#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سیزده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
ناصر صبح میرفت سر زمین و من میموند با کلی کار که از پسش بر نمیومدم…یه روز که کسی خونه نبود و من بالا سر تنور بودم و نمیدونستم چطوری روشنش کنم و نون بپزم یکی از همسایه ها وارد خونه شد و گفت:سلام عروس خانم!!…
با خجالت سلام و تعارف کردم تا بشینه…خانم همسایه گفت:اسمت چیه عروس؟؟گفتم:ایران….برای اولین بار اون خانم گفت:به به !!!چه اسم قشنگی!!!مثل خودت اسمت هم قشنگه…ته دلم گفتم:اینم با این حرفهاش داره مسخره ام میکنه….خانم همسایه ادامه داد:من اسمم لیلاست….بیشتر وقتها به بچه های ناصرخان سر میزنم..آخه با خانم خدا بیامرزش خیلی رفیق بودم…داشتی چیکار میکردی؟؟سرمو انداختم پایین وگفتم:تنور رو روشن میکردم اما بلد نیستم…سرم پایین بود و توی دلم به خودم میگفتم:الان که مسخره کنه وبعد کل روستا جار بزنه که زن کور ناصرخان هیچ هنری هم نداره…اما در کمال ناباوری لیلا خانم با تعجب گفت:واقعا؟؟؟اشکالی نداره خودم یادت میدم……….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سیزده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
ناصر صبح میرفت سر زمین و من میموند با کلی کار که از پسش بر نمیومدم…یه روز که کسی خونه نبود و من بالا سر تنور بودم و نمیدونستم چطوری روشنش کنم و نون بپزم یکی از همسایه ها وارد خونه شد و گفت:سلام عروس خانم!!…
با خجالت سلام و تعارف کردم تا بشینه…خانم همسایه گفت:اسمت چیه عروس؟؟گفتم:ایران….برای اولین بار اون خانم گفت:به به !!!چه اسم قشنگی!!!مثل خودت اسمت هم قشنگه…ته دلم گفتم:اینم با این حرفهاش داره مسخره ام میکنه….خانم همسایه ادامه داد:من اسمم لیلاست….بیشتر وقتها به بچه های ناصرخان سر میزنم..آخه با خانم خدا بیامرزش خیلی رفیق بودم…داشتی چیکار میکردی؟؟سرمو انداختم پایین وگفتم:تنور رو روشن میکردم اما بلد نیستم…سرم پایین بود و توی دلم به خودم میگفتم:الان که مسخره کنه وبعد کل روستا جار بزنه که زن کور ناصرخان هیچ هنری هم نداره…اما در کمال ناباوری لیلا خانم با تعجب گفت:واقعا؟؟؟اشکالی نداره خودم یادت میدم……….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_چهارده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
لیلا خانم با جون و دل شروع کرد به روشن کردن تنور و توضیح دادن ،،کاری که هیچ وقت اقدس برام انجام نداد که هیچ ،بلکه به دختراش مخفیانه میگفت تا من یاد نگیرم…از اون روز لیلا خانم شد همدم و معلم آموزشی من و همه چی رو یادم داد..لیلا خانم کمکم کرد تا بتونم تو اون خونه و روستا دوام بیارم…پسر ناصر که اسمش ولی بود بیشتر از دختراش منو اذیت میکرد و به هیچ عنوان حاضر نبود من جای مادرشو بگیرم…اماچون من از بچگی مطیع بار اومده بودم تمام ازار و اذیتهای ولی رو به جون خریدم و با کارها و کنایه هاش و حرفهاش کنار اومدم تا بالاخره یه کار توی تهران براش پیدا شد و رفت…با رفتن ولی یه کم از مشکلاتم کمتر شدولی درست همون سال اول ازدواجمکه تازه به اون زندگی عادت کرده بودم باردار شدم…خوشحال بودم که دارم مادر میشم ولی بارداری سختی که داشتم طمع بچه دار شدن رو برام تلخ کرد….سختی بارداری و آزار و اذیتهای دخترای ناصر(اعظم وطیبه)جونمو به لب رسونده بود...اخرای بارداری بود کم کم درد های زایمانم داشت شروع می شد....
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_پانزده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
زایمان خیلی خیلی سختی داشتم مخصوصا که اون قدیمها بیمارستان و دکتر و غیره نبود و باید توی خونه بچه رو بدنیا میاوردم.موقعی که درد شدید زایمان رو میکشیدم مادر نداشتمو صدا زدم و گفتم:وای ماماااااان…!دارم میمیرم…واااااای…..مامااااااان..غلط کردم….من بچه نمیخواهم(در حالیکه عاشق بچه بودم)…خانمی که بعنوان ماما،اومد بود تا کمکم باشه باعصبانیت گفت:ساکت شو دیگه..کمک کن بچه داره خفه میشه…ارومتر که مردای بیرون صداتو نشنوند.با دردی که فقط مادرا درکش میکنند بالاخره دخترم(خانم)بدنیا اومد..با اولین گریه ی خانم تمام دردهای بدنم به یکباره قطع شد و به ارامش رسیدم و بیحال چشمهامو بستم واز حال رفتم…اونطوری که شنیدم موقع زایمان تا مرگ رفته بودم ولی نجات پیدا کردم…کارم با اومدن بچه بیشتر شد.. باید صبوری میکردم…. هر چی باشه از خونه ی اقدس خانم بهتر بود….غریب و تنها و بدون کمک ده روز به ظاهر استراحت کردم…..البته اگه لیلا خانم نبود اون ده روز هم سرپا بودم……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_شانزده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
پا قدم دخترم خیلی خوب بود و دخترای ناصر به فاصله ی خیلی کم ازدواج کردند و رفتند.تمام کارای عروسیشون پای من بود.از یه طرف سن و سالی نداشتم و تازه وارد ۲۰سالگی شده بود و از طرف دیگه یه بچه کوچک و مشکلات جسمانیم باعث میشد بیش از پیش عذاب بکشم…هنوز از کارای عروسی فارغ نشده بودم که خبر رسید بابام فوت شده……با این خبر شوک بدی بهم وارد شد آخه غم از دست دادن پدر خیلی سخته حتی اگه پدری که بهت اهمیت نمیداد…پدرم به دلایلی رفته بود تهران و همونجا فوت و دفن شد…روزهای سختی داشتم چون دچار افسردگی بعداز زایمان بودم که فوت پدر و به فاصله ی خیلی کم فوت نامادریم اقدس بهم شوک وارد کرد و افسردگیم شدیدتر شد…اون زمان افسردگی رو بیماری نمیدونستند و یه جورایی سرکوفتم میکردند و منو ضعیف و مریض و غیره میدونستند..تنها که بود تنهاتر شدم البته بعداز فوت پدرم و اقدس هر دو رو از ته دل بخشیدم و این بخشش یه ارامش روحی خوبی بهم داد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_هفده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
دخترم خانم هنوز دو ساله نشده بود که دختر دومم خانم سلطان بدنیا اومد…تصورشو بکنید که با اون وضعیت افسردگی و نقص عضو ،چطور میتونستم از پس دو تا بچه ی قد و نیم قد بر بیام و ازشون مراقبت کنم؟؟من مادر بودم و عاشق بچه هام و این عشق کمکم کرد تا بخوبی از پس بچه ها بربیام…گذشت و خانم سه ساله شد…یه روز حس کردم دخترم خانم حال نداره و انگار مریض شده..انگار بیماریش واگیردار بود چون خانم سلطان هم از اون گرفت و هر دو باهم بیحال شدند…دخترای بیچاره ام توی تب میسوختند و توی روستا هم امکانات نداشت تا بتونم درمانشون کنم…اوایل بیماریشون از طریق جوشیده و غیره اقدام کردم ولی وقتی حالشون وخیم شددیگه طاقت نیاوردم و باچشمهای گریون و قلبی پراز غم و درد بزحمت رسوندیم بیمارستان…درسته که بعداز اون دو تا دختر خدا بهم دوباره بچه داد اما هنوز لحظات تب و درد و گریه هاشون جلوی چشمهام هستند….دخترای نازنینم توی سن ۳و ۲ساله توی بغل خودم پر پر شدند و رفتند پیش خدا……
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_هجده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
چند وقت حالم خوش نبود و گوشه گیر شده بودم و حتی به خونه و زندگی هم توجه نمیکردم تا اینکه یه روز جمیله بعداز چند سال اومد پیشم…با دیدن جمیله انگار دنیارو بهم دادند..زود دویدم سمتش و همدیکررو بغل و زار زار گریه کردیم،واقعا داشتن خواهر توی این دنیا نعمته…جمیله سه روز پیشم موند و خیلی باهامحرف زد و دلداریم داد تا یه کم اروم شدم…بعداز رفتن جمیله سعی کردم دوباره زندگی کنم اما حسش نبود و توان نداشتم تا اینکه متوجه شدم باردارم…بارداری مجددم یه انرژی بهم تزریق کرد و سرپا شدم…با دنیا اومدن پسرم حشمت روحیه ام به کل عوض شد..انگار دوباره متولد شده بودم آخه من خیلی پسر دوست داشتم..طفلک پسرم حشمت هم دو ساله بود که مریض شد و باز به همون دلیل نبود امکانات فوت شد…وقتی حشمت مریض شد قلب من هم مریض شد…اگه اون موقع ماشین بود شاید حشمت زنده بود…توی شرایط خیلی سختی با پای پیاده و توی گرمای طاقت فرسای جاده های خاکی روستا تمام تلاشمو کردم که برسونمش بیمارستان ولی نشد که نشد…….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_نوزده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
با جسم بی جوون حشمت برگشتم خونه…..تا تونستم خودمو چنگ انداختم و زدم.اینقدر گریه کردم که چشم ناتوانم دیگه اصلا نمیدید…بعداز دفن پسرم اروم و قرار نداشتم و فقط در حال گریه و بی تابی بودم…این بی تابی روی شوهرم اور منفی داشت تا اینکخ ناصرخان از دستم خسته شد و گفت:بس کن دیگه زن…!!!مگه فقط بچه ی تو مرده؟؟؟پسر من هم بود…اما من اروم نمیشدم….اعتراف میکنم که پسردوست بودم و شاید فقط بخاطر اینکه جنس پسر رو از دست داده بود اون همه خودمو اذیت کردم و زار زدم..دست خودم نبودم و کلا پسر رو دوست داشتم…گریه ها و بی تابیهای من تا باداری بعدی و به دنیا اومدم پسر دومم (جلیل)ادامه داشت…وقتی جلیل بدنیا اومد و دیدم پسره کم کم اروم شدم هرچند هنوز هم حشمت رو فراموش نکردم…چند سال گذشت و من صاحب دو دختر( عفت وراضیه ) و یه پسر (مجید)شدم..بچه هام هنوز کوچیک بودند و نیاز به مراقبت داشتند که ولی(پسر شوهرم) از تهران برگشت و ازدواج کرد………
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
دوباره من بودم که تمام کارای مراسم و خرید و غیره رو به گردن گرفته بودم و بالاخره ولی هم راهی خونه و زندگیش شد…هنوز چند ماهی از ازدواج ولی نگذشته بود که باردار شدم و دختر(شیوا) بدنیا اومد…چند ماه بعداز زایمان من زن ولی هم بچه اشو بدنیا اورد..اون روز ولی اومد سراغ من و گفت:ایران!!ایران!!!بچه ام بدنیا اومد،،بدو بیا بریم..خوشحال گفتم:بسلامتی.من کجا بیام؟ولی گفت:بیا ازشون مراقبت کن خب.میدونی که اون اینجا کسی رو نداره…نمیدونم از روی سادگی بود یا ترس یا اینکه خودمو توی دلشون جا کنم،،نمیدونم هر چی بود حاضر شدم و باهاش رفتم…خودم چند تا بچه ی کوچیک داشتم اما ولشون کردم و رفتم تا مثلا از عروس و نوه ام مراقبت کنم…اون روز پیش خودم فکر کردم:حالا که بهم ارزش قائل شده و دنبالم اومده بهتره کمکش باش،،در عوض در اینده هم اونا کمک من میشند…مثل کلفت ازش مراقبت کردم..یادمه بچه ها از تنهایی میترسیدند و التماس میکردند که تنهاشون نزارم اما برای من مهم نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست_یک
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
یه مدت که گذشت دیدم ناصر توان کار کردن نداره….واقعا هم نمیتونست کار کنه چون سنش بالا بود و پیر شده بود.از طرفی تعداد بچه ها هم زیاد میشه و خرج و مخارج میرفت بالا…چند روزی تو فکر بودم تا اینکه توسط یکی از آشناها مطلع شدم که توی شهر یه امامزاده هست که نیاز به خانواده ایی داره که هم کارای صحن رو انجام بده و هم یجورایی نگهبان اونجا باشه…تا این موضوع رو متوجه شدم سریع رفتم سراغ ناصر و بهش گفتم:ناصرخان!!ناصرخان…ناصر با تعجب گفت:چی شده ایران!!!؟؟؟چه خبرته؟؟؟مگه سر اوردی؟؟گفتم:ناصرخان!!یه کار و جای خوب توی شهر پیدا کردم…ناصرگفت:چی؟؟کار؟؟؟تو حق نداری کار کنی!!مگه زن هم سرکار میره؟؟گفتم:سرکار نیست….یه امامزاده است…بعد برای ناصر توضیح دادم که کارمون چه جوریه…خیلی زود ناصر هم راضی شد و با اون اشنا و امامزاده هماهنگ شدیم و یه روز وسایلمونو جمع کردیم و رفتیم شهر..از اون روز ساکن شهر شدیم….خوشحال بودم چون حداقل امکانات شهر بیشتر از روستا بود و کمتر به مشکل برمیخوردیم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست_دو
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
اوایل خوشحال بودم اما کم کم متوجه ی سختی کار امامزاده شدم….رفت و امدهای وقت و بی وقت مردم و نظافت امامزاده و هزار تا کار دیگه که توان منو میگرفت و وقت رسیدگی به بچه هارو نداشتم…تنها مزیتش این بود که ماه به ماه یه حقوقی میگرفتیم و اجاره خونه نمیدادیم…همسرم که توان کارهای امامزاده رو نداشت پس مجبور بودم خودم دست به کار شم….اون زمان زمستونها خیلی سرد و برف زیادی میبارید…روزهای برفی با اون پاهای معلولم مجبور بودم چکمه بپوشم و پشت بام برم تا برفهاشو پارو کنم…هر چی از سختیهای اون روزها بگم کم گفتم…کارهای امامزاده به کنار ازار و اذیت برخی از افراد مردم آزار که میومدند امامزاده واقعا عرصه رو برام تنگ کرده بود….از مسخره کردن گرفته تا بددهنی و بی حرمتی…اعصابم خیلی خرد بود..بچه هارو نمیتونستم جمع و جور کنم…یه شب که از وضعیت زندگی خیلی بهم ریخته بودم تا امامزاده خلوت شد، رفتم کنار ضریح و برای سختیهایی که میکشیدم به خدا گله کردم……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست_سه
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
همینطوری که مشکلات و سختیهامو برای خدا میشمردم یهو یاد پاهام افتادم و با گریه به خدا گفتم:خدایا!!من که این همه اذیت میشم ،حداقل پاهامو شفا بده تا خوب بشم و بهتر به این امامزاده خدمت کنم…خدایا !!پا درد امونمو بریده ،،کمکم کن تا از دردش خلاص شم .خدایا…خدایا…خیلی گریه و التماس کردم تا اینکه همونجا خواب برد…اولش یه خوابهای پریشونی دیدم ولی بعدش خواب یکی از امامها رو دیدم….دقیق نمیدونم کدوم امام یا امامزاده بود فقط میدونم که یه اقایی بود که صورت کاملا نورانی داشت….بقدری از صورتش نور میتابید که چهره اش مشخص نبود….. سرتا پای لباسش و حتی عمامه اش سبز بود…با دیدنش احساس ترس توام با شادی اومد سراغم و با خودم گفتم:حتما اومده شفام بده….با این فکر زبون باز کردم و با من من گفتم:اقا!!میشه حداقل پاهای منو شفا بدی تا بتونم همینجا در راه خدا خدمت کنم؟؟از دردپاهام نمیتونم کار کنم…یه صدایی دورگه و اکو مانند از سمت اون اقای نورانی اومد که گفت:من نمیتونم شفاعت تورو پیش خدا بکنم تا شفا پیدا کنی…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
رابطه زناشویی👩❤️👨
زنانشویی
@zanashoyi1
┅═•💋زنـاشـویـے
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست_چهار
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
اون آقای نورانی بهم گفت:من نمیتونم شفاعت تورو پیش خدا بکنم تا شفا پیدا کنی….متعجب و ناراحت گفتم:آخه چرا!؟؟؟علتش چیه؟؟؟مگه من گناهی مرتکب شدم؟؟همون صدا گفت:گناه تو اینه که توی نماز خوندن کوتاهی میکنی…درسته که نماز راز و نیاز با خداست و خدا بهش احتیاجی نداره ولی یکی از واجبات دینی هست….میخواستم بگم که منو ببخشید از این به بعد نمازمو سر وقت و همیشه میخونم که اون اقای نورانی ناپدید شد و رفت…توی خواب بقدری گریه کردم که از صدای گریه خودم از خواب پریدم و دیدم چادری که سرم بود با اشک چشمهام خیس شده…از اینکه لایق بودم و تونسته بودم اون خواب رو ببینم خوشحال بودم ولی از اینکه شفا پیدا نکردم غصه خوردم و خودمو گناهکار دونستم….از داخل حرم امامزاده برگشتم داخل اتاقی که مختص به ما بود و منتظر اذان صبح شدم تا نمازمو بخونم و بعد بخوابم….نمازمو سروقت خوندم و خوابیدم تاشاید اون آقا به خوابم بیاد باز ،ولی نه دیگه ندیدمش ...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست_پنج
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
یه مدت گذشت و حس کردم دوباره باردارم..این بار اصلا دلم نمیخواست بچه دار بشم چون به اندازه ی کافی خرج و مخارجمون بالا بود و خونه و اتاقمون کوچیک…همون تعداد هم گنجایش نداشت چه برسه به اینکه یه نفر هم اضافه بشه..وقتی از باردار بودنم صددرصد مطمئن شدم شروع کردم به جوشیده خوردن و کارهای سخت انجام دادن و بارهای سنگین برداشتن….میخواستم هر جوری شده این بچه سقط بشه..اما هیچ کدوم از کارهایی که انجام دادم کارساز نشد و ته تغاریم و اخرین دخترم (زهرا)بدنیا اومد…شرایط مالی خیلی بدی داشتیم در حدی که مجبور بودم به بچه ها لباسهای دست دوم یا بخرم یا از کسانی که لباسهاشونو نمیخواستند بگیرم و بپوشونم…از وضعیت و شرایطی که داخل امامزاده داشتیم خیلی اذیت میشدم آخه تا یکی فوت میکرد میاوردند و دور حرم طواف میکردند و بیشتر اموات رو داخل امامزاده دفن میکردند.. منو بچه ها مخصوصا دخترا از شبهای امامزاده میترسیدیم…بخاطر همین مسائل تصمیم گرفتم از بنیادی یا جایی کمک بگیرم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست_شش
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
خیلی دنبالش رفتم و بالاخره با توجه به وضعیت جسمانی من و سن و سال ناصر و تعداد بچه های تحت سرپرستیم، تونستم از بنیاد مسکن یه خونه بصورت اقساط بخرم…خونه رو تحویل گرفتیم و از امامزاده اسباب کشی کردیم….با رفتنمون مسلما حقوقی که از امامزاده میگرفتیم قطع شد و وضعیت مالیمون وخیم تر شد…با وخیم تر شدن وضع مالی ناصر بداخلاق تر شد و حتی برای خرج روزانه هم بهم پول نمیداد و فحش و دعوا راه میانداخت…خیلی دلم برای بچه ها میسوخت مخصوصا پسرم….من هنوز پسر دوست بودم و جونم به جونشون بسته بود…تنها درامدمون از اجاره ی زمینهایی بود که ناصر توی روستا به چند نفر بصورت توافقی اجاره داده بود اما کار کشاورزی و زمین هم مشکلات خودشو داشت و درامدش بالا و پایین میشد…از وقتی به شهر مهاجرت کرده بودیم بچه هارو فرستادم مدرسه..دلم میخواست همشون تحصیل کرده و عاقبت بخیر بشند مخصوصا پسرا..نمیخواستم اونا هم فقیر و کارگر باشند…با همین شرایط برای دختر بزرگم عفت خواستگار اومد و عروس شد…….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست_هفت
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
جهیزیه ی عفت رو با کار توی خونه ی همسایه ها و غیره جور کردم و حتی اون زمان براش ظروف چینی هم دادم…خوشحال بودم که دخترم سربلند خونه ی شوهرش رفت…اما بعداز ازدواج عفت وضعیت مالیمون خیلی بدتر شد چون تمام پولی که داشتیم رو خرج وسایل عفت کرده بودم…توی همین وضعیت بی پولی و نداری یه روز که از خونه ی همسایه اومدم خونه دیدم شیدا جیغ میکشه و دماغشو گرفته…وحشتزده خودمو بهش رسوندم و متوجه شدم شیوا و راضیه باهم دعوا کردند و راضیه زده دماغ شیدا رو شکونده…با عصبانیت به راضیه گفتم:چرا اینکار رو کردی؟یعنی یه لحظه نمیتونم شما وحشیهارو تنها بزارم؟راضیه با گریه گفت:ساعتمو برداشته بود و نمیداد…منم محکم زدمش و دماغش خونی شد…در حالیکه دماغ شیدا رو با دستمال گرفته بودم تا خونش بند بیاد یه ریز سر راضیه غر زدم و دعواش کردم..پولی هم نداشتم که شیدا رو تا بیمارستان ببرم..هر جوری شده خون دماغ شیدا بند اومد اما فرم بینی اش عوض شد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست_هشت
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
از اون روز هر بار دماغ شیدا رو میدیدم یه فحشی یا غری سر راضیه میزدم و دل دخترم راضیه رو هر بار میشکوندم…از بچه هام فقط راضیه خوب درس میخوند و هر کاری هم ازش میخواستم انجام میداد و کمک دستم توی کارهای خونه و بیرون بود…شیدا کخ اصلا به درس اهمیت نمیداد و همش بازیگوشی میکرد…پسرها هم که هیچ کدوم درس نمیخوند مخصوصا مجید که هر روز از مدرسه فرار میکرد و بزور میبردم مدرسه اما در نهایت هر دو ترک تحصیل کردند و مشغول کارگری شدند..موفق ترین بچه ام تو زمینه ی تحصیل و درس راضیه بود که بالاخره با تمام مشکلات مالی و نداری و غیره دیپلم گرفت…سالی که راضیه میخواست دیپلم بگیره یه روز اومد خونه و گفت:مامان!!!از طرف مدرسه قراره مارو ببرند اردو….منکه نمیدونستم اردو چیه گفتم:اردو کجاست؟؟؟؟؟راضیه گفت:مامان!!از طرف مدرسه قراره مارو ببرند اردو…گفتم:اردو کجاست؟؟گفت:یه جای تفریحی….مارو میخواند ببرند دریا…گفتم:پول میخواهند؟گفت:از من نه ،،،چون نمرات خوب بوده تشویقی میبرند…گفتم:حالا که دوست داری خب برو…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست_نه
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
راضیه خوشحال شد و رضایت نامه رو داد انگشت زدم و برد مدرسه…راضیه قرار بود سه روزه برگرده خونه ولی روز دوم خبر دادند که بیمارستان بستریه،.انگار همراه دوستاش میره دریا و چون شنا بلد نبوده زیر پاش خالی میشه و در حال غرق شدن معلمها میکشند بیرون و میبرند بیمارستان…چند روزی بیمارستان بستری شد و به ظاهر رو به بهبود بود که مرخص میکنند و میاد خونه….از همون روز مرخص شدنش تک سرفه هایی میکرد که فکر کردیم بخاطر همون اتفاق هست و کم کم خوب میشه اما بهتر که نشد بلکه روز به روز به سرفه هاش اضافه شد…وقتی شدت سرفه هاش بیشتر و بیشتر شد بردمش بیمارستان..بعداز معاینه گفتند:ریه هاش عفونت کرده و باید بستری بشه…چند روزی بستری بود که حالش وخیم تر شد و فرستادنش به یکی از بیمارستانهای تهران…اونجا یکی از پزشکهای متخصص معاینه کرد و گفت:وضعیت ریه هاش اصلا خوب نیست و نمیتونه نفس بکشه..باید بره اتاق عمل…...راضیه ی عزیزمو بردند اتاق عمل و یه شلنک از توی گلوش به داخل ریه وصل کردند تا شاید نفس بکشه و زنده بمونه……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
بدترین روزهای عمرمو داشتم میگذروندم.دختر دسته گلم جلوی چشمهام داشت پرپر میشد و از دست هیچ کسی کاری برنمیومد..راضیه توی اون وضعیت عذاب میکشید و روز به روز بدن نحیفش ضعیف و ضعیف تر میشد،دستم به جای بند نبود جز دعا و نذر و نیاز کردن….شب تا صبح به درگاه خدا گریه ودعا میکردم که دخترمو نجات بده اما انگار خدا صدای منو نمیشند…یه روز که کنار تخت راضیه بودم به سختی گفت:مامان!!خواب دیدم که رفتم آسمان و هر چی تو میگی برگرد پایین،،برنمیگردم…اشک چشمهام جاری شد و گفتم:خیره انشالله..حتما میخواهی خوب بشی که همچین خوابی دیدی….راضیه چشمهاش پراز اشک شد و گفت:اون بالا خوب بود و خودم هم دلم نمیخواست برگردم…گفتم:درسته اون بالا خوبه اما دیگه از این حرفها نزن..تو خوب میشی…فردای همون روز راضیه آسمانی شد…راضیه بعداز سه ماه تحمل درد و عذاب فوت شد…خیلی حالم بد بود.دنیا روی سرم خراب شده بود و زیر اوارش به زحمت نفس میکشیدم…
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_یک
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
همش یاد روزی میفتادم که راضیه زده بود دماغ شیدا رو شکونده بود و من تا تونسته بودم باهاش دعوا کرده بود..خودمو به شدت میزدم و یاد غرزدنهام میفتادم….یاد کمکهایی که به من میکرد…به طرز وحشتناکی حالم بد بود اما زنده موندم و دختر ۱۹ساله ام بجای من پرواز کرد…راضیه رو بردند برای غسل و کفن…..اون موقع ها توی شهر ما موقع غسل و کفن نزدیکان میت میتونستند شستشو رو ببنینند…در حال گریه و زاری بودم و خودمو به در و دیوار میکوبیدم که شنیدم یکی از غسالها گفت:این دختر چرا موقع فوتش اینقدر ارایش کرده؟با شنیدن این حرف زجه خوانی کردم و گفتم:دخترم سه ماه روی تخت بیمارستان بود و فرصت ارایش نداشت.دخترم ارایش خدایی شده…یکی دیگه از غسالها گفت:این اکلیهای صورتشو هر چی میشورم نمیره..غسال اولی گفت:زیاد با لیف نساب چون این ارایش انگار از طرف خدا شده...با این حرفها جمعیتی که اونجا بودند هجوم اوردند برای دیدن جسد راضیه…دخترم واقعا عجیب خوشگل وارایش کرده شده بود،…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_دو
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
مراسم کفن و دفنش خیلیها اومدند .همه سرخاکش حاضر میشدند چون راضیه رو قدسیه میدونستند…موقع دفن راضیه چند بار خودمو پرت کردم داخل قبر و گفتم:من هم باید با دخترم دفن بشم…اما مردم منو کشیدند بیرون و از قبر دورم کردند…خدا نصیب هیچ مادری نکنه..جوون از دست دادن خیلی سخته..داغ فرزند سخت ترین عذاب این دنیاست…راضیه ی من متولد ۵۲بود که توی ۱۹سالگی رفت…دیگه توانی برام نمونده بود و بچه های دیگر رو به حال خودشون رها کردم…یه مدت فقط با غصه ی راضیه سر میکردم که ناصر سکته کرد و مریض شد…فکر کنم ناراحتی راضیه اون بلا رو سرش اورد چون مرد بود و نمیخواست گریه کنه و این غم توی دلش تلنبار شد و سکته کرد…یادمه که یه شب به من گفت:ایران!!!من دیگه اخرای عمرمه….دلم میخواهد از اموال و زمینهایی(ارزش اموال بالا رفته بود و ارث خوبی به بچه ها میرسید)که دارم حتما به دخترام هم سهم بدی،،طبق شرع و قانون…در ظاهر وصیتشو قبول کردم….چند روز بعد ناصر هم منو تنها گذاشت…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_سه
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
وقتی ناصر فوت شد ،درسته که پیر و از کار افتاده شده بود اما بودنش یه نعمت بزرگی بود چون بچه ها مخصوصا پسرها ازش حساب میبردند…من بقدری مغرور و پسر دوست بودم که وصیت ناصر رو اجرا نکردم….اون روزها با خودم گفتم:پسرها بیشتر به این اموال احتیاج دارند..دخترها شوهر میکنند میرند و وظیفه ی همسراشونه که براشون زندگی درست کنه..تازه خودم هم به اندازه ی کافی بهشون جهیزیه میدم…..اصلا نمیدونم چرا خدا به دخترها هم سهم قائل شده؟به اندازه ی کافی بهشون وسایل میدیم خب…من در حق دخترام کوتاهی کردم.زهرا دختر ته تغاریم بزرگ شده بود و خیلی خوب درس میخوند و دلش میخواست دکتر بشه اما من در حقش بخاطر جنسیتش کوتاهی کردم..زهرا توی خونه مثل یه مرد بود تمام کارامو به دوش کشیده بود…حتی کارهای بنایی و نقاشی خونه رو هم انجام میداد تا خونه و زندگی مرتبی داشته باشیم ولی به چشم من نمیومد..زهرا هیچ وقت اعتراضی به وضعیت لباس و خورد و خوراک نکرد درست برعکس پسرها.اما چشم من فقط پسرها رو میدید…
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_چهار
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
وقتی انحصاروراثت کردیم وامضای دخترهاروخواستندشیدا و زهرا خیلی زود اومدند و امضا کردند و از حقش به نفع برادراش گذشت کردند،اعتراف میکنم که غر زدنهای و حرفهای من باعث شد رضایت بدند…باز تاکید میکنم من به دخترام ظلم کردم و حقشونو به نفع پسرام بالا کشیدم.درسته که جهیزیه ی دخترامو تمام و کمال دادم ولی از قانون خدا سرپیچی کردم و به وصیت ناصر هم اهمیت ندادم،وقتی دست دخترا از ارث و میراث کوتاه شد پسرها شروع کردند به حرف زدن،هر روز به بهانه های مختلف میومدند و روی مخ من بودندو میگفتند:مامان!!!الان وقتشه که خونه رو بکوبیم و بسازیم….خونه قدیمی شده…اگه بسازیم بجای یه دونه خونه بهمون دو تا آپارتمان شیک و تمیز و مرتب میدند…نمیدونم چرا اصلا روی حرف پسرا نمیتونستم نه بیارم…اولش ظاهرا گفتم:نه پسرا….من همینجا راحتم و از اینجا خاطره دارم…ولی بعدش که یه روز نوه ی پسرم شاهین اومد و منو برد خونشون نظرم برگشت..دقیقا نمیدونم چه جشنی بود…نمیدونم تولد بود یا روز مادر…..هر چی بود بهانه ایی بیش نبود برای خام کردن من……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_پنج
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
اون شب یه جشنی گرفتند و یه کادویی به من دادند و بالاخره راضیم کردند تا امضا کنم..قرار شده بود پسرها بهمراه بچه هاشون پول بزارند و خونه رو بسازند…هر چی دخترام گفتند اینکار رو نکن قبول نکردم و برای ساخت و ساز رضایت دادم…انگار که جادو شده بودم برای همین خام حرفهاشون شدم و امضا کردم.برای من یه آپارتمان نقلی اجاره کردند و اسباب و اثاثیه امو ریختند اونجا…وارد آپارتمان که شدم پسرا و نوه ها گفتند:ببین مامان چقدر اینجا قشنگه!!!سرویسها رو به راحتی میتونی استفاده کنی مخصوصا که پاهات درد میکنه و مشکل داره..دیگه لازم نیست برای پختن غذا تا اون سر حیاط بری…..همه چی دم دستته و به راحتی میتونی استفاده کنی…خوشحال بودم که پسرام به فکرم هستند و خونمون دارند نوساز میکنند…هر وقت دخترام اسمی از سهم و ارثیه میبردند ناراحت میشدم و باهاشون دعوا میکردم….. بشدت طرفدار پسرا بودم و ازشون حمایت و طرفداری میکردم…بیچاره دخترام هم برای اینکه منو ناراحت نکنند ساکت میشدند و حرفی نمیزدند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_شش
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
یادمه که دخترم شیوا با دهن روزه بهم گفت:مامان!باور کنید برادرام دارند گولت میزنند و خونه رو بساز نیستند..پولشون کجا بود؟حداقل اگه به یه مهندس بساز و بفروش میدادی خیالت راحت تر بود…گفتم:بدم به بساز و بفروش اونا بخورند.!؟خب پسرای خودم میسازند و دو تا اضافه هم گیرشون میاد..تو مثلا روزه میگیری ولی در مورد برادرات بدفکر میکنی و به ضررشون حرف میزنی!!؟؟؟الهی که این نماز و روزه ات برسه به داداشات…الهی که خیر نبینی که چشم دیدن داداشاتو نداری..اون روز خیلی به شبدا بد و بیراه گفتم و دعواش کردم.اینقدر گفتم و گفتم تا اشک توی چشمهای دخترم جمع شد..میدونم که ناراحتش کردم..قطعا دلشو شکوندم….بد هم شکوندم اما چه کنم که عاشق پسرام بودم و نمیتونستم تحمل کنم در موردشون کوچکترین حرفی بزنند..در نهایت هم گفتم:شما دخترا به داداشاتون حسادت میکنید بهتره تمومش کنید..ای کاش حرفشونو گوش میکردم….ای کاش این همه به پسرا بال و پر نمیدادم و بهشون اعتماد نمیکردم کردم
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_هفت
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
یه بار دخترم شیدا گفت:مامان!!اگه واقعا میخواهند خونه رو بسازند و اینجارو برای تو اجاره کردند پس قولنامه یا قرارداد کو؟؟با پررویی و بی رحمی گفتم:به تو چه کو؟؟خودم میدونم چیکار میکنم….چرا دخالت میکنید؟زهرا و شیدا بخاطر دل سوزی برای من پیگیر قضیه شدند و در نهایت متوجه شدند جلیل پسر بزرگم به کمک پسرش شاهین سهم خودشو و مجید رو بنام خودش کرده و ساخت و سازی تو کار نیست…وقتی دخترا بهم ثابت کردند که جلیل،همون پسری که از چشمهام بیشتر بهش اعتماد داشتم خونه رو بنام خودم کرده و حتی سر مجید هم کلاه گذاشته داشتم دیوونه میشدم…بعداز یه مدت مجبور شدم یه زیرزمین اجاره کنم و اونجا ساکن بشم چون اون آپارتمان هم برای یه مدت کوتاهی رهن جلیل بود….نمیدونم چرا یک درصد به حرف دخترام توجه نکردم…؟کاش حداقل حرف یکیشونو قبول میکردم و در مورد خونه و سازنده و غیره تحقیق میکردم،که این بلا رو سرم نیارند....
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_هشت
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
در حال حاضر جلیل و خانمش مرتب میاند سراغم تا با کلک و زبون سه دانگ دیگررو هم بنامشون بزنم اما من دیگه آگاه شدم و گول نمیخورم..فقط نمیدونم چطوری سند رو ازشون بگیرم؟یه بار مجید به جلیل گفت:بیا حداقل سهم دخترا رو بهشون پس بده..جلیل با پررویی قبول نکرد،مجیدهم گفت:مطمئن باش خیر نمیبینی چون مادرت بیرون توی زیرزمین زندگی میکنه و تو کل دو طبقه رو تصرف کردی….مطمئن باش با بدبختی میمیری…آخه توی یه طبقه از اون خونه پسرشو عروسش زندگی میکنند و یه طبقه اشم خودشو و زنش…من با کارهام و ندونم کاریها بچه هامو هم با خودم و هم باهمدیگه دشمن کردم مثلا پارسال سر دخترم شکست عروسم گفت:نفرین ما گرفته….الهی بدتر بشند…یا چند وقت پیش پای نوه ام شکست دخترا گفتند:حقشه!!…چون آه و ناله ی ما همیشه پشتشونه……من بین بچه ها تفرقه انداختم و اونارو باهم دشمن کردم….الان چند ساله که بچه هام باهم قهرندو دور هم جمع نشدیم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_نه
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
دخترم زهرا مثل یه مرد بود.الان که یادم میفته که چه کارهایی برای من میکرد ،،دلم میخواهد بمیرم که چرا ازش رضایت گرفتم و سهمشو دادم به جلیل و بچه هاش؟چرا دلشو شکوند و آزارش دادم؟من خودم همیشه توی عذاب بودم چرا راضی شدم دخترام از حق پدرشون محروم بشند و توی سختی زندگی کنند؟؟من سهمشو دادم به پسرام و خودمو مدیون کردم…ازتون میخواهم هیچ وقت خودتون مدیون کسی نکنید…در حال حاضر بیشتر کارامو دخترم زهرا انجام میده و هیچ وقت منو ول نکرده….دیگه پیر و از پا افتاده شدم و نمیتونم کارهای شخصی خودمو هم انجام بدم .همیشه شیدا یا زهرا میاند کارمو انجام میدند و میرند….میدونم میتونم از طریق قانون و دادگاه به حق خودمو و دخترام برسم ولی اصلا دوست ندارم کار به جاهای باریک بکشه آخه اونم پسرم و پاره ی تنمه و هنوز مثل سابق دوستش دارم…..از طرفی میدونم که اگه من هم بگذرم دخترا نمیگذرند و من دوست ندارم بعداز مرگم پشت سرم نفرین باشه…امیدوارم قبل از مرگم خدا به یه طریقی به دل جلیل بندازه و حق همه رو بهشون برگردونه تا من راحت سرمو بزارم زمین……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_آخر
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
من زهرا دخترته تغاری ایران (مادرم) هستم..مامان ایران همیشه از مشکلات دوران مجردی و بعدش براش تعریف و گریه میکرد…مامان ایران بیشتر شبها که میخواستیم بخوابیم از بی مادریش میگفت و گریه میکرد از بی محبتیها میگفت…مامان ایران گفت:قدر پدر و مادرتونو بدونید چون هیچ وقت تکرار نمیشند…مامان از فوت بچه هاش برام گفت و گریست…مامان از مسخره کردن مردم گفت و اشک ریخت..مامان از اینکه توانایی نداره تا سرخاک بچه ها بره گفت و زار زد..خودم(زهرا)دو تا بچه دارم و با سرگذشت مامان بیشتر قدر بچه ها رو میدونم و بهشون محبت میکنم و اونارو باهم دوست و همدم میکنم تا هیچ وقت تنها نمونند……
در انتهای سرگذشت مامان ایران گفت:به هیچ کسی اعتماد نکنید و تا زنده هستید یه الونک برای خودتون حفظ کنید تا زیر منت نمونید……تا از سرانجام کاری مطمئن نشدید اقدام به اون کار نکنید…..
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
هدایت شده از تبلیغات انرژی مثبت
مادرم یه #پسرعمویی داشت بنام سعید،موقعی که کوچیک بودم هر وقت میومد خونه ما برام یه چیزی میخریدو منو توو #بغلش میگرفت و #نازم میکرد و میگفت ماشاءالله چه دختر خوشگلیه🥰
چند سالی از این قضیه گذشت و منم بزرگتر شدم
حالا پایه نهم بودم تا یه روز از مدرسه داشتم برمیگشتم یه مرتبه آقا سعید با ماشینش اومد گفت سارا سوار شو برسونمت.منم که کاملا بهش #اعتماد داشتم سوار ماشین شدم که یه مرتبه دیدم رفت سمت #خونه خودشون.!
گفتم سعید آقا کجا داریم میریم؟ گفت سارا جان مامان بابات امروز ناهار اومدن خونه ما، اما تا #واردخونه شدم یه مرتبه سعید...😭😱🔥
https://eitaa.com/joinchat/3279356058Cfda33c0c35
سرگذشت دردناکم رو نوشتم بیا بخون🥺🔥