#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_چهل_یک
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
از اینکه کنار سارا نشسته بودم حس امنیت میکردم ولی برعکس ناراحت بودم که برادرش سینا روبروی من نشسته آخه هر وقت چشمم بهش میفتاد میدیدم که به من خیره شده ولی زود نگاهشو میگرفت تا من متوجه نشم……احساس کردم سینا از رفتارهای نوید خبر داره آخه توی جمع هم با نوید زیاد حرف نمیزد و ازش دوری میکرد…..مهمونی تموم شد و موقع خداحافظی پدرشوهرم سند یه آپارتمان رو که توی همون منطقه ی خودشون بود رو بعنوان کادویی به من داد و گفت:این هم کادوی عروس عزیزم …..ازش تشکر و بغلش کردم و بوسیدمش…..پدرشوهرم هم منو محکم به خودش فشرد و بعد به نوید گفت:دوست دارم هر چه زودتر خبر بابابزرگ شدنمو بشنوم….
با این حرف صورت نوید سرخ شد ،،..همه فکر کردند که خجالت کشید اما من میدونستم که چه مرگشه…..توید منو از بغل باباش کشید بیرون و گفت:پاییز هنوز خیلی بچه است،،بچه رو میخواهد چیکار؟؟؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
سرگذشت #جاوید
#چشم_سوم
#پارت_چهل_یک
جاوید هستم ،متولد سال ۵۸...از همون بچگی با بچه های دیگه فرق داشتم...
ژاندارم حالش خوب بود اما دخترش معلوم نبود زنده است یا مرده،؟؟بردنشون بیمارستان..عصبی و ناراحت شدم و با حرص دعا رو در اوردم و انداختم داخل اب روان...سوار ماشین جاده شدم و رفتم بیمارستان...پیداشون کردم که گفتند دختره حالش بده اما پدره این اتاقه میتونی ببینش...رفتم پیش پدر زلیخا .....باباش با گریه میگفت:تقصیر منه ،یهو وسط جاده پیرزنی رو دیدم و برای اینکه باهاش تصادف نکنم فرمون رو پیچیدم و رفتیم تو دره.....خیلی ناراحت بودم چون تقصیر من بود که حرفهای اقاسید رو جدی نگرفتم...هر روز بهشون سر میزدم ،زلیخا هم بهتر شده بود...روز سوم که رفتم سر بزنم پرستار گفت :دیروز مرخص شد رفتند...خیلی خوشحال شدم و یه جعبه شیرینی گرفتم و رفتم خونشون....اما کسی خونه نبود....همسایه گفت:دیروز دخترش که از بیمارستان مرخص شد اینجارو تسویه کرد وکلا از زنجان رفتند....پاهام سست شد اما زود به خودم مسلط شدم و با خودم گفتم:حتما میتونم دانشگاه ببینمش.....
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_چهل_یک
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
تا حرکت اتوبوس زمان داشتیم….با اشاره ی رضا از ترمینال اومدیم بیرون،،بیرون از ترمینال رضا گفت:بریم یه کم دور بزنیم…،یه مسیری رو رضا پیش گرفت که من نمیدونستم کجا…به رضا گفتم:کجا میریم؟رضا با خنده گفت:یه جای خوب ،نزدیک یه طلافروشی یه مغازه کوچیک جیگرکی بود که رضا اونجا سفارش داد…من طلاهای مغازه رو نگاه میکردم که رضا چشمکی زد و گفت:میخرم برات….نبینم با حسرت نگاه کنی قربون چشمات..بعدش وارد طلافروشی شد و با خوش و بشی که معلوم بود خیلی وقته همدیگر رو میشناسند یه جفت گوشواره ی قدمی از جیبش در اورد و به اون اقا فروخت ….
اقای طلافروش با یه نگاهی پراز سرزنش نگاهم کرد اما من همچنان به حماقتم ادامه دادم و دنبال رضا رفتم..رفتیم جیگر رو خوردیم و در حال برگشت به ترمینال گفتم:گوشواره ها مال کی بود؟رضا گفت:مال خودم…با شوخی و لوندی گفتم:عه…نمیدونستم تو هم گوشواره میندازی؟رضا با جدیت گفت:نیازی به مصرف نیست فقط برای روز مبادا نگهداشته بودم که الان هم روز مباداست…
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_چهل_یک
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
به هما گفتم:هما آماده شو باید بریم تهران.بدو خانم.بدو تا بچه تلف نشده….لعیا رو همونجوری لخت با حوله قنداقش کردم تا اگر شکستگی توی دنده هاش بوجود اومده باشه تکون نخوره بلکه ارومتر بشه…کل بدنشو محکم قنداق کردم و دیدم که کم کم داره اروم میشه…..حدسم درست بود …به هما گفتم:احتمال زیاد دنده خوب جوش نخورده و دوباره از جای جوش باز شده….دوباره شبونه راهی شهر شدیم…..این بار راحت تر رفتیم تهران چون مشکل بچه رومیدونستیم و با احتیاط حرکتش میدادیم..بین مسیر که دستم روی پاهای لعیا بود احساس کردم یکی از پاهاش از ناحیه ی مچ غیر طبیعی هست..همون که دستم مچ رو لمس کرد دوباره جیغ بچه رفت بالا…صبح رسیدیم و رفتیم درمانگاه همون بیمارستان…دکتر قبلی شیفتش نبود پس یه شماره از دکتر عمومی گرفتم و پیش همون بردم….از اونجایی که مشکل بچه رو میدونستم سریع مچ پای لعیا رو به دکتر نشون دادم و ازش کمک خواستم..دکتر گفت:چی شده بهش؟؟از بغلتون افتاده؟سریع تر بگین چی شده ...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_چهل_یک
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
جعفر زیر لب گفت:یه زن پاک کم دارم….یه خانم نمونه و باوقار کم دارم.همش فکر میکنم هر آن بهم خیانت میکنی و میری…مدام استرس دارم که وقتی من نیستم با مردهای مختلف رابطه داری…رفتم طرفش و با ارامش گفتم:فکر کنم موادی که مصرف میکنی توهم زاست و باعث میشه توهم بزنی….بهتر نیست ترک کنی و پیش یه مشاور بری،؟جعفر گفت:نخیر….فکر و خیال تو باعث شد معتاد بشم نه اینکه اعتیاد باعث توهم بشه…اون شب با هر ترفندی بود ارومش کردم و در همون حال که نشسته بود خوابش برد.واقعا دلم براش میسوخت اما خودم چی؟منم گناه داشتم که به پای اعتیاد اون اقا باید میسوختم…فرداصبح جعفررفت بیرون و من مشغول کارام شدم….نزدیک ظهربودکه صاحبکارم تماس گرفت وگفت:خدیجه خانم!!آخه بد کاری کردم بهت کار دادم؟؟گناه من چیه که شما وهمسرتون مشکل دارید؟باتعجب گفتم:مگه چی شده؟صاحبکارم گفت:همسرتون زنگ زد و هر چی از دهنش در اومده به من گفته….آخرش هم منو تهدید کرد.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_چهل_یک
الهام متولد سال ۶۷هستم
مامان گفت:در ضمن الهام امشب هاشم اصلا به تو فکر نمیکنه پس بیخیالش شو.چند روز بعد هاشم رفت پادگان..تو گوشی هاشم رو فرستادم لیست سیاه..بعداز رفتن هاشم بالاخره معصومه خودشو نشون داد..قیافه اش عوض شده بود.معصومه قیافه اش کاملا زنانه شده بود..اومد پیشم وگفت:خیلی خوشحالم که زن هاشم شدم...خیلی مهربونه و همون شب بهم قول داد بجز من به کسی دیگه ایی فکر نکنه..گفتم:خوشحالم که حالت خوبه..سه ماه بعداز شب عقد هاشم منو مادرم تصمیم گرفتیم از اون خونه بریم خونه ی عزیز..به پدربزرگ گفتیم ،شدیدا مخالفت کرد و گفت: نوه ی من رقیه رو که یادگار پسرم هست رو ازم دور نکن..مامان گفت:عزیزم تنهاست..بابابزرگ با مامان دعوای حسابی کرد و گفت:میخواهی خودت برو اما رقیه رو نمیزارم ببری..انگار من محکوم به موندن تو اون خونه و دیدن خوشبختی هاشم بودم..حالا دوم دبیرستان بودم و میخواستم حتما پرستار بشم..کلا ۷ماه از خدمت هاشم مونده بود...پدربزرگ تنها مستاجرشو رد کرد و شروع کرد خونه رو رنگ کردن و آماده سازی برای هاشم و معصومه....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_چهل_یک
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
سعید اینا رفتند…بماند که کل مسیر شمال تا تهران رو پیامک بازی کردیم ومن به سعید تپیدم که چرا نقش بازی نکردند،،مگه قرار نبود حرف مامان رو قبول کنید تا بعدا من راضیش کنم؟
از این ماجرا چند ماه گذشت.. سعید همچنان بهم تلفن میزد و از عشقش میگفت.هر بار که چت میکردیم یا حرف میزدیم سعید قول میداد که خانواده اشو راضی کنه تا برای ازدواج با من بیاد شمال،دوستی منو سعید همچنان عاشقانه و به نیت ازدواج ادامه داشت تا اینکه تابستون شد…یه شب که با سعید چت میکردم(البته سعی میکردم دور از چشم مامان باشه).سعید نوشت:ساغر جان.عشقم!!بخدا بی تابتم…خانواده ی من راضی نمیشند البته حق هم دارند…نوشتم:چرا اونا حق دارند اما مامان من حق نداره؟؟سعید نوشت:چون تا اونجایی که من شنیدم اکثر جوونا از شهرهای مختلف برای کار میاند تهران نه اینکه از تهران برند شمال!!نوشتم:میبینی که مامان من تنهاست اما مامان تو هم بابات پیششه و هم خواهر و برادرت…مامان گناه داره.سعید نوشت:تنهای تنها که نیست….ماشالله سه تا برادر داری…..خواهش میکنم راضیش کن.
ادامه در پارت بعدی 👎
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_چهل_یک
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
شروع کردم به گریه کردن پرستار گفت ای بابا چه خبرتونه ،،تو اینجا داری گریه میکنی شوهرت هم بیرون ..داره گریه میکنه.دلم میخواست زودتر منو از اون جا ببرن بیرون تا ناصر پیشم باشه.. منتقل شدم به بخش ،تا از در ریکاوری بیرون رفتیم ناصر اومد سمتم و شروع کرد به حرف زدن و شوخی کردن،، نگاش کردم و گفتم پسرم کو گفت مهم خودتی اونم میارن..اون شب مامان و ناصر هر دو کنارم بودن.. شب پرستار ها به ناصر گفتن شما باید برین دیگه نمیتونید بمونید مثل بچه ها دست ناصر رو گرفته بودم و گریه میکردم نمیذاشتم بره ریئس بخش اومد و هرچی اصرار کرد گفتم نمیذارم بره..گفتم اگه بره من تا صبح میمیرم وقتی دید حالم خوب نیست گفت مشکلی نداره همسرش میتونه پیشش بمونه مامام رفت اون شب ناصر پیشم موند..صبح مرخص شدم اما بازم خبری از پسرم نبود گفتن آی سیو بستریش کردن با ناصر رفتیم پیشش کلی دستگاه بهش وصل بود دکتر ها گفتن ظاهرا یک هفته زودتر به دنیا اومده..ریه هاش تکمیل نشده هر جوری بود ناصر منو اورد خونه و خودش دوباره برگشت بیمارستان...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_نادر
#بزرگی_یا_اوباش
#پارت_چهل_یک
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید…
پروانه اگردیروز حرفی زدم و دخالتی کردم قصدم فقط این بود که فردا زندگیت مثل منو و مامان و بابا نشه..دلم میخواست خوب درس بخونی و خودتو از این کوچه و پس کوچه های خراب شده نجات بدی،…حرفم که تموم شد خواستم برم اتاقم حرفی یادم افتاد و برگشتم و ادامه دادم:ادمهایی مثل ما حق ندارندکوچکترین اشتباهی کنند چون با همون یه اشتباه زندگیشون به فنا میره…خلاصه اینکه حواستو جمع کن.اینو گفتم و رفتم اتاقم،من تمام سعی خودمو کرده بود پس دیگه به خودشون ربط داشت که قبول کنند یا نه.چند سالی گذشت، ناصر دانشگاهشو تموم کرد و داخل یه شرکت مشغول به کار شد.یه روز ناصر گفت:داداش!!افسانه میگه از این محل بریم محله ی بالاتر..گفتم:خب !!بگو فعلا نداری،انشالله چند سال دیگه..همینحرفم باعث شد فردا افسانه با توپ پر اومد خونمون و گفت:اقا نادر !!!یه کم هم به فکر ما باشید..چند ساله صبر کردم.از خجالتم نمیتونم کسی رو خونمون دعوت کنم.تورو خدا با ناصر حرف بزن.من دوست دارم از اینجا بریم…
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_چهل_یک
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
از اینده ی رابطه با امین میترسیدم مخصوصاازوقتی فهمیده بودم حلماحامله است اما دیگه چیزی برای باختن نداشتم وتصمیمم برای به دست اوردن امین جدیترشدبود..صبح بادل دردازجام بلندشدم گوشیم روکه چک کردم چندتاپیام ازامین داشتم که نوشته بودزیبامن بابت کاردیشبم ازت عذرخواهی میکنم اصلانمیخواستم این اتفاق بیفته نوشتم مگه قراره نباشی که عذرخواهی میکنی جواب نداد..دلم شوره افتادگفتم نکنه پشیمون شده دنبال یه فرصت مناسب بودم بهش زنگبزنم نزدیک ظهرکه مامانم رفت خریدبه امین زنگزدم اماردتماس زددوباره زنگزدم بازم ردتماس زد.دستام شل شده بودمیخواستم بهش پیام بدم که خودش پیام دادعزیزم حلماحالش خوب نیست. اوردمش دکترخودم بهت زنگ میزنم بااین پیامش انگاردنیاروبهم دادن یک ساعت بعدش امین پیام دادحلمارودارم میارم خونه حالش خوب نیست اگرمیتونی بیاازش مراقبت کن!گفتم مامانش کجاست گفت مادربزرگش سکته کرده رفته پیش اون...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_چهل_یک
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
اون شب خبری ازش نشدفرداصبح زودبهم اس داد گفت نمیخواد بری سرکار میام دنبالت گفتم باشه وبا منشی کارگاه هماهنگ کردم.سرساعتی که همیشه میرفتم ازخونه زدم بیرون..حامدسرکوچه منتظرم بودبرعکس همیشه خیلی ژولیده پولیده بود.معلوم بود شب خوبی نداشته،حامد تقریبارفت سمت پایین شهروواردیه مطب قدیمی شدیم که تویه اپارتمان چندطبقه بود،دکتری که حامدپیداکرده بودآشنای یکی ازدوستاش بود..یه زن میانسال درشت هیکل بودکه بادیدن من گفت چندماهته ،بعد دوتا آمپول برام تزریق کرد وبا دوتا قرص بهم داد گفت برو حالا خونه،بچه خودش سقط میشه،ظاهراکه خیلی ساده بودمنم باخوشحالی گفتم باشه قبول کردم چون همیشه یه دیددیگه نسبت به سقط داشتم واین روش خیلی برام اسون بود..توراه دردم به اوج خودش رسیده بودناله میکردم حامدمن روسریع رسوندباغ رفت برام اب میوه غذابگیره که بعدش خودم روتقویت کنم..هرچی میگذشت دردم بیشترمیشدطوری که فکرمیکردم هرلحظه ممکنه نفسم بندبیادودیگه چیزی نفهمیدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_چهل_یک
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
بعداز یه مدت تصمیم گرفتم به مهربان بگم که قبلا ازدواج کردم تا در اینده به مشکل برنخوریم…یه روز که تلفنی با مهربان صحبت میکردم بهش گفتم:مهربان جان!!!میخواهم قبل از خواستگاری یه موضوعی رو در مورد گذشته ام بهت بگم..مهربان متعجب گفت:مثلا چی؟؟؟نکنه هنوز عاشق یکی از دوست دخترات هستی؟؟گفتم:نه…راستش من قبلا ازدواج کردم و جدا شدم و یه دختر یک ساله هم دارم که با مادرش خارج از کشور زندگی میکنه،،مهربان که شوکه شده بود گفت:واقعاااا؟یعنی تو بچه داری؟گفتم:اره…پیش مادرشه و برای زندگی ما دردسر نمیشه..مطمئن باش…مهربان گفت:باورم نمیشه..نکنه هنوز متاهلی ؟؟گفتم:نه…عکس شناسنامه امو برات میفرستم یا هر وقت بیرون قرار داشتیم برات میارم تا ببینی…مهربان گفت:خب…یعنی اصلا پدیده رو ندیدی؟گفتم:اصل..حتی یکبار..آخه اون زمان بدجوری گرفتار اعتیاد بودم..مهربان گفت:چی؟معتاد بودی؟؟اصلا بهت نمیاد!!!باورم نمیشه….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_چهل_یک
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
حیف پدرم بودنمیتونستم ازخجالتش دربیام این مدت خیلی تحملش کرده بودم کاسه ی صبرم لبریزشده بود..فرداصبح نگین خواب بودمن باپدرم رفتم بیمارستان خواهرم روعمل کردن نگین بااینکه میدونست حتی یه زنگم نزدحالش روبپرسه پدرم برگشت روستاومادرم بیمارستان پیش خواهرم موند..اون روزتا۸شب دانشگاه کلاس داشتم کلاس بعدظهر رورفتم وبعدش بایدمیرفتم داروخونه اماحوصله ی سرکاررفتن نداشتم زنگزدم به علی گفتم نمیام ورفتم خونه...نگین خونه بودازدیدنم تعجب کردولی چون باهم حرف نمیزدیم چیزی نپرسیدتواتاق بودم گوشی نگین کنارتخت بودکه یدفعه صدای یه زنگ گوشی امدنگاه گوشی نگین کردم زنگ نمیخوردگوشی خودمم که صدای زنگش این نبودوقتی دقت کردم دیدم صدای زنگ گوشی ازکیف نگین که پشت دراویزونه میاد...صدای زنگ گوشی ازتوکیف نگین بودتاخواستم برم سرکیفش خودش رسیدخیلی خونسردگوشیش روبرداشت رفت بیرون شروع کردبه حرف زدن....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_چهل_یک
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
اون شب تاصبح خواب به چشمام نیومدهرچی فکرمیکردم میدیدم نمیتونم اینجازندگی کنم صبح که سیامک خواست بره سرکارگفتم من روببرخونه ی مادرم نمیتونم تواین اشغال دونی زندگی کنم..سیامک بالحن خیلی بدی گفت غلط کردی دیشب باهام امدی الانم بایدبمونی زندگی کنی..زن هر جا شوهرش باشه بایدهمونجازندگی کنه..وقتی شروع کردم غرزدن یه لگدمحکم بهم زد رفت درر و هم ازبیرون قفل کرد.چاره ای نداشتم شروع کردم به تمیزکردن خونه تاشب مشغول نظافت شدم..ناهارم غیرگوجه ونون چیزی نداشتم نزدیک۱۱شب بودکه سیامک برگشت بازم چندتاتخم مرغ دستش بودمثل شب قبل تخم مرغهاروبرای خودش درست کرد
اون شبم گذشت بازخواب تادم صبح به چشمام نیومد..وقتی بیدارشدم سیامک رفته بودگوشیم زنگ خوردمادرشوهرم بودتاوصل کردم گفت پریاجان کجایدبابغض گفتم فلان روستاهستیم گفت شب بامنصور(پدرشوهرم)میام پیشتون خیلی دلم میخواست بیان دنبالمون برگردیم خونه ی خودمون...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_چهل_یک
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
پسرخاله ی مجیددادزد..مهسا از اینجا برو از حرفهاش شوکه شده بودم گفتم من فقط امدم ازت بپرسم مجیدلحظه اخرحرفی نزدچیزی نگفته؟خلاصه باچشم گریون ازخونه ی خاله ی مجیدامدم بیرون وهیچ وقتم دلیل این رفتارپسرخاله ی مجیدرونفهمیدم..دلم خیلی گرفته بودخواستم برای مجیدختم انعام بگیرم به تمام فامیل اطلاع دادم..دوست نداشتم مادرمجیدرودعوت کنم میترسیدم..باز بارفتارش خوردم کنه ولی چاره ای نداشتم بهش زنگزدم اولش یه کم سردحرف زدولی بعدش که فهمید میخوام برای مجیدختم انعام بگیرم..لحنش عوض شدگفت هنوزجواب پزشک قانونی نیومده؟گفتم پزشک قانونی برای چی؟گفت مگه بهت نگفتن مجیدچون توخونه فوت کرده ومرگش مشکوک بوده بایدکالبدشکافی میشدتاجوازدفن براش صادرکنن..نزدیک بود جیغ بزنم من اصلا خبرنداشتم به زوربه خودم مسلط شدم گفتم نمیدونم..خواستم قطع کنم که مادرش سریع گفت اگرخونه ی خودت ختم انعام بگیری پام رونمیذارم..گفتم نه خونه ی مادرم میگیرم تشریف بیارید...وقتی قطع کردم باگریه رفتم پیش بابام گفتم چرابهم نگفتید مجیدروکالبدشکافی کردن..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_چهل_یک
وقتی پسرا فهمیدن خیلی عصبی شدن میخواستن کاری کنن که من نرم بابابام دعواشون شد..ولی بابام گفت به شما ربطی نداره تا وقتی من زنده ام خودم تصمیم میگیرم وهمین موضوع باعث شد از خونه قهر کنن وبرن..پسراچندروزی ازخونه قهرکردن رفتن بااینکارمیخواستن بابام رووادارکنن که نذاره من دانشگاه برم بابام کوتاه نیومدواونابه ناچاربرگشتن خونه ولی نفرت کینه اشون ازمن هزاربرابرشده بودوبرای تلافی کردن شروع کردن به اذیت کردن مامانم سرچیزهای الکی دعواراه مینداختن وفحش بدبیراه به مامانم میگفتن وحتی سعیدچندباری روی مادرم دست بلندکردوهرسه تاشون کاری میکردن بین مامانم بابام اختلاف بندازن وازاونجای که بابام یه ادم شکاک بودبه دروغ میگفتن مامانم بافلانی بگوبخندکرده وهمین حرفهاکافی بودبابام بیفته به جون مامانم بلاخره کارهای من درست شدرفتم دانشگاه میدیدم تمام هم سن سالهای من خیلی ذوق شوق دارن خوشحالن هرچندمنم خوشحال بودم ولی نوع خوشحالی من بااونهافرق میکردمن خوشحال بودم چون ازاون خونه اوپسرای عوضی دورشد بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_چهل_یک
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
ثمین گفت ترخدا ابروریزی نکن فقط کمکم کن ازاینجابرم،اون روزهرچی اصرارکردم ثمین لوندادکیه میگفت دردسرمیشه..خلاصه دوباره گشتم دنبال خونه براش اماهرجامیگفتم برای یه زن تنهاخونه میخوام قبول نمیکردن میگفتن فقط به خانواده اجاره میدیم،،یک ماهی گذشت من نتونستم خونه مناسبی براش پیداکنم،یه شب که خونه پدرخانومم بودم ثمین بهم پیام دادگفت بهنام میتونی بیای پیشم،گفتم چی شده؟گفت باواحدروبه روم دعوام شده،به پرینازگفتم بچه خوابه توامشب بمون خونه مادرت که بدخواب نشه..پریناز گفت خب توام بمون،فردا از همینجا برو سرکارت،گفتم فردایه جلسه مهم دارم بایدبرم دوش بگیرم لباس عوض کنم..پرینازکه شب نخوابی رها اذیتش میکرد. از خدا خواسته قبول کردموندکه مادرش کمکش کنه..توراه به ثمین چندبارزنگزدم ولی جواب ندادوقتی رسیدم دم اپارتمان دیدم ثمین توکوچه وایستاده گریه میکنه..گفتم چی شده?گفت باواحدروبه روی دعوام شده تهدیدم کرده خونه رواتیش میزنه،گفتم این همونه که مزاحمت میشه،گفت اره چون بهش محل نمیدم پول گاز روبهانه کرده داره اذیتم میکنه
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_چهل_یک
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
با سرعت رفتم سمت ماشین و نشستم داخلش..وقتی از شیشه ی ماشین به آرش نگاه کردم بنظرم اومد بغض کرده و با اخم نگاهم میکنه..برای اینکه مامان اینا شک نکنند بهش دستی تکون دادم و گفتم:خداحافظ…آرش ماتم زده فقط نگاه کرد تا ازش دور و وارد خیابون شدیم…زن داداش که کنارم نشسته بود پچ پچ مانند دم گوشم گفت:با آرش قهری؟؟؟
گفتم:نه…زن داداش گفت:پس چرا آرش ناراحت بنظر میومد.انگار دستش یه کادو بود که میخواست بده به تو ولی نداد.پشیمون شد؟با حرف زن داداش تازه یادم افتاد که بیچاره آرش میخواست گوشی رو بهم بده که من باهاش بد رفتار کردم.گفتم:نه.یادش رفت.آخه میخواست من بمونم اونجا و وقتی قبول نکردم ناراحت شد و گوشی هم یادش رفت…زن داداش متعجب گفت:واقعاااا قبول نکردی؟چرا؟؟من بجای تو بودم قبول میکردم و میموندم…گفتم:چرا قبول کنم؟ما قراره یکسال دیگه عروسی کنیم،زن داداش گفت:اگه نظر منو میخواهی از دوران نامزدی لذت ببر و با علایق همسرت آشنا شو تا بتونی بعداز عروسی زندگی موفقی داشته باشی…….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_یک
اسمم رعناست ازاستان همدان
اون یه هفته گذشت ودوشنبه شب بهروزبهم اس داد که فرداساعت۱۰صبح همدان هستم..منم ادرس یه محل تفریحی که میدونستم شلوغه روبهش دادم وباهاش قرار گذاشتم..بابهروزبرای۱۰صبح قرارگذاشتم..اون شب اصلانتونستم بخوابم وبه خودم میگفتم رعنابایدخیلی قوی باشی ازخودت ضعف نشون نده..خوب میدونستم راهی که انتخاب کردم خطرناکه ولی ازخون شیرین هم نمیتونستم بخاطرترس وخطربگذرم..پدرم بعدازسکته اخلاقش خیلی بدشده بود..به همه چی گیرمیداد و خیلی عصبی بود و گاهی بددهنی میکرد و روی رفت امدمن خیلی حساس شده بود..سه شنبه صبح ازترس گیردادنهای بابام زمانی که خواب بودلباسهام روپوشیدم وبه بهانه ی ثبت نام کلاس کنکورازخونه امدم بیرون.. وضعیت ظاهریم اصلابرام مهم نبودو حال وحوصله اش روهم نداشتم..هنوز عزادارخواهرجوان مرگم بودم وتنها هدف پیداکردن میلاد بود..به محل قراررسیدم ولی نیم ساعتی زودرسیده بودم خودم روباگوشیم سرگرم کردم..ولی هردفعه سرم روبالا میگرفتم متوجه نگاهای یکی که روبه رونشسته بودمیشدم،،محلش نمیدادم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_چهل_یک
اسمم مونسه دختری از ایران
بعدازچندروزتاراخودش روپشیمون نشون میده ازپدرش عذرخواهی میکنه ودل اقاخانم دوباره به دست میاره..درحالی که این نقشه ای بوده برای به دست اوردن ازادیش..و با کمک یکی از زنهای عمارت اون پسر کارگر روپیدامیکنه ودوباره باهاش رابطه برقرارمیکنها...غافل ازاینکه اون پسرکینه اقای منصوری روبه دل گرفته واون رومسبب بردن ابروش میدونسته وازطریق تارامیخواسته ازش انتقام بگیره،ویه روزدوراز چشم بقیه تارا روگول میزنه میبره اخرباغ وبهش تجاوزمیکنه..وباهمون حال خراب تارا ول میکنه وبرای همیشه ازاین شهرکوچ میکنه میره..خانجون گفت تارارووقتی پیدامیکنن متوجه ماجرامیشن وبعدازاون تاراازنظرروحی بهم میریزه وتحمل این ننگ رونداشته وزیرهمون درخت خودش رودارمیزنه...الان چندسال ازاین اتفاق میگذره وخانواده منصوری پارسال رخت عزاشون رودراوردن وکلامی دراین موردحرف نمیزنن..چون طنازبعدازمرگ خواهرش چندوقتی توی تیمارستان بستری شدوتازه حالش خوب شده وخیلی وقته اقاوخانم دنبال یه دوست همدم مطمئن برای طنازبودنواین شانس توبودکه من بهشون معرفیت کردم ومجبورشدم راجب گذشته تو دروغ بگم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_چهل_یک
سلام اسم هوراست...
ازشرکت بارضارفته بودیم خونم داشتیم استراحت میکردیم زنگ اپارتمان به صدادرامدفکرکردم یکی ازهمسایه هاست وچیزی لازم داره میخواستم بدون نگاه کردن ازچشمی دربازکنم اماپشیمون شدم اول ازچشمی نگاه کردم دیدم خاله ام پشت دراپارتمان،،از ترس تمام بدنم شروع کردبه لرزیدن اخه مواقعی که رضامیومدپیش من به خاله ام میگفت اضافه کارم..رضا رو مبل لم داده بودچای میخورد...میخوردبرگشتم نگاهش کردم متوجه حالم شدتاخواست حرف بزنه بادستم اشاره کردم سکوت کنه..تصمیم گرفتم دربازنکنم که بره اماهمین که خواستم ازدرفاصله بگیرم دوباره صدای زنگ امدترسیدم دستم خوردبه گلدون کنارجاکفشی افتادشکست..میدونستم خاله ام صدای شکستن روشنیده ودیگه نمیتونم دربازنکنم رفتم سمت رضااروم گفتم پاشوبروتواتاق رویا پشت در،رضا هم مثل من شوکه شده بودسریع کفش ولباسهای رضاروقایم کردم بهش گفتم گوشیت روسایلنت کن دراتاق رو بستم..درو باز کردم خاله ام بایه جعبه شکلات امدتوگفت چرا اینقدردیردربازکردی دیگه میخواستم برم چی روزدی شکوندی....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل_یک
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
آرزوبااخم همیشگیش گفت به من چه که تشنته ازعمه ات اب بگیروبابی محلی رفت سمت باغچه ی کوچکی که پشت خونشون بود
عمه رفت برام اب بیاره منم سریع پشت سرآرزو راه افتادم..گفتم صبرکن کارت دارم..برگشت سمتم نگاهم کرداحساس میکردم تونگاهش به غم بزرگی وجودداره گفتم ببین آرزو بدون مقدمه چینی میخوام حرف اول واخرم روبزنم وتوام صادقانه جوابم روبده،آرزوکه جاخورده بودفقط نگاهم میکرد..گفتم توواقعامن رودوستداری اگرمن رودوستداری بگوباعمه حرفبزنم اگرهم نداری که توروبه خیرماروبه سلامت
آرزونگاهش روبه زمین دوخت گفت من فعلا میخوام درس بخونم بعدش فکرهام رومیکنم بهت جواب میدم...فهمیدم داره نازمیکنه نتونستم جلوخنده ام روبگیرم گفتم بااین وضعیت درس خوندن توکه هردوسال یه کلاس رومیخونی من که پیرمیشم فکرمنم باش نمیتونم باعصابیام خواستگاریت،،ازحرفم آرزوهم عصبانی شدبودهم خنده اش گرفته بودولی حرفی نزد..من جوابم روازش گرفته بودم گفتم باشه پس من باعمه حرف میزنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_چهل_یک
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی..
دم صبح خوابم برده بودکه باگریه فهام بیدارشدم داشتم شیرش میدادم که عمادبلندشدرفت دستشویی سریع رفتم سرساکها،،وقتی بازشون کردم پرازبسته های سفیدبود..شوکه شده بودم باورم نمیشداون دوتاساک پرازموادبود..خیلی ترسیده بودم عمادکه ازدستشویی امدبیرون ساکهاروپرت کردم سمتش دادزدم ایناچیه..قاچاق موادمیکنی همون اقادوشبه وضعش خوب شده به دست اوردن پول به چه قیمتی،عمادکه دیدهمه چی روفهمیدم شروع کردفحش دادن..که بااجازه ای کی دست به ساکها زدی..خلاصه باهم درگیرشدیم فهام ترسیده بودگریه میکرد..بخاطر لگدهای که عمادبه پهلوم زده بود نمیتونستم خوب راه برم باهربدبختی بودفهام روبغل کردم..میخواستم برای همیشه ازاون خونه برم ساک لباس فهام روبرداشتم خواستم برم که عماد نذاشت دربست..ترسیده بودم فکرمیکردمیرم لوش میدم ولی من دیگه تحملش رونداشتم تصمیمم جدی بود..پنجره روبازکردم که ازپنجره برم که عمادمثل دیونه هابهم حمله کردفهام روازبغلم کشیدبیرون نتونست بگیرش بچه با سر افتاد زمین..سریع بلندش کردم خیلی گریه میکردسرش ورم کرده بودبهش شیردادم که ساکت بشه رنگش پریده بو بعدازنیم ساعت هرچی خورده بودبالااورد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_چهل_یک
سلام اسمم لیلاست...
آرایشمو تمدید کردم ولی سرخی چشمام هنوز مشخص بود..یکم صبر کردم بعد دوباره برگشتم بیرون و رفتم سمت میز مادرشوهرم اینا،جاریمم انگار تازه رسیده بود و مشغول خوش و بش با مادرشوهرم بود که دیدم خواهرشم باهاشه.. همون منشی آرمین.. رفتم جلوتر میخواستم یکم باهاش صمیمی شم و بهش بگم آرمین تو مطبش رفت و امد مشکوکی با کسی نداره یا مثلا زنی مدام نمیاد پیشش..؟رفتم جلو و سلام کردم، با احترام دستشو آورد جلو، همینکه دستشو گرفتم دیدم ناخنش خیلی آشنا میزنه...
یهو تو ذهنم اومد ناخنش دقیقا مثل همون تک ناخنی که تو ماشین آرمین افتاده بود...عصبانیت اون یکی دستشو گرفتم و دیدم که یکی از ناخن هاش کنده شده..گفتم ناخنتون کو ها؟دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم، صدامو بردم بالا و گفتم اشغال کثافت با چه جراتی سوار ماشین شوهر من شدی هااا؟؟دختره که هول کرده بود گفت خانم اشتباه میکنید من سوار ماشین شوهرتون نشدم..همه دورمون جمع شده بودن، گفتم آهای مردم این دختره هرزه شوهرمو از راه به در کرده، من امشب اتفاقی ناخن مصنوعیشو تو ماشین شوهرم دیدم..گفتم بگیرنش تا برم ناخن رو بیارم، با دو رفتم ناخن رو از تو کیفم دراوردم و به همه نشون دادم..مادرشوهرم از چشماش خون میبارید...رفت و یه چک خوابوند تو گوش دختره و فحشش داد..جاریم با تعجب به خواهرش نگاه میکرد، باورش نمیشد که حرفام حقیقت داشته باشه..منم با عصبانیت به سمتش حمله کردم،
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5