#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_یازدهم
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
به تهمینه گفتم:من کمکت میکنم ولی چون عشق یکطرفه است خیلی سخته….ببین تهمینه!اومدیم و تو به پسرکدخدا جواب رد دادی و اونا رفتند بعد به اون پسره رو انداختیم ….اگه اون پسره قبول نکرد چی؟؟؟پاک آبرومون میره…..،اصلا هیچ وقت پیشنهاد و خواستگاری که از طرف دختر و خانواده دختر نمیشه،،خیلی زشت و بده که ما از اون پسر خواستگاری کنیم…..بدتر از اون هم جواب رد شنیدنه……حتما پسره جواب منفی میده حتی اگه واقعا دلش راضی هم بشه بخاطر اینکه تو پیشنهاد دادی پیش خودش میگه چه دختر بی حیایی……میفهمی که چی میگم آبجی!!!…؟؟؟تهمینه آهی کشید و گفت:پس چیکار کنم داداش!!؟؟گفتم:من پیشنهاد میکنم اون پسر رو فراموش کنی و با پسر کدخدا که زبانزد مردم هم هست ازدواج کنی….خودت هم میدونی که برای پسر کدخدا دختر کم نیست و تو واقعا شانس اوردی که انتخاب شدی……خودتو سبک نکن و تصمیم عاقلانه بگیر…تهمینه سرشو پایین انداخت و دیگه حرفی نزد….انگار که حرفی برای گفتن نداشت…….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_یازدهم
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
اسباب کشی کردیم رفتیم خونه جدید غافل از اینکه قراره چه اتفاقاتی برام بیفته ،خونه جدید با همسایه های جدید برام خیلی جذاب و خوش آیند بود مخصوصا که همسایه هامون آدم های خیلی خوبی بودن مثل یه خانواده بزرگ کنار هم بودیم.. همشون آدم های مهربون و با خدایی بودن شب نشینیهای هر روزمون برقرار بود. و توی این شب نشینی ها مشکلات اهالی محل یکی یکی حل میشد.. همه برای کمک به هم دیگه از هیچ کاری دریغ نمیکردن.. پیر و جوان کودک و زن و مرد همه هم دل بودن و پای درد و دل هم دیگه مینشستن اما بین این همه فرشته،،پسر یکی از همسایه ها گل سر سبد محله بود همه دوستش داشتن حلال مشکلات بود و مورد اعتماد همه بیست و یک سال بیشتر نداشت اما همیشه حرفش خریدار داشت و نظرش برای همه مهم بود و قابل احترام بیشتر از سنش میفهمید سر به زیر و کاری بود متین و مغرور با ایمان و مهربون بود خیلی هم خوش هیکل و خوش تیپ و حسابی هم خوش قیافه بود خلاصه هر چی خوبی بود خدا به ناصر هدیه داده بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_یازدهم
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
تازه کارم تموم شده بود که در خونه باز و بسته شد آقام با صدای بلندی گفت؛ زن یالا بیا اینارو بگیر..وقتی دید که صدایی نمیاد، بلندتر داد زد،دستپاچه خودم رو رسوندم بهش و با دلهره گفتم؛ آنا خونه نیست، رفته نون بپزه..زیر لب فحشی نثار آنا کرد و رفت که وسایلهارو بذاره تو زیرزمین..تا آقام رفت منم سریع از فرصت استفاده کردم و رفتم دنبال آنام،آنا تا فهمید که آقام اومده با دستپاچگی نون و تنور رو سپرد به بالا خانوم و منم مامور کرد که کمکش کنم.،رفتارهای آقام قابل پیشبینی نبود،مثل هوای بهاری یه روز خوش بود یه روز ناخوش،وقتی گاوی گوسفندی تلف میشد روزگار ما سیاه بود
و آنا هم کتک میخورد،اقام هر سال رو زمین، تخمه میکاشت و ما مجبور بودیم براش کار کنیم ولی وای به حالمون بود اگه خطایی ازمون سر میزد و کارمون رو درست انجام نمیدادیم، اون وقت بود که باید فحش و کتکش رو به جون میخریدیم..همیشه دلم به حال آنا میسوخت، خیلی مظلوم بود و هیچ وقت قهر نمیکرد و خونهی باباش هم نمیرفت شاید هم میدونست که اگه قهری بره خونهی باباش مجبوره که زن بابارو تحمل کنه..یک ساعت از رفتن آنام میگذشت که پختن نون ها تموم شد و.همهی نون ها رو پیچیدم لای بقچه و گذاشتمش تو تشت و تشکری از بالا خانوم کردم و راهی خونمون شدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5