eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم لیلاست... مامان زودی رفت و به قول خودش مزاحم اولین صبح مشترکمون نشد..شکمم از گرسنگی مالش میرفت اما آرمین همچنان خواب بود و هر چی منتظرش موندم بیدار شه باهم صبحونه بخوریم نشد ..منم یکم کاچی برای خودم ریختم تو ظرف و شروع کردم خوردن.. اولین لقمه رو هنوز قورت نداده بودم که با صدای آرمین از جا پریدم..گفت خانم بی احساس بد نیست منتظر شوهرت بشینی باهم صبحونه بخوریما ،گفتم بخدا خیلی گشنم بود... خندید و گفت بس که شکمویی..یه نگاه به ظرف صبحونه انداخت وسوپ کشید برا خودش و گفت چه کرده مادر زن جان، چرا نموند پس؟گفتم هرچی اصرار کردم نموند و رفت.آرمین که دید من تحمل ندارم سریع شروع کردیم صبحونه خوردن، آرمین پشت سر هم واسم لقمه میگرفت و میذاشت دهنم..منم از این رفتارش خیلی خوشم میومد و احساس میکردم بیش از حد بهم اهمیت میداد و بهم عشق میورزید...تمام رفتاراش خاص بود و منو مجذوب خودش کرده بود.بعد صبحونه صدای آیفون اومد زودی رفتم ببینم کیه...دیدم خواهرای آرمین هستن..تو دلم گفتم اینا دیگه اول صبحی اینجا چی میخوان..؟ ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم مریمه ... وقتی رسیدیم دنیاروی سرم خراب شد مسعودبرادررامین فوت شده بودورامین هم دست پاش شکسته بودوفعلابیهوش بود..مادر پدررامین فقط میزدن توسرشون به زورجلوشون رومیگرفتن..کل بیمارستان روگذاشته بودن روسرشون حال منم که دیگه گفتن نداشت دوستداشتم بمیرم ولی رامین طوریش نشه..اخه منو رامین پنج سال باهم دوست بودیم وعاشق هم بودیم وقتی مادرم فهمید بماند چقدر اذیتم کردچقدرحبس شدم حتی دوسه باری ازدست برادرم کتک خوردم ولی وقتی دیدن حریفم نمیشن وتحقیق کردن دیدن رامین مشکلی نداره قبول کردن ومانامزدکردیم..حالا سه روزمونده به عروسی چرابایداین اتفاق بیفته ازهمه بدتربارداری من بودکه هیچ کس خبرنداشت..دنیا برام اون لحظه به اخر رسیده بود دقیقاوقتی میگن عروسی به عزاتبدیل شدحکایت عروسی من بدبخت بود...میگن عروسی به عزاتبدیل شدحکایت عروسی من بدبخت بود..بعدازشنیدن فوت مسعودوبیهوش شدن رامین شیونهای مادررامین اینقدرحالم بدشدکه تااولین قدم روبرداشتم دیگه چیزی نفهمیدم..وقتی چشماموبازکردم روی تخت بیمارستان بودم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه وسایل رو خریدیم . خدا خدا می کردم همه ی  دخترا بیان بیرون و من بهشون بگم که قراره سه شنبه تولد بگیرم. انصافا آقاجونم با این که تا به حال بامن صحبت نکرده بود ولی واقعا تو تولدم سنگ تمام گذاشت و همه چیز خرید...اونروز نه صبحانه خوردم و نه ناهار‌.مادرم میگفت این عروسیش میخواد چیکار کنه که الان هیچی نمیخوره.دوست نداشتم اندامم بد دیده بشه خدا خدا می کردم که دوستام بیان انگار اون روز عقربه های ساعت حرکت نمیکردن آقا جونم به داداشم گفته بود که بیاد ناهار ببره و تو مغازه ناهار بخورن.مادرم که عاشق آقاجونم بود غرمیزد ومیگفت حالا واجب بود تولد بگیری که آقات بمونه تو مغازه و مجبور باشه اونجا  ناهار بخوره بمیرم براش الان چطوری اونجا می خواد ناهار بخوره..ولی من فکرم کاملاً یه جای دیگه بود،دو سه ساعت گذشت تا دوستام اومدن دوستام یکی یکی می اومدن و وقتی منو میدیدن همشون از من تعریف می کردند.من انگار  ملکه انگلیس شده بودم اونقدر خودمو گرفته بودم که هر کس می اومد می دید که من چقدر خودمو گرفتم..بی بی که مدت‌ها بود می خواست برای داداش هفده  سالم عروس انتخاب کنه یکی یکی دخترا رو برانداز می کرد تا ببینه کی مناسبه. ولی من می دونستم که داداشم زهره دختر همسایه مون رو دوست داره برای همین هم داداشم در طول تولد دو سه بار به بهانه های مختلف اومد ولی چون مادرم اجازه نمی داد اصلا وارد خونه بشه  دست خالی برمی‌گشت.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم بابا که هم مرخصی رد کرده بود و هم به من قول داده بود مجبور شدیم بدون مامان بریم شهر خودمون..همین یک بار کافی بود تادفعه های دیگه هم مامان مارو همراهی نکنه..منم که دیگه عقلم میرسید حق رو بیشتر به بابا میدادم..هر چند از خلوتشون خبر نداشتم اما مامان رو مقصر میدونستم.،هر دو رو دوست داشتم ولی شاهد بودم که بابا خیلی زحمت میکشه و برای حفظ زندگی تلاش میکنه،بالاخره اون اتفاقی که نباید میفتاد افتاد و مامان تقاضای طلاق داد..هر چند خیلی وقت بود طلاق عاطفی گرفته بودند ولیکن با تقاضای طلاق مامان داشت رسمی و قانونی میشد..همیشه پارک و سینما و تفریح ورستوران همراه بابا میرفتم و خرید با مامان..هر دو به تنهایی بهترین مامان و بابای دنیا بودند ولی کنار هم حس خوشبختی نداشتند.بابا به طلاق راضی نبود و برعکس مامان بهش اصرار داشت..من هم خنثی بودم چون خوشحالی و شادی هر دو رو میخواستم..با طلاق مامان شاد میشد و با زندگی کردن بابا،اونا دو خط مواری بودند و امکان کنار هم موندن رو نداشتند.حتی روزهای آخر دادگاهی بابا به مامان پیشنهاد داد و گفت: حاضر تمام داراییمو یعنی خونه و ماشین رو بنامت بزنم حداقل بخاطر ریحانه جدا نشو و کنارش بمون..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم. تازه ۱۴ ساله شده بودم که یه خواستگار سمج برام پیدا شد که از فامیل های دور آنا بود،. اصغر به هر بهانه ای خونه ما می اومد و کمک حال آنا و پدرم بود،اصغر نگاه‌های معنا داری به من میکرد و من به خاطر ترس از آقام نگاهم رو ازش می‌دزدیدم و همش دعا میکردم که اصغر دست از سر من برداره..ترسم از این بود که پدرم بفهمه که اصغر خواستگار منه و خون بپا کنه..اون زمان برای تهیه قند و شکر و اقلام دیگه به همه کوپن داده بودند که برای تهیه وسایل، باید ساعتها تو صف‌های طولانی منتظر وایمیستادی تا نوبتت بشه، ولی اصغر که عاشق من بود و برای اینکه خودشیرینی کنه و خودش رو تو دل آقام و آنا جا کنه زحمت اینکارو برامون میکشید ساعتها تو صف وایمیستاد و وسایل رو برامون میاورد.هر وقت اصغر برای گرفتن کوپن میومد خونه‌ی ما، آنا که از عشق و نگاههای اصغر به من خبر داشت زیرزیرکی میخندید و اصغر رو راهی میکرد..از موقعیکه ساکن شهر شده بودیم، خونمون آب لوله‌کشی نداشت و آقام به خاطر اینکه ما داشتیم بزرگ میشدیم و به خاطر آوردن آب مجبور بودیم تا سر کوچه بریم ناراحت بود.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. گفتم ببخشیدهول شدم،خندید گفت کلا زیاد هول میشی ها..از لحن حرفزدنش خندم گرفته بوداماخودم کنترل کردم گفتم بامن کارداشتید،گفت بله کجاییدالان..گفتم ایستگاه اتوبوس،گفت بیاپارک سرخیابون میام دنبالت بدون اینکه مخالفت کنم رفتم سمت پارک..ده دقیقه ای طول کشیدتارضاامدبااینکه خیلی جاهاش باهاش رفته بودم امااون روزبرای سوارشدن خیلی معذب بودم چون هیچ وقت تنهای باهاش نرفته بودم همیشه ایسان باهم بود،خواستم برم پشت بشینم که داد زد مگه راننده گرفتی بیاجلو..با خجالت سلام کردم رفتم کنارش نشستم..رضا کلا ادم شوخی بود تو بدترین شرایطم دست از مسخره بازی برنمیداشت..جواب سلام رومثل خودم باخجالت دادگفت چته بخدامن فقط یه شب بازداشت بودم یه جوری رفتارمیکنی انگارکناریه ادم قاتل نشستی،گفتم نه این چه حرفیه..گفت پس چی!!ترو خدا از این فاز دربیا امروزخواستم رودررو ببینمت که ازت تشکرکنم لطف خیلی بزرگی درحقم کردی که برام سنداوردی باشناختی که ازپدرت دارم..میدونم راضی کردنش برای گرفتن سندکارراحتی نبوده،گفتم من کاری نکردم خداروشکرکه مشکلتون حلشد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. یکدفعه مهساموهام ازپشت کشیدگفت صدات بیارپایین دفعه اخرت باشه بامادرم اینجوری حرف میزنی.. برگشتم سمتش هولش دادم عقب گفتم دستش بکش توغلط کردی بدون اجازه رفتی تواتاقم انگاریادت رفته اینجاخونه ماست نه خونه تومادرت،چشمتون روزبدنبینه حرفم تموم نشده بودکه مادردخترریختن سرم تاجای که میتونستن کتکم زدم انقدرکتک خورده بودم که نا نداشتم ازجام بلندبشم،به زورخودم کشوندم تواتاقم زدم زیرگریه،من بی خبرازهمه جامنتظربودم تابابام غروب بیادخونه شکایت افسانه مهساروبهش بکنم.. ولی بابام بدون اینکه به من بگه به یه سفرچندروزه رفته بودوتاوقتی که برگرده این مادردختربه بهانه های مختلف منوکتک میزدن اذیت میکردن ودقیقا روزاخری که میخواست بابام برگرده به زورمنوبردن حموم لباسم عوض کردن..افسانه دست به کارشددومدل غذادرست کردوتهدیدم کردن اگرحرفی به بابام بزنم یه بلای سرندامیاره..من جونم به ندابسته بودحاضربودم خواربه پای خودم بره ولی نداچیزیش نشه.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم وضعیت تهران خیلی بد بود.رسیدم به میدون گاهی که بهش چهار سو میگفتند که گنبدمانند بود.هر قدم چند تا پسر و مرد برای خودشون پاتوق و تجمع کرده بودند و با فوتبال دستی یا بازیهای دیگه و سرگرم بودند.اونا تا منو دیدند شروع به تیکه و متلک انداختن کردند..متلکهایی که با شنیدنش هر بار آب میشدم و میرفتم زیر زمین..خیلی از پسرم محمود خجالت میکشیدم هر چند هنوز بچه بود ولی میترسیدم توی ذهنش این حرفها هک بشه..همینطوری که میرفتم یکی از اون لاتها با حالتی که مرز بین مستی و بی حیایی بود بلند هوار کشید....از شرم قدمها مو بلندتر و تندتر کردم که بسمتم هجوم آورد و بزور چادرمو از سرم کشید پایین...هیچ کی ازم دفاع نکرد چون کشیدن چادر از سر خانمها یه نوع قانون بود..من دختر روستایی بودم و زیر چادر هم حجاب کامل داشتم هم با لچه روسری و شال یاشماق داشتم و هم پیراهن بلند و چین دار حجاب کاملی برام بوجود آورده بود..چادرم روی دست اون چند نفر با خنده دست به دست میشد و منم جرأت نداشتم اعتراض نداشتم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم با افتادن خانم معلم همه ی توجه ها از ترقه بسمت اون برگشت…،انگار از ترس صدای ترقه ،چادرش زیر پاش گیر میکنه و از پله ی سوم سر میخوره پایین،اقا ناظم و معلمهای دیگه دویدند بالاسرش،خداروشکر طوری نشده بود چون زود از زمین بلند شد و چادرشو تکون داد و وانمود کرد اتفاقی نیفتاده…حس کردم خانم معلم فهمیده بود که پرتاب ترقه کار منه ،،آخه سعی میکرد اصلا به من نگاه نکنه تا اقای ناظم شکش به من نره…خانم معلم از کارم چشم پوشی کرد تا بلکه از شیطونیهام دست بردارم ،درسته که دلم براش سوخت ولی از کارم پشیمون نبودم و دنبال شیطنتهای بزرگتر میگشتم…اون روز توی مدرسه لو نرفتم و تنبیه نشدم اما اون جرقه ی فکری باعث شد بعدازظهر که با دوستام توی محله جلوی پای عابرا ترقه مینداختیم یه فکر بزرگتر به ذهنم برسه.دلم میخواست دل و جرأتم از همه بیشتر باشه و به رخ بچه محله هام بکشم..برای اینکه فکرمو عملی کنم باید یه کم به بچه ها و دوستام زور میگفتم و ترقه هاشونو میگرفتم..همین کار رو کردم و با قلدری تمام از هر کدوم یکی دو بسته ترقه کبریتی گرفتم و رفتم خونه،..مامان تنها بود و داشت شام میپخت……. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. نیم ساعتی که گذشت مراسم شروع شد مردهاتوحیاط میرقصیدن خانمهام تواتاق البته من توایوان بودم رقص مردها رو میدیدم،،بعدازشام میخواستیم حناببریم بابام دوتامینی بوس گرفته بودکه مهموناروببرن اما تامن بجنبم مینی بوسها پرشدن!!کلافه توحیاط دنبال جامیگشتم که دخترگوهرخانم میناگفتنبیابامابریم گفتم شماکه ماشین ندارید؟!گفت دوست داداشم ماشین داره باخودم گفتم یعنی امیرمیگه؟خداخواسته گفتم باشه فقط بایدسریع بریم که قبل ازفیلمبردار مهمونابرسیم..خونه عروس نیم ساعتی بامافاصله داشت،باگلی دم درمنتظربودیم که داداشش باامیر امدن باخجالت سلام کردم سوارشدم..امیر اروم جوابم روداد اماابوالفضل یه نگاه خریدانه ای بهم کردگفت خوبی شیرین خانم؟تبریک میگم،گفتم ممنون انشالله عروسی خودتون..باصدای کشداری که ازتوی ایینه نگاهم میکردگفت انشالله….ازلحن حرف زدن ابوالفضل اصلاخوش نیومدحتی احساس کردم امیرم یه جوری شدولی به روی خودش نیاورد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ تمام داروهارو ریختم توی سطل زباله….. مامان سراسیمه خودشو به من رسوند و گفت:چرا از جات بلند شدی؟؟شاید بهنام شوخی میکنه یا اشتباه متوجه شده ….صبر کن بیاد خونه و مطمئن بشی بعدش این کارهارو بکن..گفتم:نیازی به شوخی یا اومدن بهنام نیست مامان،خودم متوجه شدم که نمیتونم بچه رو توی بدنم نگهدارم…مامان تا اینو گفتم شروع کرد به گریه کردند.منم همراهیش کردم و گفتم:همه ی پولهامون هدر رفت….زمینهایی که بهنام بابت بچه فروخته، اگه میموند الان کلی قیمتش میشد..بهنام به امید بچه این‌همه هزینه میکنه،لعنت به من،من‌توی سن ۲۹سالگی انگار پیر شده بودم..دکترا میگفتند هنوز جوونی و وقت داری و زوده که لقاح مصنوعی انجام بدی ولی من برای حفظ زندگی و شوهرم بهشون اصرار کردم تا بالاخره پذیرفتند..بخدا فقط یک سال اول ازدواجم‌ خانواده ی بهنام با من‌خوب بودند ولی همین که وارد دومین سال شدیم و از بچه خبری نشد کنایه ها و طعنه زدناشون شروع شد…توی این یازده سال زیر بار حرفهاشون داشتم له میشدم….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک آقاجون لاالله الاالله گفت و دستش و کشید به ریشهای بلندش و گفت الان کجاس بابا گفت نمیدونم شناسنامه و طلا و مدارکش و برداشت دنبال اون یارو رفت،آقاجون بلند شد و طول و عرض پذیرایی رو راه رفت و هر لحظه حالش بدتر میشد ..با صورت سرخ شده در حالیکه تعادلش و به سختی حفظ میکرد اومد سمت بابا و گفت این حرف وهمینجا دفن میکنی و هیچ جا نمیگی برو اقدام کن و طلاقش بده بی سر و صداحس کردم کسی چنگ انداخته به گلوم و میخواد خفه ام کنه،یعنی چی طلاق اصلا طلاق چی هست یعنی مامان برمیگرده بابا گفت دیگه چاره ای ندارم مجبورم در حق منی که همه زندگیمو ریختم بپاش نامردی کرد آنا گفت چند بار بهت گفتم زن جماعت آزادی بیش از حد باید نداشته باشه چند بار گفتم چشمت رو زندگیت باشه.ناراحتی بابا دلم و ریش میکرد اقاجون دستش و گذاشت رو زانوی بابام گفت غم نخور پسر درد بی درمون نیست که اون شب آنا تو اتاق برای من و بابا جا انداخت موقع خواب چسبیده بودم به بابا مبخواستم دلداریش بدم دلم میخواست میگفت پاشو بریم خونه مامان منتظره صبح چشم باز کردم و بابا رو ندیدم شروع کردم به گریه کردن خیال میکردم بابا هم منو گذاشته و رفته.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5