eitaa logo
جالب است بدانید..
13هزار دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم لیلاست... آرمین دنباله لباس عروسمو گرفته بود و کمک کرد از آسانسور بیرون بیام.. وقتی در خونه رو باز کرد گفت چشاتو ببند هر وقت گفتم باز کن... چشمامو بستم و دستمو گرفتم به دیوار و رفتم داخل، به نظرم وسطای سالن بودیم که آرمین گفت چشماتو باز کن..وقتی چشمامو باز کردم از فضای شاعرانه ای که آرمین ساخته بود خیلی خوشم اومد..جای جای سالن پر شمع بود و گل پر پر شده...یه حس و حال خوشی اومد سراغم...شمع هارو دنبال کردم که رسیدم به اتاق خواب..درو که باز کردم یه عالمه بادکنک قرمز هجوم آوردن طرفم.. رو تخت یه جعبه قلب مانند بزرگی خودنمایی میکرد..رفتم طرفشو درشو برداشتم پر از گل بود و یه انگشتر وسطش قرار داشت.. وقتی دستم کردم حسابی به انگشتای کشیده سفیدم میومد..صدای آرمین از پشت سرم اومد که گفت خوشت اومد چطور بود سوپرایزم؟ بلند شدم و ازش تشکر کردم وگفتم واقعا عالی بود مرسی بهتر از این نمیشد... اون شب بهترین شب زندگیم شد و احساس خوشبختی کل وجودمو پر کرده بود..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صبح مامان با یه سینی پر از چیزای مقوی و خوش مزه اومد خونمون. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم مریمه ... اون روزباهم جاکفشی روتحویل میگیرن ومیرن یکساعتی هم میمونن من خودم به رامین زنگ زدم..گفت داریم راه میفتیم چقدرسفارش کردم اروم بیایدموقع برگشتن مسعودمیگه سویج روبده من رانندگی کنم وسط اتوبان بخاطرسبقت غیرمجازکنترل ماشین روازدست میده چپ میکنه خونه مادوربودولی حداقل زمانی که میشددرنظرگرفت برای رفت امدنهایتش یک ساعت تایک ساعت نیم بود..من بارامین ساعت۳بودحرفزدم ولی ساعت پنج نیم بودهنوزنرسیده بودن خیلی عصبی بودهرچی زنگ میزدم نه مسعودجواب میدادنه رامین دلم شورمیزدنزدیک ساعت شیش نیم بودکه بعدازکلی زنگزدن صدای یه اقای پیچیدتوی گوشی گفت بفرماییدگفتم شما گفت من امدادگراورژانس هستم شماکی هستید..انگار توی دلم خالی شد نشستم گفتم این گوشی همسرمه چی شدگفت تصادف کردن نگران نباشیدانتقال دادشدن بیمارستان تشریف بیاریدبیمارستان تلفن روکه قطع کردم..تمام بدنم میلرزیدانقدراسترس داشتم که دندونام روی هم بندنمیشدمامانم تازه امدبودگفت مریم چی شد..گفتم رامین تصادف کرده وزدم زیرگریه مامانم به خانواده رامین اطلاع دادوبامادروپدررامین رفتیم بیمارستان.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... بابام گفت آخه تولد مینا  چه ربطی به تولد پروین داره مامانم گفت چی بگم  خانم رفته اونجا حسودیش شده .میگه منم باید تولد بگیرم اصلا تولد اینکه نزدیک نیست یادمه وقتی برف میومد به دنیا اومده حالا خیلی مونده تا زمستون بشه و تولد بگیره.گفتم من چه تولدم باشه چه تولدم نباشه می خوام که تولد بگیرم. داداشم شروع کرد به شوخی کردن و گفت.پروین الکی نیست که باید روز تولدت باشه تا تولد بگیریم نمیشه که وسط سال برای خودت تولد بگیری. گفتم من دوست دارم که الان تولد بگیرم و همه رو دعوت کنم پدرم برای اولین بار گفت بزار هر کاری دلش می خواد بکنه هر چی لازمه بخر و تولد بگیر.انگار دنیا رو بهم دادند تا به اون روز آقاجونم و بغل نکرده بودم  دویدم رفتم سمتش خواستم بغلش کنم ولی خجالت کشیدم.تا رسیدم جلوی پاش سرم و انداختم پایین و گفتم آقا جون خیلی ممنون اجازه دادی من تولد بگیرم.مادرم گفت حالا پول بده بریم وسایل بخریم ببینیم چی میخواد بگیره.از آقا جونم پول گرفتیم صبح خیلی خیلی زود رفتیم بازار  اونقدر زود بود که مغازه ها باز نکرده بودن یکم  وسایل تولد خریدم  وسایلی که مینا خریده بود جلوی چشمم بود و سعی می کردم دقیقا مثل همون رو بخرم اصلاً با خودم فکر می کردم که اگه مینا بیاد و وسایل رو ببینه میگه چرا این مثل من خریده.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم هر روز بهتر و جوون تر میشد طوری که چند بار موقع خرید توی پاساژها و مغازه ها، فروشنده ها مامان رو دختر بابا خطاب کرده بودند... خوب میفهمیدم و میدیدم که مامان چقدر از این تضاد و تفسیر جوانی نسبت به بابا ذوق میکرد و هر روز بیشتربه خودش میرسید.اونا فقط ۹ سال فاصله ی سنی داشتند و این فاصله قابل قبول بود اما گذر زمان بابا رو پیرتر و تکنولوژی و عملهای زیبایی مامان رو جوون تر میکرد..مامان وقت زیادی رو صرف ارایشگاه و رنگ مو و کاشت ناخن و تزریق انواع ژلها میگذروند و از همونجا به باشگاه و ماساژ و غیره هم میرفت..یادمه بابا برای اینکه یه کم مامان رو از جو این شهر دور کنه چند روز مرخصی گرفت و به مامان گفت: پنج روز مرخصی گرفتم..دو روز هم تعطیلات رسمی میشه یک هفته.تو هم برنامه اتو بچین تا یه هفته بریم شهرخودمون،مامان گفت من که اصلا نمیتونم بیام..کلی کار ریخته روی سرم..اصلا چرا بدون مشورت من مرخصی گرفتی؟بابا گفت: بیشتر به هوای ریحانه..طفلک همش توی این خونه تنهاست،حالا یه جوری ردیف کن بریم خب..مامان گفت اصلا نمیشه،گه دلت برای ریحانه میسوزه دو نفره برید.من نمیام.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم بهار که میشد کارهای پدرم تو باغ بیشتر میشد و آنا هم مجبور بود که بهش کمک کنه..صبح زود قبل از اینکه آفتاب بزنه دوتایی راهیه باغ میشدند و آنا نزدیک ظهر مسیر طولانی خونه تا باغ رو پیاده برمیگشت و خسته و مچاله مینشست و به زور لب میزد، ترلان، ناهار درست کن و ببر واسه پدرت تا دوباره بهونه دستش نیاد واسه بداخلاقیش،دیوار به دیوار خونه‌ی ما، خونه‌ی عمو بود که به واسطه یه نردبون، زن عموی فضولم از همه اتفاق‌های خونمون خبردار میشد و هر وقت کاری باهامون داشت و یا چیزی میخواست از رو دیوار رد و بدل میکردیم..شهر خیلی کوچیک بود و همه با هم آشنا بودند و رفت و آمد داشتند..خانمها و دخترهای همسایه وقتی پدرم شبها برای آبیاری زمین میرفت، می اومدند تو حیاط ما می‌نشستند تا دور هم جوراب ببافیم..چند وقتی بود که پچ‌پچ‌های زنهای همسایه شروع شده بود..مدام منو برانداز میکردند و به آنا میگفتند،دخترهای بزرگ کوچه دارند ازدواج میکنند دیگه نوبت ترلانه...ولی آنا رنگش میپرید و یواشکی در جوابشون میگفت؛ حرفش رو نزنید پدرش بفهمه خون بپا میکنه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. خوشبختانه همون روزپروین به هوش امدبعدازکلی پادرمیانی اختلاف بین دو تاخانواده ازبین رفت ایسانم سندبرام اورد تقریبا۳هفته ای ازاین ماجراگذشته بودکه یه شماره ناشناس بهم پیام داددقیقامتن پیامش این بود،سلام الهام خانم امیدوارم حالتون خوب باشه نمیدونم میتونید صحبت کنید یا نه، لطفا اگر شرایطش رو داریدبهم اطلاع بدید رضاهستم..چند بار پیام خوندم باورم نمیش رضابهم پیام داده باشه نمیخواستم جلوی مادرم بهش زنگ بزنم درجواب پیامش نوشتم سلام خونه هستم ساعت۳کلاس دارم بهتون زنگ میزنم..اموزشگاهی که برای کنکور میرفتم تقریبا از خونمون دور بود باید نیم ساعت قبلش ازخونه میزدم بیرون که به موقع برسم..اما اون روز انقدر استرس داشتم که ساعت۲ازخونه امدم بیرون..یه مسیری روبااتوبوس میرفتم بقیه راه رو پیاده توایستگاه اتوبوس منتظرنشسته بودم که به رضاپیام دادم میتونیدصحبت کنید؟شاید از ارسال پیامم دودقیقه نگذشته بودکه بهم زنگ زد،وقتی وصل کردم حتی نتونستم بگم الوچندثانیه ای سکوت کردم رضاخودش گفت الوالهام خانم صدام داریدگفتم بله بفرمایید نفسش باصدادادبیرون گفت پس چراحرف نمیزنی!گفتم ببخشیدهول شدم ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. باوجوداینکه حس خوبی بهش نداشتم ولی بازرفتم به استقبالش بهش خوش امدگفتم بایه غرورخاصی بهم دست دادگفت من بچه بزرگ این خونه ام یادت نره،گفتم قراره کنارهم زندگی کنیم باهم دوست باشیم..نیش خندی زدگفت دوستی وقتی برقرارمیشه که زیراب منو نزنی پیش بابات الکی ازم بدنگی وازهمه مهمتربه حرفم گوش بدی توکارام دخالت نکنی..بااین برخوردش فهمیدکلا ادم نرمالی نیست وپراز عقده است البته شایدم حق داشت اونم توسن بدی تنهاشده بود..چند روز اول کاری بهم نداشتیم یابهتره بگم من بیشتروقتم تواتاقم میگذروندم که باهاش برخوردی نداشته باشم..گذشت تایه روزکه ازمدرسه امدم خونه متوجه شدم کمدلباسهام بهم ریخته،من روی وسایلم خیلی حساس بودم رفتم سراغ افسانه گفتم کی رفته تواتاقم به وسایلم دست زده؟ افسانه بابی تفاوتی گفت همچین میگه اتاقم هرکس ندونه فکرمیکنه چه عمارتی دراختیارشه یه اتاق شیش متری یه فرش کهنه یه کمددرب داغون چنددست لباس قدیمی‌که دیگه انقدرکلاس گذاشتن نداره..ازاین همه توهینش ناراحت شدم گفتم اصلاهرچی که تومیگی فقط بگوکی به وسایلم دست زده..یهو مهسا موهام ازپشت کشیدگفت صدات بیارپایین دفعه اخرت باشه بامادرم اینجوری حرف میزنی.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم محمود رو اروم کردم و گفتم نترس در میزنند . تو بخواب.،بعدش بلند شدم و چادرمو سر کردم و یا شماق بستن لب و دهان با چادر یا روسری گرفتم و در رو باز کردم.تا در باز شد با قیافه ی اخمو و عصبی خانم سيف الله روبرو شدم...فرصت نداد سلام کنم و با صدای بلند که حالت فریاد داشت گفت: خانم..فکر میکنی نمیدونم از ابراهیم طلاق گرفتی؟؟ الان میخواهی روی سر من و زندگیم خراب بشی... فلان فلان شده... يا الله اثاثتو جمع کن و از اینجا برو مات مونده بودم و نمیدونستم جی بگم..هم یه دختر روستایی ۱۸ ساله و هم خجالتی و کم رو بودم برای همین نتونستم از خودم دفاع کنم و فقط به من من افتادم..خانم سیف الله وقتی دید حتی نمیتونم حرف بزنم گفت: اررره دیگه... یه روز میگی نون خونتون میخره روز بعد میگی عقدت کنه...ساده تر از شوهر من هم کسی رو پیدا نکردی..خجالت بکشخلاصه با حرفهای اون خانم دل مامان خیلی میشکنه و نزدیک ظهر دست محمود رو میگیره و از خونه میزنه بیرون تا برای خودش یه جا و مکان پیدا کنه..مامان گفت هیچ وقت اون روز ظهر از یاد نمیره..قبل از انقلاب بود ووضعیت تهران خیلی بد بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم البته میتونستم یه گوشه پرت کنم ولی از دلم نیومد،،کلی پول پاش داده بودم،یهو جرقه ایی به مغزم خطور کرد و سریع یکی از ترقه هارو از جعبه در اوردم و روشنش کردم و به همون حالت روشن گذاشتم داخل جعبه و پرت کردم سمت باغچه،صدایی عجیبی تولید شد و همه ی نگاهها به اون سمت برگشت…مسیر حرکت من تقریبا خلوت شده بود که شیطون وسوسه ام کرد و دوباره همون کار رو تکرار کردم و این بار بسمت پله هایی که معلمها از اونجا رفت و امد میکردند با قدرت پرت کردم…یه لحظه صدای ترقه ها با صدای جیغ خانم معلم (معلم کلاس اول) یکی شد..با وحشت بهش نگاه کردم و ترقه های باقیمانده رو از جیبم در اوردم و روی سر بچه ها انداختم تا هیچ ردی توی دست من نمونه..وقتی خیالم راحت شد به پله ها نگاه کردم و چشمم به خانم معلم خورد و دیدم کف حیاط افتاده…….نکته :اینکه دارم با جزئیات تعریف میکنم نه بچگانه است و نه الکی و بی هدف،،،اگه صبور باشید حتما متوجه میشد که چرا این اتفاقات رو تعریف میکنم،،،،میخواهم خانواده ها در جریان رفت و امد بچه هاشون باشند،،،،از اتفاقاتی که توی مسیر مدرسه میفته با خبر بشند…..میخواهم نوجوونایی که سرگذشتمو میخونند بدونند در برخورد با همچین مواردی چیکار کنند... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. یکساعتی توفکربودم که خواهرم امدتواتاق بادیدنم سوتی زدگفت به به چه به خودت رسیدی دنبال شوهری؟!گفتم این چه حرفیه میزنی خجالت بکش برو بیرون ببینم..گفت باشه الان میرم به مامان میگم،سریع جلوش گرفتم گفتم بیابشین تاموهات درست کنم..هواکه تاریک شدلباسام عوض کردم یه شال انداختم روسرم ازاتاق امدم بیرون،هرکس منو میدیدیه جوری نگاهم میکردکه انگارجنایت کردم!!خواهرام بادیدنم گفتن شیرین یه وقت اینجوری نری توحیاط باباببینه دعوات میکنه..همون موقع مامانم ازپله هاامدبالااماانقدرخسته بودکه اولش منوندیدولی یه کم که بهم نزدیک شدبااخم گفت ورپریده این چه قیافه ای برای خودت درست کردی برو موهات شونه کن اون ماتیکتم پاک کن،گفتم مامان!!!گفت زهرمارمامان،خدابگم خاله ات چکارکنه که تو رو برد ارایشگاه..برای اینکه ازغرغرهای مامانم فرارکنم رفتم سمت ایوان،مردها توحیاط بودن وخواننده باکمک چندنفرداشت سیمهای ارکستر رو وصل میکردن..میون جمعیت چشمم خوردبه امیرباهم چشم توچشم شدیم سرش به علامت سلام تکون دادمنم باترس لرز سرم تکون دادم دل تو دلم نبودهربارکه میدیدمش عشقم بیشترازقبل میشد.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ صدای پیامک گوشیم اومد،.پریدم روی گوشی و دیدم از طرف بهنامه،سریع بازش کردم و خوندم.نوشته بود:منفیه،گوشی رو پرت و‌ شروع کردم به جیغ و داد و گریه…صورتمو بسمت سقف گرفتم و گفتم:خدایاااا این دفعه هم مثل دفعات قبل منفیه،حالا چیکار کنم؟؟مشکل نازایی از من بود چون بهنام ازمایش داده و از سلامتیش مطمئن شده بود…..این من بودم که رحمم مشکل داشت و نمیتونست جنین رو نگهداره……چند بار آزمایشم مثبت شده بود اما😢😢اما حیف و صد حیف که به یکماه نکشیده سقط شدند..این سری هم دارو گرفته بودم و یکماهی بود در حال استراحت بودم تا شاید لقاح انجام بشه و به ارزوم برسم ولی با پیام بهنام متوجه شدم که این بار هم خدا نخواست من مادر بشم…ساعتها گریه کردم،.اینقدر گریه کردم که چشمهام تار شد،طوری که اطرافمو واضح نمیدیدم..مامان که برای مراقبت اومده بود پیش من فقط دلداری میداد..وقتی اشکم تموم شد عصبی از جام بلند شدم و تمام داروهارو ریختم توی سطل زباله….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک آنا از بابا پرسید چی شده باز دعواتون شده،چرا دلتون برای این طفل معصوم نمیسوزه صدای گریه بابا باعث شد چشامو باز کنم اما تکون نخوردم بابا دستاشو گذاشته بود رو صورتش و گریه میکرد..آقاجون نیم خیز رفت سمتش و گفت چی شده پسر چرا گریه میکنی آنا با گوشه چارقدش چشاشو پاک میکرد و میگفت ننه اولسون بالا(مادرت بمیره برات) خواب از سرم پرید اما تکون نمیخوردم که حرفهاشونو بزنن منم بشنوم اقاجون دستش و گذاشت رو بازوی بابا و گفت هر موقع تونستی بگو ما هم بدونیم چی شده..آنا گفت چی شد مادر نسرین چیزیش شده حرفتون شده بابا یکم که آروم شد گفت اینبار دیگه فرق داره باید تموم بشه،آقاجون تکیه داد به پشتی و گفت میدونستم این دختر زن زندگی نمیشه ..آنا گفت بس کن مرد الان وقت این حرفهاس اخه بابا گفت راس میگه من کور بودم فکر میکردم درست میشه فکر میکردم سر عقل میاد اما دلش با من نبود دیگه کافیه بزار بره پی اونی که زندگیش و ریخت پای اون آنا محکم زد رو صورتش و گفت خدا مرگم بده یعنی چی... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5