#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_اول
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
من تو یک خانواده کاملا مذهبی به دنیا اومدم با پدر و مادر مهربونی که حاضر بودن به خاطر بچه هاشون همه زندگیشونو بدن از بچه گیم همیشه تو خونه ما خنده جاری بود ومحبت و کمک به همدیگه حرف اول رو میزد مادرم قبل از ازدواج با بابام نشون کرده پسر دایی بابام بود اما نامزدش همیشه تو جبهه جنگ بود و هر چند وقت یکبار هم دیگه رو میدین اما چون عقد نبودن اجازه نداشتن باهم حتی حرف بزنن تا اینکه سال ۵۹ نامزدش شهید میشه مادر و پدر نامزدش چون مادرم رو خیلی دوست داشتن نمیخواستن مادرم عروس غریبه بشه به بابام پیشنهاد میدن که باهاش ازدواج کنه بابام وقتی از متانت و ایمان مادرم اگاه میشه از خانوادش میخواد که برن خواستگاریش بابام دو ساله بوده که مادرش رو از دست داده بود و زیر دست نامادری بزرگ شده بود خلاصه با اصرار خانوادش رو راضی میکنه اما بعد ازدواجشون آزار و اذیت ها شروع میشه تا اینکه بابا دست مامان رو میگیره و از اون خونه میرن... بابا بیماری قلبی داشت و مادرم سر این موضوع خیلی اذیت میشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_دوم
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
زمان جنگ بودو بابا باید عمل میشد مامان تنهایی پدرم رو بستری میکنه و همه کارهاشو تنهایی انجام میده اون سال خواهرم سه سالش بود و من فقط بیست و یک ماه ازش کوچکتر بودم مامان با دو تا بچه کوچیک و دست تنها کنار پدرم میمونه بعد عمل حال بابام روز به روز بدتر میشه و به خاطر مجروح هایی که میاوردن بیمارستان ها مریض ها رو زود مرخص میکردن مادرم مجبور بود خودش توی خونه ازش پرستاری کنه اما اوضاع روز به روز بدتر میشد مامان به زور یه جراح پیدا میکنه و بابارو میبره پیشش معلوم میشه داروهایی که بهش دادن اشتباهی بوده...از اون روز حال بابا کم کم خوب میشد اما یه مشکل دیگه وجود داشت بابا بزرگم هیچ وقت پشت بچه هاش نمی موند و تحت هیچ شرایطی کمکشون نمیکرد هر چی داشتیم و نداشتیم خرج عمل بابا شده بود تو یه خونه کوچیک که حتی حمام و سرویس بهداشتیش با بقیه همسایه ها مشترک بود اجاره بودیم بابا چند وقتی نمیتونست کار کنه اما حقوقش پرداخت میشد که اونم خرج بیماریش میشد پدر بزرگم اجازه نمیداد بریم تو خونش زندگی کنیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_چهارم
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
امیر همیشه از دایی کتک میخورد اما هیچ وقت دست از کارهاش بر نمیداشت و همه رو اذیت میکرد هیچ کس از دستش ارامش نداشت اما من تنها کسی بودم که همیشه پشت امیر در میومدم هر وقت دایی میخواست امیر رو تنبیه کنه با گریه و التماس دل دایی رو نرم میکردم بعد چند مدت یه خونه خریدیم و اسباب کشی کردیم روزی که از امیر جدا میشدم رو هیچ وقت یادم نمیره هر دو مون مثل ابر بهار گریه میکردیم چند روزی جفتمون تب کردیم و همش بهونه همدیگه رو میگرفتیم به خاطر ما هم که شده زود به زود یا ما خونه دایی بودیم یا اونا میومدن خونه ما هر بار هم من امیر رو قایم میکردم تا پیش ما بمونه کم کم بزرگ شدیم و رفتارهای بچگیمون جای خودشو به متانت و خجالت های نوجوانی داد با گذشت زمان من و امیر از هم فاصله میگرفتیم اما هنوز هم همه ما رو دوست صمیمی تصور میکردن....امیر باز هم همون پسر شر و لجباز بچگی بود هیچ وقت رفتارش عوض نمیشد....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_پنجم
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
زن دایی به بهانه های مختلف حرف منو امیر رو پیش میکشید، همیشه منو عروس خودش خطاب میکرد و میگفت: هیچ کس مثل تو نمیتونه رگ خواب امیر رو دستش بگیره خوشبختش کنه...من امیر رو دوست داشتم اما فقط به عنوان هم بازی بچگی هام و کسی که همیشه پشتم بود..، اما هیچ حس دیگه ای بهش نداشتم از دل امیر هم خبر نداشتم اما میترسیدم مجبور بشم تن به ازدواج باهاش بدم شانزده سالم بود خواهرم سه ماه بود که نامزد کرده بود تو خونه با برادرم که هفت سال ازم کوچکتر بود تنها بودم زن داییم اومد و سراغ مامان رو گرفت و بعد گفت اگه اومدن بگو شب میایم خونتون بعد رفتن زن دایی دلم آشوب بود آخه سابقه نداشت واسه اومدن به خونه ما خبر بدن شب که شد دایی و زن دایی با امیر و یه دسته گل و شیرینی اومدن حدسم درست بود اومده بودن واسه خواستگاری امیر سرشو پایین انداخته بود و هیچ حرفی نمیزد فقط گاهی زیر چشمی نگاهم میکرد و دوباره نگاهشو ازم میدزدید...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_ششم
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
دلم میخواست باهاش حرف بزنم از دلم بگم و از حرفی که تو سینم سنگینی میکرد..اون شب مامان و بابا از دایی اجازه گرفتن تا فردا صبر کنن تا نظر منو هم بپرسن ،مامان و بابام هیچ وقت هیچ چیزی رو به ما تحمیل نکردن و همیشه نظر ما رو در هر موردی میپرسیدن اما زن دایی با مهربونی گفت: این که پرسیدن نداره همه میدونن این دو تا چقدر همدیگه رو دوست دارن اون شب هر کاری کردم نتونستم حرف دلمو به مامان و بابا بگم فقط بهونه کردم که حواسم به امتحاناتمه یه هفته بهم فرصت بدن مونده بودم چی کار کنم و چه جوری حقیقت رو به همه بگم من نمیتونستم با امیر زندگی کنم..دو روز از این ماجرا گذشته بود خونه تنها بودم زتگ تلفن به صدا در اومد گوشی رو برداشتم فقط صدای نفس کشیدن بود که شنیده میشد فکر کردم مزاحمه میخواستم گوشی رو بذارم که یه لحظه صدای امیر تو گوشم پیچید به آرومی سلام کرد دستام یخ زده بود و میلرزید به سختی جوابشو دادم چند لحظه سکوت کرد و گفت میشه ببینمت میخوام باهات حرف بزنم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_هفتم
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
گفتم باشه کجا بیام گفت تو همون پارکی که تو بچگی هامون با هم بازی میکردیم فقط تنها بیا زود حاضر شدم و رفتم سر قرار امیر رو نیمکت چوبی پارک نشسته بود اونقدر غرق در فکر بود که متوجه اومدنم نشد رفتم کنارش نشستم با لبخندی جواب سلامم رو داد همیشه با دیدنش خوشحال میشدم و کنارش احساس خوبی داشتم اون روز هم وقتی کنارش نشستم دلم اروم شد دیگه از دلهره و سر در گمی خبری نبود مثل بچگی هامون شروع کرد به شوخی و خنده یکم حالم خوب شد گفتم امیر منم خیلی دلم میخواست باهات حرف بزنم اما نمیدونم چی بگم و چه جوری شروع کنم هر دو مون سکوت کردیم از وقتی بزرگ شده بودیم تو چشم هم نگاه نمیکردیم اما اون لحظه جفتمون تو چشمای هم خیره شده بودیم چند لحظه بعد امیر گفت تو واقعا منو دوست داری فکر میکنی بتونی باهام زندگی کنی و منو به عنوان شوهرت قبول کنی نمیدونستم چه جوری واقعیت رو بهش بگم سرمو انداختم پایین امیر از روی نیمکت بلند شد چند قدمی رفت جلوتر همون جور که پشتش بهم بود گفت....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_هشتم
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
هر کسی هم ندونه من که میدونم تو نمیتونی منو به عنوان شوهرت قبول کنی دوست داشتن تو از جنس عشق نیست دوستم داری اما عاشقم نیستی دوست نداری باهام ازدواج کنی خشکم زده بود امیر چه جوری فهمیده بود تو دل من چه خبره گفتم امیر من و تو با هم بزرگ شدیم بهترین روزهای زندگیم بهترین خاطراتم کنار تو رقم خورده برام عزیزی بیشتر از هرکسی اما ،،،
بغض گلومو گرفته بود نتونستم ادامه بدم امیر خودش ادامه داد اما من و تو برای زندگی با هم ساخته نشدیم ما هم دیگه رو دوست داریم اما هیچ حسی دیگه ای نسبت به هم نداریم من و تو دوستای خوبی برای هم هستیم ما شریک غم و غصه و لبخند و شادی های همدیگه هستیم اما شریک زندگی نمیتونیم باشیم امیر دو باره برگشت و نشست رو نیمکت اما این بار فقط سرش رو پایین انداخته بود مات و مبهوت نگاهش میکردم یعنی امیر هم همون حسی رو داشت که من نسبت بهش داشتم امیردوست نداشت با من ازدواج کنه هم خوشحال بودم هم ناراحت حال خودمو نمیفهمیدم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_نهم
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
به امیر گفتم :چرا اون روز اومدی خواستگاریم گفت اخه از تو مطمئن نبودم نمیتونستم دلتو بشکنم گفتم دیونه اگه قبول میکردم چی
خنده رو لبای امیر خشکید سرشو انداخت پایین چند لحظه ای سکوت کرد دوباره نگاهم کرد و نزدیک تر اومد و گفت اون وقت مجبور بودم روی دلم پا بذارم از نگاهم متوجه شد که باید حرفشو ادامه بده گفت اخه من عاشق یه دختری شدم اسمش مریمه اما جرات نمیکنم درباره اون با کسی صحبت کنم کلی ذوق کردم و به زور از زبونش کشیدم که دختره کیه و کجا میتونم ببینمش امیر زود بلند شد و به مریم زنگ زد و باهاش قرار گذاشت خیلی زود مریم اومد پیشمون دختر خوشگل و دوست داشتنی بود ته دلم از انتخاب امیر ذوق کرده بودم با مریم اشنا شدم مریم از همه چی خبر داشت امیر سیر تا پیاز ماجرا رو بهش گفته بود بهشون قول دادم که همه تلاشمو بکنم و کمکشون کنم تا به هم برسن..انگار باری از روی دوشم برداشته بودن خوشحال برگشتم خونه مادرم وقتی منو تو اون حال دید با لبخند ازم پرسید چیزی شده خیلی خوشحالی گفتم مامان جون میشه شب با شما و بابایی صحبت کنم حرف مهمی دارم مامان با مهربونی گفت چرا که نه منو بابات هم قرار بود باهات حرف بزنیم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_دهم
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
شب سه تایی نشستیم، واسه مامان و بابا چایی ریختم، بابا از بچگی بهم میگفت فندق کنارشون نشستم...بابا با لبخندی گفت: ما سر و پا گوشیم بفرما فندق خانم ،گفتم بابایی میتونم راحت حرفمو بزنم با اشاره سر تایید کرد... و گفت حتما گفتم راستش من دوست ندارم با امیر ازدواج کنم نمیتونم تا اونو به عنوان همسر و شریک زندگی بپذیرم اصلا هیچ حسی به امیر ندارم میشه جواب منفی به دایی بدی اخه به امیر قول داده بودم که نذارم کسی بفهمه اون روز بین من و امیر چی گذشته واسه همین از اون ماجرا هیچ وقت به کسی چیزی نگفتم ما جواب منفی دادیم و سر این موضوع سال ها با خانواده داییم قهر بودیم..امیر با مریم ازدواج کرد و صاحب یه پسر خوشگل شدن اون ها کنار هم خوشبخت بودن من از دیدن خوشبختیشون لذت میبردم بعد چند سال آشتی بین دو خانواده باز هم صمیمیت رو به جمعمون اورد...وضع مالیمون خیلی خوب شده بود همه چی داشتیم بابا درامدش عالی بود خونمونو فروختیم و یه خونه بزرگتر تو یه محله خیلی خوب خریدیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_یازدهم
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
اسباب کشی کردیم رفتیم خونه جدید غافل از اینکه قراره چه اتفاقاتی برام بیفته ،خونه جدید با همسایه های جدید برام خیلی جذاب و خوش آیند بود مخصوصا که همسایه هامون آدم های خیلی خوبی بودن مثل یه خانواده بزرگ کنار هم بودیم.. همشون آدم های مهربون و با خدایی بودن شب نشینیهای هر روزمون برقرار بود. و توی این شب نشینی ها مشکلات اهالی محل یکی یکی حل میشد.. همه برای کمک به هم دیگه از هیچ کاری دریغ نمیکردن.. پیر و جوان کودک و زن و مرد همه هم دل بودن و پای درد و دل هم دیگه مینشستن اما بین این همه فرشته،،پسر یکی از همسایه ها گل سر سبد محله بود همه دوستش داشتن حلال مشکلات بود و مورد اعتماد همه بیست و یک سال بیشتر نداشت اما همیشه حرفش خریدار داشت و نظرش برای همه مهم بود و قابل احترام بیشتر از سنش میفهمید سر به زیر و کاری بود متین و مغرور با ایمان و مهربون بود خیلی هم خوش هیکل و خوش تیپ و حسابی هم خوش قیافه بود خلاصه هر چی خوبی بود خدا به ناصر هدیه داده بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_دوازده
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
ناصر پای ثابت شب نشینی هامون بود و به خاطر سر و زبونی که داشت همه عاشقش بودن...ما چهار تا دوست صمیمی بودیم تو محل من و ترانه و ندا و الهه...ترانه دختر سربه زیر و ارومی بود ندا دختر پول دارترین همسایمون بود. شاید به اندازه همه ساکنین محل مال و ثروت داشتن خیلی هم خوشگل بود ندا عاشق ناصر بود و برای به دست اوردنش هر کاری میکرد الهه خوشگل تر از ندا بود و این زیبایی اونو تبدیل کرده بود به یک دختر مغرور که فکر می کرد میتونه هر کسی رو که بخواد به دام خودش بندازه با وجود عشقی که ندا نسبت به ناصر داشت ناصر هیچ وقت به عشق ندا پاسخ نمیداد اصلا براش مهم نبود هر کاری میکرد ناصر انگار اصلا نمیدید و هیچ جوره نمیتونست ناصر رو به دام خودش بندازه این موضوع باعث شده بود الهه هم خاطر خواه ناصر بشه هر دو برای به دست اوردن ناصر هر کاری میکردن اما ناصر هیچ وقت تو دامشون نمی افتاد و همیشه خیلی عادی از کنارشون رد میشد...بعضی وقت ها به خاطر بی توجهی که به دوستام میکرد ازش بدم میومد و گاهی ستایشش میکردم که اینقدر دل بزرگی داره و پاکی و شرافتش رو به پول و زیبایی نمیفروشه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_سیزده
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
یک سال گذشت و اوضاع همین جوری ادامه داشت منم تصمیم گرفته بودم به ندا و الهه کمک کنم تا به هدفشون برسن همه کار ما شده بود نقشه کشیدن واسه به دام انداختن آقای مغرور اما همیشه شکست میخوردیم و دست از پا دراز تر برمیگشتیم سر خونه اول ناصر هم متوجه شده بود کمتر تو شب نشینی ها حاضر میشد و کمتر دیده میشد اما متوجه نشده بود که من هدفم کمک به دوستامه و زیاد خودشو ازم قایم نمیکرد و من اینجوری بیشتر خبرهاشو واسه دوستام میرسوندم یک روز اواسط تابستون بود که ندا بهم زنگ زد و گفت نیلوفر دارم میمیرم زودتر بیا با عجله خودمو رسوندم پیشش از درد داشت به خودش میپیچید نمیدونستم چی کار باید بکنم دویدم تو کوچه کوچه خلوت بود یهو چشمم به ناصر افتاد صداش کردم و دویدم پیشش گفتم آقا ناصر کمک کنید ندا داره میمیره با هم به سرعت برگشتیم به سمت خونه ندا رفتم داخل و چند دقیقه بعد ناصر با خانوم همسایه و شوهرش اومدن داخل ندا روی زمین افتاده بود و درد میکشید ناصر اورژانس رو خبر کرده بود ندا رو سوار آمبولانس کردن و منم همراهش رفتم
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_چهارده
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
ناصر و آقای رضایی هم پشت سرمون اومدن تا رسیدیم بیمارستان گفتن ندا باید عمل آپاندیس بشه مادر و پدرشو خبر کردیم اومدن رضایت دادن تا ندا عمل بشه..تا شب بیمارستان بودیم شب خسته و گرسنه رسیدم خونه.. بدون اینکه چیزی بخورم خوابیدم چند روز بعد ندا از بیمارستان مرخص شد. داشتم میرفتم دیدنش که از پشت سر صدای ناصر رو شنیدم برگشتم سلام دادم خیلی مودب و مهربون جواب سلامم رو داد و از حال ندا پرسید گفتم خوبه چند روز دیگه سرپا میشه بعد خدا حافظی کرد و رفت ولی من مات و مبهوت مونده بودم...همش میگفتم یعنی ناصر نگران حال ندا بود یعنی اونم ته دلش ندا رو دوست داره اما تصمیم گرفتم تا مطمئن نشدم حرفی به ندا نزنم چند روز گذشت و دوباره ناصر رو تو کوچه دیدم میخواستم ازش بپرسم که اونم ندا رو دوست داره یا نه چون میدونستم که هیچ وقت دروغ نمیگه حتی اگه به ضررش باشه رفتم به سمتش و صداش کردم بعد سلام و احوال پرسی گفتم آقا ناصر میخوام یه چیزی بپرسم اما دوست دارم حقیقت رو بهم بگین..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_پانزده
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
وقتی به آقا ناصر گفتم:شما ندا رو دوست دارین ناصر خشکش زده بود همین جوری نگاهم میکرد ادامه دادم اگه دوستش ندارین چرا نگران حالش بودین ناصر چند قدم محکم برداشت و نزدیکتر اومد و گفت فکر نمیکردم شما هم مثل دوستتون تصور اشتباهی از من داشته باشین من اگه حالشو پرسیدم به خاطر همسایگی و انسانیت بود مطمئن باشین هر کس دیگه ای هم بود کمتر از ایشون نگرانش نمیشدم من هیچ حسی نسبت به دوستاتون ندارم بدون خداحافظی رفت از دستش عصبانی بودم و حرص میخوردم...چند ماه از این موضوع گذشت و من فکرم همش مشغول ناصر بود احساس میکردم حسی عجیبی نسبت بهش دارم فکر میکردم ازش بدم میاد هجده سالم شده بود تو اوج شور و شوق جوانی بودم اما حال دلمو نمیفهمیدم گاهی بیش از حد خوشحال بودم و گاهی غم بزرگی تو دلم سنگینی میکرد الهه ازدواج کرده بود و ندا هنوز هم عاشق ناصر بود اما به خاطر بی توجهی ناصر و برای اینکه ازش انتقام بگیره با یه پسری دوست شده بود ولی باز هم هر کاری میکرد تا بلکه ناصر رو بدست بیاره..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_شانزده
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
از وقتی فهمیده بودم ندا با یه پسر غریبه دوست شده رابطمو باهاش کمتر کرده بودم و بیشتر با ترانه بودم اما غافل از اینکه این همه فکر کردن و نقشه کشیدن و شب روز با یاد ناصر سپری کردن کار خودشو کرده بود و این بار من بودم که دل به ناصر بسته بودم و دوستش داشتم
ناصر بیست و دو سالش شده بود، تقریبا همه اهل میدونستن که اون کسی نیست که خودش بخواد دختری رو انتخاب کنه و مادرش مریم خانوم به انتخاب خودش واسه پسرش زن میگیره واسه همین تو محل مریم خانوم احترام خاصی داشت ندا هم از این فرصت استفاده میکرد تا خودشو به مریم خانوم نزدیک تر کنه کم کم به رفتارهای دوستام نسبت به ناصر واکنش های بدی نشون میدادم و از این که ناصر به دامشون نیفتاده بود خوشحال بودم از طرفی نمیخواستم مرتکب گناه بشم تصمیم گرفتم آتش عشق ناصر رو برای همیشه تو دلم خاموش کنم سعی میکردم جاهایی که اون حضور داشته باشه نباشم و موقعی که میره سر کار سر راهش قرار نگیرم اما دروغ چرا هیچ وقت فکرش از سرم بیرون نمیرفت...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_هفده
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
دو سال با عشق یک طرفه سرکردم اما نذاشتم کسی متوجه بشه ،چون مطمئن بودم ناصر مثل ندا و الهه دست رد به سینم منم میزنه... اون ها از لحاظ قیافه و وضع مالی ازم جلوتر بودن و ناصر پسشون زده بود، هیچ امیدی واسه به دست اوردنش نداشتم اصلا اون هیچ اطلاعی از عشقی که نسبت بهش داشتم نداشت،،حالا دیگه بیست ساله شده بودم پدرم مرد خوش نامی بود و خیلی ها میشناختنش اهل کار خیر و معتمد محل بود واسه همین هم خواستگار های درست و حسابی داشتم بعضی هاشون واقعا خوب و مرد زندگی بودن پدر هاشون هم تقریبا ادم های سر شناسی بودن اما به همشون جواب رد می ادم پدرم با وجود اینکه با چند تا از خواستگارام رابطه دوستی خانوادگی داشت و خودش خیلی دوست داشت باهاشون وصلت کنیم هیچ وقت اصرار نمیکرد و همیشه میگفت حرف یک عمر زندگیه نمیخوام بدون عشق و از روی اجبار قبول کنی هر کدوم رو خودت پسند کردی انتخاب کن مثل کوه پشتت هستم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_هجده
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
هیچ وقت به یاد نداشتم پدرم ما رو مجبور به کاری کنه یا ازمون نظر خواهی نکنه هیچ وقت عصبانی نمیشد و دعوامون نمیکرد حتی اگه مقصر بودیم همیشه عشق و محبت بی دریغ پدری حلال مشکلات ما بود سر یکی از خواستگار هام به توافق رسیدیم و همه چی تموم شده بود تاریخ عقد رو هم مشخص کرده بودن پسر دوست بابام بود اما باز اخرین لحظه ازش خواستم بهشون بگه دخترم پشیمون شده بابا با احترام بهشون جواب رد داد نفهمیدم چی گفت اما نه اونا ناراحت شدن نه دوستیشون بهم خورد خوشحال بودم از پدر و مادری که مهربونیشون مثل خدا بی اندازه بود...آخرای سال ۸۵ بود اول محرم درست مصادف شده بود با اول بهمن از چندماه پیش تو محل همه خبر دار شده بودن که مریم خانم داره تدارکات ازدواج پسرش رو اماده میکنه ناصر تو همون محل خودمون خونه خریده بود و داشتن خونه رو واسه ازدواج کردنش نوسازی میکردن هر بار وقتی میشنیدم ناصر تصمیم به ازدواج گرفته دلم اتیش میگرفت اما نمی تونستم راز دلم رو به کسی بگم ....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_نوزده
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
با خودم میگفتم اگه ناصرازدواج کنه بهتره شاید مهرش از دلم بره همش نذر و نیاز میکردم که خدا عشقش رو از دلم برداره و خودش کمکم کنه من تا اون سن سعی کرده بودم تا جایی که از دستم بر میاد امر خدا رو اطاعت کنم و جلوی گناه وایسم الان هم دوست نداشتم حتی به خاطر ناصر خودمو به گناه آلوده کنم.اون روز اول محرم خانم های محل روضه امام حسین گرفته بودن از بچه گی تو روضه ها بزرگ شده بودم و همه غم ها و شادی هامو مشکلاتمو هر چی که بود رو روضه امام حسین برده بودم عاشق حضرت علی بودم و هستم یادمه اون شب کلی واسه امام حسین گریه کرده بودم صبح حوصله نداشتم از مامان معذرت خواهی کردم گفتم نمیتونم باهاتون بیام مراسم...مامان رفت نشستم پای کامپیوترم شاید بتونم خودمو سرگرم کنم بعد چند ساعت صدای در اومد مادرم بود در رو باز کردم و برگشتم سر رایانه حدودا یه ربع گذشت اما از مامان خبری نبود انقدر بی حوصله بودم که حتی نتونستم بلد شم و برم دنبال مامانم بعد بیست دقیقه مامان اومد تا از در رسید گفت....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_بیست
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
دخترم به خودت رحم کن چقدر میخوای بشبنی پای این کامپیوتر چشات قرمز شده ،بلند شو گفتم چشم.. و خاموشش کردم. مادرم همین طور که داشت چادرشو تا میکرد گفت: نمیخوای بدونی چرا دیر کردم رفتم جلو صورتشو بوسیدم. و گفتم خوب معلومه مامانی جونم داشتین دم در با خانم های محل غیبت میکردین زشته مادر من امام حسین میبینه گناه داره اینو گفتم و در رفتم رفتم تو اتاقم مامام از همون جا گفت اگه این زبونو نداشتی چی کار میکردی بعد ازدواج کردنت نمیدونم چه جوری دوریتو باید تحمل کنیم خندیدم و گفتم نترس فعلا هستم فکر کنم اخرش مجبور بشی ازم ترشی فندق درست کنی ولی قول میدم حسابی خوشمزه باشم مامان خندید و گفت نه دیگه فکر نکنم زیاد موندگار باشی ...خم شدم از بغل در نگاهش کردم و گفتم اهان فهمیدم دم در غیبت نمیکردین داشتین واسه من شوهر پیدا میکردین بعد تو دلم آهی کشیدم اروم با خودم گفتم من که جوابم منفیه نمیتونم پیش کسی باشم و هوش و حواسم پیش مرد دیگه ای باشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_بیست_یک
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
مادر هنوز سکوت کرده بود اومد تو اتاقم احساس کردم یه ذره دلخوره گفتم چی شده...مامان خانم گفت نمیدونم از وقتی دم در ازت خواستگاری کردن یه جوری شدم انگار قسمته فکر کنم، به این یکی جواب رد ندی،گفتم خوب حالا این شاهزاده رویایی کیه هر کی هست خوب میدونه چه جوری خوشبختیشو تضمین کنه،، مادرم نگاهم کرد و گفت ای بابا یکم خجالت بکش گفتم چشم شما بگو کیه منم قول میدم خجالت بکشم مامان زل زده بود تو چشام از نگاهش هول کرده بودم قلبم داشت تند تر میزد مامان گفت مریم خانم اومده بود اجازه بگیره بیان خواستگاریت واسه آقا ناصر خشکم زده بود چیزی رو شنیده بودم نمیتونستم باور کنم صدای مادرم تو سرم میپیچید نمیتونستم سر پا وایسم به دیوار تکیه دادم انگار زمان برام متوقف شده بود نمیدونم چند بار اسم ناصر رو صدا زده بودم که با گرمی دستهای مامامم به خودم اومدم مامان گفت اره دخترم ناصر میخواد بیاد خواستگاریت..شب به زور به احترام مامام و بابا سر میز غذا نشستم و به زور چند قاشق خوردم و رفتم تو اتاقم هر جور شده بود شب رو به صبح رسوندم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_بیست_دو
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
ساعت چهار بعد ظهر قرار خواستگاری رو گذاشته بودن یه پیراهن سفید پوشیدم با شلوار جین و یه چادر سفید سرم کردم درست سر ساعت مهمون ها اومدن مریم خانم و دختر خواهرش اومدن سلام و احوال پرسی کردیم و پشت سرشون ناصر با یه دسته کل خوشگل اومد داخل سلام کردیم دستام میلرزید با استرس گل رو ازش گرفتم و گذاشتم توی گلدونی که از قبل اماده شده بود به سرعت برگشتم اشپزخونه خودمو انداختم پشت میز و صندلی رو کشیدم عقب نشستم خواهرم سینی چای رو اماده کرده بود چایی بردم و تعارف کردم و دوباره برگشتم مریم خانم صدام زد و گفت عروس خانم نمیای پیش ما رفتم پیش مهمون ها و درست روبروی ناصر نشستم جرات نداشتم سرمو بلند کنم و نگاهش کنم شاید هم هنوز باورم نشده بود فکر میکردم همش خواب و خیاله بزرگتر ها کمی صحبت کردن و بعد گفتن بهتره شما دو تا هم برین یه گوشه بشینید و با هم صحبت کنید مامان گفت دخترم بهتره برین تو اتاق خودت اجازه گرفتم و بلند شدم بلافاصه ناصر هم بلند شد و پشت سرم اومد وارد اتاق شدیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_بیست_سه
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
ناصر خیلی راحت رفت کنار میز تحریرم صندلی رو برگردوند و نشست منم نشستم رو تختم زیر چشمی نگاهش کردم سرش پایین بود منم راحت نگاهش کردم بعد چند لحظه شروع کرد به صحبت کردن از خودش برام گفت و تصمیمی که واسه آیندش گرفته بود اما انگار چیزی ته دلش بود و نمیتونست بگه گفتم آقا ناصر من شما رو خیلی خوب میشناسم از زندگیتون خبر دارم فقط چیزی که ته دلتون سنگینی میکنه رو نمیدونم لبخندی زد و گفت بله درسته راستش من فرصت زیادی میخواستم که همه چی رو بهتون توضیح بدم اما فعلا فرصت نیست کافیه بهم اعتماد کنید قول میدم پشیمون نشید گفتم مگه چیزی شده که بخواین توضیح بدین گفت نه فقط تا این حد بدونید که اگه عشق شما نبود ممکن بود منم مثل هر ادم دیگه ای راه رو اشتباهی برم هر لحظه تعجبم بیشتر میشد..گفتم مگه مادرتون منم واسه شما انتخاب نکرده .پس چرا حرف از عشق زدین از رو صندلی بلند شد اومد کنارم روی تخت نشست.. یه ذره فاصله گرفتم ازش سرمو بلند کردم نگاهمون تو هم گره خورد گفت نه تو انتخاب خودم هستی من خیلی وقته عاشقتم از همون روزهای اولی که دیدمت...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_بیست_چهار
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
یادروزهایی افتادم روزهایی که سعی میکردم ناصر رو تو دام دوستام بندازم خندم گرفت.. ناصر هم خندید سرموانداختم پایین ناصر داشت حرف میزد و من تو دلم خدا خدا میکردم.که این مراسم تموم نشه تا کنارش باشم بلاخره بلند شدیم رفتیم پیش بقیه..همیشه تو خواستگاری ها وقتی هدیه میاوردن همون جا روی میزمیموند و مادرم برمیداشت و میگفت امانت پیش من اگه راضی بودی بگو بدم بهت اما اون روز مریم خانم سکه طلایی رو که اورده بودن از کیفش در اورد و گذاشت جلوم رو میز بلافاصله برداشتم و تو اخر جلسه دستم نگه داشتم بابام نگاهم کرد و خندید خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین بعد رفتن مهمون ها رفتم تو اتاقم حضورناصر رو پیش خودم احساس میکردم.. بابا در زد اومد،نشست پیشم و گفت فندق خانم انگاری این بار دلت گیره دوستش داری سرمو انداختم پایین و گفتم بله بابایی دوستش دارم بابا گفت دخترم من درسته ناصر و خانوادش رو میشناسم اما تا تحقیق نکنم جواب مثبت نمیدیم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_بیست_پنج
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
دوست بابا با ناصر همکار بود از بچه گی، میشناختش بابا رفت پیشش دل تو دلم نبود تا اومد واسش چایی ریختم بابا گفت بشین نشستم دلم غوغایی بود بابا گفت فندقم رفتم پیش دوستم چیزاهایی گفت که فکر نکنم دیگه نیاز باشه بیشتر از این تحقیق کنم باورم نمیشد بابا سر خواهر بزرگم یک ماه پرس جو کرد اما الان فقط با حرف یه نفر تصمیمش رو گرفته بود.. مامان گفت خوب الان چه تصمیمی گرفتی، اخه مامان و بابا با هم رفته بودن و مامانی از همه چیز خبر داشت بابا دستمو گرفت و گفت دخترم فکر میکنم کنار ناصر بتونی خوشبخت بشی اگه دلت باهاشه ما حرفی نداریم مبارکت باشه از هیجان بلند شدم و بابا رو بوسیدم و دویدم تو اتاقم خنده های مامان و بابا رو پشت سرم میشنیدم رفتم وضو گرفتم و شروع کردم به حرف زدن با خدا همیشه درد و دل کردن با خدا بهم حس ارامش میداد..استرس زیادی داشتم میترسیدم عقدمون بمونه واسه بعد ماه محرم اما باز هم مثل همیشه خدا هوامو داشت همه کارهای قبل عقد به سرعت انجام شد...
ادامه در پارت بعدی 👎
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_بیست_شش
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
چهار روز بعد خواستگاری سر سفره عقد کنار ناصر نشسته بودم خودمو خوشبخت ترین ادم دنیا میدونستم یه عقد ساکت و بی سر صدا خونده شده و چون محرم بود همه مراسمات رو نگه داشتیم واسه بعد محرم فقط یک انگشتر خریده بودیم و یک جلد قرآن بعد عقدمون ناصر دستمو گرفت و گفت قول میدی همیشه کنارم بمونی و هر اتفاقی افتاد تنهام نذاری گفتم اره قول میدم ولی مگه قراره اتفاقی بیفته دستمو بوسید و گفت حالا بماند وقتی از محضر اومدیم ناصر اومد خونه ما اون شب تا ساعت دو نیمه شب فقط با هم حرف زدیم گفتم آقایی من میخوام یه سوالی بپرسم باید راستشو بگی روز خواستگاری گفتی همه چی رو توضیح میدی بعد عقدمون هم گفتی هر اتفاقی افتاد پیشت بمونم چیزی هست که من ازش خبر ندارم ناصر میخواست حرفو عوض کنه که ادامه دادم و گفتم میخوام از اول با هم صادق باشیم ناصر کمی فکر کرد و گفت باشه اما حق نداری قهر کنی یا ناراحت بشی گفتم باشه قول میدم مگه میتونم باهات قهرکنم..ناصر شروع کردن به تعریف کردن و گفت....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5