eitaa logo
جالب است بدانید..
14.9هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
1 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. زمانی که شما همسایه ما نبودین از نوجوانی میدونستم ندا حواسش بهم هست راستش منم اولش فکر میکردم دلم باهاشه حتی بعضی وقت ها میخواستم کاری بکنم که بفهمه حواسم بهش هست اما تو دلم تردید داشتم آخه ندا بعضی رفتارهاش برام زشت و زننده بود با هر پسری خو میگرفت و زود صمیمی میشد.. با همه جوان های محل میگفت و می‌خندید چند بار به صورت مخفیانه دنبالش رفتم اما اون دختری نبود که من میخواستم وقتی شما اومدین با دیدنت حس عجیبی داشتم حواسم بهت بود تو بر خلاف ندا متین و با وقار بودی.. با پسر های محل سر سنگین بودی و کسی جرات نگاه کردنت رو نداشت کم کم ازت خوشم اومد چند باری پشت سرت بدون این که کسی بفهمه اومدم تو همونی بودی که میخواستم پاک و با متانت واقعا عاشقت شده بودم.و هر شب بهت فکر میکردم و تو رویاهام کنارم بودی اگه ندا رو پس نمیزدم..رفتارهاشو تحمل میکردم فقط به این خاطر بود که میدونستم کنار ندا هستی ممکن بود واسه یه لحظه هم که شده به بهانه ندا ببینمت و مادرم واسه من چند تا دختر نشون کرده بود و اصرار داشت باهاشون ازدواج کنم حتی چند بار ندا رو پیشنهاد داده بود اما من به خاطر تو وایسادم و همشونو رد کردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. ناصر گفت:ممکنه از این به بعد چیزی هایی بشنوی یا رفتارهایی ببینی که نارحتت کنه اما من همیشه پشتتم،، من همیشه هستم و با دنیا عوضت نمیکنم.. اون شب از عشق پنهانی که نسبت بهش داشتم حرف زدم و همه چی رو براش تعریف کردم کلی با هم خندیدیم اما از روز بعد خیلی زودتر از چیزی که ناصر وعده داده بود همه چیز تغییر کرد...اول از همه ناصر بود که تغییر کرده بود اصلا نمیتونستم حتی تصورش رو بکنم پسر سربه زیر و متین محله که همه به پاکی و متانتش قسم میخوردن اینقدر احساسی باشه ناصر هم راه عاشقی رو بلد بود هم راه دلبری کردن رو وجودش پر بود از عشق و محبت حرف هاش نگاهش رفتارش وسوسه انگیز بود به محض اینکه تنها میشدیم انقدر تو گوشم زمزمه های عاشقانه میکرد که حاضر بودم هر درخواستی داشته باشه قبول کنم اما بعدش میخندید و میگفت بمونه واسه زمان مناسبش دوری از ناصر واسم سخت بود.. همیشه میخواستم کنارش باشم مردی که کنارش همه عاشقانه های دنیا مال من بود و من خوشبخت ترین دختر دنیا بودم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. از طرف دیگه رفتارهای بقیه باهام تغییر کرده بود ندا همش دنبال انتقام گرفتن ازم بود هر جور میتونست اذیتم میکرد پشت سرم کلی حرف در اورده بود..تحملش خیلی سخت بود اما هنوز هم ندا رو دوست داشتم تا وقتی کنار ناصر بودم جرات نداشت چیزی بگه اما همین که تنهایی میدید متلک بارم میکرد. و بهم توهین میکرد بعضی از همسایه ها هم باهامون سر سنگین شده بودن از دستشون ناراحت میشدم و با خودم میگفتم یعنی اینقدر وصلت با ناصر براشون اهمیت داشت، ولی وقتی به ناصر فکر میکردم که چقدر مرد خوبیه بهشون حق میدادم...مادر شوهرم هر موقع منو میدید از دختر هایی میگفت که واسش نشون کرده بود همش تعریفشون میکرد میگفت حیف که پسرم حرفمو گوش نکرد وضع ما تو فامیل هم بهتر از این نبود.. بیشتر فامیل هاشون از من خوششون نمیومد و باهام مثل غریبه رفتار میکردن و تو جمع های فامیلی اصلا بهم ارزش نمیدادن و ازم دوری میکردن تحمل این همه تحقیر و بی محلی واسم سخت بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. گاهی به ناصر از رفتار بقیه میگفتم و گریه میکردم بعضی وقت ها هم واسه این که ناراحت نشه ازش پنهون میکردم،،محبت بیش از حد ناصر به فامیل هاشون مخصوصا خانواده پدریش توقع همه رو بالا برده بود و فکر میکردن با اومدن من قراره رفتارش باهاشون تغییر کنه شاید اگه کمتر بهشون محبت میکرد اینقدر من منفور نبودم اما مگه میشد از ناصر جز مهربونی چیز دیگه ای هم انتظار داشت..تو مدت خیلی کم رفتار مودبانه و مردونگیش باعث شده بود مامان و بابا عاشقش بشن و از اینکه با ازدواج ما اینقدر زود موافقت کرده بودن راضی باشن...بابا وقتی دید تو محله اذیت نیشم و ندا دست از سرم بر نمیداره خونه رو گذاشت واسه فروش در عرض چند ماه دوباره اسباب کشی کردیم و رفتیم خونه جدیدمون از دست ازار و اذیت های ندا راحت شده بودم بابا هم از این بابت خوشحال بود میدونستم رفتن از اون محل واسشون سخت بود اما اونا به خاطر من حاضر شدن فداکاری کنن..مامان و بابا دوست داشتنی ترین مخلوق خدا بودن فرشته ای بودن که واسه نشون دادن مهربونی خدا خلق شده بودن... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. بعد چند ماه ناصر خونه شو با وجود اینکه اون همه خرج بازسازیش و دکوراسیونش کرده بود فروخت و دوباره نزدیک خونه ما یه آپارتمان خرید نزدیک یک سال از نامزدیمون میگذشت که شوهر خاله ناصر از پشت بوم افتاد و مرد من و همسرم سعی میکردیم تا جایی که میتونیم تو مراسماتشون کمک کنیم و کنارشون باشیم ناصر عاشق کمک کردن به اطرافیانش بود منم این اخلاقش و خیلی دوست داشتم برا قابل احترام بود همیشه کنارش بودم روز بعد چهلم شوهر خالش بهم زنگ زد و گفت میخوام ببینمت کار مهمی باهات دارم اما ه شو بیام دنبالت از مامان اجازه گرفتم و زود حاضر شدم تا صدای ماشینو شنیدم پله ها رو با سرعت رفتم پایین با دیدن من پیاده شد و در ماشین رو برام باز کرد نشستم چادرمو جمع کرد در رو بست سوار شد و گفت بریم کافی شاپ با ناز و کرشمه گفتم هر چی آقامون بگه بریم..همیشه میگفت: وای به حالت اگه یه روز واسم ناز نکنی من شوهرتم و بهت دستور میدم همیشه همین جوری باشی باید بهم بگی چشم منم میگفتم چشم آقا،،اما اون روز ساکت بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. وقتی رسیدیم قبل نشستن واسم کیک شکلاتی سفارش داد..میدونست که عاشق کیک شکلاتی هستم همیشه برام میخرید.. یه فضای رمانتیک و عاشقانه با کیک شکلاتی فقط صدای مردونه ناصر رو کم داشتم دوست داشتم فقط واسم حرف بزنه اما ساکت نشسته بود اخه صدای ناصر مردانه و خش دار بود دقیقا شبیه صدای مرحوم اقای خسرو شکیبایی حتی خش دار تر از صدای ایشون من عاشق صداش بودم نتونستم سکوتش رو تحمل کنم و گفتم جناب همسر نمیخوان حرف بزنن خندید و گفت :دلم میخواد خوب به حرف هام گوش کنی میتونی نه بگی مجبور نیستی قبول کنی فقط فکر کن و بعد جوابمو بده.. خنده رو لبام خشکید گفتم عزیزم چیزی شده چرا حرف نمیزنی...گفت دیشب تا صبح خونه خاله رعنا بودیم نمیتونه غم شوهرشو فراموش کنه خیلی دلم واسش میسوزه گفتم حق داری خیلی سخته از دست دادن عزیزی که همه زندگیت و ارزوهات تو وجودش خلاصه میشه سخته سختر از چیزی که حتی بشه تصورش کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. ناصر اشکی که گوشه چشمش جمع شده بود رو پاک کرد و گفت راستش دیشب خاله رعنا کلی باهام حرف زدو ازم خواهش کرد عروسی رو زودتر بگیریم و بریم پیششون زندگی کنیم..تا وقتی که بتونه با نبودن شوهرش کنار بیاد منم راضی شدم،اما چیزی بهش نگفتم چون این زندگی مال تو هم هست تو هم باید نظرتو بگی اولش جا خوردم اخه ما خودمون خونه داشتیم هر چی هم جهزیه میخریدیم میبردیم خونه خودمون ..ولی بعد به خودم گفتم مگه قرار نبود همیشه کنار ناصر باشی و شریک غم و شادی هاش بشی خیلی دوست داشتم زودتر وارد زندگی مشترکمون بشیم واسه همیشه بودن کنارش لحظه شماری میکردم..دوست داشتم تو خونه ای منتظر اومدنش باشم که پر باشه از عطر وجودش گفتم تو هر جا که باشی منم هستم فرقی نداره کدوم خونه و نزدیک کی باشیم فقط تو باشی واسم کافیه از کافی شاپ زدیم بیرون...اومدیم خونه ما تا درباره تصمیمی که گرفته بودیم با مامان و بابا صحبت کنیم...مامام و بابا مثل همیشه به انتخابمون احترام گذاشتن و موافقت کردن.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. بابا هم از این که دامادش اینقدر دل بزرگی داشت و به فکر همه بود خوشحال بود... اون شب کلی بهش افتخار کردم. صبح بهم زنگ زد، و گفت از بابات اجازه بگیر با مامان بریم خرید عروسی از اون روز خرید های عروسیمون شروع شد بابا خیلی زود جهزیمو کامل کرد و همه کارهامون کردیم و قرار عروسی رو گذاشتیم،واسه دو هفته بعد ناصر واسم یه عروسی شاهانه گرفت.. و رفتیم سر خونه زندگی خودمون،،اما روزگار اونقدر که فکرشو میکردیم باهامون مهربون نبود.کار ناصر واردات قفل و دستگیره و یراق الات بود از صبح دنبال کارهای مجوز و گمرک و ترخیص بود و بعد ظهر ها باید میرفت کارگاه مونتاژ تا به کارگر ها سربزنه و بعد میرفت شرکت از صبح تا ساعت نه شب تو خونه تنها بودم هر یک ساعت بهم زنگ میزد..حرف می‌زدیم اما بازم تنهایی اذیتم میکرد...من دختر پر جنب و جوشی بودم یه لحظه تو خونمون اروم و قرار نداشتم اما اینجا تنهایی خیلی حوصلم سر میرفت فاصله ما با خونه مامان خیلی زیاد بود تنهایی نمیتونستم برم..خاله رعنا هم انگار باهام غریبه بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. چند بار رفتم خونه ی خاله رعنا که طبقه بالای ما بودن اما در رو برام باز نکردن.. نه دوستی نه فامیلی همش تنهایی تا ناصر بیاد.،بعد اومدنش خاله رعنا یا به بهانه ای از ناصر میخواست بره پیشش یا با دختر هاش تا نیمه شب خونه ما بودن اما من صبوری میکردم.. یک ماه بعد عروسیمون باردار شدم ناصر خیلی خوشحال بود و بیشتر حواسش بهم بود اما مادر شوهرم و خاله رعنا تا میتونستن مسخره میکردن.. اذیتم میکردند، ناصر همیشه حرمت مادر و پدرش رو نگه میداشت و چیزی بهشون نمیگفت، منم سعی میکردم زیاد متوجه رفتارشون نشه،، چند باری که فهمیده بود اعتراض میکرد.چند روزی باهاشون قهر میکرد.ولی بعد آشتی دوباره همون رفتارها ادامه داشت..از وقتی معلوم شده بود بچم دختره زخم زبون های پدر شوهرم هم اضافه شده بود.. به سختی تحمل میکردم تا روز زایمانم رسید. دخترم با سزارین به دنیا اومد بعد عمل خیلی درد داشتم اما خاله رعنا کاری کرد که درد از یادم رفت..اون روز دعوای بزرگی راه انداخت که شما بلد نیستید بچه نگه دارید تا فردا بچه از بین میره.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. وقتی مرخص شدم..خاله رعنا تو خونه دوباره دعوای حسابی راه انداخت، مادر شوهرم هم پشتش در اومد..مامان ناراحت شد و از خونم رفت، اون ها هم بعد رفتنش با خوشحالی رفتن و تنهام گذاشتن.. ناصر بعد کلی دعوا و جر و بحث با همشون از خونه زد بیرون ولی بعد نیم ساعت با مامان برگشت با دیدن مامان خوشحال شدم.. دو ماه از اون ماجرا گذشت صبح جمعه بود وقتی از خواب بیدارشدم ناصر صبحونه رو اماده کرده بود بعد خوردن صبحونه گفت خانومم میتونی کار سنگین بکنی گفتم چه کاری گفت:میخوام بدون این که کسی بفهمه اسباب اثاثیه مونو جمع کنیم بریم خونه خودمون،،یهو بغضم ترکید و گریه کردم،، گفتم چرا این قدردیر،دو روز سر کار نرفت همه چی رو جمع کردیم رفتیم. هیچ کس باور نمیکرد از وقتی رفتیم خونه خودمون اوضاع درست شده بود..زود به زود میرفتم پیش خانوادم و بیشتر وقتمو کنارشون بودم..زندگیمون رو به راه شده بود نیش و کنایه ها ادامه داشت اما قابل تحمل بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. بعد چند سال دوباره باردار شده بودم..و ناصر مثل دفعه قبل خوشحال بود و بازم حسابی نازمو میکشید ..دوباره قرار بود دختر دار بشیم همسرم از این که بازم بچمون دختر بود.خوشحال تر از همیشه بود خودش خواهر نداشت و همیشه میگفت تو خونمون جای دختر خالی بود بازم نیش و کنایه ها شروع شد..و من موندم و حرف و حدیث هایی که باید تحمل میکردم..ناصر این بار واسه زایمان منو برد بهترین بیمارستان شهرمون یه دسته گل بزرگ واسم خرید سر زایمان اولم انگشتری واسم خریده بود این بار هم انگشتری خرید هم دستبند و هم گوسفند قربونی کرد نمیدونم روز قبل زایمانم که رفته بود خونه مادرش چی گفته بود که کسی جرات نکرد اون روز چیزی بهم بگه اما بعد ها خانوادش متلک بارم میکردن اما من دیگه عادت کرده بودم تنها حامی من و ناصر مادر بزرگش بود همیشه هوامونو داشت و کمکمون میکرد خیلی دوستش داشتیم..خیلی مهربون بود،یک سال از تولد دخترم گذشته بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. ماه رمضان بود و من روزه میگرفتم هم زمان هم بچمو شیر میدادم..روزی که خونه مامانم مهمون بودیم نزدیک اذان یهو حالم بد شد اصلا نمیتونستم سر پا وایسم احساس میکردم دارم از هوش میرم. ناصر کنارم بود و زود رفتیم دکتر و اورژانسی فرستادن آزمایش..وقتی جواب آزمایشم اومد باور نمیکردم دوباره باردار شده بودم.بازم همسرم خوشحال بود حتی بیشتر از همیشه...اما من کارم شده بود گریه کردن ،اصلا نمیتونستم اومدن یه بچه دیگه رو باور کنم، دیگه حوصله نداشتم از دختر هام مواظبت کنم،، ناصر چند روزی نرفت سرکار پیشم موند تا حالم یه کم بهتر بشه اما من دست از گریه کردن بر نمیداشتم، وقتی منو تو اون حال دید گفت نمیتونم ناراحتی تو تحمل کنم اگه میخوای بریم بچه رو سقط کنیم گیج شده بودم نمیدونستم چی کار کنم تا اینکه یه روز زنگ زدم به داداشم و گفتم میشه برام استخاره بگیری واسه کاری که میدونم گناه بزرگیه اما دلم آروم نمیشه گفت واسه گناه کردن که استخاره نمیکنن .... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. به ناصر گفتم:میدونم،، اما میخوام دلم اروم بشه بعد ده دقیقه زنگ زد گفت استخاره کردم خدا فرمود ما صلاح شما رو بیشتر از خودتون میدونیم و چیزی که به شما میدهیم به ضرر شما نیست بلکه خیری در آن هست گوشی رو قطع کردم و این بار به خاطر گناهی که کرده بودم گریه میکردم من چرا به حکمت خدا شک کرده بودم چرا ناشکری میکردم منتظر شدم تا شب ناصر اومد بچه ها خوابیده بودن گفتم میخوام بچمو نگه دارم کمکم میکنی بتونم وجودشو باور کنم ناصر بغلم کرد و گفت تا اخر عمرم نوکری تونو میکنم و نمیذارم اب تو دلتون تکون بخوره اون شب بعد مدت ها با خیال راحت خوابیدم حاملگی خیلی سختی داشتم بعد زایمان دخترم هنوز بی جون و کم رمق بودم شوهرم خیلی کمکم میکرد به هیچ کس چیزی نگفتیم تا پایان پنج ماهگی بعد از اون همه فهمیدن این بار بچمون پسر بود چند بار به گوشم رسید که چون پسر میخواستن دو باره بچه دار شدن اخرین هفته بارداریم بود که دکترم پرونده هامو گم کرد هر چی گشتیم انگار از اول نبود.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. هر چی دنبال مدارک تو خونه گشتیم،، نتونستم پیدا کنم از روی اخرین سونوگرافی، دکتر باشک و تردید بهم وقت عمل داد شب قبل بستری شدنم اصلا حالم خوب نبود درد زیادی داشتم.. نمیتونستم تکون بخورم شب پیش مامان بودم و صبح با ناصر و مامان رفتیم بیمارستان حالم هر دقیقه بدتر میشد و دردم بیشتر تا بردنم اتاق عمل ناصر باز هم منو برده بود همون بیمارستان وقتی بچم به دنیا اومد همه پزشک ها خدا رو شکر میکردن پرسیدم چی شده پزشکم گفت اگه چند ساعت دیر تر عمل میکردیم بند ناف کاملا پاره میشد و بچت مرده بود همون جا گفتم خدایا شکرت اگه پرونده هام پیدا میشد..و وقت زایمانم دیرتر بود بچمو از دست میدادم همون لحظه پرستار پسرمو گذاشت رو سینم دیدم نمیتونه نفس بکشه متوجه شد و زود بغلش کرد و با خودش برد پرسیدم بچم چی شده بود گفتن چیزی نیست الان میارن منو بردن ریکاوری اما از پسرم خبری نبود بعد یه ربع پرستار اومد وگفت بچت یه کم مشکل تنفسی داشت،تا نیم ساعت دیگه میارنش اما هر چی منتظر شدم ازش خبری نشد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. شروع کردم به گریه کردن پرستار گفت ای بابا چه خبرتونه ،،تو اینجا داری گریه میکنی شوهرت هم بیرون ..داره گریه میکنه.دلم میخواست زودتر منو از اون جا ببرن بیرون تا ناصر پیشم باشه.‌. منتقل شدم به بخش ،تا از در ریکاوری بیرون رفتیم ناصر اومد سمتم و شروع کرد به حرف زدن و شوخی کردن،، نگاش کردم و گفتم پسرم کو گفت مهم خودتی اونم میارن..اون شب مامان و ناصر هر دو کنارم بودن.. شب پرستار ها به ناصر گفتن شما باید برین دیگه نمیتونید بمونید مثل بچه ها دست ناصر رو گرفته بودم و گریه میکردم نمیذاشتم بره ریئس بخش اومد و هرچی اصرار کرد گفتم نمیذارم بره..گفتم اگه بره من تا صبح میمیرم وقتی دید حالم خوب نیست گفت مشکلی نداره همسرش میتونه پیشش بمونه مامام رفت اون شب ناصر پیشم موند..صبح مرخص شدم اما بازم خبری از پسرم نبود گفتن آی سیو بستریش کردن با ناصر رفتیم پیشش کلی دستگاه بهش وصل بود دکتر ها گفتن ظاهرا یک هفته زودتر به دنیا اومده..ریه هاش تکمیل نشده هر جوری بود ناصر منو اورد خونه و خودش دوباره برگشت بیمارستان... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. روز به روز حال پسرم بدتر میشد..وقتی از دکتر ها میپرسیدم خوب میشه میگفتن دست مانیست هر چی خدا بخواد..ما فقط وسیله ایم.ناصر هر روز به دیدنش میرفت اما منو یک روز در میان میبرد که بیشتر استراحت کنم بازم گریه خوراک هر روزم شده بود نه چیزی میخوردم نه میخوابیدم همش فکرم پیش بچم بود.. میگفتم خدایا اگه نا شکری کردم ببخش.. بیست روز گذشت و هنوز پسرم بستری بود..و هیچ تغییری نکرده بود...یه روز که دم در ای سیو بیمارستان منتظر نشسته بودم یکی از همسایه های قدیمی رو دیدم بعد سلام و احوال پرسی گفت از ترانه خبر داری گفتم نه خیلی وقته باهاش صحبت نکردم. ترانه یه برادر بزرگ تر از خودش داشت..دانشجوی ارشد دانشگاه شریف تهران بود نامزد داشت و قرار بود به زودی ازدواج کنن همسایمون تعریف کرد که همه کار های ازدواجشون رو انجام داده بودن حتی کارت عروسیشون رو پخش کرده بودن تهران خونه داشتن و بعد عروسی قرار بود برن همون جا چهار روز مونده به جشن عروسیشون... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. چهار روز مونده به جشن عروسی ترانه برادرش میره که خونه رو اماده کنه و کارهای نا تمومش رو تموم کنن..اما تو راه برگشت تصادف میکنه و همون جا فوت میکنه،به جای عروسی واسش مجلس عزا میگیرن و شب سومش مادر ترانه سکته میکنه،ترانه با وجود علاقه ای که به درس خوندن داشت درس و دانشگاه رو کنار میذاره تا بتونه از مادرش پرستاری کنه اما بعد چند ماه مادرش حالش بدتر میشه و میره تو کما..بعد چند روز هم واسه همیشه ترانه رو تنها میذاره.. بعد فوت مادرش پسر خالش میاد خواستگاریش و بعد یه عقد ساده و بدون مراسم از همون محضر میره خونه شوهرش بعد شنیدن اتفاقاتی که واسه ترانه افتاده بود..حالم گرفته شده بود همش از خودم میپرسیدم چرا تو روزهای سختش کنارش نبودم و تنها گذاشتمش چرا باید ازش خبری نمیگرفتم اون روز غم ترانه و دیدن پسرم حوصله هیچ کس رو نداشتم.. برگشتم خونه کل روز رو گریه کردم مادرم وقتی حال و روزم و دید کلی برام گریه کرد.. و بعد گفت میرم خونه چند ساعت دیگه برمیگردم ناصر پیشم بود... اما حوصله اونم نداشتم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. کرده بودم یه گوشه و به دیوار خیره شده بودم حال دلم اصلا خوب نبود یهو انگار مثل یه تلنگر چیزی به ذهنم اومد ایام فاطمیه بود چرا تا حالا یادم نبود من تنها نبودم همیشه تو هر مشکلی دست به دامان حضرت علی میشدم مگه میشد تنهام بذاره بی سر و صدا رفتم وضو گرفتم رفتم تو اتاق بچه ها نشستم پای درد و دل با مولا هر چقدر بیشتر باهاش حرف میزدم دلم بیشتر آروم میشد انگار پیشم بود سبک شده بودم گریه کردم و گفتم اقاجونم دیدی چه به روز دلم اومد دیدی نا شکری کردم به حکمت خدا شک کردم پشیمونم پشیمون از این همه گناهی که کردم پشیمون از نا امیدی و رحمت خدا ولی بازم دست به دامانت شدم کسی رو جز شما ندارم ایام فاطمیه شده و میدونم داغ فاطمه دلتون رو لرزونده میدونم چقدر حضرت زهرا براتون عزیزه و حرمت داره به حرمت پیامبر و دخترش شفای پسرم رو بده میدونستم مگه میشه تو اون ایام بری در خونه علی به فاطمه قسمش بدی و دست خالی برگردی غیر ممکن بود چند ساعت بعد مادرم اومد و گفت نترس دخترم بچت خوب میشه مطمئن باش رفتم در خونه مولا علی که شفاشو بگیرم به دلم افتاده مولا قرار نیست دست خالی ردمون کنه... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. روز بعد با ناصر رفتیم بیمارستان دکتر وقتی ما رد دید با لبخند اومد و گفت به خبر خوب دارم براتون حال پسرتون نسبت به چند روز گذشته بهتر شده اگه همین جوری ادامه پیدا کنه میتونیم دستگاه ها رو کمتر کنیم و شروع کنیم به شیر دادن اگه شیر مادرشو بخوره زودتر بهبود پیدا میکنه با خوشحالی برگشتیم خونه بعد چند مدت دوباره تو ماشین با ناصر شوخی میکردیم و میخندیدیم تا رسیدم خونه مامان و بغل کردم و همه چی رو واسش تعریف کردم اون روز حال هممون خوب بود فردا نزدیک های ظهر بود که ناصر زنگ زد و گفت از بیمارستان تماس گرفتن باید بری بچتو شیر بدی زود آماده شدم ناصر اومد دنبالم بهمن ماه بود برف زیادی اومده بود و مجبور بودیم اروم بریم تو دلم داشتم فقط با حضرت علی حرف میزدم ناصر میدونست تو دلم چه خبره اصلا تا برسیم چیزی نگفت.. پرستار پسرم گفت فعلا نمیتونه خودش شیر بخوره نفس کم میاره اما با سرنگ کم کم بهش شیر میدیم چند روز گذشت و حالش هر روز بهتر میشد دیگه خودم بهش شیر میدادم یه روز.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. یه روز پرستار اومد پیشمون و گفت اون شب حالش خیلی بد بوده مجبور میشن بهش خون تزریق کنن تقریبا از زنده موندنش نا امید شده بودن اما نیمه های شب به طور معجزه اسایی تنفسش برمیگرده و تا صبح روند بهبودیش سرعت میگیره تا جایی که هیچ کدوم باورشون نمیشده که تو چند ساعت اینقدر بهتر شده باشه دکترش تا صبح بالای سرش میشینه دقیقه به دقیقه چک‌ میکنه تا مشکلی پیش نیاد پرستار با حالت عجیبی که هم شک بود و هم تعجب و ناباوری تعریف میکرد اما من ته دلم میدونستم چه خبره چی شده دست کی مشکل مو حل کرده بعد یک هفته بعد پسرم حالش خوب شده بود.. مرخص شد، بهترین روز زندگیم بود.. همه خانوادم پیشم بودن خانواده شوهرم هم اومده بودن ناصر غافلگیرم کرد.‌ و سند یه زمین هزار متری تجاری رو به نامم زده بود اون روز پیش همه بهم هدیه داد.. اما این کارش باعث حسادت اطرفیانش شد و همون جا چند تا متلک بارم کردن..پیش خودم گفتم مهم نیست فدای مهربونی های ناصر بذار هر چی دوست دارن بگن... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. یک سال گذشت همه چیز خوب بود جز من حوصله هیچ کس و هیچ کاری رو نداشتم تا بچه ها کنارم میومدن عصبانی میشدم اصلا هیچ چیزی حالمو خوب نمیکرد حتی کنار همسرم بودن بیشتر وقت ها بهونه میگرفتم‌ باهاش دعوا میکردم خیلی از وقت ها هم قهر بودم همش دوست داشتم تنهایی بشینم و فقط گریه کنم شب ها تا صبح بیدار بودم همش بد اخلاقی میکردم اما ناصر صبوری میکرد گاهی وقت میدیدم که ناراحت شده اما بازم اقایی میکرد و تحملم میکرد یه روز حالم خیلی بد بود هر چی مامانم و خواهرم اصرار کردن برم پیششون قبول نکردم وقتی شوهرم زنگ زد دید چقدر حالم بده اومد دنبالم بچه ها رو گذاشتیم خونه مامانم از اون جا رفتیم پیش روانپزشک دکتر حدود یه ساعت باهام صحبت کرد تشخیص دکتر افسردگی بود دارو برام تجویز کرد و یه توصیه هایی برام کرد از اون روز ناصر حواسش بیشتر بهم بود پدر و مادرم هم تنهام نمیذاشن یه مدت دارو مصرف کردم کم کم حالم بهتر میشد هر موقع فرصتی پیش میومد میرفتیم مسافرت آخه همسرم خیلی پایه سفر بود.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. این روزها حالم خوبه گاهی دور از چشم ناصر قرص مصرف میکنم بچه ها بزرگ شدن میرن مدرسه سختی داره ولی تا همسرم و خانوادم کنارم هستن پشتم گرمه چند وقت پیش مادر بزرگ ناصر رو از دست دادیم برامون سخت بود به خاطر عشقی که به مادر بزرگش داشت همه مخارج مراسماتش رو به عهده گرفت همه فکر میکردن من مخالفت میکنم اما وقتی با استقبالم روبه رو شدن برخلاف قبل روابطشون باهام تغییر کرد من و ناصر هم از این فرصت استفاده کردیم و بیشتر بهشون نزدیک شدیم بی توجهی ها و دروری ها جای خودشو به صمیمیت داد رابطمون با فامیل دو باره برقرار شده خدا رو شکر میکنم بابت همه عشق و محبت هایی که تو زندگی نصیبمون کرده و حواسش همیشه به همه‌چیز هست این روزها بیشتر سعی میکنم یاد خدا تو زندگیم جاری باشه و فقط برای رضایتش زندگی کنم حواسم باشه تا فرمانبردار باشم خداوند ازم راضی باشه همه اتفاقهای خوب و بد زندگیم مهر یقینی هست به هر انچه که باور داشتم هر روز و هر لحظه زندگیم شاکر هستم و زندگی پر از خدا و عشق و زیبایی رو برای همه مردم آرزو میکنم🌹 ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. من زندگیمو براتون تعریف کردم اما بدونید زندگی در کنار ادم هایی که تفاوت اعتقادی و فرهنگی دارن خیلی سخته تحمل زیاد میخواد از اولش خانواده همسرم از لحاظ اعتقادی با ما مقداری تفاوت داشتن بعداز اتفاق‌هایی هم که سال گذشته رخ داد اوضاع بدتر شده،، حتی حاضر نیستن منو ببینن نمیتونم واسه همیشه بذارمشون کنار و قطع رابطه کنم..خانواده همسرم هستن، دوستشون داره باید کنارشون باشه..هر بار منو میبینن مسخره میکنن، نماز خوندنمو چادرمو میگن ،تا به امام زمان اعتقاد داری و میگی حتما ظهور میکنه..به نظر ما احمقی سر خودم تحمل میکنم اما گاهی وقت ها واقعا کارد به استخونم میرسه نمیتونم توهین و مسخره کردن امام زمانم رو تحمل کنم چند بار باهاشون بحث کردم و بیشتر از چشمشون افتادم همیشه کنار هم جمع میشن مهمونی میرن مهمونی میگیرن اما ما نیستیم بیشتر وقت ها برادرهای شوهرم و جاری هام جواب سلامم رو هم نمیدن انقدر بهم کم محلی میکنن که سعی میکنم زیاد تو جمعشون نباشم اما هیچ وقت کم نیاوردم هنوز سر پا هستم تا وقتی که زنده هستم بازم هم پای اعتقاداتم میمونم مهم نیست در موردم چی میگن اما باید بدونن که من کوتاه نمیام من اشتباه نمیکنم هیچ وقت بی احترامی نکردم و نمیکنم اما هنوز هم محکم سر باورهام میمونم برام دعا کنید... داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
😍 راهکار سرازیر شدن رزق و روزی 😍 🔥 دستورالعمل آیت الله بهجت: که بلاها رو دفع می کنه و رزق و روزی رو زیاد ..😳 🌟 باز شدن بخت ازدواج 🌟شکستن طلسم و دعای ازدواج 🌟 استحکام روابط زوجین 🌟دفع اجنه 🌟 جلوگیری از طلاق 🌟 دفع استرس و پریشانی 😍خودتون بیاین و معجزات این ذکر رو ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1101660370Ce8754d85e8 🌈اگه می خوای توی زندگیت اتفاق بیفته بسم الله 😍👆👆 .
هدایت شده از انرژی مثبت😍
میخوای شوهرت رو دیونه کنی ؟ با صاف و بلوری به سبک سوپر استارها😝🌸🔥 پوست بدن و صورتت روتو یک هفته مثل آینه براق وسفید❄️ کن😍💃🏻👇🏿 انواع مآسک خونگی💒 واسه .زیـــر.بــغـل و..... و که میکنه🙈👌 راه حل 👇😍⛔️ http://eitaa.com/joinchat/2148794399Cbcad438a26 تست شده توسط کره ای ها و سوپراستارها تضمینی ✅🤩