#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_چهارم
سلام اسمم لیلاست...
مراسم عروسی رو تو یه باغ خیلی بزرگ گرفتیم
همه چی همونجور که میخوام پیش میرفت
کل خرج عروسی افتاد گردن خانواده آرمین، نذاشتن یه قرون بابام دستشو تو جیبش کنه..تو عروسی، خواهر کوچیک های آرمین و زن داداشش ساقدوشم شدن و کلی باهم عکس انداختیم..فامیلای آرمین همه با حسرت نگاهمون میکردن و دخترای جوونشون به چشم قاتل خونی بهم زل زده بودن انگار که آرمین رو از دستشون قاپیدم...نگاهاشون حس غرور و بزرگی بهم دست میداد و خودمو بیشتر آویزون آرمین میکردم تا حرص اونا رو دربیارم
بعد صرف شام همه ریختن وسط و رقصیدن
واسه فامیلام تعجب برانگیز بود... اخه ما رسم نداشتیم عروسیمون انقد پر سر و صدا شه، یه سری اعتقادات خودمونو داشتیم ..ولی اونا به خواست آرمین اومده بودن داخل و از دست ما کاری برنمیومد.. اقوام ما هم یکی پس از دیگری میرفتن...انگار از این جو خوششون نیومده بود.. مامان هم هرچی ایما و اشاره بهم میکرد خودمو به نفهمیدن زده بودم، نمیخواستم شب عروسیمون تو ذوق آرمین بزنم.. بعد از اینکه جوونا انرژیشون تخلیه شد، همه نشستن و نوبت بریدن کیک و دادن کادوها شد. خانواده آرمین یه ماشین مزدا3 به من دادن، به آرمینم یه تیکه زمین..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_چهارم
سلام اسمم مریمه ...
مامانم گفت چه عجله ای هست همون موقعی که قراربوده برگزارش میکنیم من چندتاوسیله تورونخریدم ومنتظرم حقوق این دوماه بگیرم ویه مبلغی ازش بذارم کنارکه بتونم بخرمشون گفتم من هیچی نمیخوام همینای که خریدیدکافیه
مامانم باتعجب گفت مریم معلوم هست چته تادیروز واسه خریدن خیلی چیزهاغرغرمیکردی ومیگفتی چرا اینارونمیخری الان این حرف رومیزنی..گفتم نظرم عوض شده سرعقل امدم بدبنظرتون بعدازعروسی هم میتونیم بخریم..خلاصه رامین خانواده اش روتونست راضی کنه که ماه بعدمراسم روبگیریم وبرخلاف قولی که روزاول به مامانم داده بودکه خونه رونزدیک مامانم بگیره رفت یه خونه نزدیک محل کارش گرفت که یکساعتی باخونه مامانم فاصله داشت باهربدبختی بودمامانم راضی شدمراسم ماه بعدبرگزاربشه ولی همش میگفت نمیدونم چرااینقدرعجله ای داریدبرگزارش میکنید..من که خیلی خوشحال بودم ازاینکه کسی فعلامتوجه نمیشه چه اتفاقی افتاده،،طی روزهای باقی موندبه عروسی من ورامین تمام کارهاروانجام دادیم هرچندحال خوبی نداشتم وخیلی بیحال بودم وهمه ام دلیل حال بدورنگ پریدگیم روفشارکارواسترس نزدیک عروسی میدونستن وشک نمیکردن..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهارم
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
مادرم یه نگاهی به جو خونه انداخت و به
مادر مینا گفت تورو خدا خودت مراقب دخترا باش من سپردمت به خودت بعدم اومد پیش من و گفت نبینم تولد تموم شده سرتو انداختی پایین و با این سر و وضع اومدی خونه.. صبر می کنی خودم میام میبرمت منم که حالم خراب بود و دوست داشتم همون موقع بلند بشم و با مادرم برم ولی دیگه زشت میشد پاشم بامادرم برم اگه مادرم میپرسید چرا نمیمونی چی میگفتم.. اونقدر بغض داشتم که حتی نمی تونستم حرف بزنم..با سرم گفتم باشه.مادرم رفت .مینا دلبری می کرد واقعا نمیدونم چم شده بود دیدن مینا تو اون وضعیت و تولدی که گرفته بود منو حسابی به هم ریخته بود یه کیک خیلی بزرگ برای مینا آوردن مادرش یک مدال بسیار زیبا بهش کادو داد.مادرمنم پارچ و لیوان داده بود که با خودم ببرم .بعد از اینکه کیک و خوردیم همه اصرار میکردند که منم بلند شم ولی من اصلا حوصله ی این کارها رو نداشتم،همش با خودم خدا خدا میکردم که تموم بشه و برم خونمون.خلاصه اون مهمونی تموم شد و مادرم اومد دنبالم و با هم رفتیم به سمت خونه. تا رسیدیم خونه شروع کردم به گریه کردن بی بی گفت ای وای دخترم نکنه کسی بهت چیزی گفته؟گفتم نه کسی بهم چیزی نگفته ولی من خودم دوست دارم که برای خودم تولد بگیرم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_چهارم
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم
اینوفقط حس نمیکردم،بلکه بارها و بارها ازشون شنیده بودم..حس و احساس و قد و هیکلم بزرگ میشد اما هر روز برای پدر و مادرم غصه میخوردم مخصوصا برای بابا که گرد پیری رو توی چهره و موهاش میدیدم..دلم بیشتر برای بابا میسوخت چون مامان اهل خوشگذرونی بود و بابا نه..برای تظاهر با همکاراش قرار میزاشت اما تمایلی برای رفتن نداشت و بیشتر وقتها تنها بود..سعی میکرد به من و درسهام برسه تا وقتش بگذره ولی هوش و حواسش جای دیگه بود.حتی جمعه ها هم سرکار و اضافه کاری میرفت و وقتی میرسید،خونه شام خورده و نخورده میخوابید..زندگی به همین منوال گذشت تا من ۱۲ ساله شدم.توی این سن حساس شاهد اوج دعواهای مامان و بابا بودم..بیشتر شبها بابا توی پذیرایی میخوابید و مامان داخل اتاق خواب،البته شایان ذکر هست که توی مهمونیها و دورهمیها خیلی همدیگر رو تحویل میگرفتند و ادای عاشقها رو در میاوردند....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_چهارم
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
با رضایت آقام، آنا منو گلبهار رو واسه مدرسه ثبتنام کرد.دل تو دلم نبود از خوشحالی دوست داشتم پرواز کنم،تو رویاهام خودم رو تصور میکردم که بزرگ شدم و به آرزوی کوددکیام رسیدم و خانوم معلم شدم..آخه تو روستای ما دخترها حق درس خوندن نداشتند..واسه همین از اینکه خیلی زود از اون روستا کوچ کردیم خوشحال بودم،ولی انگاری خوشحالی من دوامی نداشت و خیلی زود قرار بود که کاخ آرزوهام ویران بشه..نزدیک غروب بود که آقام با اخم همیشگی اومد خونه..با دیدن گرههای رو پیشونیش خنده رو لبام خشک شد،خیلی زود براش چایی بردم و یه گوشهای نشستم،
آقام ته استکان چایی رو هورت کشید و با اخم رو کرد به آنا و گفت؛ فردا میری مدارک ترلان رو از مدرسه میگیری، حق نداره درس بخونه..بند دلم پاره شد و همهی آرزوهام تو یه لحظه سوخت و خاکستر شد،آنا با چشمای گرد شده با ترس لب زد؛ آقا خودت گفتی ثبتنامش کن..پدرم با خشم گفت؛ همین که گفتم، میخوای آبرومون بره، امروز یکی از همدهاتیام رو دیدم، میگفت دختر چیه که درس بخونه، هر دختری بره مدرسه فلانکاره میشه..آنا لبش رو گزید و یه نیم نگاهی به من انداخت..به زور جلوی بغضم رو گرفته بودم،سریع رفتم تو حیاط و اشکهام بیمهابا شروع کرد به جاری شدن.دیگه مدرسه رفتن برام آرزوی دستنیافتنی شده بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_چهارم
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم....
ایسان که تواشپزخونه بودگفت صبرکن منم شربتم کوفت کنم باهم میریم،احساس میکردم دارم خفه میشم واقعانمیتونستم دیگه اونجابمونم گفتم من میرم تو حیاط توام بیا..وقتی امدم بیرون انگار از زندان ازادشده بودم...همین اشنایی باعث شد بیشتر مواقع که جای میخواستیم بریم داداش ایسان ماروببره..اون سالها واقعا چیز خاصی بینمون نبود،دو سه سالی گذشت تامن دیپلم گرفتم میخواستم کنکور شرکت کنم..خودم علاقه خاصی به رشته روانشناسی داشتم ولی مامانم میگفت تربیت بدنی بخون،خلاصه تو گیردار تست زنی برای کنکوربودم که یه شب ایسان بهم زنگ زدگفت حالم خوب نیست،اگرمیتونی بیاپیشم به مامانم گفتم رفتم خونشون..وقتی واردشدم دیدم مامانش رومبل نشسته گریه میکنه،یه لحظه ترسیدم گفتم نکنه برای بابای ایسان اتفاقی افتاده اخه چندماهی بودعمل قلب بازانجام داده بودسریع رفتم تواتاق ایسان گفتم چی شده؟چرامادرت گریه میکنه؟گفت بدبخت شدیم داداشم پروین دعواشون شده داداشم نتونسته خودش کنترل کنه روش دست بلندکرده اونم زنگ زده به پلیس وقتی پلیس میرسه بازباهم درگیرمیشن که داداشم عصبانی میشه پروین ازپله هول میده...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_چهارم
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
عمه ام بعدظهرش امددیدنم بعدازکلی مقدمه چینی گفت تنها راه چاره اینکه بابات زن بگیره.. نمیتونستم کس دیگه ای رو جای مادرم ببینم ولی عمه ام انقدر تو گوشم خوند تا بعدازدوماه موفق شد راضیم کنه،بعدازرضایت من باپدرم صحبت کردبابام اولش مخالفت کردولی اونم بلاخره تسلیم شدویک سال نیم بعد از مرگ مادرم زن گرفت..زن بابام یه زن مطلقه بود که ازشوهراولش یه دختر داشت و دخترش با مادربزرگش(مادرشوهرش)زندگی میکرد البته بگم شوهرافسانه(زن بابام)یکسال بعد ازطلاقشون تصادف میکنه میمیره،دخترش که اسمش مهسابود دوسال از من بزرگتر بود..بابام همون اول باهاش قول قرارگذاشت که بعدازازدواج نمیتونه دخترش بیاره پیش خودش وافسانه ام قبول کرد..افسانه خوشگلی چندانی نداشت،ولی تادلتون بخوادخودخواه بود..بعداز اینکه امدخونمون فهمیدم خیلی هفت خطه میدونست جلوی بابام چطوررفتارکنه..گاهی انقدربه من خواهرم ندامحبت میکردکه خودمم باورم میشد واقعا ما رو دوستداره.. ولی یه مدت که گذشت دستش برام روشدکافی بودبه حرفش گوش نمیدادم انقدراذیتم میکردکه مجبورمیشدم بگم چشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_چهارم
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
اون لحظه کل بدنم یخ کرد..آخه چرا اون مرد با پنجاه سال سن همچین حرکتی بکنه؟در حالیکه توی دلم به خودم بد و بیرا میگفتم با قدمهای بلند بسمت اتاق حرکت کردم و داخل شدم و در رو محکم بستم و چیفشو انداختم..محمود با زبون بی زبونی گفت: دیگه نمیریم برام قاقالی بخری؟عصبی بودم ولی خودمو کنترل کردم و گفتم فردا برات میخرم،محمود یه کم نق زد و بعدش رفت سمت اسباب بازیهاش که با کاموا و چوب و غیره براش درست کرده بودم..ده دقیقه ایی پشت در نشسته بودم،اصلا دلم نمیخواست از جام تکون بخورم..همش فکر میکردم اگه پشت در باشم امنیتم بیشتره..بعد از ده دقیقه صدای خوشحال و خندون:سیف الله رو از توی حیاط شنیدم و محکمتر به در تکیه دادم.سیف الله اومد پشت در و چند ضربه بهش زد و گفت: شهین.، شهین خانم.،نون گرفتم..دو دل بودم و نمیتونستم در رو باز کنم،چون میدونستم اون ساعت هیچ کی توی خونه نیست..معمولا خانم و دخترها و عروس سیف الله میرفتند خونه ی مادرش برای روضه..سيف الله دوباره به در کوبید و گفت بیا نونتو بگیر.،خیلی داغه دستم سوخت......
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_چهارم
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم…
اقا مراد ترقه هارو داخل یه مشباع گذاشت و داد به من،.سریع توی کیفم جاساز کردم و با تمام قدرت دویدم بسمت مدرسه…در واقع میخواستم زودتر از بچه هایی که مامور انتظامات بودند برسم تا کیفمو نگردند…وقتی رسیدم جلوی در مدرسه،،اول داخل حیاط روبررسی کردم و دیدم ۴-۵ نفری از بچه ها اومدند.سریع خودمو رسوندم سرویس مدرسه و مثل یه گربه از دیوار آجریش بالا رفتم و مشباع خریدمو گذاشتم روی پشت بام سرویس بهداشتی و پریدم پایین،اطراف رو نگاهی انداختم و رفتم پیش بچه ها،خیلی هیجان داشتم و دلم میخواست زودتر بریم داخل کلاس و بعدش زنگ تفریح بشه.نقشه هایی داشتم،،خلاصه بخیر گذشت و رفتیم توی کلاس..قضیه ی ترقه ها رو بهچند تا از دوستای صمیمیم گفتم و قرار شد زنگ تفریح چند نفره و از نقاط مختلف حیاط اونارو پرت کنیم تا ناظم متوجه نشه که عامل اصلی اون صداها کیه..زنگ تفریح زد شد و دو تا پا داشتیم دو تا دیگه قرض کردیم و بسمت سرویس دویدیم…معمولا زنگهای تفریح بقدری شلوغ میشد که بچه هارو هل میدادیم تا یه مسیری رو حرکت کنیم…راستش مدرسه ی ما یه خونه ی قدیمی بزرگ بود.هر چند تعداد اتاقها که کلاسهای ما محسوب میشد به اندازه کافی بود اما حیاطش گنجایش تعداد بچه هارو نداشت ،،مخصوصا که وسط حیاط با حوض بزرگی اشغال شده بود…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_چهارم
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
وقتی کارم تموم شد سه گوش روسریم رویه کم بازکردم که ازپشت موهام روبپشونه معلوم نباشه.توراه داشتم به تیپ شبم فکرمیکردم بلوز دامن سبزم باصندل مشکیم میپوشم همینجوری که باخودم حرف میزدم یهو رفتم توشکم یکی،ازخجالت داشتم میمردم رفتم عقب سرم گرفتم بالاکه عذرخواهی کنم ولی ازدیدن پسری که جلوم بودزبونم بندرفته بود..یه پسرچهارشونه قدبلندباصورتی که انگارخدانقاشیش کرده بود،چشمای سبز ریش بورپوست سفید!!پسره بلخندی زدگفت چیزی گم کردی..ابروم دادم بالاگفتم نه ببخشید..گفت پس چرا سرت پایین بودزمین نگاه میکردی،تودلم گفتم بخاطراین یه ذره ارایش سرم گرفته بودم پایین که یه وقت دوستی اشنایی نبینه برام حرف دربیاره..دیدسکوت کردم گفت چه به خودتم رسیدی عروسی میری..گفتم بله عروسی داداشمه،یه کم فکرکردگفت اسم داداشت چیه؟گفتم علی چشماش گردکردگفت تو خواهر علی،گفتم اره میشناسیش؟شماکی هستید..گفت من امیرم باداداشت هم خدمت بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_چهارم
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
یک سال تموم این دکتر و اون دکتر کردم اما فایده نداشت و بالاخره یه روز بهنام متوجه شد و ازم پرسید:چرا هر روز میری دکتر؟؟خدایی نکرده مریضی که نداری؟؟؟
با بغض و ناراحتی گفتم:برای بچه،بهنام که خیلی به من علاقمند بود و همیشه هوامو داشت ،گفت:برای من خیلی مهم نیست بچه دار بشیم اما حالا که تو خیلی علاقمندی منم همراهت میام تا توی این مسیر اذیت نشی،خوشحال شدم وازش تشکر کردم..از اون روز به بعد همراه بهنام سراغ پزشکهای بیشتری رفتیم ولی باز هم خبری نشد..سال چهارم ازدواجمون صدای خانواده ی بهنام در اومد و سراغ بچه رو گرفتند و همونجا بود که فهمیدند من خیلی وقت پیگیر بچه و نازاییم هستم…هر کدوم از اعضای خانواده ی بهنام یه پیشنهاد دادند،یکی دعانویس معرفی کرد و اون یکی انواع جوشانده ها رو برام تهیه کرد ولی از شانس بد من هیچ کدوم فایده نداشت…احتمالا این مشکل و نازایی رو بعضی از شماها تجربه کردید و میدونید که چه حرفها پشت سر ادم زده میشه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_چهارم
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
بابام سعی داشت ناراحتیش و قایم کنه و من با بچگیم اینو درک میکردم آنا وارفته کنار رفت و گفت بفرما تو مادر پس زنت کو بابا بدون هیچ جوابی رفت تو آنا دستش و گذاشت زیر چونه منو بلند کرد و نگاهی به چشام کرد و گفت دعواشون شده میدونستم که اجازه ندارم حرفی بزنم ،دوییدم سمت خونه و رفتم کنار بابا که رو مبل نشسته بود نشستم آنا نگاهی به ما کرد و لاالله الاالله ی گفت و رفت سمت آشپزخونه آقاجون از تو انباری تو حیاط بیرون اومد و رفت شیر آب و باز کرد و دستاشو و شست و با دستای خیس رو شلوار و پیرهنش کشید تا خاکهاشو بگیره،و همونطور که سرش پایین بود اومد سمت خونه نگاهش که به کفشهای ما افتاد سر بلند کرد و نگاهی به سمت پنجره کرد که من از اونجا داشتم آقاجون رو میپاییدم سلام دادم زود و آقاجون لبخندی بهم زد و دمپایی هاشو درآورد و اومد تو خونه بابام به احترامش بلند شد آقاجون اشاره کرد که بشینه و اومد رو تشک کوچیکی که آنا براش درست کرده بود نشست.نگاهی به دور و برش کرد و رو به بابام گفت برو یه چایی برا خودم و خودت بریز....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5