازدواج میکنم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_شانزده
سلام اسمم لیلاست...
شب که آرمین اومد مامان اصرار کرد که واسه شام بمونیم..آرمین هم از خدا خواسته قبول کرد، اخه آرمین عاشق مهمون و مهمونی بود، از شلوغی خوشش میومد.. همیشه میگفت من چهار تا بچه میخوام... منم به شوخی بهش میگفتم مگه میخوایم کارخونه جوجه کشی راه بندازیم... مامان واسه شام ماکارونی درست کرد، بعد از اینکه بابا و داداشام اومدن شامو خوردیم..مردها تو حال نشسته بودن حرف میزدن که من و مامان رفتیم تو اتاق.. مامان تلفن بی سیم دستش بود، هی این طرف و اون طرف میرفت و گفت حالا چجور باید مسئله خواستگاری رو مطرح کنم..؟گفتم بعد از اینکه احوال پرسی کردی یه راست برو سر اصل مطلب..مامان بی تجربه من با استرس زیاد زنگ زد خونه طلعت خانم،وقتی داشت میگفت واسه امر خیر میخوایم مزاحمتون بشیم...به وضوح عرق رو پیشونیش مشخص میشد که چقدر تنش داشت..وقتی مامان تلفن رو گذاشت نفس راحتی کشید و گفت بالاخره گفتم راحت شدم...من بی صبرانه پرسیدم خب مامان چی شد؟ چی گفت..گفت قبول کردن که بریم فردا شب، توام میای؟گفتم اره مامان مگه میشه تک خواهر داماد باشم و نیام..؟من و مامان همدیگرو بغل کردیم و شاد و سرحال رفتیم بیرون....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5