#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_چهل_دو
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
فهام رنگش پریده بو بعدازنیم ساعت هرچی خورده بودبالااورد..التماس عمادمیکردم ببریمش دکترولی گفت خوب میشه وساکهاروبرداشت رفت..تواون خونه کسی به فکرمن وپسرم نبود.زنگ زدم به داداشم باگریه گفتم فهام حالش خوب نیست بیاببریمش دکتر..یکساعتی طول کشیدتاامد..فهام بیحال بود به زورچشماش روبازمیکرد..دکتر اطفال تادیدش دستوردادبستری بشه وازسرش عکس بگیرن..وقتی بستریش کردن من روازاتاقش بیرون کردن..سه ساعت بعددکتراطفال داداشم روخواست..دلم شور میزد وقتی داداشم ازاتاق امدبیرون صورتش خیس اشک بود.جیغ زدم چی شده بغلم کردگفت فهام خونریزی مغزی کردوبرای همیشه ازدستش دادیم..داداشم گریه میکردتوبغلش فقط جیغ میزدم باورم نمیشد
میگفتم یکی بهم بگه دروغ دنیام به اخررسیده بودمن تمام سختیهاروبخاطرفهام تحمل کرده بودم ولی الان خیلی راحت ازدستش داده بودم مثل دیوانه هاشده بودم..داداشم حالش بدترازمن بودبه زورازبیمارستان بردم خونه
اینقدرجیغ زده بودم دیگه نانداشتم..خیلی زودهمه فهمیدن وخونه ی داداشم شلوغ شد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_چهل_دو
سلام اسمم لیلاست...
منم با عصبانیت به سمتش حمله کردم، با مشت میکوبیدم به سر و صورتش که اشکش دراومده بود و گفت شوهرتون خودش ازم درخواست کرد، اون بود که از تو خوشش نمی اومد، منو عقد کرد..با حرفش دستام تو هوا خشک موند..گفتم عقد..؟تو زنشی؟ گفت بله الانم ازش حامله ام..با حرفش دیگه نایی برام نموند، مثل دیوونه ها داد میزدم و بهش بد و بیراه میگفتم، خواهرشوهرام گرفته بودنم و اوناهم پا به پای من گریه میکردن و میگفتن اروم باش..دست و پام از شدت عصبانیت میلرزید، حالم خیلی خراب بود، انگار به یکباره داغ گذاشته بودن رو دلم..تمام وجودم میسوخت و زجه میزدم اخه نامرد چی واست کم گذاشتم..؟ چی از این دختره هرزه عملی کم داشتم...همهمه ای تو عروسی به پا شده بود، من از بس زجه زده بودم رو دست های زن دایی بی حال افتاده بودم..کم کم چشمام سیاهی رفت و بعدش دیگه هیچی متوجه نشدم..با احساس سوزش تو دستم بیدار شدم، مامانو نگران بالاسرم دیدم، وقتی دید چشمام بازه شروع کرد به گریه کردن و گفت بمیرم برات دخترم..تو جوونی سیاه بخت شدی..مامان داشت همینطور گریه میکرد من اما اشکم خشک شده بود و به نقطه ای خیره بودم، تو فکر این بودم که چطور بهم خیانت شد..؟!اصلا باورم نمیشد تا اینجا پیش رفته باشن و دختره حامله باشه..!آرمین عوضی بی چشم و روییشو در حقم تموم کرده بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_چهل_دو
سلام اسمم مریمه ...
شب عیدمهسارفت پیش خانواده اش چون قراربودفرداش بریم شمال من دلم نیومد مادرشوهرم رو تنها بذارم..وبا اصرار زیاد باخودم بردمش خونه مامانم..بعدازشام امدیم تادیروقت لباسهای که میخواستیم ببریم روجمع کردم رامین یه پژوخریده بود و قرار بود. مهسا بامابیادصبح که مهسارودیدم نشناختم بااون ابروها وخط چشم خط لب تاتوشده ناخونهای کاشت وموهای بلوندخیلی تغییرکرده بودنمگم زشت شده بودنه اتفاقاخیلی هم به چشم میومدوخوشگل شده بودیه مانتوتنگ قرمزهم تنش بودکه تمام برجستگیهای بدنش معلوم بودمتوجه نگاهای خیره رامین به مهسامیدشدم ومن این نگاها رو اصلا دوست نداشتم..رامین خیره شده بودتوصورت مهساالبته خب حقم داشت اون همه تغییرزیادعادی نبود..من خودمم اول که دیدمش باتعجب نگاهش میکردم من ورایان نشستیم جلومهسامادرشوهرم نشستن پشت مسیرخلوت بودوسطهای راه نگه داشتیم به مادررامین گفتم اگه میشه شمابیایدجلوافتاب رایان رواذیت میکنه من بشینم پشت تا مادرشوهرم خواست حرف بزنه،مهساگفت من میرم جلو،ارین عاشق افتاب گرفتنه ورفت نشست جلومیوه جلوبودبرای رامین میوه پوست میگرفت میذاشت جلوش میدونستم بیشترمیخوادلج منودربیاره...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهل_دو
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
آقاجونم گفت چطور اجازه بدم تو با کسی ازدواج کنی که میدونم هیچ آخر عاقبتی نداری ..گفتم به خاطر این که من دوسش دارم واقعا نمیدونم چطور شده بود که جلوی آقام براحتی از دوست داشتن حرف میزدم... گفت برو ازدواج کن انشالله خوشبخت بشی ولی حتی اگر بدبخت هم شدی حق نداری دیگه به سمت خونه ما بیای فکرمیکنی تنهایی و زلزله اومده ،تمام خانوادت موندن زیر آوار برو پشت سرتم نگاه نکن از اتاق اومدم بیرون رفتم اون یکی اتاق یک دل سیر گریه کردم اصلا مادرم نمی اومد سراغم تا باهام حرف بزنه و درد دل بکنه...خودم تنها بودم زانوی غم بغل میکردم و گریه میکردم گاهی بی بی فقط بهم سر می زد توی این خونه حق نداشتم سر سفره بشینم دیگه مدرسه رو کلا تعطیل کرده بودند و اجازه نداشتم که مدرسه برم...آقام به مادرم و بیبی موضوع رو گفت و گفت پروین ازدواج میکنه و دیگه حق نداره به این خونه بیاد مادرم و بی بی شروع کردن با صدای بلند گریه کردن ...مادرم گفت پروین اینکاروبامن نکن نذارحسرت دیدنت به دلم بمونه باهرکس ازدواج کنی بعدازدواج عاشقش میشی لطفا ماروتنهانذار..ولی من قبول نکردم..کاش نصف عمرمو ازم میگرفتن ودوباره برمیگشتم به اونروزی که این حرفها زده شد ولی افسوس که دیگه زمان برنمیگرده...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_چهل_دو
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم..
بعد چندروز آنا اومد که منو ببره خونشون
حسین هنوز برنگشته بود و من دوست داشتم تا برگشتن حسین برم خونهی آنا
خانوم که دلش نمی خواست من برم به ناچار و با اخم و تخم منو راهی کرد،ولی هنوز یک روز از رفتنم نگذشته بود که وحیده با عجله اومد و خبر داد که برگرد خونه فردا قراره حسین از ماموریت برگرده..انگاری قسمت نبود که منو آنا یه دل سیر همدیگه رو ببینیم و آنا با ناراحتی و اشک چشمی که می ریخت منو راهی کرد.وقتی حسین اومد خانوم دوباره شروع کرد به اینکه باید اسم بچه رو خاطره بذاریم..حسین که جرات نداشت حرف رو حرف مادرش بزنه و برای اینکه دعوای جدیدی تو خونه راه نیافته بدون اینکه از من چیزی بپرسه رفت و شناسنامه دخترم رو به اسم خاطره گرفت..از اینکه حق نداشتم اسم دخترم رو هم انتخاب کنم خیلی ناراحت بودم،ولی چون تازه حسین کارش رو گرفته بود شهر خودمون و میرفت پادگان و زود میاومد خونه باعث خوشحالیم شد.با اینکه تازه فارغ شده بودم ولی بازم مسئولیت ۶ نفر با من بود و حالا هم کهنه و لباسها و شیر دادن به خاطره و خوابوندنش به وظایفم اضافه شده بود..پخت و پز و شست و شو با آب سرد توی حیاط خستهام کرده بود و کارِ خونه تمومی نداشت،بعضی وقتها واقعا کم میاوردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_چهل_دو
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
۳شب تواون دستشویی خوابیدم وهردفعه شانس میاوردم که رفتگرمتوجه حضورم نمیشد..اماروزچهارم خواب موندم وقتی چشمام روبازکردم دیدم نظافت چی بالاسرم وایستاده بالهجه کردی داشت تلفنی حرف میزد،تو حرفهاش دست پا شکسته متوجه شدم داره باپلیس حرف میزنه تویه حرکت هولش دادم از دستشویی امدم بیرون..درحال دویدن بودم که خوردم به یه پسر ودختر..پسره شاکی شدازپشت گرفتم گفت چته وحشی ازترس اینکه پلیس نرسه گفتم ببخشید ترو خدا ولم کن..پسره گفت ازدست پلیس فرارمیکنی گفتم اره من ازخونه فرارکردم،با این حرفم یه نگاهی به دختری که همراهش بودکردگفت موادفروشی
گفتم نه بخدا..گفت هرجابری پلیس پیدات میکنه بامابیاتاقایمت کنیم..انقدر ترسیده بودم هول کرده بودم که گفتم باشه دنبالشون راه افتادم،دختره تمام مدت که برسیم به ماشینشون سکوت کرده بود اما پسره یه ریز حرف میزد میگفت برو خداروشکر کن ماسرراهت قرار گرفتیم..من جای رو نداشتم مجبوربودم برای موندن تواین شهربه یکی اعتمادکنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_چهل_دو
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
مرتضی انگار خواب بودچون جواب پیام روند اد ا ما صبح زود بهم زنگزد گفت این چه غلطی بود کردی منو تهدید میکنی گفتم ببین من ازت نمیترسم ولی بدون اگر یکبار دیگه مزاحمم بشی حرفم عملی میکنم،گفت جوجه اخه توروچه به این حرفها منو سر لج ننداز که برات گرون تموم میشه و یادت نره به من قول دادی گفتم قولم از سرترس بود توام هیچ کاری نمیتونی بکنی گمشو و گوشی قطع کردم چند بار زنگزد جواب ندادم پیام داد باشه قبل از شروع کلاست بیا کوچه پشتی ببینمت در جوابش نوشتم دلیلی نمیبینم بیام دیدنت..گفت برای آخرین بار میخوام حرفم بزنم نوشتم حرفی نمونده وازهمه جا بلاکش کردم،سریع آماده شدم رفتم دانشگاه اما نزدیک دانشگاه یه موتوری از پشت بهم حمله کرد کیفم دزدید پخش زمین شدم انقدر درد داشتم که نمیتونستم از جام بلند بشم دوسه نفری که از دور شاهد ماجرا بودن آمدن کمکم کردن..گریم گرفته بوداخه گوشیم توکیفم بود بیشتر از گوشی دلم برای مدرکی که از مرتضی داشتم میسوخت....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_چهل_دو
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
مامان با حرص تلفن رو قطع کرد و با پرخاش به من گفت تو چرا هر چی در مورد خانواده ات میدونستی روگذاشتی کف داشت این پسر؟اصلا از کجا باهاش آشنا شدی و کی باهاش حرف میزدی؟؟حرفی برای گفتن نداشتم و ساکت فقط نگاهش کردم.،مامان عصبی تر شد وبرای اولین بار یه سیلی بهم زد که مهدی با گریه اومد سمت من و به مامان گفت: آبجی رو نزن..اون لحظه رنگ و روی مهدی بیشتر از من پریده بود و انگار از کتک و دعوا میترسید.چهار سال بیشتر نداشت ولی معلوم بود که به وحشت افتاده..مامان بغلش کرد و گفت نترس پسرم،با تو کاری ندارم..مهدی گفت: ابجی رو هم نزن،من میترسم..یاد پدرش امیر افتادم که چقدر از صدای بلند باباش میترسید..امیر هیچ وقت کتک نخورده بود ولی از کتک و صدای بلند وحشت داشت و برای همون تن به هر کاری میداد..مامان با دیدن حال مهدی من و دعوا رو بیخیال شد و اون روز خونه موند.همیشه بین ساعت ۲ تا ۵ توی محله ی قبلی با شفیقه خانم قرار میزاشت و باهم به جلسه و روضه میرفتند.چند بار تلفن زنگ خورد و مامان جواب داد که زود قطع شد....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_چهل_دو
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
گفتم:نمیخواهم درس بخونم.میرم مغازه ی بابا و اونجا کار میکنم…بابا هم استراحت کنه و حقوق بازنشستگی بگیره…مغازه مال من تا بتونم زندگیمو اداره کنم…مامان گفت:مغازه مال تو؟پس خواهر و برادرت چی؟،هر چی من میگم تو حرف خودتو میزنی..نفسمو دادم بیرون و گفتم:مامان..من میخواهم..ساکت شدم.مامان نگران نگاه کرد و گفت:چی شده؟دوباره با کسی دعوات شده،،؟؟گفتم:نه.من میخواهم برید خواستگاری…چشمهای مامان چهار تا شد و گفت:چی؟برادرت بیست و چند سالش بود یه بار به من این حرف رو نزد.عجب زمونیه ایی شد.مگه چند سالته؟؟مگه چی داری؟؟؟گفتم:اه.مامان…نشده یه بار یه حرف بزنم،توی ذوقم نزنی،؟مامان ارومتر شد و گفت:حالا خواستگاری کی؟من میشناسم؟گفتم:اررره..سارا..همونی که یه بار با پدرش اومده بودند جلوی در برای دعوا،مامان صداشو برد بالا و گفت:خودتو بکشی هم من خواستکاری نمیرم.یه وجب قد داره..دختره ی پررو اون روز که با پدرش اومده بود هر چی از دهنش در اومد به ما گفت..تو خجالت نمیکشی؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_چهل_دو
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
حالا بماند باچه بدبختی کیک بردم خونه که گوهرخانم نفهمه میخواستم ابوالفضل سورپرایزکنم..ولی اگرگوهرخانم میفهمیدزودترازمن بهش خبرمیداد..حتی نمیتونستم میزبچینم چون ممکنه گوهرخانم سرزده بیادهمه چی خراب بشه بخاطر همین بادکنک چندتاعروسک جواب ازمایش چیدم روتخت خواب دراتاقم بستم..ابوالفضل وقتی امدخیلی سرحال شنگول بودبرعکس همیشه که ازخستگی مینالیدوبرای منم یه شال صندل سوغات اورده بود..وقتی رفت دستشویی سریع کیک ازیخچال برداشتم رفتم تواتاق خواب منتظرش موندم..همین که امدتوصدام کردگفتم بیاتواتاقم تاواردشدباکیک رفتم جلوش مثل بچه هاصدام نازک کردم گفتم بابای خوش امدی دوست دارم..ابوالفضل که حسابی جاخورده بوداولش متوجه نشدولی وقتی بادکنک عروسک لباس نوزادی دیدفهمیدباردارم..فکرمیکردم خیلی خوشحال میشه ولی اصلاواکنش هیجان انگیزی نشون ندادیابهتره بگم سعی میکردخودش خوشحال نشون بده ولی کاملامعلوم بودازاین خبربیشترشوکه شده تاخوشحال!!چای ریختم باکیک رفتیم پیش گوهرخانم برعکس ابوالفضل اوناخیلی خوشحال شدن..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_چهل_دو
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
پریسا حرفشو تاکید وار دوباره تکرار کرد و گفت:هیچی نمیشه،باور کن،چاره ایی نداشتم و در نهایت گفتم:عیبی نداره ،.مهم نیست..توی هاله ایی از غم و ناراحتی و حسادت و دوراهی و دو دلی گیر کرده بودم و هر روز بیشتر از دیروز حالم بد میشد و بسمت افسردگی میرفت…پریسا اومد کنارم نشست و گفت:اگه مهم نیست پس چرا ناراحتی؟بغضم ترکید و با گریه خواستم با دوست صمیمیم درد و دل کنم و گفتم:پریسا حالم خیلی بده….این روزها بهنام همش سرش توی گوشیه.زیاد با من حرف نمیزنه،۱۲سال به پام موند و همه جوره پشتم بود ،،حالا که داریم به آرزومون میرسیم و بچه دار میشیم باید خیانت کنه؟پریسا دستهاش یخ کرد و با من من گفت:از کجا اینقدر مطمئنی؟شاید داره با دوستش حرف میزنه.؟گفتم:بخدا بهنام اصلا اونجور ادمی نبود که بهم خیانت کنه.،.دارم دیوونه میشم پریسا..پریسا کمی دلداریم داد و رفت تا برام اب بیاره…گوشیش روی زمین بود.تا برگرده گوشیشو چک کردم اما هیچی نداشت.انگار شک کردن به پریسا هم بیخود بود…تا غروب ،مثل قدیمها با پریسا درد و دل کردیم و برگشتم خونه،.همین که پامو گذاشتم داخل پذیرایی گوشیم زنگ خورد…خواهرم بود که با گریه گفت:الی بدبخت شدیم.داداش تصادف کرده....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_چهل_دو
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
مامان نسترن که تو آشپزخونه بود دید دارم میرم اومد جلو و صورتمو بوسید و گفت بازم بیاخداحافظی کردم و رفتم بالا اما هر چی در زدم در و باز نکرد مژگان،گریه ام گرفته بود جلوی در نشستم و آروم اشک میریختم فکر کردم حتما رفته بیرون رو پله ها نشستم نمیدونم چند ساعت شد فقط یادمه یکم خوابم برد که یهو با صدای باز شدن در چشم باز کردم مژگان گفت وا چرا اینجا موندی دختره احمق خب در بزن دیگه اروم گفتم در زدم اما نشنیدی دستمو گرفت و کشید تو و گفت دروغ نگو در نزدی برو تو اتاقت رفتم تو اتاق بوی غذا رو که شنیدم فهمیدم یکم بعد بابا میادوسایلم و گذاشتم تو اتاق رفتم زود سمت دستشویی خودمو به زور نگه داشته بودم.یکم بعد بابا اومد..با اومدن بابا انگار امید تازه ای پیدامیکردم،از تنها بودن با مژگان بدم می اومد بابا اومد خونه و بعد شام با شوق براش تعریف کردم که رفته بودم پایین و با دختر همسایه بازی کردم بابا هم خوشحال شد و گفت کار خوبی کردی
اما مژگان اخماش تو هم بودیکی دو روز بعد صدای در زدن اومدمژگان رفت در و باز کرد از گوشه در دیدم که نسترن هست نسترن با یه نایلون پر اسباب بازی اومده بود که باهام بازی کنه مژگان بهش گفت که من مریضم و نمیتونم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5