eitaa logo
جالب است بدانید..
14.9هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
1 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگذشت جاوید هستم ،متولد سال ۵۸...از همون بچگی با بچه های دیگه فرق داشتم... اون روز که رفتم خونه از ساره خبری نشد. خیلی منتظرش شدم اما نیومد..نصف شب ناخودآگاه چشمامو باز کردم دیدم یکی با قیافه ی وحشتناک و غصبناک بهم خیره شده........چشماش گلوله ی آتیش بود ،به‌ وحشت افتادم که یهو روم خیمه زد و گفت:دیگه به زلیخا نزدیک نمیشی ....احساس خفگی میکردم که ولم کرد...هر روز به عشق زلیخا میرفتم دانشگاه اما نمیدیدمش....ساره هم کمتر پیشم میومد....یه بار هم تو دانشگاه تمام بدنم قفل شد و افتادم زمین و بالای سرم اون موجود وحشتناک رو دیدم.....همه با ترحم نگاهم میکردند و تصور میکردند مریضی مثل صرع یا چیز دیگه ایی دارم اما من میدونستم همه چی زیر سر اون موجود خبیثه..از زیبا شنیدم که اخر هفته نامزدی زلیخاست...داشتم به معنی واقعی دیونه میشدم..ون روز در دانشگاه کل حواسم به زلیخا بود تا تعقیبش کنم ....وقتی از دانشگاه زد بیرون دنبالش رفتم و آدرس خونشو پیدا کردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎https://eitaa.com/danayi5
#سمانه من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم… مامان اینقدر محکم فشار میداد که دستاش سفید سفید شده بود و برعکس صورت بابا رفته رفته کبود و سیاه…وقتی دیدم نفسهای بابا صدادار شده بالا و پایین پریدم و سر مامان داد کشیدم و گفتم:ماماااااان….ولش کن…..مامان کشتنیش…انگار مامان اصلا صدامو نشنید و فقط فشار دستاشو بیشتر و بیشتر کرد و گفت:باید بمیری…..باید مثل محسن تو هم بری زیرخاک اصلا باورم نمیشد که این زن همون مامان مهربون منه…..دوباره پریدم جلو و مامان رو به عقب هل دادم اما حتی نیم سانت هم تکون نخورد…با حرص و عصبانی از پشت موهای مامان رو‌گرفتم و محکم کشیدم که بالاخره دستاش رها شد و خودشو عقب کشید…مامان نفس نفس زنان رفت کنار دیوار نشست و زانوهاشو بغل کرد..سریع رفتم بالاسر بابا…تکونش دادم و صداش کردم اما جواب نداد…..سرش کج شده بود و به یه طرف افتاده بود مثل کسی که خواب باشه….صورتش کبود بود…چند بار بلند صداش کردم و بعد جیغ جیغ جیغ ،با جیغ گفتم:باباجووون ،توروخدا بلند شو…اما تکون نخورد.. ادامه در پارت بعدی 👇 https://eitaa.com/danayi5
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. نامه ی رضا همین قدر کوتاه و مختصر بود و دیگه هیچ توضیحی نداده بود که کجا و چه روزی؟؟؟دو دل بودم….از یه طرف دلم میخواست از اون خواستگاری و ازدواج اجباری نجات پیدا کنم و از طرف دیگه نمیخواستم از خونه ی پدریم که امن ترین جا برای من بود برم…ترس و دلهره به جونم افتاده بود و نمیدونستم چیکار کنم؟؟رضا هم که درست و حسابی توضیح نداده بود چیکار میخواهد بکنه؟؟حداقل میگفت که میام خواستگاریت و بعد باهم فرار میکنیم بهتر بود ولی حرفی از خواستکاری نیاورده بود….توی همین فکرا بودم که اعظم با سینی چای داخل اتاقم شد و نشست…حس کردم میخواهد حرفی بزنه اما دو دله…گفتم:چیزی شده؟اعظم گفت:راستش !بابات جواب مثبت رو به نجف داده و قرار جمعه بیاند خواستگاری،بابات گفت که بهت بگم کاری نکن که مجبور شه باهات بدرفتاری کنه،…عصبی گفتم:یعنی چی؟؟؟بابا حتی حاضر نیست من مثل خواهرام طرف رو ببینم بعد جواب مثبت بده؟؟؟؟خدایااا من چقدر بدبختم….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎https://eitaa.com/danayi5
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. آخر شب دیدم خاله ها ی هما با مامانش منو نگاه میکنند و درگوشی حرف میزنند،با خودم گفتم:یعنی چی میگند؟؟؟نکنه حرف و‌حدیثی در اومده؟؟یهو مادر هما بلند شد و رفت داخل یکی از اتاقها…از لای در دیدم که یه رختخوابی رو اونجا پهن کرد….یه بالشت و لحاف با روکش مخمل قرمز هم گذاشت….مونده بودم چرا یه دست رختخواب پهن کرده؟؟یعنی کی میخواهد اونجا بخوابه….توی همین فکرا بودم که مادر هما بسمتم اومد و گفت:پسرم!!جای خوابتو اماده کردم ،،میتونی بری اونجا استراحت کنی…به اتاق رفتم و بی حال و بی حوصله کت و شلوارمو دراوردم و لباس راحتی که اونجا برام گذاشته بودند رو پوشیدم و خیره شدم به رختخواب پهن شده….همینطور که گوشه ی اتاق نشسته بودم و نگاه میکردم یهو در زدندخودمو جمع و‌جور کردم و گفتم:بفرمایید…در باز شد و هما با لپهای گل انداخته وارد اتاق شد….یه لحظه خوشحال شدم که با ورود .مادرش پشت سرش حالم گرفته شد…تا مادرشو دیدم سریع از جام بلند شدم و ایستادم……مامان هما اومد جلو و دست منو و هما رو گرفت و دست مارو روی هم گذاشت و گفت:خوشبخت بشید….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
( روایت از دختر ایران) من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد… مراسم کفن و دفنش خیلیها اومدند .همه سرخاکش حاضر میشدند چون راضیه رو قدسیه میدونستند…موقع دفن راضیه چند بار خودمو پرت کردم داخل قبر و گفتم:من هم باید با دخترم دفن بشم…اما مردم منو کشیدند بیرون و از قبر دورم کردند…خدا نصیب هیچ مادری نکنه..جوون از دست دادن خیلی سخته..داغ فرزند سخت ترین عذاب این دنیاست…راضیه ی من متولد ۵۲بود که توی ۱۹سالگی رفت…دیگه توانی برام نمونده بود و بچه های دیگر رو به حال خودشون رها کردم…یه مدت فقط با غصه ی راضیه سر میکردم که ناصر سکته کرد و مریض شد…فکر کنم ناراحتی راضیه اون بلا رو سرش اورد چون مرد بود و نمیخواست گریه کنه و این غم توی دلش تلنبار شد و سکته کرد…یادمه که یه شب به من گفت:ایران!!!من دیگه اخرای عمرمه….دلم میخواهد از اموال و زمینهایی(ارزش اموال بالا رفته بود و ارث خوبی به بچه ها میرسید)که دارم حتما به دخترام هم سهم بدی،،طبق شرع و قانون…در ظاهر وصیتشو قبول کردم….چند روز بعد ناصر هم منو تنها گذاشت….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد… توی همین فکرا بودم که نفر اول که یه خانم حدود ۴۰ساله بود رفت داخل اتاق اهدا،چون اونجا سکوت بود،حدود ده دقیقه بعد صدای ناله های خانم رو شنیدم.راستش یه لحظه خیلی ترسیدم و به منشی گفتم:اهدا درد داره؟؟منشی خیلی ریلکس گفت:بالاخره دیگه….متعجب گفتم:یعنی چی؟؟منشی از روی بی میلی نفسی داد بیرون و گفت:بالاخره بی درد نمیشه که ؟منشی گفت:هیچی…ولش کنید.میبینی که دیگه صدایی نمیاد.گفتم:حداقل یه توضیحی در رابطه با اهدا بدید تا استرسم کم بشه….منشی گفت:من که ندیدم‌..وقتی رفتید داخل از اقای دکتر بپرسید…اروم و قرار نداشتم و میترسیدیم…یهو فکری به ذهنم رسید و با خودم گفتم:اهااان…وقتی اون خانم اومد بیرون ازش میپرسم ،،اگه مشکلی دیدم از اینجا میرم…والا…همون مرکز دولتی بهتره….این فکرها منتظر نشستم تا اون خانم اومد بیرون.صورتش رنگ پریده شده بود و یه کم زیر لب غر میزد..ازلای در داخل اتاق رو نگاه کردم تا مطمئن بشم که جز دکتر کسی دیگه ای توی اتاق نیست..اقای دکتر تنها بود و داشت دستکشهاشو در میاورد… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
الهام متولد سال ۶۷هستم عموگفت:اجازه ی مادست شماست.شوهر عمه ام گفت:خانم اون قرآن رو بیار تا معصومه بخونه میخواهیم صیغه ی محرمیت بخونیم..هاشم که رنگ و روش پریده بود با یه حالت داد گفت:بابا فعلا لازم نیست چرا عجله میکنید.؟بابابزرگ گفت:پسر خوب،!چی رو لازم نیست.؟پنج ساله اسمتون رو هم هست...الان که عقد نمیشید ،فقط محرم میشید که رفت وامدتون راحت‌تر بشه ،زشته...همینجوری این دختر معصوم رو ۵ساله پا در هوا نگهداشتی... بعد رو به معصومه گفت:معصومه جون دخترم !برو قرآن رو بیارم موقع صیغه قرآن بخون..من داشتم با خشم هاشم رو نگاه میکردم..معصومه قرآن رو باز کرد و شروع به زمزمه کرد و شوهر عمه ام جملاتی میگفت که انگار پتک میشد تو سر من.بعداز خوندن جملات ،معصومه بله رو گفت،قلبم داشت از جا کنده میشد..شوهر عمه ام از هاشم هم سوال کرد..هاشم استرس شدیدی داشت ،اما گفت:نه بابا جون..من معصومه رو بعنوان همسراینده ام نمیخواهم..سکوت وحشتناکی بر مجلس حاکم شد..... ادامه در پارت بعدی 👇
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی….. همه نشستند و قبل از هر صحبتی مامان گفت:خیلی خیلی خوش اومدید…حتما خسته و گرسنه هستید.اول سفره رو پهن میکنم و شام میل کنید بعدش صحبت میکنیم…مادر سعید تشکر کرد و گفت:نیازی به شام نیست.خودتونو به زحمت نندازید..به دختر گلتون بگید چایی بیارند تا مراسم رسمی بشه و صحبت کنیم…مامان گفت:شام اماده است..الان میکشم…پدر سعید هم قبول نمیکرد تا شام بخورند ولی با اصرارهای مامان و زن داداش و برادرام کوتاه اومدند و شام صرف شد،تمام مدتی که بساط شام توی خونه باز بود من توی آشپزخونه بودم و هنوز خانواده ی سعید منو ندیده بودند…بعد از شام مادر سعید شروع به صحبت کرد و گفت:انگار سعید پسرم دختر شمارو پسندیده و ما خدمت رسیدیم تا از شما خواستگاری کنیم…مامان گفت:قدمتون روی چشم ولی دختر ما درس میخونه تا بره دانشگاه…با حرف مامان ،پدر سعید رو به پسرش گفت:چرا در این مورد حرفی به ما نزدی؟سعید که تا اون لحظه سرش پایین بود گفت:‌در مورد درس و دانشگاه فعلا هیچی مشخص نیست چون هنوز کنکور نداده... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. وقتی رسیدیم قبل نشستن واسم کیک شکلاتی سفارش داد..میدونست که عاشق کیک شکلاتی هستم همیشه برام میخرید.. یه فضای رمانتیک و عاشقانه با کیک شکلاتی فقط صدای مردونه ناصر رو کم داشتم دوست داشتم فقط واسم حرف بزنه اما ساکت نشسته بود اخه صدای ناصر مردانه و خش دار بود دقیقا شبیه صدای مرحوم اقای خسرو شکیبایی حتی خش دار تر از صدای ایشون من عاشق صداش بودم نتونستم سکوتش رو تحمل کنم و گفتم جناب همسر نمیخوان حرف بزنن خندید و گفت :دلم میخواد خوب به حرف هام گوش کنی میتونی نه بگی مجبور نیستی قبول کنی فقط فکر کن و بعد جوابمو بده.. خنده رو لبام خشکید گفتم عزیزم چیزی شده چرا حرف نمیزنی...گفت دیشب تا صبح خونه خاله رعنا بودیم نمیتونه غم شوهرشو فراموش کنه خیلی دلم واسش میسوزه گفتم حق داری خیلی سخته از دست دادن عزیزی که همه زندگیت و ارزوهات تو وجودش خلاصه میشه سخته سختر از چیزی که حتی بشه تصورش کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید… اون لحظه محکم به خودم گفتم:نادر!!!افسانه دیگه ناموس ناصره…لجنی اگه از این لحظه بهش حسی داشته باشی..تمام احساسمو همونجا و همون روز دفن کردم.از اون روز سر خودمو با کارکردن گرم کردم و سعی کردم اصلا به افسانه فکر نکنم…وارد جزئیات عروسی ناصر و عذابها و برخوردهایی که میشد نمیشم….بالاخره افسانه و ناصر با کمک مالی من ازدواج کردند.یه خونه تو کوچه ی خودمون اجاره کردم براشون و رفتند زیر یه سقف…افسانه به من داداش میگفت و گاهی که با ناصر بحثش میشد شکایتشو پیش من میاورد..ناصر بخاطر درس و دانشگاهش بیشتر وقتها خوابگاه بود ولی اخر هفته ها رو میومد خونه..روزهایی که ناصر نبود افسانه خونه ی مادرش میموند.من هم کلا عوض و سربراه شده بودم.یه روز عصر که از محل کارم اومدم خونه دیدم افسانه خونه ی ماست..وقتی تنها شدم یه گوشه از خونه ،،افسانه اومد پیشم و بهم گفت:شما مثل داداش نداشتم میمونید…..تو این زندگی پشتم به شما گرمه…..ناصر همیشه میگه داداش نادرم یه مرد کامله….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. دوروزازامدن حلماگذشته بودکه دلم برای دیدن امین تنگ شده بودمیدونستم.ساعت۸شب میادخونه قبل ازامدنش به مامانم گفتم میرم، پیش حلمامامانم گفت:شوهرش الان میادبذارفردابروگفتم، فعلاکه نیومده یه تیشرت شلوارپاپم بودچادررنگیه مامانم روسرم انداختم رفتم پایین،حلماداشت شام اماده میکردباهم چای میوه خوردیم. که امین امدتامن رودید،یواشکی یه چشمک زد.حلماتواشپزخونه مشغول بودمنم رومبل روبه روی امین نشسته بودم وچون باامین راحت بودم جلوش حجاب سفت سخت نداشتم البته حلماکه میومدبرای اینکه شک نکنه چادرم رودرست میکردم.گذشت اخرهفته که شدامین گفت:حلمامیخوادبامادرش بره خونه ی خاله اش من الکی گفتم:بارمیخوام خالی کنم نمیام..برن فرداصبح میان ،توشب یه بهانه ای جورکن بیا،میدونستم مامانم اخرهفته میخوادبره خونه ی مادربزرگم ازصبح خودم روزدم به مریضی که باهاش نرم...... ادامه در پارت بعدی 👎 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر من ازهمون شب نامزدی عاشقت شدم خیلی تلاش کردم یه جورای بهت بگم امانفهمیدی ولی من دارم نابودمیشم به هیچ کس غیرتونمیتونم فکرکنم..حامدکه کم مونده بودپس بیفته باچشمهای ازحدقه بیرون زده فقط نگاهم میکردانگار لال شده بود..گفتم این مدتی که وارد خانواده ی ما شدی خوب میدونی من خیلی خواستگار داشتم که همه روبی دلیل رد کردم یکیشم برادرخودت بود .دست خودم نیست نمیتونم به کس دیگه ای فکرکنم ازطرفی هم نمیخوام زندگیه خواهرم روبه خاطرعشق دوستداشتن خودم خراب کنم توبرزخ بدی گیرکردم برام دعاکن ولطفاهرچی بهت گفتم نشنیده بگیرمن سعی میکنم یه جوری باخودم کناربیام..حامدبدون اینکه حرفی بزنه حرکت کردرورسوندم خونه منم ترجیح دادم سکوت کنم دیگه هیچی نگفتم..همیشه فکرمیکردم اگرحرف دلم روبهش بزنم سبک میشم یاحداقل میتونه کمکم کنه حس دوستداشتنش تووجودم ازبین بره اماباسکوتش بیشترمن روبیشتردرگیرخودش کردبودچون نتونستم بفهمم توفکرش چیه.. ادامه در پارت بعدی 👇
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم چون حالت عادی نداشتیم با هیچ کسی رفت و امد هم نمیکردیم..تا اینکه بابا متوجه شد که چقدر اوضاعم خرابه و بجای اینکه کمکم کنه مغازه رو ازم گرفت و خودش اجاره داد تا مثلا من ادم بشم چون میگفت تو لیاقت نداری…منبع در امد نداشتم اما به اجبار مامان هر ماه بابا حسابمو پر میکرد تا بی پول و کارتن خواب نشم…یک سال از ازدواجمون گذشت و الی باردار شد..الی وقتی فهمید حامله است به اصرار اطرافیان و دکتر اعتیادشو ترک کرد..خیلی سختی و عذاب کشید اما بالاخره موفق شد…بجاش من هنوز مصرف میکردم و تازه خوشحال بودم که کسی شریک موادم نیست و خودم تنهایی همه رو مصرف میکردم…وقتی الی به ماه ششم بارداریش رسید گفت:اگه مواد مصرف کنی ازت جدا میشم…چون عقلم بخاطر مواد کار نمیکرد گفتم:جدا شو..بدرک…طی یه دعوای مفصلی پدرش اومد و الی رو برد خونشون و به من گفت:هر وقت بچه بدنیا اومد بیا طلاقشو بده…الی گفت:من پاک پاکم و میخواهم از این زندگی سگی رها بشم ،اگه تو هم پاک شدی بیا دنبال منو بچه ات…. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور ساعت۱۲شب بی خبررفتم خونه وقتی رسیدم برقهاخاموش بودتعجب کردم چون گاهی شبهاکه زنگ میزدم مگارونگین تادویاسه شب بیداربودن...گفتم لابد امشب زودخوابیدن وچون ازرفتنم به خونه خبر نداشتن سرزده واردخونه نشدم قبلش چندبارزنگ اپارتمان روزدم که بیداربشن اگرنگارلباس مرتب تنش نیست متوجه بشه.اماهرچی زنگزدم خبری نشدبه ناچارکلیدانداختم رفتم همزمان نگین روصداکردم ولی کسی خونه نبودرفتم سمت اتاق خواب دیدم چنددست ازلباسهای مهمونی نگین روتخته !!!هنگ بودم اون صحنه تداعی کننده ی لحظه ای بودکه کسی میخوادعجله ای بره مهمونی نمیدونه چی بپوشه ولباسهاش روازکمدمیاره بیرون تایکی روانتخاب کنه... زنگزدم به نگین ولی جواب ندادشماره ی نگارروگرفتم اونم جواب نداد..حالم واقعابدبوددلدردامانم روبریده بودلحظه به لحظه ام حالم بدترمیشد..به اون حال بدم تهوع ام اضافه شده بودمدام شماره ی نگین رومیگرفتم شایدجواب بده بهش بگم حالم خوب نیست اماجواب نمیداد.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم سیامک خیلی خونسردگفت همینه که هست سعی کن بااخلاق رفتارم کناربیای که اذیت نشی..ارامش ازوجودم رفته بودهیچ مهمونی نمیتونستم شرکت کنم چون دلخوش نداشتم مدام فکرم مشغول سیامک بودکه الان باکیه کجاست..هردفعه ام زنگ میزدم مغازه یکبارش بود۱۰بارش تشریف نداشت..چندماه گذشت تانزدیک سالگردازدواجمون شدتصمیم گرفتم یه جشن کوچیک بگیرم..فقط یادم رفت بگم تواین مدت چندبارپیش روانشناس ومشاوررفتم وازسیامک هم میخواستم باهام بیادامامشاوره ای که حق روبه من میدادجلسه دومش رودیگه نمیومد میگفت این به دردنمیخوره هیچی حالیش نیست..اصلاهمکاری نمیکرد.خلاصه یک هفته به سالگردازدواجمون مونده بودیه روزکه بامادرشوهرم داشتیم برنامه ریزی میکردیم برای یه جشن خانوادگی تلفن خونمون زنگ خورد..تا جواب دادم یه آقایی گفت منزل فلانی گفتم بله بفرمایدخودش روآقای مرادی معرفی کردگفت صاحب مغازه ی همسرتون هستم تعجب کردم که چرازنگ زده خونه گفتم بفرمایید.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. همون موقع بابام داداشم امدن حال روزاوناهم تعریفی نداشت توبغل بابام گریه میکردم میگفتم دیدی دخترت چه جوری بدبخت شد...داداشام دستم روگرفت سوارماشینش کرد تحمل این همه فشارروحی روانی رونداشتم..یه لحظه شوک بهم واردشد..دیدم نمیتونم گریه کنم..زبونم بندامدبوداشکام نمیومد فقط نگاه میکردم..بابام باداداشم من روبردن خونه ی داداش کوچیکم زیربغلم روگرفته بودن که بتونم راه برم..مامانم برای کاری رفته بودتهران وخبرنداشت..زنداداشم بهش زنگزدگفت چه اتفاقی افتاده مامانم سریع بلیط گرفته بودکه برگرده..به من چندتاقرص دادن به زورارام بخش خوابیدم..‌نمیدونم چندساعت خوابیده بودم که باصدای همهمه بیدارشدم..دیدم مامانم باخاله هام امدن همین که من رودیدن شروع کردن به گریه وزاری کردن..جنازه مجیدرودیرتحویل دادن..قراربودفرداش دفنش کنن..اون روزم من باارام بخش گذروندم خیلی حالم بدبودطوری که روزمراسم خانواده ام گفتن بهتره برای مراسم مهسارونبریم طاقت نمیاره... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
امین پشت تلفن،تمام حرفهاش روباگریه میگفت:مامان بابام خیلی ناراحت شدن گفتن چرازودترنگفتی اونم میگفت یکتاخبرداشته دوستداشت کلا من روقاطی هرماجرای کنه..خلاصه پدرمادرم که متوجه حال خراب امین شدن زنگزدبه داییم جریان روگفتن..داییم درجواب حرف بابام میگه اگرقبل ازاین خواستگاری جریان رومیگفتیدکی بهترازشماولی الان دیگه دیروامشب بله برون یلدا نمیتونیم بهم بزنبم ویلدخودشم راضیه به این ازدواج..انشالله یه زن خوب برای امین پیداکنیدبهترازیلدا تمام این حرفهارووقتی ازبابام شنیدم انقدری خوشحال شدم که حدنداشت اصلادلم برای امین نمیسوخت دوستداشتم زجرکشیدنش روببینم و میدونستم امین حالاحالاحالش خوب نمیشه وچندسالی عذاب میکشه واین شایدجبران ذره ای از زجری که این چندسال من کشیدم میشد.. یلدا نامزد کرد وچندماه بعدشم عروسی کرد امین ازسربازی برگشته بودحالش اصلا خوب نبود مثل ادمهای روانی شدبودمیرفت تواتاق ساعتهاباصدای بلندگریه میکردبه حدی لاغرشده بودکه هرکس میدیدش فکرمیکردمریضه همه باهاش همدردی میکردن ولی من عین خیالم نبودودعامیکردم سرسه تاشون بلایی بدترازاین بیاد.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران نذاشتم حرفش رو ادامه بده گفتم خوبه خودتم میدونی ما ۲ تا هیچ وقت نمیتونستیم کنار هم باشیم چون هیچ نقطه مشترکی نداشتیم ونداریم من عاشق زنم هستم وبه زودی هم پدر میشم.یه لحظه نگاه ثمین کردم دیدم بی صدااشک میریزه!!گفتم درد داری؟میخوای پرستارخبرکنم،گفت خیلی وقته دردام دیگه بامسکنم ساکت نمیشه برو برات ارزوی خوشبختی میکنم انشالله به زودی بچتم بغل کنی کنارزنت اززندگیت لذت ببری و پتو کشید رو سرش گفت لطفا برو..از رفتارش هنگ بودم پتو از صورتش اروم کشیدم کنارگفتم پس این همه اصراربرای دیدنم بخاطرچی بود..گفت بایدحرفهام بهت میزدم وگرنه رو قلبم سنگینی میکردوخودم روسرزنش میکردم چرابهت نگفتم.گفتم من الان متاهلم گفتن این حرفهاچه سودی برات داشت غیراینکه فکرذهن من رودرگیرکنی..گفت خودمم نمیدونم چراش رو ولی هرکاری کردم ازقلبم فرمان گرفتم الانم فراموش کن برو...خیلی ازدستش عصبانی بودم حس میکردم مثل قبلادستم انداخته گفتم خیلی بیشعوری یه لطفی کن دیگه بهم پیام یازنگ نزن وازاتاقش امدم بیرون.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. آرش خانواده ی با کلاس و مودبی داشت و توی همون جلسه ی اول منو پسندیدند و از بابا اجازه خواستند تا با آرش تنهایی توی اتاق صحبت کنیم..زن داداش اومد توی آشپزخونه و به من گفت:سحرجان.!!بیا برو توی اتاقت تا با پسره، آرش خان حرف بزنید..حواست باشه خوب نگاهش کنی،،زیاد هم با چادر صورتتو نپوشون تا آرش هم بتونه چهره اتو واضح ببینه..قبول کردم و رفتم توی اتاقم و منتظر آرش شدم.چند ثانیه بعد آرش با پشت انگشتش ،اروم چند ضربه به در اتاق زد و اومد داخل و با لبخند گفت:سلام…جوابشو دادم و نشستم روی فرش،آرش هم روبروم نشست و گفت:راستش من شرط خاصی ندارم اگه شما شرط و یا خواسته ایی دارید بفرمایید من به گوشم…سرمو بلند کردم و یه لحظه نگاهش کردم و گفتم:منم شرطی ندارم فقط دلم میخواهد همسرم اهل دود و دم و غیره نباشه..فقط همین..آرش گفت:مطمئن باش من اهلش نیستم.،اگه بودم که نمیتونستم ورزش کنم..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان بعدازچندتابوق خوردن جواب دادخیلی بیحال بود..گفتم معلوم هست کجای..چرا نیومدی مسجدشانس اوردی..انقدر مسجدشلوغ بودکه مامان متوجه نبودنت نشده..شیرین گفت بامیلادرفتم پیش یه مامای خونگی وازشراون بچه خلاص شدم..گفتم چکارکردی دیونه..الان حالت خوبه..گفت خوبم ولی دلم خیلی دردمیکنه..از داروخونه مسکن خریدم بخورم شاید دردم ساکت بشه..تو مامان رویه جور بپیچون امشب بگذره حالم فردابهترمیشه..دیگه براتون نمیگم چه جوری تاسرخاک رفتم برگشتم خونه اقاجون...دل تودلم نبود ونگران شیرین بودم..اون شبم مهمونهای شهرستانی‌موندن ومن نمیتونستم برم خونه..اخرشب باپدرم برگشتم خونه..مادرم موندپیش مهمونا...سریع رفتم پیش شیرین رنگش پریده بودودستاش مثل یه تیکه یخ بود نمیتونست حتی چشماشوبازکنه..گفتم شیرین چه بلای سرخودت اوردی اروم چشماشو بازکرد گفت اگرمردم حلالم کن رعنا اشتباه کردم به حرفت گوش ندادم..حالش واقعابدبود..بایدمیرسوندمش بیمارستان..ولی شیرین قبول نمیکرد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران گفتم داداش من ۱۵سالمه حاجی جای پدرم ازش بدم میاد..تا این روگفتم یکی خوابند توگوشم گفت اقاجان صلاحت روبهترمیدونه دختربایدبشینه توخونه روحرف بزرگترش هم حرفنزنه حالاهم پاشوبروباابروی مابازی نکن.‌ازخونه برادرمم ناامیدبرگشتم وکل مسیربرگشت به خونه روگریه کردم..وقتی رسیدم خونه یه فکری به سرم زدچندتیکه لباس یه مقدارپول که پس اندازم بودروتوی یه بقچه گذاشتم..بعدبقچه روتوی حیاط قایم کردم سه تابرادرهام توی حیاط بازی میکردن نگاهشون میکردم نرفته دلم براشون تنگ شده بود..عصرکه شداقاجان باصدای یالایالاباحاج عباس امدن تو،،سریع رفتم قایم شدم که نبیننم..یه پیرمردهمراه اقاجان بودکه تمام بدنش میلرزید تودلم گفتم این زن میخوادچکاروقت مردنشه..از اقاجان متنفرشدم که میخواست درقبال چندهکتارزمین من روبفروشه...پشت سراقاجان حاج عباس یه پسربچه واردشدکه دو تا گوسفند همراهش بود وپیش کش دامادبه اقاجان بودداشتم خفه میشدم..رفتن توخونه میدونستم تصمیمشون برای شوهردادن من جدیه وتوان مخالفت باهاشون ندارم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم هوراست اولش خیلی خجالت میکشیدم امابعدش برام عادی شدمیگفتم شایدتیکه کلامشه گذشت تایه یه روزکه شام خونه مادربزرگم دعوت بودیم وبایدازمحل کارم میرفتم خونشون تندتندکارهام روکردم که زودتربرم واکثراوقات من یه دوساعتی زودترازرضاکارم تموم میشد..اما اون روز رضا گفت صبرکن باهم بریم رویاازظهررفته خونه ی مادرش..گفتم باشه منتظرش موندم،بعدازیکساعت کاررضاتموم شدباهم رفتیم اماوسط راه رضاگفت من لباسم بوی عرق میده اگراشکالی نداره بریم خونه من لباسم روعوض کنم بعدبریم مخالفتی نکردم تومسیرخونه ی خالم بودیم پشت چراغ قرمزکه بودیم یه پسربچه بایه بغل گل امدسمتمون رضاشیشه رودادپایین چندشاخه گل ازش خرید اول فکرکردم برای خالم خریده اماوقتی پولش روحساب کردگرفتشون سمت من گفت بفرمایدخانم..باتعجب نگاهش کردم گفتم برای منه!؟ گفت اره کی یهترازتو مونده بودم چی بهش بگم که تویه حرکت گذاشتش روپام دستم روگرفت..واقعا از کارش هنگ بودم‌.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... آرزو یه پاکت نامه اوردگذاشت جلوم باتعجب بهش نگاه کردم..گفت این نامه رودخترهمسایه داده که بهت بدم،کاملا مشخص بود میخواد خودش رو خونسرد نشون بده.‌نمیدونم چرادوست داشتم اذیتش کنم نامه رو برداشتم تاکردم وگذاشتم توجیبم..گفتم خداخیرت بده چه ثوابی کردی دستت درنکنه..خشم رو تو چشمای ارزو میشد دید ولی حرفی نمیزد..گفتم حالاخواستم برم جوابش رومینویسم زحمتش روبکش بهش بده ارزوکه تااون لحظه داشت رفتارمن روتحمل میکردباحالتی عصبانی گفت چه فکرکردی من بیکارنیستم که نامه برتوباشم..باخونسردی سرم روتکون دادم گفتم خب الان دقیقا بگوچکارداری که میگی بیکارنیستم..ارزو یه چیزی زیرلب گفت باعصبانیت اتاق روترک کرد..منم برای تکمیل شدن حرص خوردنش باصدای بلندخندیدم...بعدازبیرون رفتن آرزو عمه باسینی چای وکلی نون خرمایی که ازبچگی من عاشقش بودم وارداتاق شد..چندساعتی کنارعمه ازگذشته واینده حرف زدیم وهمیشه مثل یه مادر دلسوز نصیحتم میکرد و خوب بدزندگی روبهم یاد میداد..بعد از کلی انرژی گرفتن ازکنارعمه بودن رفتم دیدن هانیه..خیلی دلتنگش بودم بادیدنش خیلی خوشحال شدم ... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی مادرشوهرم گفت اون همه سرصدابرای همین چندتیکه وسیله بود..گفتم مامان خودم نخواستم زیاد بخرن خودتون که داریدمیبینیدجانداریم،یکدفعه دادزداینم کردی بهانه مگه خودت توخونه ی داداشت تودوتااتاق پایین حیاط زندگی نمیکردی،الان اینجاکوچیکته نه قبلاتوکاخ بودی!!حرفهاش همیشه بانیش وکنایه بود..نمیخواستم دهن به دهنش بشم چیزی نگفتم..موقع رفتنی هم گفت عمادبدبخت شد، چند بار گفتم بیا برو خواهر مرضیه(جاری بزرگم)روبگیربهترازاین دختر که پدرومادرنداره ولی گوش نداد..دلم خیلی شکست وباگریه کردن فقط سبک میشدم تواون خونه تنهابودم وفقط جاری کوچیکم باهام خوب بودکه اونم ازترس مادرشوهرم جرات نمیکردزیاد دوربرم بیاد..جاری بزرگم مرضیه دو تا دختر داشت و بخاطر افکار پوسیده اش از وقتی شنیده بود بچه ی من پسر رفتارش خیلی باهام بدشده بود..یه روزکه داشتم توحیاط قدم میزدم..جاری بزرگم شیراب روبازکردوشروع کردبه شستن حیاط هرجامیرفتم اب میگرفت میدونستم ازلجش داره اینکاررومیکنه بیخیال قدم زدن شدم خواستم برم بالاپام روبلندکردم که نره روشلنگ یدفعه شلنگ کشیدباشکم خوردم زمین ازدردبه خودم میپیچیدم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... عصبی فریاد زدم یعنی نمیتونستی یه زنگ بزنی خبر بدی؟؟یعنی اونقد حال اون مریضت برات مهم بود که حتی زحمت نکشیدی یه خبری بدی؟! کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت شیوا باز شروع نکن، من الان خورد و خستم....‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آرمین عصبی رفت تو اتاق خواب منم پشت سرش رفتم.. داشت تند تند لباساشو عوض میکرد و بدون هیچ حرفی منو کنار زد و رفت..وقتی میخواست از در خارج بشه گفتم اگه امشبم دیر بیای میرم به بابات چغلیتو میکنم تا سر از کارت دربیارم ،گفت جرات داری از این غلطا بکن مثه چیز پشیمون میشی..گفتم امتحانش مجانیه میتونی امشبم دیر بیای اونوقت میفهمی میرم خونه بابات یا نه جوابمو نداد و با غیض درو بست، درمونده رو مبل وا رفتم و به این فکر کردم که این بهترین راهه،میدونستم آرمین از پدرش خیلی حساب میبره و احترام زیادی براش قائله، محاله رو حرفش حرف بزنه فقط از خدام بود امشبم دیر بیاد، اونوقت بارشو پیش باباش میبستم...منه احمق چرا تا الان به فکرم نرسید که زودتر به باباش بگم! تو ذهنم واسش خط و نشون میکشیدم که یهو با صدای تلفن از جا پریدم،مادرشوهرم بعد از سلام و احوال پرسی کلی گله کرد که چرا کم بهشون سر میزنیم و بعدش هم گفت فردا شب عروسی خواهرزادشه و خاله تاکید کرده حتما بریم، مادرشوهرم گفت خودم شخصا به آرمین زنگ میزنم که یه فردا شب و بیمارستان نره و بیاد عروسی چون اگه نیاد خاله بهش برمیخوره... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5