#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_ششم
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
نمیخوام بگم پسری بودم که چشم گوشم بسته بود.نه خب منم مثل بقیه توفضای مجازی خیلی چیزها دیده بودم اماخب هیچ وقت تجربه اینجوری نداشتم..من یه پسرروستایی بودم که تو فرهنگ خانوادگیمون اینجور چیزها جا نیفتاده بودپدرم همیشه بهمون میگفت خودتون خواهرمادرداریدبایدرعایت کنیدکه کسی به ناموستون چپ نگاه نکنه..دروغ چرااولش یه کم معذب بودم اماکم کم یخم اب شدمنم به جمع پیوستم..اولش خیلی معذب بودم امایه کم که گذشت یخ منم اب شدبه جمع پیوستم
ازنظرقیافه بااینکه توسن نوجوانی بودم ولی عالی بودم شایدبگیدخودشیفته ام که دارم ازخودم تعریف میکنم اماعین واقعیته،، چون همون شب چندنفری اینوم ستقیم بهم گفتن..حتی امید بعد از تعریف تمجیدچندنفرگفت ناقلاداری نون ماروآجرمیکنی که منم مسخره اش کردم حرفش روجدی نگرفتم..هوا که یکم تاریک شدمراسم رسماشروع شد..من چون خیلی کسی رونمیشناختم یه گوشه نشسته بودم رقص دخترپسرهارونگاه میکردم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_ششم
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
با شنیدن خواستگاری و پزشکی و گوشی خریدن دلم آتیش گرفت..آتیش حسرت و حسادت..بقدری ناراحت بودم که با صدای لرزون و بغض کرده گفتم:ارررره دیگه…!تو دوست پسر بگیری و خوش باشی اونوقت من که مثل ماست میرفت و میومد بازم علی و مامان دنبالم بودند..نه دوستی برای رفت و امد داشتم و نه اصلا جرأت نگاه کردن به پسرایی که همکلاسیهام تعریفشونو میکردند رو داشتم…حالا تو که از من کوچیکتری معلوم نیست کی دوست شدی که میخواهد خواستگاری هم بیاد..من به بابا میگم..ساناز بجای اینکه منو اروم کنه گفت:بدرک برووو بگو….انگار میخواهد چیکار کنه،،فوقش دو روز دعوا میکنه و تموم…گفتم:به همین خیال باش….مگه نشنیدی که میگفت بشنوم دست از پا خطا کردی گوش تا گوشتو میبرم...ساناز گفت:همش حرفه..اینکار رو نمیکنه..گفتم:امتحانش ضرر نداره..باز ساناز مقاومت کرد و کوتاه نیومد و گفت:اررره امتحان کن،،….یه کم خودمو کنترل کردم و گفتم:اما کارت عاقبت خوبی نداره و ممکنه پسره سرت کلاه بزار و ازت سوء استفاده کنه و آبرومو بره…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_ششم
اسمم رعناست ازاستان همدان
پلیس اجازه حرکت به میلاد رو نداد ..آمدن سمتمون،داشتم ازترس میمردم همش میگفتم الانکه ماروبه جرم رابطه ببرن کلانتری وزنگ بزنن بابام بیاد.این فکرداشت دیونم میکردچون میدونستم بابام وداداشام خیلی غیرتی هستن وهمیشه به ماگوشزدمیکردن باهیچ مردوپسری رابطه نداشته باشیم..آروم به میلادگفتم خدالعنتت کنه که ابروی من روبردی..میلاد خندید گفت نترس با توکاری ندارن..پلیس ازمیلادمدارک ماشین روخواست و بعد از تایید مدارکش گفت چرا قفل فرمون به دست توخیابون جلوی این خانم وایساده بودی..میلاد باکمال خونسردی گفت ازخودشون بپرسید..من دست پام روگم کرده بودم..پلیس گفت میشه شما توضیح بدید..گفتم من داشتم میرفتم کلاس که دونفرمزاحمم شدن واین اقاباقفل فرمون ترسوندشون و اونا فرار کردن الانم میخواستن من روبرسونن کلاس...پلیس چپ چپ نگاه میلاد کرد بعد به من گفت این اقا رو میشناسید از کجا معلوم بااون دونفرهمدست نباشه؟میدونیدچندنفر رواینجوری دزدیدن..قیافه میلاددیدنی بود اونموقعه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_ششم
اسمم مونسه دختری از ایران
تاامدم حرف بزنم قاسم دستم رومحکم گرفت به درشکه چی گفت حرکت کن..ومن خیلی غریبانه بابی بی اون خونه خداحافظی کردم.. کل راه روگریه میکردم درک درستی ازاصل ماجرانداشتم وازقاسم درحدمرگ میترسیدم.وقتی هم رسیدم من روبغل کردازدرشکه پیاده شد..بعددریه خونه رو باز کرد که یه حیاط بزرگ داشت.وسطش یه حوض بزرگ بود و چند تا اتاقم دور حیاط بود.گریه کنان دنبال قاسم راه افتادم دریه اتاق رو با پا باز کردگفت اینجادیگه خونه تومن میرم دست صورتم روبشورم وای به حالت برگردم بیام ببینم داری گریه میکنی..ازترسم رفتم کنج اتاق نشستم بقچه لباسام که دستم بودروبغل کردم بعدازچنددقیقه قاسم امدتو..گفت تودیگه زن منی بایدحرفم روگوش کنی پاشو برو یه چای درست کن برام بیار..نمیتونستم اصلا نگاهش کنم وچاره ای جزاطاعت نداشتم پیش خودم میگفتم حرفش روگوش کنم اذیتم نمیکنه..رفتم توحیاط اشپزخونه مامشترک بودبراش یه چای درست کردم اوردم سعی میکردم زیادبهش نزدیکنشم.. دم غروب که شدقاسم یه تشک وسط اتاق پهن کرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_ششم
سلام اسم هوراست...
اصلادوستنداشتم رضابفهمه باحسین درارتباطم ولی دیگه فهمیده بود..گوشی روازش گرفتم همون شب به حسین پیام دادم ودوستی ماازهمینجاشروع شد..یک ماه بعدخاله ام بارضاازدواج کردن سه تامحله بالاترازمحله ی ماخونه اجاره کردن...بعدازعروسی اولین کسی که پاگشادعوتش کردمامانم بود..یادم اون روزمدرسه نرفتم ازصبح کمکمامانم کردم تایه سفره ی ابرومندانه بندازیم..داداشم بنده خداتقریبانصف حقوقش رو داد تا ماتونستیم اون مهمونی روبگیریم..مامانم باخانواده ی رضاخیلی رودربایستی داشت میخواست جلوشون ابروداری کنه..خلاصه اون شب خاله ام به همراه شوهرش خانواده ی شوهرش امدن مادربزرگم تندتندازمن خواهرام پیش مامان رضاتعریف میکرد!انگارمیخواست هرچه زودترمنم شوهربده..خانواده ام ازگوشی من خبرنداشتن ومن هزارتاسوراخ موش قایمش میکردم که کسی نبینتش...اون روزیواشکی به حسین پیام دادم گفتم خونمون چه خبره وسرم شلوغه حسینم گفت پس جای من حسابی خالیه خوش بحال رضا..من بعدازیه کم اس بازی کردن باحسین گوشیم روخاموش کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_ششم
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
خلاصه بچه بانوبه دنیاامدیه دخترسفید تپلی بودکه من هیچ حسی بهش نداشتم،ولی میدونستم هانیه ازش بیزاره مخصوصا وقتی میدیدپدرم باچه عشقی بغلش میکنه وبهش محبت میکنه..خیلی شبها میدیم هانیه زیرپتو گریه میکنه،وناراحته حق داشت هانیه سنی نداشت خیلی بچه بود..اسم دختربانوروگذاشتن نسرین وشده بودسوگلیه خونه..دلم برای هانیه میسوخت چون شده بودمسئول کارهای نسرین
باید کهنه هاشو میشست یاجاش روعوض میکرددرحالی که خودش هنوز۶سالش بود و احتیاج به مراقب ومحبت داشت.هرروز نفوذ بانو ومادرش روی بابام بیشتر میشد..طوری که هرچی این دوتامیگفتن چشم بسته گوش میداد..بابام میدیدکه من وهانیه ته مونده غذای اونارومیخوریم تازه سیرم نمیشیم ولی براش مهم نبودانگارمااصلابچه هاش نبودیم..دوتابرادرهام که دیربه دیرمیومدن خونه وقتی متوجه بیخیالیه پدرم ورفتارهای این مادرودختربامن وهانیه شدن،شروع کردن دادبیدادکردن ولی بابام به تحریک بانو ومادرش جفتشون روانداخت بیرون وگفت بزرگ شدیدبریددنبال زندگیتون،و باعث شددیگه همون هفته ای یکبارم نیان خونه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_ششم
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
اون روزصبح لعنتی داشتم میرفتم کلاس کنکورکه امیدرودیدم..بازم بدون سلام گفتم به دوستتون گفتید،،امید یه دستی تو موهاش کشید گفت وای یادم رفته شب بیام بهش میگم..از این بیخیالیش حرصم گرفته بود..گفتم این همه وقت من بهتون گفتم الان میگی یادم رفته..تن صدام یه کم بالابود!!امید گفت مگه بدهکارتم چرادادمیزنی..لابد مهم نبوده که یادم رفته مگه چی شده،باعصبانیت تمام گفتم لازم نکرده خودم تهیه میکنم امید شونه هاش رو بالا انداخت گفت هرجورراحتی رفت..همون لحظه زنگ زدم به یکی ازبچه های کلاس موسیقی که اسمش محمد بودگفتم دنبال سنتورم اگرکسی رومیشناسی بهم معرفی کن..محمد ادرس یه مغازه تو بازار رو بهم داد گفت اگرخودشم نداشته باشه اشنازیادداره کمکت میکنه اون روزبیخیال کلاس کنکورشدم..میخواستم ازلج امیدهم شده سنتورروتهیه کنم،به ادرسی که محمد داده بودرفتم..فروشنده اش یه پسرجوان بودگفت صاحاب کارم نیست ماهم سنتورنداریم ولی عمادسنتوری داره ازاون پسره ادرس مغازه ی عمادروگرفتم.مغازه اش تقریبا یه جای دور از بازار بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_ششم
سلام اسمم لیلاست...
آرمین دنباله لباس عروسمو گرفته بود و کمک کرد از آسانسور بیرون بیام.. وقتی در خونه رو باز کرد گفت چشاتو ببند هر وقت گفتم باز کن... چشمامو بستم و دستمو گرفتم به دیوار و رفتم داخل، به نظرم وسطای سالن بودیم که آرمین گفت چشماتو باز کن..وقتی چشمامو باز کردم از فضای شاعرانه ای که آرمین ساخته بود خیلی خوشم اومد..جای جای سالن پر شمع بود و گل پر پر شده...یه حس و حال خوشی اومد سراغم...شمع هارو دنبال کردم که رسیدم به اتاق خواب..درو که باز کردم یه عالمه بادکنک قرمز هجوم آوردن طرفم.. رو تخت یه جعبه قلب مانند بزرگی خودنمایی میکرد..رفتم طرفشو درشو برداشتم پر از گل بود و یه انگشتر وسطش قرار داشت.. وقتی دستم کردم حسابی به انگشتای کشیده سفیدم میومد..صدای آرمین از پشت سرم اومد که گفت خوشت اومد چطور بود سوپرایزم؟ بلند شدم و ازش تشکر کردم وگفتم واقعا عالی بود مرسی بهتر از این نمیشد... اون شب بهترین شب زندگیم شد و احساس خوشبختی کل وجودمو پر کرده بود..صبح مامان با یه سینی پر از چیزای مقوی و خوش مزه اومد خونمون.
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_ششم
سلام اسمم مریمه ...
اون روزباهم جاکفشی روتحویل میگیرن ومیرن یکساعتی هم میمونن من خودم به رامین زنگ زدم..گفت داریم راه میفتیم چقدرسفارش کردم اروم بیایدموقع برگشتن مسعودمیگه سویج روبده من رانندگی کنم وسط اتوبان بخاطرسبقت غیرمجازکنترل ماشین روازدست میده چپ میکنه خونه مادوربودولی حداقل زمانی که میشددرنظرگرفت برای رفت امدنهایتش یک ساعت تایک ساعت نیم بود..من بارامین ساعت۳بودحرفزدم ولی ساعت پنج نیم بودهنوزنرسیده بودن خیلی عصبی بودهرچی زنگ میزدم نه مسعودجواب میدادنه رامین دلم شورمیزدنزدیک ساعت شیش نیم بودکه بعدازکلی زنگزدن صدای یه اقای پیچیدتوی گوشی گفت بفرماییدگفتم شما گفت
من امدادگراورژانس هستم شماکی هستید..انگار توی دلم خالی شد نشستم گفتم این گوشی همسرمه چی شدگفت تصادف کردن نگران نباشیدانتقال دادشدن بیمارستان تشریف بیاریدبیمارستان تلفن روکه قطع کردم..تمام بدنم میلرزیدانقدراسترس داشتم که دندونام روی هم بندنمیشدمامانم تازه امدبودگفت مریم چی شد..گفتم رامین تصادف کرده وزدم زیرگریه مامانم به خانواده رامین اطلاع دادوبامادروپدررامین رفتیم بیمارستان..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_ششم
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
بابام گفت آخه تولد مینا چه ربطی به تولد پروین داره مامانم گفت چی بگم خانم رفته اونجا حسودیش شده .میگه منم باید تولد بگیرم اصلا تولد اینکه نزدیک نیست یادمه وقتی برف میومد به دنیا اومده حالا خیلی مونده تا زمستون بشه و تولد بگیره.گفتم من چه تولدم باشه چه تولدم نباشه می خوام که تولد بگیرم. داداشم شروع کرد به شوخی کردن و گفت.پروین الکی نیست که باید روز تولدت باشه تا تولد بگیریم نمیشه که وسط سال برای خودت تولد بگیری.
گفتم من دوست دارم که الان تولد بگیرم و همه رو دعوت کنم پدرم برای اولین بار گفت بزار هر کاری دلش می خواد بکنه هر چی لازمه بخر و تولد بگیر.انگار دنیا رو بهم دادند تا به اون روز آقاجونم و بغل نکرده بودم دویدم رفتم سمتش خواستم بغلش کنم ولی خجالت کشیدم.تا رسیدم جلوی پاش سرم و انداختم پایین و گفتم آقا جون خیلی ممنون اجازه دادی من تولد بگیرم.مادرم گفت حالا پول بده بریم وسایل بخریم ببینیم چی میخواد بگیره.از آقا جونم پول گرفتیم صبح خیلی خیلی زود رفتیم بازار اونقدر زود بود که مغازه ها باز نکرده بودن یکم وسایل تولد خریدم وسایلی که مینا خریده بود جلوی چشمم بود و سعی می کردم دقیقا مثل همون رو بخرم اصلاً با خودم فکر می کردم که اگه مینا بیاد و وسایل رو ببینه میگه چرا این مثل من خریده....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_ششم
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم
هر روز بهتر و جوون تر میشد طوری که چند بار موقع خرید توی پاساژها و مغازه ها، فروشنده ها مامان رو دختر بابا خطاب کرده بودند... خوب میفهمیدم و میدیدم که مامان چقدر از این تضاد و تفسیر جوانی نسبت به بابا ذوق میکرد و هر روز بیشتربه خودش میرسید.اونا فقط ۹ سال فاصله ی سنی داشتند و این فاصله قابل قبول بود اما گذر زمان بابا رو پیرتر و تکنولوژی و عملهای زیبایی مامان رو جوون تر میکرد..مامان وقت زیادی رو صرف ارایشگاه و رنگ مو و کاشت ناخن و تزریق انواع ژلها میگذروند و از همونجا به باشگاه و ماساژ و غیره هم میرفت..یادمه بابا برای اینکه یه کم مامان رو از جو این شهر دور کنه چند روز مرخصی گرفت و به مامان گفت: پنج روز مرخصی گرفتم..دو روز هم تعطیلات رسمی میشه یک هفته.تو هم برنامه اتو بچین تا یه هفته بریم شهرخودمون،مامان گفت من که اصلا نمیتونم بیام..کلی کار ریخته روی سرم..اصلا چرا بدون مشورت من مرخصی گرفتی؟بابا گفت: بیشتر به هوای ریحانه..طفلک همش توی این خونه تنهاست،حالا یه جوری ردیف کن بریم خب..مامان گفت اصلا نمیشه،گه دلت برای ریحانه میسوزه دو نفره برید.من نمیام....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_ششم
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
بهار که میشد کارهای پدرم تو باغ بیشتر میشد و آنا هم مجبور بود که بهش کمک کنه..صبح زود قبل از اینکه آفتاب بزنه دوتایی راهیه باغ میشدند و آنا نزدیک ظهر مسیر طولانی خونه تا باغ رو پیاده برمیگشت و خسته و مچاله مینشست و به زور لب میزد، ترلان، ناهار درست کن و ببر واسه پدرت تا دوباره بهونه دستش نیاد واسه بداخلاقیش،دیوار به دیوار خونهی ما، خونهی عمو بود که به واسطه یه نردبون، زن عموی فضولم از همه اتفاقهای خونمون خبردار میشد و هر وقت کاری باهامون داشت و یا چیزی میخواست از رو دیوار رد و بدل میکردیم..شهر خیلی کوچیک بود و همه با هم آشنا بودند و رفت و آمد داشتند..خانمها و دخترهای همسایه وقتی پدرم شبها برای آبیاری زمین میرفت، می اومدند تو حیاط ما مینشستند تا دور هم جوراب ببافیم..چند وقتی بود که پچپچهای زنهای همسایه شروع شده بود..مدام منو برانداز میکردند و به آنا میگفتند،دخترهای بزرگ کوچه دارند ازدواج میکنند دیگه نوبت ترلانه...ولی آنا رنگش میپرید و یواشکی در جوابشون میگفت؛ حرفش رو نزنید پدرش بفهمه خون بپا میکنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5