#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شانزده
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
بابا تصور کرد من متوجه نشدم اما من تمام این حرکات و رفتارهارو روی هوا میگرفتم و هیچ چیزی از نظر من نمیتونست مخفی بمونه…..تا تنها شدیم زود به مامانی گفتم:من دوست ندارم بابا ازدواج کنه…..مامانی با مهربونی گفت:پاییز جان ..!!!تو که الان درس میخونی و یه سال بعد هم صددرصد کنکور قبول میشی و میری دانشگاه…..خب تو بری کی میخواهد از پسرا مراقب کنه…؟؟؟گفتم:حالا تا سال بعد یه فکری میکنم….مامانی گفت:اصلا بچه ها هیچ….بابات خیلی جوونه و احتیاج به یه زن داره….راستش دیروز عموت میگفت هم دیر میره مغازه و هم زود از مغازه در میاد……خودت هم میدونی از مغازه مستقیم نمیاد خونه….پس کجامیره؟؟؟؟؟میترسم آبروریزی بشه….زن بگیره بهتره تا قبل از اینکه گیر رفیقهای ناباب بیفته و اموالشو بالا بکشند…..با این حرفهای مامانی اروم شدم و به بابا حق دادم و با سکوتم رضایتمو اعلام کردم…..از فردا مامانی شروع کرد به دوست و آشنا سپردن تا یه خانم خوب برای بابا پیدا کنند……
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده