eitaa logo
جالب است بدانید..
14.2هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
1.7هزار ویدیو
1 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران این رفتارم برای خودمم عجیب بود چرا باید نگران کسی باشم که هیچ ارتباط نزدیکی باهاش ندارم.باناامیدی شماره ثمین روگرفتم گوشیش روشن بود ولی جوابم روندادبهش پیام دادم این مسخره بازیها چیه دوستداری سرکارم بذاری؟یک ربعی منتظرجوابش موندم اما جواب نداد..پیام دوم براش فرستادم نوشتم اوکی هنوزم مثل قدیم کله خری دیگه مطمئن شدم داری باهام بازی میکنی خداروشکرحالت خوبه خداحافظ چند دقیقه ای ازارسال پیام دومم نگذشته بود که جواب دادحالم خوب نیست ولم کن..حوصله اس ام اس بازی نداشتم بهش زنگ زدم..بعدازچندباربوق خوردن بیحال جواب دادبله،از صداش میشد فهمید که واقعاحالش خوب نیست فیلم بازی نمیکنه.گفتم ثمین مشکلت چیه زد زیر گریه گفت خسته شدم میخوام خودم ازاین زندگی نکبت خلاص کنم..دیدم تلفنی نمیتونم ارومش کنم گفتم ادرس بده بیام ببینمت..ادرس برام پیامک کردسریع راه افتادم..تقریبا خارج ازشهربودوقتی رسیدم باورم نمیشدثمین با اون دک پزش اونجازندگی میکنه..... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. دو هفته بعد از عقد مادر آرش زنگ زد خونمون و به مامان گفت:فردا شب تشریف بیارید خونه ی ما تا هم شام در خدمت باشیم و هم در مورد زمان عروسی بچه ها صحبت کنیم..مامان گفت:زود نیست؟ما هنوز اماده نیستیم…مادر آرش گفت:اتفاقا از نظر ما هم زوده چون تا این‌خونه ی کلنکی ما ساخته نشه بیچاره پسرم باید مستاجر باشه اما اگه خونه رو از طریق مشارکت بسازیم دو واحد ۸۰متری بهمون تحویل میدند،.یعنی با یه تیر دو نشون.هم نوساز میشه و هم با پسرم توی یه ساختمون زندگی میکنیم..نوه هامو هم خودم نگه میدارم و سحر جون میتونه درسشو ادامه بده،مامان با خوشحالی قبول کرد و بعد از خداحافظی به من گفت:خوش به حالت .چه مادرشوهر خوبی داری،،متعجب گفتم:چطور؟؟مامان گفت:الان میگفت که میتونی بری دانشگاه و درستو هم بخونی.چی از این بهتر که تحصیلات دانشگاهی داشته باشی و بعدش بتونی کار کنی و دستت توی جیب خودت باشه..با این خبر خیلی خوشحال شدم و از حرفش استقبال کردم….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان زنگ زدم به میلادهرچی ازدهنم درامد بهش گفتم وتهدیدش کردم..میلادوقتی فهمید شیرین بیمارستانه خیلی ترسید،گفت خودشیرین به من اصرارکرده که من بردمش.‌وگرنه من پای کارم وایساده بودم..میدونستم ازترسش داره دروغ میگه..گفتم تو اگر نیتت این بود نمیبردیش برای سقط..شیرین اصلا اون ماما رو نمیشناخت تو بردیش وبه این روز انداختیش..خانواده ام همه چی رو دیریا زود میفهمن..چون شیرین حالش خوب نیست رفته توکما..من مجبورشدم به دکترش همه چی روبگم..پدرم داره میادبیمارستان..توام پاشو بیا و همه چی روبرای پدرم توضیح بده.. میلاد فقط گوش میداد حرفی نمیزد..داد زدم شنیدی چی گفتم که قطع کرد..حالم اصلا خوب نبوداسترس داشتم احساس ضعف میکردم...ازدلشوره وترس داشتم سکته میکردم.توسالن انتظارنشسته بودم که بابام امد..گفت شیرین حالش خوبه چرابردنش مراقبتهای ویژه؟گفتم تشخیص پزشکش این بود..دم صبح حالش خیلی بدشد..بابام گفت شیرین چیزیش نبودیدفعه چش شد!ترجیح دادم من چیزی بهش نگم ودکترجریان روبهش بگه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران چقدر هم عجله داشتن برای جوش دادن این معامله،،اقاجان صدام کردگفت بروسجلدت روبیار،،همون لحظه تصمیمم روگرفتم صورت برادرهام روبوسیدم بقچه ای که توحیاط قایم کرده بودم روبرداشتم ازخونه فرارکردم..تمام مسیررودویدم تاخودم رورسوندم یه میدون شهر من تاحالا تنها جای نرفته بودم جای رو بلد نبودم..میدونستم توشهرنمیتونم بمونم چون سریع پیدام میکردن..بایدازاون شهرمیرفتم..رفتم سمت اتوبوس قراضه ای که برای رشت مسافرجمع میکرد..فکر میکردم رشت خیلی دور وکسی پیدام نمیکنه..سوار اتوبوس شدم خودم روسپردم دست سرنوشت..نزدیکهای صبح بودرسیدم رشت وقتی ازاتوبوس پیداشدم..نمیدونستم بایدچکارکنم کجابرم حتی سوادهم نداشتم چیزی روبخونم بی هدف رفتم روی نمیکتی که گوشه ترمینال بودنشستم..چند دقیقه ای گذشت که یه پیرزن بالباسهای محلی امدنشست کنارم یه نگاهی بهم انداخت لبخندی زدبالهجه شیرین گیلکی گفت غریبی دختر مباسربهش جواب دادم.گفت چرااینقدررنگت پریده گرسنه ای سرم انداختم پایین..صورتم ازاشک خیس شد یه تیکه نون بهم دادگفت بخورتاجون بگیری.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم هوراست توفکربودم دروغ چرامنم به حمایتش نیازداشتم دوستداشتم یه مردمثل رضاتوزندگیم باشه اماوقتی به خاله ام فکرمیکردم عذاب وجدان میگرفتم..گفتم پس خاله ام چی،،گفت قرار نیست خاله ات چیزی بفهمه یه صیغه ی محرمیت میخونیم وبعداهم عقدت میکنم..فقط گوش میدادم تصمیم گیری برام سخت بودگفتم اگرخانواده ام یاپدربزرگم بفهمن خیلی بدمیشه رضاگفت توجوانی وبه هرحال بایدازدواج کنی منم میخوام حمایتت کنم ومراقبت باشم که کسی جرات نکنه چپ نگاه کنه،،گفتم فرصت بده فکرکنم..باهم رسیدیم خونه ی پدربزرگم،،اون شب مادربزرگم خیلی مهمون داشت اصلاحوصله ی کمک کردن نداشتم خستگی روبهانه کردم رفتم تواتاق دراز کشیدم..فکرم خیلی مشغول بود ده دقیقه ای گذشت برام پیام امد وقتی بازش کردم رضا نوشته بودخانمم خوبی بیا بشین روبه روم طاقت دوریت روندارم وچند تا استیکر قلب هم گذاشته بود،،جوابش روندادم پنج دقیقه بعد دوباره پیام داد اگر نیای بیرون خودم میام تواتاق..پیش خودم گفتم الکی میگه وجلوی این همه ادم میخوادبیادتواتاق چکارکنه... ادامه در پارت بعدی 👇 ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... بعدازجابجایی وسایلم رفتم درمانگاه همه ازدیدنم خوشحال شدن،انروز درمانگاه خیلی شلوغ بود و سرم حسابی مشغول کاربود..اخر وقت که خسته روی صندلی درمانگاه نشسته بودم خستگی درمیکردم..نرگس(پرستار)خواست بره خونشون امد سمت من خداحافظی کنه که کلیدش ازدستش افتادجلوی پام..دولا شدم دسته کلیدش روبردارم بهش بدم..که متوجه کلید اتاقم تو دسته کلیدش شدم،اصلا به روی خودم نیاوردم دسته کلیدش روبهش دادم اونم خداحافظی کرد رفت..معما حل شده بود دیگه مطمئن شدم کار نرگس ویه کلید یدک اتاقم رو از قبل داشته که دستش مونده نرگس یه دخترساده وخجالتی بود که راحت میشد از ظاهرش به درونش پی برد..چند روزی گذشت ویه روز بعد ظهرکه درمانگاه خیلی خلوت بود و دکتر و ماما رفته بودن استراحت،خواستم ازسربیکاری برم تو روستا و اطرافش یه دور بزنم که نرگس امد نزدیکم دید من اماده رفتن هستم گفت کجامیرید..گفتم میرم یه دوری بزنم نرگس من من کنان گفت میشه منم همراهتون بیام یه کم ازحرفش جاخوردم.گفتم ازنظرمن مشکلی نیست اگرخودتون بعدا بخاطر حرف حدیث مردم روستا اذیت نمیشید بیایید... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی... انگاردنیاروبهم داده بودن،منم شب قبل زایمانم تمام وسایلم روجمع کردم رفتم خونه ی داداشم وفرداصبح عمادامددنبالم رفتیم بیمارستان..نجمه وپریساهمراهم بودن وبعدازچندساعت پسرم فهام به دنیاامدانقدرخوشحال بودم که تمام غم غصه هام روفراموش کردم..تصمیم گرفتم بخاطر پسرمم شده قویتر از‌قبل باشم من حدودا دو هفته خونه ی برادرم موندم وتو این مدت مادرشوهرم بااینکه میدونست زایمان کردم حتی یه زنگ نزد وفقط جاری کوچیکم یه‌ روز بعد ظهر باشوهرش امد...تو این مدت عمادروزی یکبارمیومددیدنم ومیگفت مغازه ام شبهاهم میرفت خونه..بعد از دوهفته که برگشتم بااینکه تازه زایمان کرده بودم ولی شروع کردم به تمیزکردن خونه..ولی چیزهای میدیدم که احساس میکردم یه زن تواون خونه بوده..روی ملافه بالشت جای رژبودیاتارموهای مشکی که توخونه بود ظرفهای پذیرایی که از توکابیت دراورده شده بود..هرچی ازجاری کوچیکم میپرسیدم چیزی نمیگفت میدونستم اگر هم بدونه ازترسش چیزی نمیگه..سه روز از امدن من گذشته بودکه مرضیه(جاری_بزرگم) باخواهرش زینب ومادرش امدن دیدن من... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... الهه اومد کنارم نشست و خواست سر صحبتو باز کنه که سعید صداش زد و رفت.تو دلم گفتم لابد سعید میخواد خواب نیمروزیشم در کنار الهه خانم باشه حسرت میخوردم که شوهر من چرا اینطور نیست..اون موقع بود که فهمیدم پول خوشبختی نمیاره، درسته نبودش بدبختیه ولی وقتی مردت بهت محبت نکنه و حس و عاطفه ای در کار نباشه مثه مرگ تدریجیه و ذره ذره آب میشی اما کاری از دستت ساخته نیست برای رهایی از فکر و خیال پا شدم بدون اینکه کسی رو بیدار کنم سوار ماشین شدم و زدم به جاده.یکم که سرعت رفتم حالم بهتر شد،رفتم آرایشگاهی که همیشه میرفتم،میدونستم کار آرایشیشم خوبه، یه نوبت واسه فردا گرفتم و اومدم بیرون.بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم، تنهایی خیلی بهم فشار میاورد، دلم یه همدم میخواست..حتی شده یه دوست، اما تو ذاتم خیانت کردن نبود..هرگز به خودم اجازه فکر کردن بهش هم نمیدادم، من حتی به داشتن یه دوست صمیمی دختر راضی بودم ولی نمیدونستم چرا تا این سن حتی یدونه دوست هم نداشتم..تنها مربیم بود که گاهی اوقات بهم زنگ میزد و احوالمو میپرسید وگرنه دوست دیگه ای نداشتم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم مریمه ... باهربدبختی بود ازتوگلوش دکمه لباس عروسکی روکه خورده بوددراوردم رنگش سیاه شده بودگریه میکردبغلش کردم چون دکمه روبه زوردراوره بودم گلوش زخم شده بودارین گریه میکردمنم گریه میکردم ترسیده بودم اینم شانس من بوداگربلای سرش میومدچی ازشدت ترس استرس دلم دردگرفته بودیه کم براش شیرخشک درست کردم نمیتوست بخوره تواب دهنش خون بودزنگزدم رامین اونم ترسیده بودهمش میگفت حواست کجابوده راه یکساعته رونمیدونم چه جوری امدبودوقتی امدگفت ببریمش دکتردرمانگاه نزدیکمون بودبردیم نشونش دادیم گفت چیزمهمی نیست دوسه روزدیگه خوب میشه مایعات ولرم بهش بدید ساعت نزدیک چهارمهساامدارین خواب بودرامین گفت توحرفی نزن من خودم بهش میگم به جای اینکه ازمن تشکرکنه ازرامین بابت نگهداری ارین تشکرمیکردرامین گفت من امروززودامدم نتونستم سرکارغذابخورم به مریم گفتم غذاگرم کن خودمم رفتم دست صورت بشورم ارین دکمه لباس عروسکش روکنده گذاشته دهنش توگلوش گیرکردمریم متوجه میشه کمکش میکنه ودرش میاره باهم بردیمش درمانگاه دکترگفت چیزمهمی نیست مهساگفت ترخداالان حالش خوبه رامین گفت بخداحالش خوبه نگران نباش اولین باربودبعدازمدتهارامین بااین حرکتش دلم روشادکرد.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... وقتی حرف های مادر حشمت رو شنیدم زانوها و کل بدنم به یکباره شروع به لرزیدن کرد،ناخودآگاه توی اتاق راه می رفتم و دستامو تو هم فشار می دادم تمام بدنم می لرزید،با اینکه بدنم می لرزید ولی صورتم داغ داغ بود حس میکردم که دنیا برام متوقف شده ،‌دیگه زندگی به پایان رسیده بعد از چند دقیقه ای بود که دیدم بی بی داره داد و هوار میکنه  درسته که پاهام نای رفتن به بیرون و نداشتن ولی چون بی بی جیغو دادمی کرد با ترس و لرز رفتم بیرون...دیدم مادرم افتاده جلوی در و مادر حشمت هم رفته مادرم گریه می‌کرد و از جلوی در  تکون نمیخورد،بی بی هم می گفت پاشو پاشو مگه اون زن چی گفت...بیبی یکم سخت میشنید برای همین نشنیده بود که مادر حشمت چی گفته..با التماس به مادرم نگاه می‌کردم تا قضیه رو بین خودمون نگه داره و به کسی چیزی نگه..بی بی داد میزد عروس حرف بزن نکنه بلایی سر پسرم یا نوه هام اومده تو رو خدا صحبت کن اون خانوم کی بود اومدجلوی در چی گفت؟مادرم هیچی نمی گفت فقط گریه می کرد بی بی  به من اشاره کرد و گفت من نمیتونم بلندش کنم تو برو بلندش کن..وقتی رفتم به مادرم دست بزنم مادرم داد زد به من دست نزن از من دور شو..بی بی داد زد یا خدا یا خدا چی شده چه اتفاقی افتاده؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. شهروز گفت همین الان بگو غلط کردم .یالله،وگرنه هر دو پیشمون میشیم..گفتم:برووو بابایهو دیدم شهروز یه بطری اب که توی دستش بود رو باز کرد و پاشید توی صورتم…در یه لحظه دنیا جلوی چشمم سیاه ‌و تاریک شد و صورتم سوخت.از سوزش و درد شدید جیغ زدم و شروع به گریه کردم..گریه ایی که اشک نداشت…دستم روی صورتم بود و جیغ میکشیدم..صدای شهروز رو شنیدم که گفت:خودت خواستی ریحانه!الان دیگه مجبوری فقط مال خودم باشی،.باید مال خودم بشی چون دیگه کسی حتی نگاهت هم نمیکنه..با شنیدن حرفهای شهروز سوزش قلبم به سوزش صورتم اضافه شد و از ته دل زار زدم و با جیغ گفتم:آی سوختم..باباااااا سوختم،آی ماماااان صورتم.میسوزه..کمککککک..بابااااااااا…مامااااااان…از درد به خودم پیچیدم و روی زمین نشستم.حال بد و سوزش شدیدی که داشتم رو نمیدونم توی این دنیا چند نفر کشیدند.الهی هیچ کسی گرفتار همچین سوزشی نشه…نمیدونم کیا منو رسوندند بیمارستان..هنوز میسوخت و صدای جیغ و گریه ام قطع نمیشد…قضیه وقتی وحشتناک شد که توی عالم بی حالی و هوشیاری شنیدم یکی از پرستارا گفت:بنویس سوختگی با اسید.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم حسین وارد اتاق شدچون هیچ‌وقت در مورد سختی‌های که در نبودش از طرف خانواده‌اش به من تحمیل میشد گلگی نکرده بودم واسه همین حسین وقتی حال خراب منو دید با تعجب و دستپاچگی کنارم نشست و دستهام رو گرفت و گفت، ترلان چی شده؟ دلت واسه آنات تنگ شده؟اشکهام رو با گوشه‌ی چارقد پاک کردم و به زور لب زدم؛ حسین، میشه منو طلاق بدی..چی شده ترلان؟ زده به سرت؟ من دوست دارم چرا باید این کار احمقانه رو انجام بدم؟حتی فکر جدایی از حسین هم آزارم میداد اشکهام دوباره جاری شد و با لکنت گفتم؛آخه میگن من بچه‌دار نمیشم.حسین در حالیکه دستهاش رو مشت کرده بود با عصبانیت رفت تو حیاط پیش مادرش و با صدای بلند شروع کرد به داد و بیداد کردن.وحیده و مادرش از ترس مچاله شده بودند حسین با فریاد بهشون گفت؛ آخرین بارتون باشه در مورد بچه به ترلان چیزی میگید، من بچه نمیخوام.بعدش با عصبانیت در حیاط رو کوبید و رفت بیرون.از پنجره داشتم نگاهشون میکردم.مادر و خواهر حسین داشتند با نفرت نگام میکردند، ولی از ترس حسین جرات نداشتند که چیزی بهم بگن و اون روز با حمایتی که حسین از من کرد همه چی ختم بخیر شد و دوباره من واسه زندگی با حسین و تو اون خونه دلگرم تر از قبل شدم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5