eitaa logo
جالب است بدانید..
14.1هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
1 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران هوا که یکم تاریک شد مراسم رسما شروع شد.من چون خیلی کسی رو نمیشناختم یه گوشه نشسته بودم رقص دختر پسرها رو نگاه میکردم..تو حال خودم بودم که یکی از پشت زد رو شونم گفت غرق نشی جناب!!برگشتم دیدم یه دخترقدبلندباموهای مشکی که دورش ریخته زول زده بهم.گفتم نترس شنابلدم غرق نمیشم..۲ تا استکان کوچیک دستش بود یکیش روگرفت سمتم گفت بزن به سلامتی جفتمون تا روشن شی..گفتم توجای منم بزن من روشنم،امدکنارم نشست گفت نمیخوای که دست منوردکنی..ازپرویش خوشم امدنمیخواستم کم بیارم..استکان روازش گرفتم گفتم این حالاچیه که وقتی میخوردیداینجوری بالاپایین میپرید..گفت بابدبخوری تابفهمی بدون تعارف یه نفس استکان روسرکشیدم وای مزه زهرمارمیداد ته گلوم میسوخت..گفتم اه این دیگه چی بود..دختره بلندخندیدگفت دیوانه اینوبایدمزه مزه میکردی نه یهوسربکشی..همون موقع امیدسررسیدگفت ثمین رفیق مارواذیت نکن.ثمین ازکنارم بلندشدبه امیدگفت بیاجمعش کن الانکه پس بیفته.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. ساناز گفت:نه نگران نباش.پسره خیلی خوبیه..تازه قصدش هم خواستگاریه گفتم:شاید الکیه میگه،.بهتره ولش کنی..گفت:نه دروغ نمیگه..ببین بابای خودم بهمون گوشی نخرید اما کسرا زودبرام تهیه کرد..گفتم:خب با اینکارش داره تورو بسمت خودش میکشه تا نقشه اشو عملی کنه…ساناز گفت:آخه چرا نفوذ بد میزنی.؟کسرا پسر خوبیه..هر چی من گفتم ساناز قبول نکرد.راستش عصبانیت و حسودم از بین رفته بود و قصدم فقط راهنمایش بود ولی ساناز نمیخواست قبول کنه..همون لحظه زنگ خونه رو زدند..میدونستم مامان و بابا هستند برای همین بدو بدو رفتم تا در رو باز کنم و سریع همه چی رو بهشون بگم…تا در رو باز کردم اول بابا اومد داخل و منم دهنمو باز کردم و با اب و تاب همه چی رو براش تعریف کردم..مامان هم پشت سرش بود و میشنید اما اصلا به من با اشاره ی چشم یا ابرو نگفت که حرفی نزنم..کاش حداقل یه اشاره میکرد و من هم کمتر در موردش توضیح میدادم..حرف من تمام شدن همانا و بابا عصبانی به ساناز حمله کردن همانا…… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان قیافه میلاددیدنی بود..خودمم خندم گرفته بود..گفتم نه جناب سروان ایشون دوست پسرخاله ام هستن وخیلی تصادفی من رودیدن..خلاصه بعد از حرفهای من پلیس رفت..میلاد گفت سوار شو برسونمت منم بدون تعارف رفتم سوار شدم وادرس اموزشگاه روبهش دادم.وقتی رسیدیم اموزشگاه میلادگفت چندساعت کلاست طول میکشه من همین اطراف هستم میام دنبالت..اول قبول نکردم ولی وقتی اصرار‌ کرد گفتم دوساعت دیگه دم اموزشگاه باش..از همون روز رابطه ی من ومیلاد شروع شد..میلاد بوتیک لباس فروشی داشت که اکثر جنسهاش خارجی بود وبادوستش ازترکیه واردمیکردن ومشتریهای خاص خودش روداشت که سودخوبی هم گیرشون میومداوضاع مالیش خوب بود و هر موقع بارجدید میاوردچند تیکه برای من کنارمیذاشت وکیف کفش مارک برام میاورد..البته اوضاع مالیه پدرم اون زمان بدنبودوپول وتوجیبی همیشه بهم میدادومنم هرچی میلاد برام میاورد میگفتم خودم خریدم که شک نکنن...شیش ماه ازدوستیه ماگذشت ومن خیلی به میلادوابسته شده بودم بایدهرروزمیدیدمش وگرنه تااخرشب کلافه میشدم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5 ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اسمم مونسه دختری از ایران غروب که شدقاسم یه تشک انداخت وسط اتاق گفت بیا بخواب..گفتم من خوابم نمیاد خندید امد سمتم محکم مچ دستم گرفت من روکشوند سمت خودش،اونشب شاید بدترین اتفاق عمروتجربه کردم صبح بادردشدیدبدنم که ازش وحشت کردبودم بیدار شدم..قاسم نبود ازش متنفر بودم نشستم توجام شروع کردم گریه کردن که سرکله بی بی باشیرین پیدا شد..از اونم متنفر بودم دوست نداشتم ببینمش ولی سکوت کردم به زوربی بی دوتاقاشق کاچی خوردم و از اون روز زندگی من کنارقاسم شیرین شروع شد..کم کم متوجه شدم شیرین ازازدواج اول قاسم وزنش چندساله فوت کرده و تو این مدت شیرین روخواهرش نگه داشته..باشیرین رابطه خیلی خوبی داشتیم ومثل دوتادوست بودیم.. قاسم برخلاف قیافه ترسناکش قلب مهربونی داشت وهروقت از سرکار میومد برای من شیرین کلی خوراکی میخرید به وجودش عادت کرده بودم.و طی سالها زندگی کنار قاسم صاحب ۴تابچه شدم که قاسم بابه دنیا امدن هرکدومشون کلی خوشحال میشد شیرینی پخش میکرد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم هوراست بعدازیه کم اس بازی کردن باحسین گوشیم روخاموش کردم تولباسهام قایمش کردم..سرسفره ی شام همه از سالاد الویه ای که من درست کرده بودم تعریف میکردن مامانم گفت کارهوراست رضاتاشنیدگفت به به عالی شده دست دردنکنه هوراخانم خوش به حال همسراینده ات همیشه غذاهای خوشمزه میخوره،،بنده خدا خاله ام کلی خجالت کشیدوفهمیدرضامنظورش به اون چون خاله ام اشپزیش زیادجالب نبود..بعد از شام توحیاط داشتم میوه ها رو میشستم که متوجه ی رضاشدم میخواست بره دستشویی،،کسی توحیاط نبود بهم نزدیک شدگفت خسته نباشی امشب خیلی زحمت کشیدی گفتم کاری نکردم ممنون..رضاگفت ازحسین چه خبر؟با شنیدن اسم حسین خجالت کشیدم گفتم دوست شماست سراغش روازمن میگیرید..خندیدگفت دوست من بود.. اما الان بیشتر با شما دوسته تا بامن..هیچی نگفتم سرم پایین بودکه گفت خدایش بهش حسودیم میشه چون اشپزیت عالیه،،اول متوجه منظورش نشدم امابعدازچنددقیقه که نگاهش کردم..گفت ازهمون شب نامزدی مهرت به دل رفیق مانشسته... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم دوتابرادرهام درکناردرس خوندن کارهم میکردن وشبهاتوهمون محل کارشون میخوابیدن،هانیه عملا شده بودکنیزاون خونه واگرکم کاری میکرد کتک میخورد..عمه ام ازگوشه کنارشرایط ماروتواون خونه فهمیده بود..امد دنبالمون که ماروببره پیش خودش ولی بابام خیلی محترمانه بیرونش کرد و اجازه نداد ماروباخودش ببره..میدونستم بابام دلسوز ما نیست در اصل بخاطربانو نذاشت مابریم چون کمک حال بانو بودیم..کل کارهاشون روماانجام میدادیم ومثل کارگرشون بودیم..بعد از مدتی باز فهمیدیم بانوحامله است وبچه دومشم توراهه..بابام انقدربانو رودوستداشت که حاضربودماروفداش کنه،مادر بانو که ازگدایی به پادشاهی تواون خونه رسیده بودمن رومجبورمیکردبرم مغازه بابام وازدخلش براش پول بدوزدم..اوایل زیربارنمرفتم ولی باتهدیداینکه اگربه حرفم گوش ندی هانیه رواذیت میکنیم من رو مجبور کرد اینکارو انجام بدم،،روزها میرفتم مغازه و وقتی بابام حواسش نبودازدخلش پول برمیداشنم میدادم مادربانو چندباری که اینکارکردم تصمیم گرفتم یه مقداربیشترپول بردارم که برای خودم وهانیه پول پس انداز کنم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی خلاصه پرسون پرسون مغازه ی عماد رو پیداکردم ورودی مغازه اش طوری بودکه چند تا پله میخورد میرفتی داخل((ای کاش به همین راحتی پا به اونجا نمیزاشتم))وقتی در رو بازکردم زنگوله دربه صدادرامدمغازه اش شبیه سمساری بودهمه چی داشت..محو تماشای اطرافم بودم که ازته مغازه یکی گفت بفرمایید..رفتم جلوترسلام کردم عمادیه مرد حدودا ۳۷ساله هیکلی بودوچهره ی خشنی داشت..تاچشمش به من افتاد گفت جانم امری بود..گفتم سنتور میخوام گفتن شما دارید..خندید گفت از شیرمرغ تاجون ادمیزاد تو مغازه ی من پیدامیشه بعدرفت یه گوشه ازمغازه به منم اشاره کردبرم سنتورها رو ببینم..چندتایی که بهم نشون داد نپسندیدم موقغ حرف زدن دهنش انگاربوالکل ومشروب میداد محیط مغازه اش جوری بود که ازبیرون دید نداشت.عماد وقتی دید من نپسندیدم گفت دوتاکارخوبم دارم ولی چون قیمتش بالاست گذاشتم تواتاقک پشت مغازه میخوای بریم اوناهم ببین،گفتم باشه پشت عمادرفتم...از یه اتاقک پشت مغازه ازیه راهروکوچیک عبورکردیم واردیه حیاط خلوت شدیم که پرازوسیله های کهنه وقدیمی بود..باتعجب گفتم تواین وسایل سنتورگرون قیمت داری! عمادخندیداشاره کردسمت یه درکوچیک گفت وسایل گرون رواونجانگهداری میکنم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... مامان زودی رفت و به قول خودش مزاحم اولین صبح مشترکمون نشد..شکمم از گرسنگی مالش میرفت اما آرمین همچنان خواب بود و هر چی منتظرش موندم بیدار شه باهم صبحونه بخوریم نشد ..منم یکم کاچی برای خودم ریختم تو ظرف و شروع کردم خوردن.. اولین لقمه رو هنوز قورت نداده بودم که با صدای آرمین از جا پریدم..گفت خانم بی احساس بد نیست منتظر شوهرت بشینی باهم صبحونه بخوریما ،گفتم بخدا خیلی گشنم بود... خندید و گفت بس که شکمویی..یه نگاه به ظرف صبحونه انداخت وسوپ کشید برا خودش و گفت چه کرده مادر زن جان، چرا نموند پس؟گفتم هرچی اصرار کردم نموند و رفت.آرمین که دید من تحمل ندارم سریع شروع کردیم صبحونه خوردن، آرمین پشت سر هم واسم لقمه میگرفت و میذاشت دهنم..منم از این رفتارش خیلی خوشم میومد و احساس میکردم بیش از حد بهم اهمیت میداد و بهم عشق میورزید...تمام رفتاراش خاص بود و منو مجذوب خودش کرده بود.بعد صبحونه صدای آیفون اومد زودی رفتم ببینم کیه...دیدم خواهرای آرمین هستن..تو دلم گفتم اینا دیگه اول صبحی اینجا چی میخوان..؟ ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم مریمه ... وقتی رسیدیم دنیاروی سرم خراب شد مسعودبرادررامین فوت شده بودورامین هم دست پاش شکسته بودوفعلابیهوش بود..مادر پدررامین فقط میزدن توسرشون به زورجلوشون رومیگرفتن..کل بیمارستان روگذاشته بودن روسرشون حال منم که دیگه گفتن نداشت دوستداشتم بمیرم ولی رامین طوریش نشه..اخه منو رامین پنج سال باهم دوست بودیم وعاشق هم بودیم وقتی مادرم فهمید بماند چقدر اذیتم کردچقدرحبس شدم حتی دوسه باری ازدست برادرم کتک خوردم ولی وقتی دیدن حریفم نمیشن وتحقیق کردن دیدن رامین مشکلی نداره قبول کردن ومانامزدکردیم..حالا سه روزمونده به عروسی چرابایداین اتفاق بیفته ازهمه بدتربارداری من بودکه هیچ کس خبرنداشت..دنیا برام اون لحظه به اخر رسیده بود دقیقاوقتی میگن عروسی به عزاتبدیل شدحکایت عروسی من بدبخت بود...میگن عروسی به عزاتبدیل شدحکایت عروسی من بدبخت بود..بعدازشنیدن فوت مسعودوبیهوش شدن رامین شیونهای مادررامین اینقدرحالم بدشدکه تااولین قدم روبرداشتم دیگه چیزی نفهمیدم..وقتی چشماموبازکردم روی تخت بیمارستان بودم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه وسایل رو خریدیم . خدا خدا می کردم همه ی  دخترا بیان بیرون و من بهشون بگم که قراره سه شنبه تولد بگیرم. انصافا آقاجونم با این که تا به حال بامن صحبت نکرده بود ولی واقعا تو تولدم سنگ تمام گذاشت و همه چیز خرید...اونروز نه صبحانه خوردم و نه ناهار‌.مادرم میگفت این عروسیش میخواد چیکار کنه که الان هیچی نمیخوره.دوست نداشتم اندامم بد دیده بشه خدا خدا می کردم که دوستام بیان انگار اون روز عقربه های ساعت حرکت نمیکردن آقا جونم به داداشم گفته بود که بیاد ناهار ببره و تو مغازه ناهار بخورن.مادرم که عاشق آقاجونم بود غرمیزد ومیگفت حالا واجب بود تولد بگیری که آقات بمونه تو مغازه و مجبور باشه اونجا  ناهار بخوره بمیرم براش الان چطوری اونجا می خواد ناهار بخوره..ولی من فکرم کاملاً یه جای دیگه بود،دو سه ساعت گذشت تا دوستام اومدن دوستام یکی یکی می اومدن و وقتی منو میدیدن همشون از من تعریف می کردند.من انگار  ملکه انگلیس شده بودم اونقدر خودمو گرفته بودم که هر کس می اومد می دید که من چقدر خودمو گرفتم..بی بی که مدت‌ها بود می خواست برای داداش هفده  سالم عروس انتخاب کنه یکی یکی دخترا رو برانداز می کرد تا ببینه کی مناسبه. ولی من می دونستم که داداشم زهره دختر همسایه مون رو دوست داره برای همین هم داداشم در طول تولد دو سه بار به بهانه های مختلف اومد ولی چون مادرم اجازه نمی داد اصلا وارد خونه بشه  دست خالی برمی‌گشت.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم بابا که هم مرخصی رد کرده بود و هم به من قول داده بود مجبور شدیم بدون مامان بریم شهر خودمون..همین یک بار کافی بود تادفعه های دیگه هم مامان مارو همراهی نکنه..منم که دیگه عقلم میرسید حق رو بیشتر به بابا میدادم..هر چند از خلوتشون خبر نداشتم اما مامان رو مقصر میدونستم.،هر دو رو دوست داشتم ولی شاهد بودم که بابا خیلی زحمت میکشه و برای حفظ زندگی تلاش میکنه،بالاخره اون اتفاقی که نباید میفتاد افتاد و مامان تقاضای طلاق داد..هر چند خیلی وقت بود طلاق عاطفی گرفته بودند ولیکن با تقاضای طلاق مامان داشت رسمی و قانونی میشد..همیشه پارک و سینما و تفریح ورستوران همراه بابا میرفتم و خرید با مامان..هر دو به تنهایی بهترین مامان و بابای دنیا بودند ولی کنار هم حس خوشبختی نداشتند.بابا به طلاق راضی نبود و برعکس مامان بهش اصرار داشت..من هم خنثی بودم چون خوشحالی و شادی هر دو رو میخواستم..با طلاق مامان شاد میشد و با زندگی کردن بابا،اونا دو خط مواری بودند و امکان کنار هم موندن رو نداشتند.حتی روزهای آخر دادگاهی بابا به مامان پیشنهاد داد و گفت: حاضر تمام داراییمو یعنی خونه و ماشین رو بنامت بزنم حداقل بخاطر ریحانه جدا نشو و کنارش بمون..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم. تازه ۱۴ ساله شده بودم که یه خواستگار سمج برام پیدا شد که از فامیل های دور آنا بود،. اصغر به هر بهانه ای خونه ما می اومد و کمک حال آنا و پدرم بود،اصغر نگاه‌های معنا داری به من میکرد و من به خاطر ترس از آقام نگاهم رو ازش می‌دزدیدم و همش دعا میکردم که اصغر دست از سر من برداره..ترسم از این بود که پدرم بفهمه که اصغر خواستگار منه و خون بپا کنه..اون زمان برای تهیه قند و شکر و اقلام دیگه به همه کوپن داده بودند که برای تهیه وسایل، باید ساعتها تو صف‌های طولانی منتظر وایمیستادی تا نوبتت بشه، ولی اصغر که عاشق من بود و برای اینکه خودشیرینی کنه و خودش رو تو دل آقام و آنا جا کنه زحمت اینکارو برامون میکشید ساعتها تو صف وایمیستاد و وسایل رو برامون میاورد.هر وقت اصغر برای گرفتن کوپن میومد خونه‌ی ما، آنا که از عشق و نگاههای اصغر به من خبر داشت زیرزیرکی میخندید و اصغر رو راهی میکرد..از موقعیکه ساکن شهر شده بودیم، خونمون آب لوله‌کشی نداشت و آقام به خاطر اینکه ما داشتیم بزرگ میشدیم و به خاطر آوردن آب مجبور بودیم تا سر کوچه بریم ناراحت بود.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5