#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_نوزده
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
با اینکه امید از همه لحاظ موقعیتش از عماد بهتر بود ولی من بخاطربلایی که سرم امده بود وترس رفتن ابروم به داداشم الکی گفتم ازامیدخوشم نمیادوقراربه زودی برادریکی ازدوستام بیادخواستگاریم وخبرنداشتم بااین تصمیم احمقانه چه اینده شومی روبرای خودم رقم زدم...به داداشم گفتم قراربرادریکی ازدوستام بیادخواستگاری..گفت چندوقته میشناسیش کدوم دوستت؟سرم روانداختم پایین گفتم یکی ازبچه های اموزشگاست برادرش رودرحدسلام علیک میشاسم اونم چندباری که امده دنبال خواهرش دیدمش بنظرم ادم خوبیه
ازاین موضوع دوروزگذشت وهربارامیدرومیدیدم فقط نگاهم مبکردمیدونستم جریان خواستگاری روپریسابهش گفته انگارباورش نمیشدمن جواب منفی بهش داده باشم..هرچندمن اگراین موقعیت رونداشتم بهترین گزینه ی انتخابم امیدبودعمادزنگزدگفت باخواهرم هماهنگ کردم که حرفهای توروتاییدکنه وبرای جمعه قرارخواستگاری گذاشت..به پربساوداداشم روزخواستگاری رواطلاع دادم..شب خواستگاری نجمه خیلی شوروشوق داشت که هرچه زودترعمادروببینه بیشترازمن هول بود..اون شب رومبل نشسته بودم به اینده ی نامعلومم فکرمیکردم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_نوزده
سلام اسمم لیلاست...
شب همگی آماده و آراسته رفتیم خونه طلعت خانوم. آرمین هم حسابی به خودش رسیده بود و اومده بود که تو مراسم شرکت کنه، به قول خودش تک داماد خانواده بود و حضورش واجب.. خونه طلعت خانم مثل خونه بابام ساده بود، همگی تو هال نشسته بودیم. شوهر طلعت خانم چند سال پیش به رحمت خدا رفته بود و خودش و تک دخترش تنها زندگی میکردن، الانم عمه بزرگشون به عنوان بزرگتر اومده بود تو مجلس و حسابی عصا قورت داده..نشسته بود..انگار ارث باباشو بالا کشیده بودیم،بس که با چهره عبوس نگاهش به دیوار بود. وقتی الهه با سینی چایی اومد، هممون بهش خیره شدیم.. الحق که دختر خوشگل و نجیبی بود، صورتش دست نخورده بود و معلوم بود تا حالا آرایشگاه هم نرفته... سعیدم ریز ریز نگاهش میکرد و یه لبخند ژکوند رو لباش بود.. میدونستم الان قند تو دلش آب میکنن و حسابی از انتخاب ما راضیه. قرار شد الهه و سعید برن حرف بزنن، ما هم مشغول گوش کردن به پند و اندرز عمه بزرگه بودیم .مرتب میگفت این دختر یتیمه، حقشه خوشبخت شه، اگه قسمت هم شدن از گل نازکتر بهش نگید.. مامانم قول داد الهه رو مثل من دوست داشته باشه و نگه بالا چشمش ابروعه. الهه و سعید با لبای خندون برگشتن، سعید لوتی وار گفت بزنید دست قشنگه رو....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_نوزده
سلام اسمم مریمه ...
اون شب تاساعت۸شب منتظررامین بودیم ولی نیومدبهش زنگزدم گفتم منتظریم چرانمیای میخوایم شام بخوریم..گفت خانواده مهسانمیذارن من بیام شام اینجاهستم بعدازشام میام دنبالت اینقدرعصبانی شدم که گوشی روقطع کردم نمیتونستم دیگه تحمل کنم بایدبارامین حرف میزدم..مامانمم فکرش درگیربودولی چیزی به من نمیگفت،ساعت یازده شب بودرامین امدمامانم تعارف کردبیادتوولی قبول نکرد..وقتی نشستم توی ماشین اصلا باهاش حرفنزدم خودش فهمید ناراحتم..گفت:چراحرفنمیزنی..یدفعه دادزدم گفتم تاکی میخوای بشی راننده،ومدیر خرید مهسابه توچه مگه ماازعمدبرادرت روکشتیم که هراهنگی مهسامیزنه توبایدبرقصی..فکرنکن من نمیفهمم تمومش کن مهساکارداشته باشه بابات هست برادربابای خودشم هستن میتونه به اونابگه..نه توبری شیرخشک بخری بعدبه من دروغ بگی،،الانم شدی راننده خانم رسوندیش چرادیگه شام موندی باترمزناگهانی رامین نزدیک بودباسربرم توی شیشه..گفت تودیونه شدی چی داری میگی واقعابرات متاسفم اون زنداداش منه ناموس برادرمه..داداشم بخاطرمامردشایداگرمن زنگ نمیزدم الان زنده بود نمیتونم بی تفاوت باشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_نوزده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
کلاخودموباخته بودم ...جوون بودم و خام...دوست داشتم دوباره برم بیرون و ببینمش ولی اگر زیاد میدیدمش بهم شک میکردن ...شاید باورتون نشه ولی من اونروز اصلا نفهمیدم مراسم خواهر و برادرم چطور برگزار شد،همش به این فکر می کردم که برم بیرون و اون پسر رو ببینم و تنها ترسم این بود که اگر بزاره بره من دیگه چطوری میتونم ببینمش حتی اسمشم نمیدونستم...نمیدونستم کس و کارش کیه فقط می دونستم که شاگرد آشپز هست..موقع شام دادن که شد خوشحال شدم چون نمی تونستم راحت برم حیاط و ببینمش وشام دادن بهانه ی خوبی بود که برم ببینمش ..مادرم صدام کرد و گفت بیا غذاها رو ببریم فوری رفتم حیاط.. مادرم خودش تعجب کرده بود،میگفت توهیچ وقت برای کارکردن اینطوری عجله نمی کردی چطور شده الان با سر میای منم خندیدم و گفتم آخه مثلاً عروسی خواهر برادرمه باید که اینطوری کار کنم....وقتی رفتیم و غذاها رو آوردیم همش سعی میکردم بهش نگاه کنم درسته می ترسیدم مادرم بفهمه ،ولی ناخداگاه بهش نگاه میکردم از نگاه هایی که بهم می کرد متوجه می شدم اونم از من خوشش اومده خلاصه غذاها رو بردیم وقتی آخرین سینی و میبردیم اومد جلو احساس کردم قلبم اومد تو دهنم ،می ترسیدم که مادرم و آقاجونم ببینن یا یکی از داداش هام متوجه بشه... اومد جلو و گفت اسم مدرسه ات چیه کدام مدرسه درس میخونی...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_نوزده
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
رفت و آمد و قول و قرارهام با شهروز هر روز بیشتر میشد اما بابا بقدری غرق گل و گیاه و افکار خودش بود که اصلا متوجه ی من نشد..هر چه بیشتر به شهروز وابسته تر بیشتر به خلق و خوی و رفتارهاش آشنا میشدم.اخلاق عجیب و غریبی داشت..مثلا کافی بود یه پسری به من نگاه کنه چنان دعوایی راه مینداخت که اون سرش ناپیدا بود..یه روز که از مدرسه برمیگشتم یکی از پسرهای محل از کنارم رد شد و خیلی اروم گفت: چطوری خوشگله..من محلش ندادم و بسمت شهروز حرکت کردم که یهو شهروز بجای اینکه به من سلام بده ، سر اون پسر هوار کشید و گفت: وایستا ببینم.،چه غلطی کردی؟اون پسر که تازه متوجه شده بود مندوست دختر شهروزم ایستاد و گفت: غلط خودت کردی،دعوا و بزن و بزن شروع شد.شهروز تا طرف خون بالا نیاورد ولش
نکرد..وقتی حسابی اون پسر زخمی و خونی شد بلند غرید: بگو غلط کردم،پسر بیچاره گفت: غلط کردم. شهروز بلندتر هوار کشید بلند بگو تا همه بشنوند..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_نوزده
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
آنا که دستش از همه جا کوتاه بود خیلی زود حرف رباب رو گوش داد و با هم دیگه راهیه خونه ی دعانویس شدند..یک ساعت از رفتنشون نگذشته بود که آنا با ناراحتی خودش رو انداخت تو اتاق،به متکا تکیه داد و شروع کرد به گریه کردن..آقام که تو خونه منتظر برگشتن آنا بود،تشری بهش زد و گفت؛ زن، زود باش بگو ببینم دعانویس چی گفت.آنا از ترس آقام خودش رو جمع و جور کرد و گفت، آقا دیدی چه خاکی تو سرم شد، بچهام از کنار قبرستون رد میشده ترس تو جونش انداختند.از حرفهای آنا سر در نمیاوردم و..آنا از ترس آقام خودش رو جمع و جور کرد و گفت، آقا دیدی چه خاکی تو سرم شد، بچهام از کنار قبرستون رد میشده ترس تو جونش انداختند.از حرفهای آنا سر در نمیاوردم و در حالیکه لیوان آب رو جلوش گرفته بودم هاج و واج نگاش میکردم..دعا نویس یه چیزهایی گفته بود که باید عملی میشد و از حرف های آنا میفهمیدم که نسخهی سنگینی برای محمد پیچیده و فقط آقام رو میدیدم که واسه یه دونه پسرش چه بال بال میزد تا زودتر حالش خوب شه،چند روزی گذشت و حال محمد رو به بهبود بود هر چند همچنان تو رختخواب بود ولی کمکم داشت غذا میخورد و آقام خوشحال بود و آنا هم رباب رو دعا میکرد که بانی خیر شد که واسه محمد دعا گرفتند...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_نوزده
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
هرچی میگذشت به تعدادمهمونااضافه میشدوبساط مشروب بعضی ازقرصهای روانگردانم به راه بود..من ازترس معتادشدم لب به هیچی نمیزدم مدام به رضامیگفتم بریم،رضا من روبردیه گوشه گفت ببین اینجاهیچ کس کسی رو مجبور به خوردن چیزی نمیکنه..همه چی هست اماخودت بایدعاقل باشی که نخوری،ماامدیم فقط یه کم خوش بگذرونیم من سالهاست..تو اینجور مهمونیها شرکت میکنم معتادشدم هانشدم چون خودم نخواستم،لطفا شبمون روخراب نکن بذارخوش بگذرونیم..دیدم راست میگه ادم تاخودش نخوادهیچ کس نمیتونه مجبورش کنه..خلاصه اون شب یه تجربه جدیدبرام بودوسرهم رفته بد نبود،موقع برگشتن رضاگفت فرداشبم تولددعوت شدیم اگردوست داشتی میام دنبالت وبازم بدون فکرکردن قبول کردم وکم کم پام به اینجورمهمونیهابازشد..البته بگم تورابطه دوستی ماتااون زمان چیزخاصی بجزگردش مهمونی نبود..رضا وپروین دنبال کارهای طلاقشون بودن یه روزکه رضاامددنبالم گفت بریم خونه ی ما،منم چون بهش اعتماد داشتم قبول کردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_نوزده
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
اینقدرازاین برخوردمرتضی جاخورده بودم که احساس میکردم اصلانمیشناسمش باگریه برگشتم بیمارستان..حالم خیلی بدبودافسانه سرمش تموم شده بودبایدبرمیگشتیم..توراه همش به این فکرمیکردم افسانه چی به مرتضی گفته که یهونظرش عوض شده،بعدازاین ماجرامن دیگه گلاب قبل نشدم،ازنظرروحی داغون بودم حتی حوصله ی درس خوندنم نداشتم..یه مدت که گذشت دیدم رفتارمهساعوض شده خیلی به خودش میرسیدتادیروقت به بهانه های مختلف بیرون بودالبته بابام درجریان خیلی ازکارهاش نبودچون افسانه حمایتش میکردنمیذاشت بابام بفهمه،یادمه دوسه شب مونده بودبه شب یلداکه افسانه به بابام یه لیست بالابلنددادگفت ایناروبخر..بابام گفت مهمون داریم گفت اره همون قضیه ای که چندوقت پیش بهت گفتمه..من ازحرفهاشون چیزی نمیفهمیدم ولی بداسترس گرفتم یهویادبرادرش افتادم گفتم نکنه میخوان غافل گیرم کنن به زورازم بله بگیرن
برادرافسانه یه ادم بی بندبارالاف بودکه هیچ کس دلخوشی ازش نداشت..نمیخواستم رودست بخورم بایدیه کاری میکردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_نوزده
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
نزدیک ظهر بیدار شدم و دیدم هیچ کی خونه نیست..عجیب بود آخه روز جمعه احمد همیشه تا ظهر میخوابید..نیم ساعتی توی رختخواب وول خوردم تا در کوچه با کلید باز شد و مامان وارد شد.کش و قوسی به بدنم دادم و سلام کردم..مامان با صدای گرفته جوابمو داد و سریع سرشو از دید من برگردوند تا من گریه هاشو نبینم..درسته که صورتشو ندیدم ولی بقدری دلش پر بود که نتونست اروم و بیصدا گریه کنه و صدای گریه هاش فضای خونه رو پر کرده بود..با گریه های مامان منم به گریه افتادم و رفتم سمتش و از پشت بغلش کردم وگفتم: چی شده مامان؟؟مامان در حالیکه اشکهاشو پاک میکرد گفت هیچی دخترم احمد صبح زودرفته،تا ترمینال رفتم دنبالش ولی پیداش نکردم..سراغ دوستش هم رفتم که مادرش گفت رفته بندر،احمد رفت.،محمود هم برای اینکه هزینه ی رفت و آمدش کمتر بشه سعی میکرد هر شش ماه یکبار بیادخونه منو مامان تنها شدیم،چند ماهی گذشت و هرازگاهی احمد به مبلغ کمی برامون میفرستاد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_نوزده
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
محمدگفت:چرا؟بخاطر ظهر و مدرسه ی دخترونه؟گفتم:کاش فقط اون بود.دختره با پدرش اومده بود جلوی درخونمون.آخه ادرس منو از کجا گرفته؟محمد گفت:مگه میشه کسی معین خطر رو نشناسههر کی اسم بده مستقیم در خونتونهگفتم:میتونی شماره ی سارا رو برام پیدا کنی،؟محمد گفت:عاشقش شدی؟میخواهی دوست بشی؟غریدم:بس کن محمد،عاشق چی اون شدم؟؟نیممتر قدش یا زبون صدمتریش،نخیر،.میخواهم ادبش کنم،محمد با استرس گفت:نههه…خطرناک پسره…خانواده اش شکایت کنه برای پدر جانبازت بد میشه…گفتم:چون بابا جانبازه من باید هر توهینی روتحمل کنم؟نخیر اقا،.شماره اشو برام بگیر،محمد گفت:راسی راسی داری خطر میشی هاااا پسر.اگه باهاش دوست بشی خودش بهت شماره میده،با چندش گفتم:مننننن؟با اون دختره ی پررو دوست بشم؟عمراااا..محمد ارومتر شد و ادامه داد:با این کلک میتونی بهش نزدیک بشی وگرنه من از کجا شماره اشو پیدا کنم؟گفتم:به خواهرت بگو، محمد گفت:خواهر من دبیرستان میره نه راهنمایی،،با حرص گفتم:یه کاری ازت خواستم،.نمیتونی پیدا کنی بگونمیتونم چرا بهانه میاری؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_نوزده
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
بهش گفتم میخوام راجع به خواستگاریت باهات حرف بزنم..ابروش انداخت بالاگفت بفرمایید؟!گفتم ببینیدتوخوب بودن شماشکی نیست ارزو هردختریه بایه پسرکاری وسالم ازدواج کنه تاکنارش به ارامش برسه..پریدوسط حرفم گفت خب خداروشکر قسمت شماشده!!به حرفش توجهی نکردم گفتم راستش روبخواید من وشمابه دردهم نمیخوریم چون من عاشق یکی دیگه هستم..چشماش گردکردگفت چی نشنیدم یکباردیگه تکرارکن!گفتم کنارمن خوشبخت نمیشی چون دلم باتونیست..ازعصبانیت صورتش قرمزشده بودگفت اهان فهمیدم عاشق اون بچه تهرونی شدی!! ولی کورخوندی من نمیذارم مال اون بشی چون چندساله من میخوامت گفتم خواستن یکطرفه شماارزشی نداره به هرحال من امدم صادقانه حرف دلم بهتون زدم،از جاش بلند شد گفت تو خیلی بیخود کردی فکر کردی اجازه میدم یکی نیومده صاحبت بشه فکر اون بچه تهرونی ازسرت بیرون کن تو باید مال من بشی اگر با زبون خوش نشه حتما با زور مجبورت میکنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_نوزده
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
ما از قبل جنین فریز شده داشتیم.جایگزینی انجام شد و برگشتیم خونه،یکماه گذشت و به پیشنهاد من بهنام پرستار اورد خونه تا از پریسا ازمایش بگیره….میخواستیم از بارداریش مطمئن بشیم…فردا بهنام رفت جواب ازمایش رو گرفت و با خوشحالی بهم زنگ زد و گفت:الهام.جواب مثبته…بقدری خوشحال شدم که جیغ کوتاهی کشید و گفتم:خداروشکر…درسته که بچه توی شکم من نبود ولی اینقدر خوشحال بودم که دلم میخواست کل محله رو شیرینی بدم،فرداش همراه پریسا رفتیم پیش دکتر و سونو انجام داد و گفت:همه چی نرمال و خوبه….دیگه میتونی به کارهای عادیت برسی و نیاز به استراحت هم نداری…با خوشحالی پریسا رو رسوندم خونشون و گفتم:تو استراحت کن تا من برم خرید..تا از اونجا اومدم بیرون ،زنگ زدم بهنام و همه چی رو تعریف کردم وگفتم: من میرم خرید ،میخواهم یه سری خوراکی بخرم تا پریسا تقویت بشه…بهنام با خوشحالی گفت:الان برات پول واریز میکنم…خندیدم و گفتم:من پیش پریسا میمونم ،تو بعداز ظهر بیا دنبالم تا بریم برای بچه لباس بخریم……..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5