#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_سیزده
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
تقریبا یک هفته گذشت تااسماتونست یه دکترزنان پیداکنه.روزی که رفتیم پیش دکتروقتی فشارم روگرفت گفت فشارت خیلی پایین سرم وصل کرد ولی انقدر استرس داشتم که فشارم بالا نمیرفت و دکترگفت من همچین ریسکی نمیکنم، ممکنه بااین فشارخون پایین به دردسر بیفتم..دقیقا سه باررفتم وهرسه بار همین اتفاق افتاد انگار قسمت نبود من بچه رو سقط کنم...روزبه روزحالم بدترمیشدونجمه متوجه حالم شده بود،هرچی میپرسیدجواب درست حسابی بهش نمیدادم...تا یه شب که تو حیاط نشسته بودم تو فکرراه چاره بودم،پریسا زنداداشم امد پیشم گفت چند وقتیه یاسمن بیقراری وامیدخیلی نگرانته..ازحرفش تعجب کردم گفتم امید؟باسرگفت اره!امیدچندباربه من گفته راجع به اینده باهات صحبت کنم ولی میدونم تانجمه ازدواج نکنه توتصمیمی برای زندگیت نمیگیری...اون لحظه دوستداشتم زارزاربخاطربخت سیاه خودم گریه کنم به کی دردم رومیگفتم من خیلی وقتها با امیدکل کل داشتم وبه هم تیکه مینداختیم ولی خوب میدونستم پسرقابل اعتمادیه که به عنوان مرد زندگی میشد روش حساب کرد..اون روزهیچی نگفتم ولی استرس حالم بدم باعث شده بود تو همون مدت کوتاه ۷کیلولاغربشم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_سیزده
سلام اسمم لیلاست...
به مامانم گفتم تو رو خدا به حرفش گوش نکنید بریدا... کنف میشیم مطمئنم اونا قبول نمیکنن..مامان گفت معلومه که ما باهاش نمیریم ولی اگه کله شق بازی دراورد خودش رفت چی؟ گفتم با بابا صحبت کن بزار متقاعدش کنه، شاید حرف بابا رو قبول کرد...آرمین اومد دنبالم و برگشتیم خونه اما دلم هنوز خونه مامان بود..نمیدونستم میتونن سعید رو توجیح کنن یا نه..اگه سعید خودسر میرفت خواستگاری خیلی بد میشد..و اگه جواب رد بهش میدادن بدتر ارزشمون میرفت زیر سوال. دلم میخواست قضیه رو به آرمین بگم ولی از عکس العملش میترسیدم..از اینکه بهم بخنده و مسخرم کنه..سعی کردم فعلا به این موضوع فکر نکنم. آرمین مدام از منشی جدیدش تعریف میکرد و میگفت خوب شد..استخدامش کردم، خیلی دختر خوبیه.. از تعریف کردنش حالم یه جوری شد...یهو بهش گفتم قیافش چطوره؟
آرمین با تعجب گفت چیکار به قیافش داری..؟من دارم از نحوه کار کردنش میگم
گفتم همینجوری پرسیدم، میخواستم ببینم قیافش زشت نباشه یه موقع مریضات فرار کنن..خندید و گفت نه اتفاقا قیافش خیلی خوب و به روزه..اصلا بهش نمیخوره روستایی باشه! صورتش کلا عملیه و مشخصه چقدر دستکاریش کرده..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_سیزده
سلام اسمم مریمه ...
رویاگفت مریم خانواده شوهرت ازبارداریدخبردارن..گفتم غیرمادرم کسی نمیدونه خداروشکرشکمم خیلی بزرگ نیست که کسی متوجه بشه زیادبامن رفت امدندارن که دقت کنن،،رویاگفت ولی کمکم بگوبارداری نذارمهساهرکاری دلش میخوادبکنه وتوروازچشم بقیه بندازه..اونانمیان توبروسعی کن بامحبت کردن دلشون روبه دست بیاری دیدم حرفهای رویابدنیست خدایش دوست خوبی بودبرام توبیشترمواردراهنماییم میکرد..رویایکساعتی پیشم بودرفت موقع رفتن خیلی گفت پایین نیا،،اسانسورنداریدسختته،،ولی باهاش رفتم پایین جلوی اپارتمان،،مهساومادرشوهرم رونگاه کردم کفشهای رامین نبودیه جورهای خوشحال بودم ازاینکه رویااشتباه کرده..پایینم نزدیک ده دقیقه ای بارویاحرفزدم موقع رفتنی گفت بیااقارامین هم داره ازته کوچه میاد..رامین چندتانون خریده بودوقتی رسیدبارویاسلام علیک کردوتعارف نون کرد..رویاتشکرکردورفت احساس میکردم یکی ازایفون داره نگاه میکنه چون صدا میومد..امدیم توحیاط گفتم رامین چراچندتانون خریدی ماکه دونفریم،،گفت برای مادرم زنداداشمم خریدم..بیاباهم ببریم بهشون بدیم بریم بالا...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_سیزده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
تمام وسایل زهره و تزئین کردم خواهرم اصلا حوصله ی این کارها را نداشت کلا خواهرم به خانه داری خیلی خیلی علاقه داشت ..من تمام وسایل های زهره رو به زیبایی تزیین کردم و خودم به مادرم گفتم برام یک دست لباس تازه بخره برای بله برون .. ولی مادرم گفت که عروسی تو نیست نباید خیلی زیاد به خودت برسی یه وقت زهره ناراحت میشه فکر میکنه تو به خودت رسیدی که اون توی مراسم دیده نشه اصلاً قواعد مادرم رو درک نمی کردم.. کاری میکرد که آقاجونمم همون حرف رو قبول میکرد من از لباس هایی که تو خونه داشتم یکی رو برداشتم پوشیدم..البته الان خودم خیاطی بلد بودم و می تونستم یه دونه لباس برای خودم بدوزم خلاصه رفتیم بله برون زهره به خودش رسیده بود لباس قشنگ پوشیده بود شور و شوق تو چشمهای داداشم پیدا بود..مهریه اش بیست هزارتومن شد که اونموقع پول خیلی خوبی بود..صلوات فرستادیم و برگشتیم خونه مون،مادرم فقط اززهره تعریف میکرد ومیگفت خداروشکر عروس خیلی خوبی گیرم اومده خبر نداشت که همین زهره قراره چه بلاهایی سرش بیاره..درهمین حین برای خواهرم که پانزده سالش بود خواستگار اومد..پسره فرش فروش بود وباب دل مادرمو آقاجونم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_سیزده
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
بهترین روزهای عمرمو پیش خانواده ی پدریم سپری کرده بودم..واقعیتش رفت و آمد با عمه و خاله و عمو و دایی برام خیلی خوشایندتر از رفقای مامان بود..آخه همیشه پیش دوستای مامان باید سیخ مینشستم و به قول مامان مودب رفتار میکردم تا آبروش نره،روزگار گذشت و یه روز فهمیدم توی مسیر رفت و آمد به مدرسه یه پسری عاشقم شده بود و من اصلا در جریان نیستم..هر روز میدیدمش اما چون یه جوری بود بهش اهمیت نمیدادم..شاید بپرسیدچجوری بود،همیشه با موتور خفنش سر کوچه میایستاد.من عاشق موتور بودم ولی وقتی فهمیدم که بابای اون پسر فوت شده و ثروت زیادی بهش رسیده و بجای اینکه دست مادرشو بگیره پاشو گرفته،یعنی حق ارث خودشو از مادرش جدا کرده وهمه رو برای خوشگذرونی خرج میکنه..مادر بیچاره اش هم برای خرج روزانه اش توی خونه ی مردم کار میکرد.وقتی این حرفها رو در مورد اون پسر فهمیدم ازش بدم اومد و بهش محل ندادم..اصلا برای من که از شهر بزرگ و با امکانات عالییه و با کلاس و بابای پولدار بد بود که با یه پسر بیکار و سطح پایین دوست بشم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_سیزده
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
زنعمو کنجکاوانه عضلات چشمش رومنقبض کرد و با خودش زیر لب چیزهایی رو زمزمه کرد و بعد با چشمای باز رو به آنا گفت؛ آهان اون زنه که امروز اومده بود رو میگه،اینجایی نیست، برا روسیه ست و مهاجر باکو هستن، برام جای سوال بود که اینجا چه میکنه، پس خواستگار ترلان بود...آنا با دلهره لبش رو به دندون گرفته بود و داشت پوست لبش رو میکند..وای خدای من حالا توی این وضع این خواستگار از کجا پیداش شده بود..آقام دوباره با فریاد به آنا گفت؛ دختر منو کجا دیدن، حرف من اینه که این چشسفید چرا رفته بیرون، مگه ما تو این خراب شده آب نداریم..آنا از ترسش به آقام نگفت که من دبهها رو بردم تا سر کوچه و به زن غریبه کمک کردم،و با صدایی که میلرزید گفت؛ نه آقا، ترلان بیرون نرفته، فقط یه بار با من رفته حموم عمومی، یه بارم اون زنه اومد حیاط ما که آب پر کنه همون موقع دیدنش..با حرفهای آنا کمی از حرص آقام فروکش کرد و نفسش رو به شدت بیرون داد و با اخم از در حیاط بیرون رفت.شب زودتر از همه رفتم تو جام،نمیخواستم با آقام چشم تو چشم شم..فکرم مشغول بود،همش به اون زن غریبه و خواستگاریش، فکر میکردم..و از اینکه چند وقتی بود که از اصغر خبری نبود خوشحال بودم..و وقتی شنیدم که رفته سربازی این خوشحالیم چندین برابر شد....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_سیزده
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
طلافروشی که رضامن روبردطلاهای دست دوم بدون اجرت میفروخت فروشنده یه پسرجوان بودکه معلوم بودصاحب مغازه نیست..گفتم یه سرویس طلامیخوام ودقیقامشخصات سرویس طلای که مدنظرم بودروبهش دادم،گفت چندتاسرویس دارم چنددقیقه صبر کنید و رفت اتاقک پشت مغازه بادوسه تاجعبه امد..وقتی جعبه طلاها رو باز کرد سومیش دقیقا همون سرویس طلای بودکه رضا نشونیش روداده بودتودلم گفتم خاک برسرت پروین اخه این چه کاری بودکه توکردی!!به فروشنده گفتم من ازاین سرویس خوشم امده میشه ازش عکس بگیرم به شوهرم نشون بدم گفت بله مشکلی نداره خلاصه چند تا عکس گرفتم ازمغازه امدم بیرون..رضا تا منو دیدگفت چی شدگفتم حدست درست بودطلارواورده اینجافروخته وعکسهاروبهش نشون دادم ازعصبانیت داشت منفجرمیشد
گفتم حالامیخوای چکارکنی؟یه وقت نری بازباهاش درگیربشی..گفت توکارت نباشه وبه سرعت حرکت کرد،اون لحظه نمیدونستم کاری که کردم درسته یاغلط ولی تودلم ایت الکرسی میخوندم که این قضیه ختم به خیربشه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_سیزده
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
توروستاهم هرکس ماشین داشت یه ارج قرب خاصی داشت..مرتضی گفت نمیخوای افتخاربدی؟گفتم نه ممکنه یکی ببینه..گفت توکه همیشه اخرین نفرازمدرسه میای بیرون همه رفتن بیاتانزدیک روستامیرسونمت..باترس لرزسوارماشین شدم مرتضی ازیه مسیرخلوت رفت که یه کم طولانی تربود..انقدراسترس داشتم که خیس عرق شده بودم..مرتضی ادم راحتی بودبدون مقدمه چینی رفت سراصل مطلب گفت گلاب من دوستدارم میخوام بیام خواستگاریت
گفتم ولی من هنوزدرسم تموم نشده گفت میخوای دیپلم بگیری که چی بشه؟مثلا من گرفتم به کجارسیدم،درس بهانه نکن..گفتم این نظرتواگرمنومیخوای بایدصبرکنی درسم تموم بشه تازه بایداجازه بدی دانشگاهم برم..یهوزدروترمزگفت دیگه چی!!انقدربی غیرت نشدم که اجازه بدم زنمبره دانشگاه درس بخونه،،گفتم زنت!! نکنه باورت شده واقعازنتم گفت یعنی چی!خب معلومه زنمی بااعصبانیت ازماشین پیاده شدم..درمحکم بستم گفتم بروپی کارت..مرتضی پشت سرم میومدالتماس میکردتا سواربشم ولی من بهش توجهی نمیکردم اونم وقتی دیدبی محلش میکنم گازش گرفت رفت،تمام هیکلم خاک شده بودتودلم چندتافحش نثارش کردم به خودم قول دادم دیگه کاری بهش نداشته باشم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_سیزده
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
مامانم گفت محمود میره سرکار تا خرجی مارو بده..شمابزرگواری کنید تا فقط سقفی بالاسرمون باشه..خانم با پرخاش گفت: لازم نکرده.، پسر چهارمی که از سربازی برگشت میخواهم براش زن بگیرم..اون اتاق رو نیاز دارم..سه روز بهت وقت میدم تا از اینجا برید و گرنه با پسرام طرفی..با این برخورد و حرفهای خانم..مامان که دیگه با تجربه شده و برای خودش پس انداز داشت چند محله پایین تریه اتاق اجاره کرد و یه روز صبح اسباب کشی کردیم و دیگه هیچ وقت خانواده ی بابا رو ندیدیم..سرگذشت من از وقتی که نه ساله بودم شروع میشه..وقتی کلاس سوم بودم یه روز که خسته و کوفته از مدرسه رسیدم خونه دیدم یکی از همسایه ها خونه یماست..سلام کردم و به مامان گفتم ناهار چی داریم؟؟ خیلی گرسنمه..مامان گفت تن ماهی با برنج.،با صدای بلند گفتم آخ جون برنج..من پلو خیلی دوست دارم..خانم همسایه رو به مامان گفت: فعلا ناهار این بچه رو بده بعد بیا که کارت دارم..مامان متعجب گفت: چه کاری؟خانم همسایه گفت: حالا میفهمی..برو غذای مهین رو بیار تا برات تعریف کنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_سیزده
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
اون روز به پیشنهاد محمد برای اولین بار رفتیم جلوی در مدرسه ی دخترونه….من پشت فرمون بودم و با ژست خاصی بین دخترا ویراژ(حرکتی که مرتب به چپ و راست میشه) میدادم..همینطوری که کوچه رو از بین دخترا بالا و پایین میکردیم یه گروه دختر همزمان از در مدرسه اومدند بیرون و سر راه من سبز شدند..با اخم چند تا بوق زدم ولی یکی از اون دخترا که تقریبا قد کوتاهی در حد ۱۵۰بود با صدای بلند گفت:هوووو…چرا الکی بوق میزنی؟؟هوووو توی سرم اکو شد و با خودم گفتم:چی گفت؟؟؟به کی گفت،،،؟؟؟به من؟با اون کلمه انگار از اوج با سر به زمین کوبیده شدم،.بی محابا غریدم:هوووو جد و آبا توعه،بفهم با کی حرف میزنی،؟اون دختر فرمون موتور رو گرفت و با اخم زل زد به چشمهام و گفت:چی گفتی؟یه بار دیگه تکرار کن…همه ایستاده بودند و نگاه میکردند،،تا به حال کسی جرأت نکرده بود باهام اینطوری حرف بزنه،عصبی شدم و گفتم:من هر حرفی رو فقط یه بار میزنم.برو کنار تا از روت رد نشدم…اون دختر که بعدا فهمیدم اسمش سارا هست با قلدری تمام و دست به سینه جلوی موتور ایستاد و بلند گفت:رد شو..رد شو ببینم،.جرأتشو داری خال خالی ….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_سیزده
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
چهار ماه ازاشنایی ماگذشته بودکه امیرامد دیدنم..یادمه روزی که قراربود ببینمش باچه بدبختی رفتم سرقرار مامانم نمیذاشت همش میگفت بابات بیاد،بفهمه تنهارفتی بیرون دادبیدادمیکنه اما من به هرسختی بود رفتم دیدن امیر،نمیتونم ازحس حال اون موقع ام براتون بگم روابرهابودم وخودم روخوشبخت ترین دختردنیامیدونستم،امیرچندتاگل سر و لوازم التحریربرام خریده بود. چند ساعتی پیش هم بودیم بعد برگشت تهران...دوسالی اینجوری گذشت تامن رفتم دبیرستان دیگه احتیاج داشتم یه گوشی برای خودم داشته باشم به بابام گفتم گوشی میخوام انقدربدباهام حرف زدکه ازگفتنش پشیمون شدم چند روزی قهرکردم تا بلاخره بابام راضی شدکه اگراون سال بامعدل۱۸قبول بشمبرام گوشی بخره..بااینکه درسم بدنبود ولی خیلی تلاش کردم تاتونستم با معدل ۱۸ قبول بشم تابابام برام گوشی سیم کارت بخره..البته خواهرام وقتی شنیدن شروع کردن به سرزنش کردن بابام گفتن اشتباه کردی براش گوشی خریدی اگرفردابه بیراهه بره خودت مقصری!!
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_سیزده
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
به پریسا گفتم:منو تو هر دو بدبختیم،.هر کدوم به نوعی،پریسا حرفمو تایید کرد و بعدش خداحافظی کرد و رفت…عصر بهنام اومد خونه و گفت:چرا مادرت نیومده؟؟گفتم:اون بیچاره بخاطر بچه میومد وگرنه تو خونه ی خودش کلی کار داره،بهنام با ذوق گفتم:حالا اونو ولش کن و بیا بشین کارت دارم،.از چند نفر پرسیدم بابت اجاره ی رحم گفتند حتما باید از سلامتی طرف مطمئن باشیم…گفتم:اون که ارره.من نمیتونم بچه امو به هر کسی بسپارم،ولی پولشو از کجا بیاریم،هر کی قبول کنه کلی پول میخواهد…بهنام گفت:پول جور میشه…پیدا کردن طرف مهمه…از فردا هر دو باهم شروع به گشتن کردیم.توی آگهیهای مختلف شماره پیدا میکردیم و زنگ میزدیم،اکثرا پول زیاد میخواستند.بعضیها هم جای خواب و خورد و خوراک…گیج شده بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم؟؟از اون بدتر خانواده ی بهنام بود که توی گوشش میخوندند الهام رو طلاق بدهیه شب وقتی خواهرش بهش زنگ زد و حرفهای خانواده اشو بهش انتقال داد بهنام با جدیت و صدای بلند گفت:من الهام رو دوست دارم….نمیتونم بعد از این همه سال ازش جدا بشم…..اصلا زندگی خودمه و به هیچ کی مربوط نیست……..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5