#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_نهم
سلام اسمم لیلاست...
وقتی رسیدیم مادرشوهرم دم در سالن برام اسفند دود میکرد و میگفت عروس خوشگلمو چشم نزنن یه موقع.. آرمینم از حرف مادرش ذوق میکرد..مهمونا فقط اقوام درجه یکشون بودن که کم کم میومدن..مامان اینا هم بالاخره اومدن..بعد از اینکه همه مهمونا اومدن پذیرایی شروع شد و من صدر مجلس کنار مادرشوهرم و مادرم نشسته بودم و همه بهم تبریک میگفتن.. مردونه هم نداشتن،آرمین و پدرش و داداششم طبقه بالا بودن که مزاحم مجلس زنونه ما نشن
مادرشوهرم مدام ازم تعریف میکرد و منو به خودش میچسبوند..احساس میکردم جاریم از این حرکت مادرشوهرم خوشش نمیاد و یه جوری بهم حسادت میکنه..رفتاراش یجوری بود، زیاد باهام دمخور نمیشد و همیشه باهام کوتاه حرف میزد، مدل نگاه کردنش بهم از بالا به پایین بود..یه جوری مغرور بود که هرکی ندونه فکر میکنه حالا از چه خانواده خفنی به دنیا اومده..! تو یه خانواده روستایی بزرگ شده بود و من از همه لحاظ ازش سر تر بودم جز تحصیلاتش..با داداش آرمین تو دانشگاه آشنا شده بودن و اینکه اوایل خانواده آرمین به ازدواجشون رضایت نداشتن و قبول نمیکردن این عروسشون بشه ولی انقدر آرین داداش آرمین به خانوادش اصرار میکنه تا بالاخره قبول میکنن و میرن روستا خواستگاریش....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_نهم
سلام اسمم مریمه ...
مامانم گفت ممنوع ملاقاته،بریم خونه یه استراحتی بکن فرداصبح زودبایدبریم پیش خانواده رامین وقتی رسیدیم خونه بغضم ترکیدزدم زیرگریه اینم شانس من بودبااون شرایطم..با زور چندتاارام بخش خوابیدم صبح باداداشم ومامانم رفتیم خونه مادررامین تمام خونه روسیاه پوش کرده بودن ریسه های چراغونی عروسی گوشه حیاط بودجاش حجله گذاشته بودن واسه مسعوددسته دسته مردم میرفتن توتسلیت میگفتن میومدن..ازتوی حیاطم صدای جیغهای مهسامیومدبامامانم وقتی رفتیم تومادررامین وقتی منودیدشروع کردبه گریه کردن که بیاعروس سیاه پوشم بیابشین برای عروسی که تبدیل شدبه عزاگریه کن بغلش کردم شروع کردیم به گریه کردن رفتم مهساروبغل کنم بهش تسلیت بگم شروع کردجیغ دادکردن که پاقدمت زندگیم رو نابود کرد..پسرم روبی پدرکرد،جمعیت یه جوری نگاهم میکردن سرمروانداختم پایین خلاصه خاکسپاری وختم مسعودتموم شدومهساتاتونست تواین چندروزنیش کنایه بهم میزدچیزی نمیگفتم میذاشتم روحساب شرایط بدروحیش
بعد از ده روزرامین به هوش امدروزی که پدررامین خبرروبهم دادسجده شکربه جااوردم
بامادرم داداشم رفتیم بیمارستان خیلی داغون شدبودکسی بهش نگفته بودمسعودفوت کرده
ولی خودش همش میگفت مسعودکجاست..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_نهم
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه حس حسادت بعد ازاین تولد تمام وجودمو گرفته بود و من فکر می کردم هر کس هر کاری کرد منم باید همون کار رو انجام بدم.
آقاجونم حساس بود که حتما درسمون رو بخونیم من مدرسمو می رفتم و با مینا توی یک مدرسه بودیم ،اگر مینا بیست میگرفت منم باید بیست می گرفتم نمیدونم چرا حس حسادت خاصی نسبت به مینا داشتم، نسبت به بقیه اینطوری نبودم.. روزها و ماه ها می گذشت و من سعی می کردم هر کاری که مینا انجام میده منم انجام بدم... اگه مانتو میخرید منم می خریدم اگر کیف میخرید منم می خریدم.. دیگه اونقدر از این کار ها کرده بودم که دیگه مادرم حسابی کلافه شده بود و دعوام می کرد که تو چرا با مینا داری مسابقه میدی یکم خودت باش خودت برای خودت زندگی کن ولی من فکر میکردم مینا بهتر از من همه چیزو میدونه و هر چیزی که اون میخره زیباست.مدرسه ها هم تموم شد و تابستون شده بود مینا یه روز اومد توی کوچه و گفت کلاس خیاطی ثبت نام کرده رفتم به مادرم گفتم که من باید کلاس خیاطی ثبت نام کنم،مادرم گفت تو سوزن گرفتن بلد نیستی چطور میخوای خیاطی کنی؟گفتم خوب میرم یاد میگیرم مینا هم میره....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_نهم
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.
بابا اصلا راضی نبود و خیلی سرسخت مخالفت کرد و گفت تو همینطوری خیلی خوشگلی،من که نیازی به جراحی نمیبینم.مامان گفت: نظر تو برام مهم نیست مهم اینکه وقتی توی آینه نگاه میکنم از چهره ام راضی باشم.مامان گفت: نظر تو برام مهم نیست مهم اینکه وقتی توی آینه نگاه میکنم از چهره ام راضی باشم..هر چقدر بابا بیشتر مخالفت میکرد،مامان لجوج تر میشد..بالاخره وقت عمل گرفت و بینی اشو عمل کرد..بماند که چقدر سختی کشید آخه من بچه بودم و نمیتونستم ازش مراقبت کنم به بابارو هم اجازه نمیداد کمکش کنه..شش ماه بعد از بهبودی دوباره وقت عمل گرفت چون از مدل بینی اش راضی نبود..بار دوم خوشش اومد و رفت برای عمل گونه..گونه ها رو که برجسته کرد و بعدش دید به بینی اش نمیخوره،مجبور شد به کم از حجم گونه هاش کم کنه..انگار وسواس گرفته بود..همش حس میکرد قشنگ نیست و دلش میخواست قشنگتربشه.قشنگتر نه بلکه جلب توجه کنه،بعد از گونه رفت سر لباش و کشیدن ابرو و لیفت شقیقه ودیگه مامان اون مامانی نبود که من بهش افتخار کنم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_نهم
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
سریع خودم رو جمع و جور کردم و به خیال اینکه آقام چیزی جا گذاشته و برگشته سریع خودم رو رسوندم دم در،ولی وقتی در رو باز کردم..با دیدن یه زن چاق و بور که تو چهارچوب در وایستاده بود، خشکم زد..از بس از آقام میترسیدم که با دیدن آدمهای غریبه ناخودآگاه دلهره میگرفتم،نگاه تندی به زن غریبه کردم و کنجکاوانه و با صدای آرومی گفتم؛ با کی کار داشتید؟زن غریبه با دقت داشت منو نگاه میکرد بعد از یه مکث طولانی، لبخندی زد و گفت؛ آب خونهی ما قطع شده میشه بیام آب پر کنم؟بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه، منو کنار زد و با اجازه ای گفت و وارد شد..پشت سرش راه افتادم و کنار حوض وایستادم،زن غریبه در حالیکه داشت دو تا دبهاش رو پر میکرد، با دقت منو برانداز میکرد..آنا که فهمیده بود کسی تو حیاطه،اومد تو ایوون و با صدای بلندی با زن غریبه سلام کرد و احوالپرسی کرد،بعد اینکه دبه پر شد زن با صدای ضعیفی گفت؛ دخترم، میشه تا سر کوچه این دبههارو بیاری من نمیتونم، سنگینه مادر،به ناچار باشهای گفتم وگره روسریام رو سفت کردم و چادر سر کردم که باهاش برم ولی با نگاه تندی که آنا بهم انداخت مکث کردم و گفتم؛ آنا با اجازه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_نهم
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
رضا گفت ببین خسته کوفته رسیدم خونه خانم جای اینکه ارامشم باشه شروع کرده اخم تخم غرزدن بازم دعوامون شده منم برای اینکه ازکوره درنرم یه بلای سرش نیارم ازخونه زدم بیرون فقط خواستم ببینی دروغی بهت نگفتم پروین بعدازاون اتفاق کلا دیوانه شده، هنگ بودم نوشتم خب الان چی میشه تاصبح که نمیتونید تو ماشین بمونید بریدخونه مادرتون،نمیدونم چرانگرانش بودم!!گفت این موقع شب برم اعصاب اوناروهم بهم بریزم که چی بشه..همه مثل تو فکر میکنن ماباهم مشکلی نداریم من دیگه عادت کردم این دفعه اولی نیست که این موقع شب دعوامون میشه از خونه میزنم بیرون تو ماشین میخوابم یامیرم بوتیک
نمیدونستم واقعا باید چه عکس العملی نشون بدم،تو فکربودم که پیام داد ببخشید مزاحمتون شدم بخدا خودمم نمیدونم چرا اصلا به شما پیام میدم فقط خواستم بهت ثابت کنم پروین اون زن عاشقی که توفکرمیکنی نیست شبتون بخیر..همون موقع شارژ گوشیم تموم شد..سیم شارژرم خراب بودبابدبختی گوشیم شارژ میکردم نیم ساعتی درگیرشارژکردن گوشیم بودم تابلاخره روشنش کردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_نهم
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
کفشم برداشتم رفتم تواتاقم نیم ساعت بعدش مهساامدکفشهای منوبه زورپاش کردوشروع کردبه بالاپایین پریدن ازلجش میخواست پاشنه کفش بشکنه،سرش دادزدم هولش دادم کفشهارازش گرفتم..بااینکه مهسامقصربودالکی شروع کردبه دادبیداکردن که سرم خورده به دیوارحالم خوب نیست..مطمئن بودم دروغ میگه ولی بازم ترسیدم چیزیش نشده باشه،افسانه سراسیمه وارداتاق شدشروع کردبه اشک تمساح ریختن بابام که ازهمه جابیخبربودبادیدن آه ناله مهساگریه کردن افسانه سیلی محکمی به من زدکه چرامهساروهول دادی اگرطوریش بشه میخوای چکارکنی!اولین سیلی بودکه ازپدرم میخوردم وبرام خیلی دردناک بود..باگذشت سالهاهنوزم نتونستم فراموشش کنم..خلاصه اون کفشهاکلاازچشمم افتاد با پدرم قهر کردم و همین قهرکردن من باعث شد بیشترازقبل احساس تنهای کنم..گذشت تاچندروزبعدش که ازمدرسه برمیگشتم مرتضی پسرهمسایه بغلی جلوم روگرفت یه کاغذ انداخت زیر پام
به روی خودم نیاوردم به راهم ادامه دادم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_نهم
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
مامانم میگفت اون مردهابقدری لات و قلدر بودند که حتى اون آقا پسر هم باهاشون دهن به دهن نشد و فقط مارو به خونه اش هدایت کرد.توی حیاط خونه بودم که مادر اون پسر از اتاق اومد بیرون و به پسرش گفت: این خانم کیه؟؟پسر جریان رو خلاصه وار بهش تعریف کرد و گفت ننه.،یه چادر برای این خانم میاری؟.ننه اش با اخم گفت : مگه من چند تا چادر دارم؟تو میخواهی برام بخری؟پسر به مادرش گفت نه..بیار بده سر کنه.،دوباره بهت برمیگردونه..ننه با اخم و غرولند رفت داخل اتاق ویه چادر آورد و داد دست من و با لحنی محکم گفت من بدون این چادر هیچ جا نمیتونم برم خیلی زود بهم برمیگردونی..لال لال بودم..با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم و سریع چادر رو سر کردم.با انداختن چادر روی سرم انگار دنیا رو بهم دادند و جرأت گرفتم..اون پسر گفت: چند ساعت صبر کنی هوا تاریک و اینجا خلوت میشه و میتونی برگردی خونه ات.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_نهم
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
شب چهارشنبه سوری از تاریکی شب استفاده و نارنجک رو توی جیب شلوار پنهون کردم و بردم بیرون،چشمتون روز بد نبینه،.هنوز نارنجک رو پرت نکرده بودم که توی دستم ترکید.علت منفجر شدنشو نمیدونم،یا توی جیبم گرم شده و به اوج انفجار رسیده بود یا بی احتیاطی و یا قسمت بود..هر چی بود ترکید و چون به صورتم نزدیک بود هم صداش و هم ترقه های پرتابی به صورتم آسیب زد..بی اختیار هر دو تا دستمو گذاشتم روی صورتم و شروع به جیغ و داد کردم ،غافل از اینکه آسیب جدی رو دست و انگشتهام بود…همسایه ها بابارو صدا کردند و بابا و مامان منو رسوندند بیمارستان،،از اون شب و اتفاق دیگه نگم براتون..یکی از انگشتهام کاملا اویزون و به یه پوست بند بود.منو بردند اتاق عمل و انگشتمو پیوند زدند..تمام این وقت همش به صورتم فکر میکردم آخه تصور میکردم وقتی دستم به اون حال در اومده قطعا صورتم آسیب بیشتری بهش وارد شده……بعد از عمل پیوند چند ساعتی تحت نظر بودم و بعدش مرخصم کردند….سوار ماشین که شدیم به مامان گفتم:مامان…صورتم خوبه؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_نهم
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
فرداش مراسم عروسی بود ازاونجای که میدونستم مامانم دیگه نمیذاره ارایشگاه برم تاصبح نشسته خوابیدم که موهام خراب نشه!!صبح زودم که ازخواب بیدارشدم به بهانه دلدردازاتاق نرفتم بیرون که روسری سرنکنم موهام خراب نشه وچندتالوازم ارایش پیداکردم یه کم به خودم رسیدیم،باتمام این همه محدودیت من کسی نبودم که مثل دخترای دیگه رفتارکنم چون ذاتن ترتمیز بودن ارایش کردن دوستداشتم وسراین مسئله ام چندباری کتک خورده بودم ولی بازم کارخودم میکردم..مراسم عروسی ناهاربودوبعدازخوردن غذا قرارشدچندنفری برن عروس بیارن..ایندفعه زودترازهمه رفتم جلوی درکه بااولین ماشین خالی برم چون دیگه بامینی بوس نمیرفتیم هرکس ماشین داشت میخواست میرفت دنبال عروس،تاامیردیدم رفتم سمتش گفتم اقاامیرشماهم میاید دنبال عروس گفتم اگرشمابخوایدبرید میبرمتون گفتم،صبرکنید الان بهتون خبرمیدم سریع برگشتم توبه شیما خواهربزرگم دوتاازدخترخاله هام گفتم زود بیادپایین دوست داداش علی مارومیبره...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_نهم
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
یه کم که اروم شدم مامان گفت:من دیگه برم خونه.دیگه نیازی به من نیست..تا مامان اینو گفت یاد مادرشوهرم افتادم و توی دلم گفتم:وای..حتما فردا میاد و هزار تا متلک بارم میکنه،از اجاق کوره گرفته تا پسرم حیف شد..مامان حاضر شد و بغلم گرد و گفت:من رفتم دخترم…غصه نخور…خداکریمه.اصلا ناراحت نباش،حتی اگه بهنام طلاقت داد ،فکرشو نکن چون چاره ایی نیست،.برگرد پیش خودمون…زیر دلم عجیب درد میکرد و توی حال خودم نبودم،وقتی به خودم اومدم مامان رفته و بهنام اومده بود…از چشمهای سرخ و پف کرده ی بهنام میتونستم حدس بزنم که چقدر گریه کرده بود…بهنام اومد لبه ی تخت نشست.گفتم:بهنام.،همه چی تموم شد…بهنام سرشو انداخت پایین و حرفی نزد..گفتم:بهنام…بیا همه چی رو تموم کنیم.هر کی بره پی زندگی خودش،.میدونم من عامل بدبختی توام…من نباشم زندگی تو درست میشه..شاید جای دیگه طعم پدر شدن رو بچشی…بهنام گفت:خیلی نامردی الهام،هنوز باور نداری که دوستت دارم،؟با بغض گفتم:چیکار کنم؟من حسرت رو توی چشمات میبینم،بهنام خیلی حدی توی چشمهام نگاه کرد و گفت:هنوز یه راه مونده…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_نهم
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
بابا از شنیدن این حرف شوکه شد و نگاه کرد تو چشام و گفت این حرفو کی بهت گفته آنا گفت بخدا ما همچین حرفی نزدیم گردنش و محکم بغل کردم و به دروغ گفتم مامان،آنا محکم زد رو پاش و گفت خدا خیرش نده بابا منو گذاشت پایین و گفت نه تو پاره تن منی هر جا هم برم برمیگردم پیشت دلم آروم شد و رفتم جلو تلویزیون دراز کشیدم و کارتون تگاه کردم اما گوشامو تیز کرده بودم ببینم بابام چی میگه آنا چایی ریخت و اورد برای بابا و گفت چی شد بابا اروم طوری که من نشنوم گفت رفتم به خانواده اش گفتم چی شده باورشون نمیشد تا اینکه خواهرش گفت اره همچین موضوعی هست دیگه بقیه رو سپردم به خودشون و گفتم من اقدام میکنم برا طلاق و برید جهیزیه اونو جمع کنید ببرید من تو اون خونه پا نمیزارم آنا گفت خدا لعنتش کنه که این بچه رو تو رو دربدر کرده.اخر هفته رسید و همه عموها و عمه ها قرار بود بیان خونه آنا از صبح آنا مشغول پختن و تمیزکاری بود منم یه گوشه از حیاط،نشسته بودم و با خاک بازی میکردم بعد از ظهر بود که عمه بزرگم با بچه هاش اومدن دوتا پسر و ۷،۹ ساله داشت و یه دختر ۳ ساله تو حیاط پشت درختها خودمو قایم کرده بودم و داشتم بازی میکردم دلم نمیخواست منو ببینن...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5