eitaa logo
جالب است بدانید..
13هزار دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم لیلاست من و مامان از خوشحالی تو پوست خودمون نمیگنجیدیم...شبی که اومد خواستگاریم انگار تمام آرزوهام یجا براورده شده بود..یه پسر خوشتیپ و صد البته پولدار...وقتی رفتیم تو اتاق و با هم حرف زدیم انقد قشنگ حرف میزد که مجذوبش شده بودم..تمام حرفایی که آماده کرده بودم یادم رفته بود فقط گفتم من صداقت از همه چیز برام مهم تره...اونم لبخندی زد و گفت حله،وقتی از اتاق اومدیم بیرون، لبخند رضایتو که رو لبام دیدن همه شروع کردن دست زدن و همون شب یه انگشتر نشون خیلی قشنگی دستم کردن..اسم داماد آرمین بود، دوتا خواهر و یه برادر که ازدواج کرده بودند اما دوتا خواهراش از من کوچیکتر بودن و مجرد، مادر و پدر خوش برخوردی داشت..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بعد از شب خواستگاری رفتیم آزمایش و یه مراسم کوچیک نامزدی هم برام گرفتن.. که فقط خانواده خودشون و ما بودیم. روزها میگذشت و من بیشتر به آرمین علاقه مند میشدم،آرمین هر روز بعد از کارش میومد دنبالم و میرفتیم گشت و گذار، روزهای خوش نامزدی خیلی زود گذشت...دقیقا شش ماه از نامزدیمون گذشته بود که یه شب مادر و پدر آرمین اومدن و گفتن میخواییم زودتر براشون مراسم عروسی بگیریم اگه شما راضی باشید زودتر برن سر خونه زندگیشون ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم مریمه ... ازازمایشگاه امدم بیرون خیلی حالم بد بود دوباره زنگ زدم به رامین، ایندفعه گوشیش روشن بودتاوصل کردگفتم رامین وزدم زیرگریه..ترسیدگفت مریم چی شده چرا گریه میکنی چیزی شده ،گفتم چی میخواستی دیگه بشه ابروم روبردی جواب مامانم روخانواده ات روچی بدم.. رامین گفت چی شده حرف بزن، گفتم چند روز حالم خوب نیست الان امدم ازمایش دادم میگن حامله ای میفهمی یعنی چی رامین ساکت بودهیچی نمیگفت..باگریه میگفتم من چکارکنم دوماه دیگه عروسیه باشکم بالاامده بایدلباس عروس تنم کنم بهم نمیخندن.. وای مامانم اگرمیفهمیدچی میدونستم هیچ وقت نمیبخشم منو رامین نامزدبودیم وبه صیغه محرمیت شیش ماه خونده بودیم که تامراسم عقدعروسی هردوتاش روباهم بگیریم..من پدرنداشتم ومادرم منودوتابرادرهام روباپول تدریسی که میگرفت بزرگ کرده بود..نصف روزتوی مدرسه دخترونه بود نصف روزم توی اموزشگاه معلم دینی قران وعربی بود وخط قرمزش اینجورمسائل بود..حتی یه بارشاگردش روبخاطراینکه بادوست پسرش دیده بودتامرزاخراج برده بود..حالادخترخودش باتهدیدبه فرار خودکشی بادوست پسرش نامزدکرده بود.وصیغه محرمیت خونده بودن که باهم محرم باشن واین دسته گل رواب داده بود اینقدرکه ازمامانم میترسیدم ازبرخوردخانواده رامین نمیترسیدم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... رفتم تو آشپزخونه ولی حتی نون خشک هم پیدا نکردم تا بخورم تاصبح ازگرسنگی خوابم نبرد.از اون شب تصمیم گرفتم که دیگه قهر یا اگر هم قهر کردم شام و ناهار مو بخورم چون هیچکس اهل ناز کشیدن نبود و پدرم به شدت از این کارها بدش میومد یادم نمیاد تا به حال برای ما تولدی گرفته باشه اصلا معنا و مفهوم تولد برامون نامشخص بود.باز پدرم باداداشام درحد یکی دوکلمه حرف میزد ولی بامااصلاحرف نمیزد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌من دوازده سالم بود،یه بار رفته بودم تو کوچه با دخترا حرف میزدم یه دوستی داشتم اسمش مینا بود خیلی با هم دوست بودیم پدر مادرمینا معلم بودن..همه ی کارهاشون رو اصول بود مینا گفت فردا تولدمه و دعوت کرد که منم برم خونشون وقتی رفتم به مادرم گفتم اول مادرم اجازه نداد.ولی من شروع کردم به گریه کردن مادرم گفت باشه با من میری من یه نگاهی به جو  تولد میندازم بعد میگم بمونی یا بریم حالا جو تولد اونموقع چطوری میخواست باشه مثلا یه چندتا دختر بودیم که دور هم جمع شده بودیم یه تولد گرفته بودیم... ولی باز مادرم می گفت باید من ببینم که چه جور جایی هست با اینکه خانواده مینا و خود مینا رو کاملاً می‌شناخت منم قبول کردم یه دونه بی بی داشتم که با ما زندگی می‌کرد مادر پدرم بود خیاطیش خیلی خوب بود زود رفتم از صندوقچه مادرم یک لباس صورتی که مال بله‌برون مادرم بود انتخاب کردم و بردم پیش بی بی و گفتم بی بی اینو تا فردا برای من کوچیک کن اندازم بکن تا اینو بپوشم و برم تولد. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. این وسط من بودم که از خوشی و آرامش به سختی رسیده و آواره ی این مهد و اون مهد شدم..بقدری اذیت میشدم که دلم میخواست برگردیم شهر خودمون...حتی یادمه بعضی از مربیهای مهد بد اخلاق بودند و با من بدرفتاری میکردند اما از ترس به مامان نمیگفتم آخه هم مامان فرصت گوش کردن به حرفهامو نداشت و هم نگران این بودم برای برخورد با مربیها، دوباره منو به یه مهد جدید ببره و من از دوستهام دور بشم..دوستانی که به زحمت بدست آورده بودم..کشش اینو نداشتم که دوباره مهد و مربی و دوستام عوض بشند..با تلاشهای مامان و بابا خیلی زود صاحبخونه شدیم.خونه ایی دوخوابه و بزرگ و نوساز..یکی از اتاقها به من تعلق گرفت،اتاقم با وسایل خیلی شیک و جذاب تزیین شد.خوشحال بودم البته اگه به همونجا ختم میشد..مامان و بابا به تلاشهاشو ادامه دادند.تا خونه ی بهتر توی محله ی بالاتر با وسایل لوکس تر بخرند و این باعث میشد همچنان تنها باشم..وسایل و خونه ایی که هیچ وقت ازش استفاده نمیکردند و فقط برای شو و نمایش بود آخه بقدری غرق کار بودند که وقت کمی برای خونه و دور هم بودن ،داشتند.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم. بعد از گلبهار، محمد و نیمتاج هم بدنیا میان و چهار تا بچه میشن همه‌ی دلخوشیه آنا..آنا یه زن مظلوم و آروم بود.آخه از بچگی زیر دست نامادری بزرگ شده بود و همیشه ترس و دلهره باهاش یار بود..آنا هر لحظه هراسان بود و دلهره داشت که نکنه، ناخواسته خطایی کنه و آقام اونو به باد کتک بگیره..آقام بچه که بوده پدر و مادرش رو از دست میده و با دو تا برادرش زندگی میکنند و از بچگی رو پای خودش وایستاده ولی انگاری ذره‌ای مهر محبت تو دلش نسبت به زن و بچه هاش وجود نداشت..آنا از صبح تا شب تو خونه نون میپخت و کار میکرد و چون وضع مالیمون خوب نبود، جوراب میبافت و کمک خرج خونه بود..آقام مجبورمون میکرد که تو جوراب بافی به آنا کمک کنیم ولی آنا به دور از چشم آقام از نخ‌های کاموای اضافی برامون عروسک میبافت و با دکمه براش چشم میذاشت تا بتونه خوشحالمون کنه..تازه ۶ ساله شده بودم که آقام با دو تا برادرهاش تصمیم گرفتند که از اون روستا کوچ کنند واسه همین خیلی زود تو یه شهر خیلی کوچیک زندگی جدیدمون رو شروع کردیم..با صدای فریادهای آقام و ناله‌های آنا از خواب پریدم،بازم زن‌عموی عفریته‌ام، تو زندگی ما سرک کشیده بود و با فضولی‌هاش آقام رو به جون آنا انداخته بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم... برادرایسان بوتیک لباس داشت بیشتراوقات سرکاربودومن یکی دوبارازدور دیده بودمش یه روزکه ازکلاس برمیگشتیم ایسان گفت هواخیلی گرم بریم خونه داداشم به شربت بخوریم خستگی درکنیم بعدبریم باشگاه من وسایل باشگام همراهم نبودبه ایسان گفتم توبروخونه داداشت من میرم خونه ساکم بیارم..گفت بیایه شربت بخوریم باهم میریم،خلاصه من ایسان رفتیم خونه برادرش وقتی زنگ ایفون روزدبدون اینکه کسی جواب بده دربازشدماهم رفتیم داخل..قبل ازهرچیزی بذاریدمن ازخودم براتون بگم..درسته سال سوم راهنمایی بودم ولی ازنظرجثه یه دخترهیکلی قدبلندبودم باموهای بورچشمهای سبزکه ازپدرم به ارث برده بودم،اون موقع من اصلا تو نخ زشتی خوشگلی کسی نبودم فکر میکردم منم مثل تمام هم سن سالهام یه دخترمعمولی هستم ولی هرچی که بزرگترشدم تازه متوجه این زیبایی خدادادی میشدم که همه ام ازم تعریف میکردن..اون روز با ایسان وارد خونه شدیم برخلاف همیشه هیچ کس به استقبالمون نیومد.ایسان چند بار پروین صدا کرد اما خبری ازش نبود.یهو برادرش ازاتاق خواب امد بیرون گفت پروین رفته خونه مادرش.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم... همین فشارخون موقع زایمان کاردستش دادباعث شدچندساعت بعداززایمان فوت کنه،یادمه مدرسه بودم که پسرخالم امددنبالم نمیدونم به مدیروناظم سختگیرمون چی گفته بودکه اجازه دادن من سرکلاس ریاضی وسایلم جمع کنم برم خونه..توراه به میثم گفتم چی شده؟چراتوامدی دنبالم ساعت مدرسه ام که تموم نشده..دستپاچه بودمیدونستم میخوادیه چیزی بهم بگه ولی نمیدونست ازکجاشروع کنه..یهویاداقاجونم افتادم چندوقتی بودزمین گیرشده بودرفتم جلوش وایستادم گفتم میثم راستش بگواقاجون طوریش شده،گفت نه صبح که تورفتی مدرسه مادرت بردن بیمارستان باخوشحالی گفتم اخ جون خواهرکوچلوم به دنیاامده گفت اره..ازرفتارش تعجب کردم گفتم چراخوشحال نیستی گفت اخه حال مامانت خوب نیست بااین حرفش دلشوره گرفتم دیگه واینستادم ادامه بده کیف مدرسه ام روانداختم دویدم سمت خونه انقدرسرعتم زیادبودکه میثم نمیتونست بهم برسه،وقتی نزدیک خونه شدم دیدم درحیاط بازه صدای قران میاد..مردم روستا درحال رفت و آمد بودند..یکی ازهمسایه هاکه منودیدباگریه امدسمتم گفت گلاب بمیرم برات.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم ابراهیم که توی تهران کار درست و حسابی نداشت بالافاصله بعد از طلاق برمیگرد روستا ولی مامان برای دور بودن از حرف و حدیث اهالی روستا بابت طلاقش ، ترجیح میده علیرغم اصرار خانواده اش توی تهران بمونه.... حالا مامان جوون و خوشگل مونده بود با یه پسر دو ساله و خرج و مخارج و کرایه ی اتاقی که داخلش زندگی میکردند و غیره،یه روز مامان از اون زمان تعریف کرد و گفت: طلاق گرفتم و ابراهیم رفت..یه مقدار پول داشتم و میخواستم به همسایه ها بسپارم که اگه کسی رو سراغ داشتند که دنبال مستخدم یا کلفت بودند به من بگند..اون موقع ها به کسی که خونه ی مردم کار میکرد کلفت و کنیز میگفتند..الان با کلاس شده و مستخدم صدا میکنند..چند روزی بدون دردسر گذشت و یه روز که نون نداشتیم ، چادرمو سر کردم و بعدش دست محمود رو گرفتم از اتاق زدم بیرون..، همینکه پام به حیاطرسید آقای صاحبخونه که لبه ی پنجره نشسته بود نیشخندی زد وگفت: ابراهیم برنگشته؟رفته دهات..؟؟با چادر نصف بیشتر صورتمو گرفتم و اروم گفتم: اررره..صاحبخونه خنده ایی کرد و گفت: صدای بحث و دعواهاتو شنیدم نکنه قهرین.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم… یادمه وقتی کلاس پنجم ابتدایی بودم یه روز صبح ساعت ۷به قصد خریدخوراکی مدرسه از مامان پول گرفتم و دویدم بیرون…مامان بلند صدام کرد و گفت:معین…صبر کن،صبحونه نخوردی؟گفتم:گشته ام نیست…مامان گفت:وایستا،،پول بیشتری بدم تا از مغازه شیر و کیک بخری و تو راه بخوری..خوشحال برگشتم و گفتم:باشه….زود پولو بده که دیر شد…مامان کنجکاو ،،اول ساعت رو نگاه کرد و بعدش به چشمام زل زد و گفت:ساعت هفت هم نشده،.فاصله ی مدرسه ات هم یه کوچه بیشتر نیستالان بری پشت در مدرسه میمونی..گفتم: میخواهم زود برم..مامان با اخم ریزی گفت:چطور شده؟هر روز با اردنگی بیدار میشدی ،امروز چه خبره؟؟نکنه حلوا پخش می‌کنند..گفتم:نه مامان.،نزدیک عیده،یا معلمها کار دارند و نمیاند مدرسه یا بچه ها غایبند..مامان چشم‌های درشتشو ریز کرد و اومد جلوتر و گفت:اونوقت تو که همیشه از مدرسه بیزار بودی چرا امروز کله ی سحر راه افتادی..با شیطنت گفتم:میخواهم با دوستام بازی کنم..مامان با لبخند گفت:اهااااا …اصلا هم دروغ نمیگی!…دماغت هم دراز نشده….عه عه داره دماغ دراز میشه هااا…دستی به بینی ام کشیدم و با مسخره بازی گفتم:دروغ نگفتم….میخواهم بازی کنم…. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. یادمه پنج شنبه شب حنابندون بود،تو حیاط داشتن برای شام غذا میپختن،به مامانم گفتم میخوام برم ارایشگاه موهام درست کنم..مامانم نیشگونی ازم گرفت گفت دختره ی چشم سفیدبااین همه کارکجامیخوای بری بروتوحیاط کمک کن،انقدرنیشگونش دردداشت که زدم زیرگریه گفتم نمیخوام کمک کنم میخوام برم ارایشگاه همه خواهرام رفتن چرانمیذاری من برم..گفت ورپریده اوناشوهردارن برای تو زوده اگرداداشت بفهمن حالت جامیارن،داشتم بامامانم جربحث میکردم که خالم امدتواتاق به مامانم گفت شیرین چشه؟مامانم اخمی بهم کردگفت ولش کن حرف زیادی میزنه،سریع دست به دامن خالم شدم گفتم ترخدا راضیش کن بذاره برم ارایشگاه..خالم که خیلی مهربون بودبه مامانم کفت اسیه بذاربره عروسی برادرشه..همیشه که جشن وعروسی نیست،مامانم گفت پشت سرمون حرف میزنن تواین جماعت نمیشناسی..خالم گفت خودم میبرمش پیش فرنگیس میگم یه کم موهاش مرتب کنه..خلاصه باالتماسهای منو خواهش تمنای خالم مامانم راضی شد...‌ ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ تا اینکه برای من خواستگار پیدا شد..راستش یکی از فامیلهای دورمون منو توی یکی از عروسیها دید و برای پسرش پسندید……اون موقعها تعداد عروسیها زیاد بود، شاید در ماه به یه جشن و عروسی دعوت میشدیم…چند روز بعد از عروسی اون خانم فامیل اومد خونمون و از مامان منو خواستگاری و اجازه گرفت تا با پسرش بیاند و همدیگر رو ببینیم…راستش دوران ما یا باید درس میخوندیم یا ازدواج و از اونجایی کخ من دانشگاه نرفته بودم گزینه ی ازدواج رو انتخاب کردم…روز خواستگاری رسید و بهنام و مادرش اومدند….بهنام در همون نگاه اول از من خوشش اومد و حرفهای اصلی زده شد،بابا با توجه به وضع مالی خوب بهنام اینا خیلی زود موافقت کرد…نه اینکه خیلی پولدار باشند نه بلکه از ما سرتر و بهتر بودند…بعد از اینکه بابا نظر نهایی خودش گفت مامان اومد سراغ من و پرسید:الهام…نظرت چیه،؟منو و پدرت که راضیم…از اونجایی که بهنام بر و رو داشت و خوشگل بود ،، یه جورایی دلم براش رفته بود به همین دلیل به مامان گفتم:هر چی شما بگید…مامان متوجه ی رضایت من شد و گفت:پس مبارکه،.فردا که مادرش زنگ زد بهش میگم…… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک بابا زود دویید سمت پایین پله ها و صدای کتکاری اومد مامان با ترس جلو در آرایشگاه وایساده بود و گریه میکرد و دنبال راه فرار بود اومد سمت خونه و منو کنار زد و خوردم زمین بعد رفت سمت کشو تو اتاق خواب و یکم کاغذ و طلا برداشت و ریخت تو کیفش و چند تا مانتو برداشت و دویید سمت پایین آخرین تصویرم از بودن مامان تو خونه بابام همین بود کوچیکتر از اونی بودم که بتونم بفهمم چه بلایی سرم اومد.بابام با حال آشفته اومد بالا سر و تنش خونی بود و لباسش پاره با دیدن بابام تو اون وضعیت گریه ام گرفت فکر میکردم این زخمها بابامو قراره بکشه اروم گفت آب بیار برام رفتم به زحمت چهارپایه رو گذاشتم زیر پامو از رو آب چکان یه لیوان برداشتم و برای بابام آب ریختم آروم بردم سمتش تا آب نریزه آروم آروم هم اشک میریختم بابام آب خورد و رو مبل دراز کشید و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن بابام مرد خوبی بود با همه ناسازگاری های مامانم راه اومده بود فکر میکردم دوباره مامان بعد دو سه روز برمیگرده با گریه بابام منم گریه هام صدا دار شد و به هق هق تبدیل شد اما بابام آروم نشد و محکم صورتشو با دستاش پوشونده بود و گریه میکرد شب شد و من از صبح گرسنه بودم صدای قار و قور شکمم بلند شد بابام با ناراحتی بغلم کرد و رو پاهاش نشوند و صورت پف کرده ام و بوسید و گفت من همیشه کنارتم غصه نخوری ها..... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5