eitaa logo
جالب است بدانید..
14.9هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
1 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگذشت جاوید هستم ،متولد سال ۵۸...از همون بچگی با بچه های دیگه فرق داشتم... چند ماه گذشت و من حتی مرخصی هم نرفتم تا برم به خانواده ام سر بزنم...یه روز منو صدا کردند و گفتند :تو حیاط خانواده ات منتظرت هستند....ینقدر برای دیدنشون نرفته بودم اونا اومده بودند....آبا و آبابا و زیبا .....از دیدنم خیلی تعجب کردند چون بیش از حد لاغر و شکسته شده بودم....زیبا گفت:چرااین شکلی شدی؟گفتم:خواهرمن اینجا مهمونی نیست ،پادگانه....گفت:پس چرا بقیه مثل تو نشدند...؟؟؟خلاصه خدمتم تموم شد و باید برمیگشتم روستا......دلتنگ ساره میشدم ،اما ساره گفت:هر جا باشی من باهاتم نگران نباش...برگشتم روستا و به اصرار خانواده کنکور دادم و دانشگاه قبول شدم...من از قبولیم خوشحال نبودم ....ولی بخاطر خانواده پشت وانت وسایل بار زدیم و رفتیم زنجان...آبابا موقعی که برام خونه اجاره میکرد اصرار داشت همخونه داشته باشم اما من میخواستم تنها باشم تا ساره پیشم بیاد...آبابا یه زیرزمین اجاره کرد برام و رفت.....از همون شب اول ساره کنارم بود..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎https://eitaa.com/danayi5
#سمانه من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم… اون روز گذشت و فردا یعنی سی و یکمین روزی که محسن نبود و فوت شده بود….از اذیتها و حال مامان خسته شده بودم و میخواستم به بابا بگم که حتما عصر مامان رو ببره دکتر چون اینجوری هم من اذیت میشم و هم خودش…اون روز صبح مامان از خواب بیدار شد و در حال حرف زدن با محسن مشغول آماده کردم صبحانه شد….بابا هم با صدای مامان بیدار شد و اومد تا صبحونه بخوره که مامان مانع شد و گفت:من سفره رو فقط برای محسن چیدم،،شماها حق ندارید بخورید…بابا که دلش خیلی برای مامان میسوخت ،نشست کنارش و اروم گفت:ببین..محسن دیگه نیست….محسن مرده و رفته پیش خدا….با این‌حرفش مامان عصبانی شد و شروع به داد کشیدن کرد و با مشت بابا رو زد….کلی به بابا بد و بیراه گفت….من نمیخورم اروم باش...اما مامان اروم نشد که هیچ بلکه پشت سر بابا اومد و بی هوا و بدون اینکه بابا متوجه بشه بابا رو از پشت محکم هول داد…..بابا افتاد و سرش به لبه ی میز تلویزیون خورد و گیج نقش بر زمین شد…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎https://eitaa.com/danayi5
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. یکی دو روز هم گذشت و یه شب صدای بابارو شنیدم که به اعظم گفت:این هفته جمعه محمود اقا اینا میاند خواستگاری.،با شنیدن این حرف همش تو فکر بودم که چطوری خودمو به رضا برسونم و بهش خبر بدم که داره برام خواستگار میاد.تا اینکه عصرهمون شب اعظم یه کم دراز کشیدتا چرت بزنه.من هم توی حیاط داشتم قدم میزدم که صدای موتور رضا اومد.اروم در حیاط رو نیمه باز کردم..میدونستم یه بار دیگه رضا گاز میده و رد میشه چون رمزمون دو بار بود…همونجا ایستادم تا وقتی رضا رد میشه منو ببینه.وقتی رضا برگشت،در رو باز کردم و سریع گفتم:منو زندونی کردند و قرار شوهرم بدند.همین دو جمله رو گفتم و در رو بستم و سریع رفتم توی اناقم و دراز کشیدم تا به هیچ وجه اعظم شک نکنه…دو روز بعدش زنگ خونه رو زدند و اعظم رفت باز کرد…از پنجره دیدم که یه دختری هست که خودشو دوست من معرفی کرد و خواست که برم جلوی در……اعظم صدام کرد و گفت:شیرین بیا ببین دوستت چیکارت داره؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 https://eitaa.com/danayi5
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. اون شب هما یه پیراهن قرمز چین چینی پوشیده بود با یه چارقد سفید..لپهای هما هماهنگ با رنگ لباسش شده بود و زیبایی خاصی بهش داده بود،هما واقعا گل سرسبد مجلس بود چون وقتی با سینی چای اومد توی اتاق لبخند رضایت مامان و بابارو توی چهره اشون دیدم…زن داداشاهام زیرزیرکی نگاه میکردند و بهمدیگه چشم و ابرو میومدند…معلوم بود حسادت میکردند چون عشق من ازشون خیلی سرتر بود…همون شب خواستگاری روز و تاریخ عقد رو مشخص کردند و قرار شد یکماه بعد عقد کنیم…ته دلم خداروشکر کردم که همه چی به خوبی و خوشی داشت پیش میرفت،،در عرض اون یکماه تدارک عقد رو دیدیم و برای خرید با هما و خانواده اش راهی شهر شدیم ..از اینکه داشتم براش خرید میکردم روی ابرها بود و دلم میخواست هر چی دوست داره و دست میزاره روش حتما براش بخرم…اما هما بقدری نجیب و مهربون بود که حتی اختیار خرید رو هم به بزرگترا سپرد و هر وسیله و لباسی رو که بزرگترا انتخاب میکردند اون هم موافقت میکرد…… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
( روایت از دختر ایران) من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد… بدترین روزهای عمرمو داشتم میگذروندم.دختر دسته گلم جلوی چشمهام داشت پرپر میشد و از دست هیچ کسی کاری برنمیومد..راضیه توی اون وضعیت عذاب میکشید و روز به روز بدن نحیفش ضعیف و ضعیف تر میشد،دستم به جای بند نبود جز دعا و نذر و نیاز کردن….شب تا صبح به درگاه خدا گریه ودعا میکردم که دخترمو نجات بده اما انگار خدا صدای منو نمیشند…یه روز که کنار تخت راضیه بودم به سختی گفت:مامان!!خواب دیدم که رفتم آسمان و هر چی تو میگی برگرد پایین،،برنمیگردم…اشک چشمهام جاری شد و گفتم:خیره انشالله..حتما میخواهی خوب بشی که همچین خوابی دیدی….راضیه چشمهاش پراز اشک شد و گفت:اون بالا خوب بود و خودم هم دلم نمیخواست برگردم…گفتم:درسته اون بالا خوبه اما دیگه از این حرفها نزن..تو خوب میشی…فردای همون روز راضیه آسمانی شد…راضیه بعداز سه ماه تحمل درد و عذاب فوت شد…خیلی حالم بد بود.دنیا روی سرم خراب شده بود و زیر اوارش به زحمت نفس میکشیدم… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد… شماره رو گرفتم و رفتم پایین پیش جعفر که توی ماشین منتظرم بود..جعفر گفت:چی شد؟؟؟امروز هم به کل از کار و زندگی افتادم…گفتم:حالا که امروز وقت گذاشتی و نمیتونی بری سرکار ،یه شماره اش بهش زنگ بزنم و آدرس بگیرم بریم اونجا..فکر کنم اگه اونجا بریم اهدا جنین همین هفته انجام میشه..فقط یه کم گرونتره…جعفر سرشو تکون داد و الله اکبر بلندی گفت و وایستاد تا زنگ زدم و آدرس گرفتم….بعدش حرکت کردیم و رفتیم اون مرکز….. با اقای دکتر حرف زدیم و به توافق رسیدیم…اقای دکتر دستورات لازم رو داد و گفت:دو روز دیگه فلان ساعت اینجا باشید….خدا میدونه چقدر خوشحال بودیم..هر دو..هم من و هم جعفر..از اون مرکز باهم رفتیم توی یه رستوران و غذا خوردیم و بعدش کلی مثل دوران دوستیمون توی پارک و محل تفریحی گشتیم و شب برگشتیم خونه…اون شب بعداز مدتها شب خیلی خوبی داشتیم و کلی باهم خوش گذروندیم و حرف زدیم و وبا فکر اهدای جنین خوابیدیم . ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی….. با خودم گفتم:مامان که اجازه نمیده من ازش جدا بشم چه برسه به اینکه برم تهران…با این تفکر به سعید گفتم:مگه قراره تهران زندگی کنیم؟سعید با خنده گفت:معلومه….شک داشته باشی کافری،.من کار و بار و خونه و زندگی و خانواده ام تهران هستند.نمیتونم بیام شمال…گفتم:اما من هم میدونم که مامان راضی نمیشه منو راه دور شوهر بده…گفت:خودم راضیش میکنم…این تاریخ هم هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه( ۱۱/۱۱) یازده بهمن ماه…خانواده سعید تلفنی با مامان قرار گذاشتند و این تاریخ برای خواستگاری از تهران اومدند شمال خونه ی ما و منو سعید برای اولین بار توی مراسم خواستگاری همدیگر رو از نزدیک دیدم…قبل از اینکه برسند من به مامان گفتم:مامان!امشب مهمون داریم.از تهران میاند..میشه براشون شام بپزی؟مامان گفت:مهمون؟؟تو که دوست تهرانی نداشتی؟این مهمونا کیا هستند؟گفتم:خواستگار ،مامان اخم کرد و گفت:مگه تو درس و کنکور نداری؟؟؟چرا اجازه دادی بیاند؟؟؟تورو از کجا می‌شناسند... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. گاهی به ناصر از رفتار بقیه میگفتم و گریه میکردم بعضی وقت ها هم واسه این که ناراحت نشه ازش پنهون میکردم،،محبت بیش از حد ناصر به فامیل هاشون مخصوصا خانواده پدریش توقع همه رو بالا برده بود و فکر میکردن با اومدن من قراره رفتارش باهاشون تغییر کنه شاید اگه کمتر بهشون محبت میکرد اینقدر من منفور نبودم اما مگه میشد از ناصر جز مهربونی چیز دیگه ای هم انتظار داشت..تو مدت خیلی کم رفتار مودبانه و مردونگیش باعث شده بود مامان و بابا عاشقش بشن و از اینکه با ازدواج ما اینقدر زود موافقت کرده بودن راضی باشن...بابا وقتی دید تو محله اذیت نیشم و ندا دست از سرم بر نمیداره خونه رو گذاشت واسه فروش در عرض چند ماه دوباره اسباب کشی کردیم و رفتیم خونه جدیدمون از دست ازار و اذیت های ندا راحت شده بودم بابا هم از این بابت خوشحال بود میدونستم رفتن از اون محل واسشون سخت بود اما اونا به خاطر من حاضر شدن فداکاری کنن..مامان و بابا دوست داشتنی ترین مخلوق خدا بودن فرشته ای بودن که واسه نشون دادن مهربونی خدا خلق شده بودن... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید… فکر میکردم با یه یقه به یقه شدن تموم میشه ولی نمیدونم چطور شد که دست راستم ازاد شد و یه مشت محکم کوبیدم تو صورتش…همین ضربه کافی بود تا یارو بیفته زمین…تا افتاد خودمو رسوندم و روی سینه اش نشستم و تا تونستم زدمش(درست شبیه کشتی کج)…با هر مشتی که میزدم ارومتر میشدم…نمیدونم چند مشت زدم که مردم ریختند سرم و منو ازش جدا کردند،از شانس بد من پلیس هم اطراف پارک بود.مامورای پلیس اومدند و منو بازداشت کردند..منو بردند کلانتری و اون بنده خدا هم که در حالت بیهوشی بود بردنش بیمارستان…… خلاصه میکنم که تو دادگاه یارو رضایت نداد.من هم نه پول داشتم و نه حرفی برای گفتن..هر چی سرهنگ و قاضی گفتند:لامصب یه دفاعی از خودت بکن یا برو تلاش کن و ازش دلجویی کن و رضایت بگیر ،نکردم…مگه من از کسی راضی بودم که بخواهم رضایت بگیرم..؟وقتی قاضی دید کاری از دستم برنمیاد و تلاشی هم نمیکنم بخاطر شکستگی دماغ و افتادن دو تا از دندونای یارو برام دیه و یکسال زندان برید و رفتم زندان……. ادامه در پارت بعدی 👎 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. سریع رفتم پایین امین درروبازگذاشته بوددرزدم گفت بفرماییدباخنده واردشدم یه کم معذب بودم امین گفت پاشو بساط چای قلیون ردیف کن تمام وسایل اون خونه رو من خودم کمک حلماچیده بودم میدونستم هرچیزی کجاست، ،کتری رواب کردم.زغال گذاشتم سرخ بشه امین گفت:زیبامن صبحانه نخوردم دوستدارم دست پخت توروبخورم.که ازروزپاتختی مزه اش زیرزبونم مونده،میشه یه املت برام درست کنی، گفتم چشم مشغول شدم..چنددقیقه ای گذشت املت درست کردم، چای دم کردم..باسینی صبحانه رفتم کنارش نشستم یه نگاهی بهم کردگفت: اهان این شد..اون روزهیچ اتفاقی بین من وامین نیفتادچندساعتی پیش هم بودیم من قبل ازامدن مامانم برگشتم بالایه حس عجیبی داشتم هم میترسیدم هم خوشحال بودم تنهامشکل سرراهم وجودرضابودکه بایدبرش میداشتم..تصمیم گرفتم بهش بگم دوستانه ازهم جدابشیم اون شب رضاچندباری پیام داد،زنگ زدبه گوشیم جوابش روندادم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر با شنیدن این جریان توچشمایی حامدنگاه کردم گفتم پس قبول داری یه جاهای نباید سکوت کرد و حرف دلت رو باید بزنی تا حامدخواست جواب بده مامانم مداخله کردبحث عوض کرد..هرچندازقیافه ی عصبی افسانه ام میشدفهمیدکه نمیخواد این بحث ادامه پیداکنه منم دیگه حرفی نزدم کوتاه امدم امامتوجه ی نگاه متعجب حامدکه خیره شده بودبهم شدم..اون شب گذشت فرداش حامدبهم پیام داداگرعاشق کسی هستی خانوادت مخالفت میکنن به من بگوکمکت میکنم نوشتم خانوادم ازعشقم خبرندارن که بخوان مخالفت کنن هرچندبدونن زندم نمیذارن واین عشق داره داغون میکنه حامددیگه جواب ندادمنم پیگیرنشدم..غروب بعدازکارم داشتم میرفتم سرخیابون که سوارماشین بشم برم خونه دیدم یه ماشین ازپشتم داره بوق میزنه وقتی برگشتم حامدرودیدم کنارم نگهداشت گفت سوارشو..اولش فکرکردم امده دیدن برادرش امابعدخودش گفت نیم ساعتی هست منتظرت هستم گفتم چرا؟چیزی شده؟ بدون مقدمه رفت سراصل مطلب گفت افسون عاشق کی شدی؟ ادامه در پارت بعدی 👇
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم تا اینو گفتم بغض مامان ترکید و زد زیر گریه،بابا تا صدای گریه ی مامان رو شنید بهم تپید و سرزنشم کرد و گفت:حق نداری با مادرت اینجوری حرف بزنی…گفتم:میایید خواستگاری یا نه؟؟بابا متعجب به چشمهام نگاه کرد و گفت:ببینم..اکبر.!!تو چیزی مصرف میکنی؟؟گفتم:نه خیر..من سالمه سالمم..از تو هم سالمترم..الکی به من انگ معتاد نچسبون..خودت معتادی…درست یادم نیست چی گفتم و چی شنیدم اما میدونم که با جنگ و جدال و دعوا و بحث خانواده امو کشوندم خونه ی الی اینا برای خواستگاری..روز خواستگاری الی حسابی به‌ خودش رسیده بود و یجورایی چشم گیر شده بود.جواب مثبت رو همون روز داد و علیرغم مخالفتهای خواهرا و برادرام طی سه جلسه قرار و مدار جشن و عروسی گذاشته شد…علت مخالفت خانواده ام بخاطر ظاهر الی و تابلو بودن اعتیادش بود،،اون روزها هنوز چهره ی من نمایانگر اعتیادم نبودچون خیلی به خودم میرسیدم که کسی متوجه نشه…همشون میگفتند معلومه که دختره معتاده ،لازم نکرده باهاش ازدواج کنی اما حرف من یک کلام بود و بس….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور خلاصه برای خریدعروسی مادرم بهترینهاروبرای تنهاعروسش خرید..نگینم باجهیزیه ای که اورده بودخودش رولایق همه چی میدونست یه جورای احساس برتری نسبت به فامیل خانواده ی من داشت گاهی رفتارهاش عصبیم میکردولی مادرم نمیذاشت خواهرهام اگرناراحتم میشن حرفی بزنن منم توخودم میریختم هی میگفتم کم کم درست میشه.خلاصه بهترین ارایشگاه روبراش گرفتم بهترین فیلم بردارویه تالاربزرگ شیک البته انقدروام گرفته بودم که ترس بعدازعروسی برای پرداختشون روداشتم امااون زمان فقط فکراین بودم که نگین راضی باشه...بعدازعروسی بانگین رفتم شیرازواصفهان ماه عسل توسفرمتوجه شدم هرموقع گوشی نگین زنگ میخوره ردتماس میزنه بهش شک کردم گفتم مزاحمی داری یه کم مکث کردگفت نه یکی ازبچه های دانشگاست جزوه میخوادفکرکنم گوشیش خرابه تامیام جواب بدم قطع میکنه خیلی پیگیرنشدم..بعدازسفرچندروزی هم رفتیم روستانگم براتون ازرفتارهای نگین انگارخانواده ام خدمتکارش بودن دست به هیچی نمیزدومثل مهمون یه جامینشست که ازش پذیرایی کنن... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم سیاوش وقتی امدخونه متوجه شدم بوی تند الکل میده..چیزی نگفتم شامش رو کشیدم خودمم رفتم جلوی تلویزیون نشستم سریال موردعلاقه ام رونگاه میکردم..شامش روکه خوردامدبافاصله ازمن نشست سرش روکردتوگوشی مشغول پیام بازی شدم فیلمم که تموم شددیدم باهمون لباسهای بیرونش خوابش برده و گوشی کنارشه یواشکی گوشیش روبرداشتم تاچکش کنم امارمزگوشیش روعوض کرده بودنتونستم بازش کنم..گوشی روسرجاش گذاشتم تصمیم گرفتم باهاش آشتی کنم تارمزجدیدش رویادبگیر..بعضی وقتهابه جدایی فکرمیکردم ولی از خانوادم واطرافیانم میترسیدم..خلاصه ازفردای اون روزشروع کردم اول به خودم حسابی رسیدن بعدبه خونه زندگی وکم کم خودم روبه سیامک نزدیک کردم..باهاش شروع کردم به حرفزدم‌‌ چندروزی که گذشت کبودیهای صورتم خوب شدباسیامک رفتیم دیدن مادرم خواهر وبرادرهام اونجابودن..هرکدوم که دعوتمون میکردن من باچشم وابروبه سیامک حالی میکردم که قول نده چون حوصله ی شلوغی وجمع رونداشتم بهانه ی کنکورمیاوردم میگفتم میخوام‌ کارشناسی شرکت کنم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. تانزدیک صبح بالاسرش بیدارموندم مراقبش بودم ونفهمیدم خودم ازخستگی کی خوابم برده بود..وقتی بیدارشدم دیدم مجیدداره تی وی نگاه میکنه..گفتم خوبی؟گفتم بهترم..یادم رفت بگم من مدتی بودتوارایشگاه مشغول بکاربودم اون روزهم ساعت۹صبح به یه مشتری وقت داده بودم ومجبوربودم برم سالن..اما نمیتونستم مجیدروتنهابذارم زنگزدم به پسرخاله مجیدازش خواستم بیاد پیشش که خیالم راحت باشه..موقع رفتن هم بوسش کردم گفتم مراقب خودت باش اگرحالت بدشدبهم زنگ بزن رفتم سالن امادلشوره ی بدی داشتم حال حوصله کارکردن نداشتم..دو ساعتی ازرفتنم گذشته بودکه محسن پسرخاله ی مجیدزنگ زد..گفتم چی شده ؟گفت نترس مجیدیه کم حالش بهم خورده دارم میبرمش بیمارستان خودت روبرسون...نفهمیدم چه جوری رفتم سمت خونه..وقتی رسیدم دم درخونه دیدم امبولانس داره اژیرمیکشه میره..دنبال امبولانس رفتم بیمارستان.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
دلم می خواست به مامانم بگم،من هیچ وقت ازدست ازاراذیتهاشون امنیت نداشتم نمیدونستم چرالال مونی گرفتم بازم سکوت کردم..دلم برای مامانم میسوخت کم سختی نکشیده بود..تو زندگیش وحالادونستن این ماجراهم داغونش میکرد..یکسال خورده ای ازرفتن امین میگذشت وهرچندماه یکباربرای مرخصی میومدخونه رفتارمن کماکان همنجوری بودباهاش وزیادتحویلش نمیگرفتم.. تا یکروز زنداییم زنگ زدخونمون گفت برای یلدا خواستگارامده وبله روبهشون گفتیم قرار امشب براش نشون بیارن شماهم تشریف بیارید..از شنیدن نامزدی یلدا شوکه شدم چطورقبول کرده بود..یلدا امین باهم بودن ویلدامیدونست امین دیوانه واردوستش داره چطورقبول کرده به یکی دیگه جواب بله بده..نمیدونستم باید چکارکنم اگرامین میفهمیدچی..رفتم تو اتاق بهش زنگزدم گفتم یلدا زندایی چی میگه توکه میدونستی امین میخوادبیادخواستگاریت یلداگفت امین تازه میخوادازسربازی بیادبره دنبال کارنه خونه داره نه ماشین یکسالم ازمن کوچیکتر ولی این خواستگارم مهندس خونه ماشین داره اوضاع مالیشم خیلی خوبه مگه دیوانه ام این رو رد کنم..منتظرامین بمونم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران یادمه توماه۷خیلی حالش بدشدمادرش امد دنبالش بردش خونه خودشون...منم بیشتر اوقات بعدازکارمیرفتم اونجا،یه روز که داشتم ازسرکاربرمیگشتم یه شماره ناشناس بهم پیام داد..سلام خوبی بهنام؟پیام روخوندم ولی جوابش روندادم ..فرداش دوباره همون شماره بهم پیام داد..نوشته بودخواهش میکنم جواب بده کارت دارم..از روی کنجکاوی نوشتم شما؟چند دقیقه بعدش جواب دادمنوخوب میشناسی به کمکت احتیاج دارم.گفتم تانگی کی هستی نمیتونم کمکت کنم..جواب داد به ادرسی که میگم بیاتابفهمی کی هستم..ادرسش مال بیمارستان بوداولش فکرکردم سرکارم گذاشته اماوقتی ساعت ملاقات رو برام فرستادگفت منتظرتم باورم شدراست میگه..هرچی فکرمیکردم که بفهمم کیه..به شماره ناشناس که بهم پیام داده بودزنگزدم ولی جواب ندادبدجورفکرم درگیرشده بود..اماسعی میکردم جلوی پرینازجوری رفتارکنم که شک نکنه،فرداش سرساعتی که گفته بودرفتم.بیمارستان موقع ملاقات بودراحت رفتم داخل..شماره اتاقش6بودوقتی واردشدم ثمین دیدم که بی حال روتخت افتاده ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. توی همین گیر و دار یه شب داداش و زن داداش اومدند خونمون...زن داداش بعد از کلی مقدمه چینی به مامان گفت:راستش یکی از آشناهامون دنبال یه دختر خوب میگشت که من سحر رو بهشون معرفی کردم ،،..اگه صلاح میدونید یه روز قرار بزارید تا بیاند خواستگاری…مامان که از وضعیت افسردگی و ناراحتی و گریه های من خسته شده بود خیلی زود قبول کرد و قرارهارو گذاشته و گفت:حالا بگو بیاند تا اقا پسررو ببینیم و بعدش نظرمو بهت میگیم..چند دقیقه بعد من رفتم توی آشپزخونه تا چای بریزیم که زن داداش اومد پیشم و گفت:سحر جان..اومدم اینجا تا نظر خودتو هم بدونم….نمیخواهم بخاطر من یا خانواده ات جواب مثبت بدی…مطمئن باش اگه نظرت منفی باشه.، بدون اینکه خانواده ات بدونند ردشون میکنم..با خجالت سرمو انداختم پایین و گفتم:چی بگم والا….هر چی خانواده ام بگه ،زن داداش گفت:پس با اونا قرار میزاریم تا بیاند خواستگاری و همدیکر رو ببینید،،بعدش نظر قطعی رو بهشون میدیم..سرمو به علامت تایید حرفش تکون دادم و باهم رفتیم پیش بقیه…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان حال مامانم اصلاخوب نبود..چون زمان فوت پدربزرگم تنها بالا سرش بوده...نمیدونستم مامانم رواروم کنم یابه شیرین دلداری بدم..اون روز تا اخرشب خونه ی پدربزرگم بودیم..پدربزرگم مرد سرشانسی بود و جمعیت زیادی برای تسلیت امده بودن..اخر شب برای خواب باشیرین وپدرم امدیم خونمون..ولی شیرین اصلاحالش خوب نبود..کم خونی داشت وافت فشار..وتمام این اتفاقات باعث شده بودحالش بدتربشه..باپدرم بردیمش دکتر...دعامیکردم،دکترپیش پدرم یه وقت حرفی نزنه بااینکه میدونستم تاخودمون چیزی نگنیم دکترمتوجه نمیشه ولی بازم میترسیدم..برای شیرین سرم وداروتقویتی نوشت برگشتیم خونه..فرداصبح مراسم خاکسپاری ومسجدداشتیم..صبح زودبیدارشدم کارهام روکردم..صبحانه امده کردم رفتم شیرین روبیدارکنم..ولی تب داشت خیس عرق بود..گفت حالم خوب نیست تو برو من یه کم بهترشدم باآژانس میام..پدرم فکر میکرد حال خراب شیرین بخاطر فوت پدربزرگمه..میگفت خدارحمتش کنه عمرخودش..رو کرد توخودت رودیگه انقدراذیت نکن مریض میشی پدربزرگتم روحش درعذابه اینجوری!!هرچندمن خوب میدونستم حال شیرین بخاطرچی خرابه... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران مرگ بی بی برام خیلی سخت بودمدتی توخودم بودم..اون زمان من یه دخترقدبلندباموهای مشکی ابروهای پیوسته بودم وبرای خودم خانومی شدبودم خواستگارزیاد داشتم..ولی اصلا دوستنداشتم ازدواج کنم..تایه شب اقاجان خیلی سرحال امدخونه گفت فرداشب مهمون داریم..اقاجان گفت فرداشب مهمون داریم به خودت حسابی برس مونس،،مادرم گفت اقاجان خبریه..اقاجان نگاهم کردگفت بله برای مونس داره خواستگارمیاد..من هیچی نمیگفتم فقط گوش میدادم مادرم پرسید کیه اشناست..اقاجان گفت حاج عباس،،مادرم گفت واسه پسرش میاد..اقاجان خندیدگفت حاجی پسرنداره واسه خودش داره میاد زنش چندسالیه مرده الان میخواد زن بگیره کلی مال ثروت داره و قرار پشت مهر مونس چندهکتارزمین باغ بزنه وقول داده ازمونس خوب نگهداری کنه..گفته این ازدواج شگون داره..من ازحرفهای اقاجان خشکم زده بود وتودلم میگفتم میخوادمن روبخاطرزمین ارثی که قراربهم برسه بده به حاجی که هم سن بابامه!!اصلا دوست نداشتم به سرنوشت پروانه مبتلابشم وتن به ازدواج اجباری بدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
نه اسمم مونسه دختری از ایران عمارت داشتم طوری که اصلا دلتنگ خانواده ام نمیشدم وبرای خودم خانمی شده بودم..خوندن نوشتن رویادگرفتم وبرای طنازیه خواهرخوب بودم..ایام گذشت تااینکه یه روزاقای منصوری صدام کرد..گفت قرار باطناز زری بریم فرنگ ونزدیک یک‌ ماهی نیستیم..تواین مدت توبایدبرگردی پیش خانجون،،خیلی ناراحت شدم دوری دل کندن ازشون برام خیلی سخت بودتواون عمارت بهترین روزهای عمرم‌روگذرونده بودم..ولی انگارچاره ای جزقبول کردن نداشتم..گفتم چشم هرچی شمابگیداقا..بعد از گذشت یک هفته خانواده منصوری رفتن ومن برگشتم پیش خانجون وخداخدامیکردم خانواده منصوری زودتربرگردن..خانجون هرشب بهم میگفت مونس مادرت تاالان ازدوریت دق نکرده باشه خیلیه بذارتامن زنده ام ببرمت پیششون وخبری ازت بهشون بدم..ولی من قبول نمیکردم واصلادلم نمیخواست برگردم..توخونه خانجون با وجود دخترش ونوه اش دامادش اصلا احساس غربی نمیکردم وخیلی راحت بودم ازبس خون گرم صمیمی بودن..همیشه برام سوال بودکه خانواده منصوری چرابه من غریبه انقدرلطف کردن ونشناخته مثل دخترشون طنازدوستم داشتن..‌. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم هوراست بعدازشام رضاگفت زنگبزن مامانت حال رویاروبپرس گفتم چراخودت زنگ نمیزنی گفت نمیخوام باهاش حرفبزنم بخاطربی فکریش من پسرم روازدست دادم هرچقدرگفتم قبول نکرد..من زنگ زدم به مامانم حال خاله ام روپرسیدم گفت کلی گریه کرده وتازه خوابیدهرچندمن به مامانم نگفتم رضاپیش منه،،خاله ام بعدازاینکه مرخص شدچندروزی رفت خونه ی مادربزرگم که استراحت کنه رضاهم خونه ی خودشون بود..منم هروقت برای خودم غذادرست میکردم براش میبردم..خاله ام با رضا لج کرده بود..محلش نمیدادچندباری که رفتم دیدنش میگفت باهم سرسنگین هستیم تانیادجلوی همه ازم عذرخواهی نکنه برنمیگردم،پای حرف هرکدومشون مینشستی دیگری رومقصرمیدونست..این وسط مامانم هرموقع من رومیدیدمیگفت تودخالت نکن اینازن شوهرهستن خودشون باهم کنارمیان، ده روزازاین ماجراگذشته بودخالم هنوزبرنگشته بود..رضا هم بیشتراوقات میرفت خونه ی مادرش..سرکارمیونه ی من وهومن باهم خوب بودخیلی هوام روداشت تایه روزتایم ناهارازم خواستگاری کرد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم.‌. ازتعجب داشتم شاخ درمیاوردم هنگ بودم اصلا فکرم کارنمیکردونمیتونستم حدس بزنم کارکیه یه لحظه به نرگس پرستاردرمانگاه یاروشنک ماماشک کردم ولی بازم مطمئن نبودم ومیترسیدمم ازشون بپرسم بهشون بربخوره این کارچندباری بازتکرارشدوزمانی که من برای کاری از روستا ودرمانگاه میرفتم بیرون این اتفاق میفتاد..یه جورای به این فرشته نامرئی عادت کرده بودم وبه هیچ نتیجه ای هم نمیرسیدم، تایه روزکه تصمیم گرفتم برم‌روستا ویه سربه عمه وهانیه بزنم ..میدونستم هانیه بارداره وبه زودی دایی میشم ازاین بابت خیلی ذوق داشتم وخوشحال بودم وتواین مدت واقعادلم برای عمه تنگ شده بود..تومدتی که من روستابودم خیلی موردمحبت اهالی اونجاقرارگرفته بودم و هر کدومشون میومدن درمانگاه کلی سوغاتی محلی مثل کشک دوغ ماست گردو کشمش و....میاوردن.قبل رفتن همه روجمع کردم تاباخودم ببرم برای هانیه وعمه..موقع رفتنی دراتاق روقفل کردم وباخودم گفتم بعدازبرگشت بایدبفهمم کی میادتواتاقم وکارهام رو میکنه تمام مسیر فکرم درگیر معمایی بود که نتونسته بودم حلش کنم..رسیدم روستاونزدیک خونه عمه بودم دوتادستامم پر بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی چون شکم نداشتم فکرمیکرداوایل حاملگیمه باتمام حال بدم نوبتم بود در هفته دو روز حیاط و راه پله هاروبشورم..یه روزکه داشتم حیاط رومیشستم بوی قرمه سبزی مادرشوهرم هوش ازسرم برده بود..رفتم جلوی دراتاق که مثلابگم کارم تموم شده شاید تعارف کنه برم تو!!ولی فقط پرسیدباغچه رواب دادی گفتم اره..بازم دیدم حرفی نمیزنه خودم باکمال پرویی گفتم بوی قرمه سبزیتون‌تمام محل برداشته..هیچی نگفت منم مجبورشدم برم بالا،ازشانسم سبزی قرمه نداشتم که درست کنم وتمام مدت منتظربودم شاید‌برام بیاره..‌مثل بچه هاپشت پنجره منتظربودم ودیدم برای جاریهام یه ظرف قرمه سبزی بردولی من رواصلانمیدید...من منتظرقرمه سبزی بودم ولی خبری نشدبماندکه تاغروب دیگه نتونستم چیزی بخورم واخرسرهم زنگ زدم به نجمه گفتم هوس قرمه سبزی کردم..گفت تنبل خانم خودت درست کن گفتم نه میخوام توبرام درست کنی..نی نی بدجورهوس کرده،نجمه اولش فکرمیکردشوخی میکنم باورش نمیشدوقتی مطمئن شدمیگفت همین الان ماشین بگیربیا..میدونستم عماد دوست نداره تنهایی جای برم وهرجاهم میخواستم برم خودش میبرد..گفتم فردا ناهار قرمه سبزی درست کن میام..هرچند رابطه ام باعمادهم خیلی خوب نبودیعنی زیاد نمیدیدمش صبح زودمیرفت شب میومد.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... بعضی شبا که زود میومد هم میگفت باید برم دورهمی دوستانه دکتر و پرستارها هر بار میگفتم منم ببر، با بهانه های مختلف سرمو شیره میمالید و میگفت دفعه بعد حتما میبرمت..ولی میدونستم از بودن من کنارش خجالت میکشه تو جمع همکاراش.من دیگه حتی مطبشم نمیرفتم که غافلگیرش کنم...دلم یه دلخوشی میخواست، یه دلخوشی مثل یه بچه...به درخواست آرمین این یکسال و نیم که از ازدواجمون میگذشت از بچه دار شدن جلوگیری میکردیم..آرمین میگفت فعلا واسه بچه زوده..!اما من واقعا دلم بچه میخواست..تو افکار خودم غرق بودم که مامان تکونم داد و گفت آرمین نمیاد؟ میخوایم شامو بکشیم..گفتم فکر نکنم، اگرم بیاد اخرشب میاد، چون کار داره...بعد شام من و الهه ظرف ها رو شستیم، الهه و سعید چهارماهه قبل ازدواج کرده بودن و خونه بابام نشسته بودن تا یکم وضعشون بهتر شه بتونن خونه بخرن...زندگیشون خوب بود، سعید احترام زیادی برای الهه قائل بود و دوتاشون بهم دیگه عشق میورزیدن، و گاهی اوقات که میومدم خونه بابام میدیدم سعید چقدر تو کارهای خونه به الهه کمک میکرد، الهه هم دختر خوبی بود، از وقتی عروس شده بود و اومده بود خونه بابا، نمیذاشت مامان دست به سیاه و سفید بزنه و تمام کارها رو تنهایی انجام می‌داد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5