eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی عماد باشنیدن حرفم زدزیرخنده گفت بروهرکاری میخوای بکن چه جوری میخوای ثابت کنی کارمنه درحالی که من اولین باره دارم تورومیبینم! بروخداروزیت روجای دیگه بده معلوم نیست کجا،میخوای بندازی گردن من،معلوم بود عمادبه این راحتی زیربارنمیره ولی برگ برنده دست من بود..گفتم فکرنکن خیلی زرنگی تونجابت من رولکه دارکردی ومتاسفانه من ازت ناخواسته باردارشدم این‌ رودیگه نمیتونی حاشاکنی باازمایش ثابت میشه حتی اگربخوای بگی من بامیل خودم باهات بودم.مجبوری غلطی روکه کردی گردن بگیری..با این حرفم قیافه ی عماد دیدنی‌شد دستاش مشت کرد..کوبید رو میز گفت مثل سگ دروغ میگی..نمیدونم چرادیدن قیافه اش بااون حال یه کم دلم روخنک میکردگفتم ثابت کردنش کاراسونیه منتظرم باش..ایندفعه باپلیس میام پیشت وازمغازه امدم بیرون ولی ازترسم پشت سرم رونگاه نمیکردم..انقدر تندتندراه رفته بودم که به نفس نفس افتاده بودم.وقتی رسیدم خونه چندساعتی طول کشید تا حالم جا بیاد به اسما زنگ زدم گفتم رفتم دیدن عماداولش باورش نمیشد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... وقتی وارد مطب شدم یه دختر با موهای لایت که نصفش از روسری بیرون ریخته بود و با بینی عملی و لبای پروتزی که یه رژ جیغ قرمز هم زده بود پشت میز خودنمایی میکرد...رفتم جلو سلام کردم، یه نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه جواب سلاممو بده گفت بفرمایید نوبت میخواستید؟ گفتم نه... آقای دکتر اومدن؟ گفت بله تو اتاقشون هستن شما؟با غرور گفتم من همسرشون هستم.هول شده از جاش بلند شد و گفت ببخشید نشناختمتون بفرمایید داخل...منم جوابشو ندادم و رفتم سمت اتاق..آرمین به محض دیدنم از جاش بلند شد و گفت وای چه سوپرایز خوبی... ای کلک آدرس اینجا رو از کجا فهمیدی؟گفتم ما اینیم دیگه..از عمد با صدای بلند میخندیدم که صدام بره بیرون و منشیه بدونه ما چقد باهم خوبیم و خیال برش نداره بیاد زندگیمو خراب کنه. یکم که نشستم مطب شلوغ شد و بیمارا میومدن داخل..منم دیدم حوصلم سر میره گفتم یه سر میرم خونه بابام، کارت تموم شد بیا اونجا دنبالم...بعدش بدون خداحافظی از منشی از مطب زدم بیرون...سر راه یکم شیرینی و خرت و پرت خریدم و رفتم خونه بابام،مامانم وقتی منو با اون همه خرید دید چشماش برق زد و گفت چرا خودتو انداختی تو خرج دختر...گفتم این حرفا رو ول کن، بگو ببینم با سعید حرف زدی؟قبول کرد بریم خواستگاری دختر طلعت خانوم؟مامان خندید و گفت آره از خداشم باشه دختر به اون خوشگلی، چرا از اول به فکر خودم نرسید... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم مریمه ... رامین گفت مریم بریم پایین مامانم اینازودشام میخورن یه فکری به سرم زدیه تونیک تنگ پوشیدم که یه ذره شکمم بزنه بیرون وبتونم بگم باردارم من که دیگه همه چی روتحمل کرده بودم اینم روش رفتم یه تونیک نارنجی جذب داشتم اون روپوشیدم موهامم شونه کردم یه شال انداختم روسرم رفتیم پایین مهساجلوترازمن رفته بودغیرپدرشوهرم رامین کسی نبودشالم روبرداشتم نشستم کنارپدرشوهرم بعدازمرگ مسعودخیلی داغون شده بود..گفت دخترم‌ شماکه عروسی نگرفتیدحداقل یه سفربریدگفتم به رامین مرخصی نمیدن،،روکردبه رامین گفت بابااگربهت مرخصی میدن تایه مشهدبریدتارامین بخوادجواب بده مهساگفت بمیرم برای مسعود، قرار بود بعد از عروسی ماهم آرین روببریم.. زد زیرگریه باگریه اون مادرشوهرمم شروع کردبه گریه کردن رامین گفت اگربخوایمم بریم همه باهم میریم من تنهاجای نمیرم اینم شانس من بودواسه ماه عسل کی دیگه خانوادگی برن!!کلابیخیال سفرشدم میدونستم غیراعصاب خوردی چیزی نداره بلندشدم رفتم توی اشپزخونه کمک مادرشوهرم یه کم سبزی گذاشتم توی جاسبزی ها..بوی ابگوشت بهم میخوردیه حال بدی بهم دست میدادمادررامین متوجه برجستگی شکمم شدگفت مریم چرااینقدرشکمت امده جلومریضی... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... احساس کردم که به خواهرم حسودیم شد چون همچین خواستگاری داشت..ولی بعداً به خودم گفتم پروین به خودت بیا تو نباید به خواهرت حسودی کنی حتما آقا جان بهتر از این پسر رو برای تو در نظر گرفته.. رو  کردم به خواهرم و گفتم  خیلی پسر خوشتیپ و خوشگلی هست  انشالله که مبارکت باشه خلاصه بعد از  حدود نیم ساعت که با هم صحبت می کردن مادرم خواهرم رو صدا کرد که بره و چایی ببره...خواهرم رفت به سمت آشپزخانه و یک سینی چایی ریخت منم دوست داشتم با خواهرم برم پیش مهمونا ولی از مادرم و کتک هایی که بعدش می زد می ترسیدم برای همین تو اتاق موندم وگوشمو چسبوندم به در... خواهرم کاملاً با آرامش چای ریخت و به سمت مهمونهارفت... تمام حرفها زده شد متوجه شدم که از خواهرم خوششون اومده،قرار شد که خواهرم و پسره برن با هم تو حیاط صحبت کنن من هم رفتم جلوی پنجره و نگاهشون کردم خواهرم سرش پایین بود ولی پسره به خواهرم نگاه میکرد و میخندید خوشحال شدم که خواهرم رو  پسندیدن و قراره با هم ازدواج بکنن‌خلاصه بعد از یه کم حرف زدن که من صداشون رو خوب نمی شنیدم رفتن تو و بعد از چند دقیقه هم از خونه خارج شدن بلافاصله از اتاق اومدم بیرون حس کسی رو داشتم که سالها تو زندان بوده و الان آزاد شده ‌بی بی گفت خدا رو شکر خانواده خیلی خوبی هستن وضع مالیشون خیلی خوبه و مطمئنم دخترمونو خوشبخت می کنن.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. ناگفته نمونه که از هدیه دادن و گرفتن خوشم میومد اما از خود شهروز نه..اصلا خوشم نمیومد.هر چقدر من ازش فاصله میگرفتم شهروز حریص تر میشد و بیشتر از قبل کادو و گل میگرفت و توسط واسطه هاش بهم تقدیم میکرد..انگار هر بار هم منتظر بود که برم سمت سطل زباله و پرتش کنم داخلش..تا اینکه یه روز به اصرار یکی از دوستهام که بعدا فهمیدم خودش هم عاشق شهروز بود ، وسوسه شدم تا باهاش قرار بزارم..... راستش میخواستم متقاعدش کنم که بیخیال من بشه چون اصلا ازش خوشم نمیاد..با خودم گفتم میریم سرقرار و طوری برخورد میکنم که قانع بشه من به دردش نمیخورم و بعدش دوستمو بهش پیشنهاد میدم و بهش میگم که این دختر خیلی دوستش داره و عاشقته..شهروز قرار گذاشت اما یهو پیشمون شدم و قبول نکردم و به واسطه ایی که فرستاده بود گفتم نه نمیام..تا چهار بار این موضوع یعنی گذاشتن قرار از سمت شهروز و لغو قرار از سمت من تکرار شد..بار پنجم بالاخره قبول کردم و دو دل با همون دوستم (شادی) رفتیم محلی که قرار گذاشته بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم اونروز داداشم محمد مریض بود و آنا با نگرانی کنارش نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود و دل و دماغی واسه کار کردن نداشت..واسه همین ازم خواست که واسه حاضر کردن تنور بالا خانوم برم خونشون..تو کوچه بودم و داشتم وارد حیاط بالا خانوم میشدم که توران زن همسایه جلومو گرفت و با غیض نگاهی بهم انداخت و گفت؛ شنیدم فلانی اومده خواستگاریت؟ بگو ببینم بله رو دادی؟با بی‌اعتنایی سرم رو تکون دادم و گفتم؛ نه هنوز چیزی نشده.توران پشت چشمی برام نازک کرد و با لحن بدی گفت؛ چیزی هم بشه به ما چه، معلوم نیست پسره رو چجوری تور کردی، کجا دیدیش، چرا همچین آدمی نصیب ما نمیشه.اینارو گفت و از من دور شد،توران، سه تا دختر دم بخت داشت و دخترهاش برعکس ما، همیشه بیرون بودند.بیرون رفتن ننگ بود ولی توران از بس حاضرجواب و بددهن بود که اگه شوهرش هم چیزی میگفت پشت دخترهاش در میمومد به خاطر همین از همسایه‌ها کسی طالب دخترهاش نبود.در حالیکه به حرفها و نگاههای پر از نفرت توران فکر میکردم، ناراحت از حرفش، رفتم خونه‌ی بالا خانم و اجازه گرفتم برا روشن کردن تنور و تنهایی رفتم تو اتاقک... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. داشتم اماده میشدم که گوشی مامانم زنگ خوردبعدازچنددقیقه که قطع کردامدتواتاقم گفت حال مادربزرگم خوب نیست باید با پدرم چندروزی برن شهرستان گفتم کی میریدگفت یکی دوساعت دبگه راه میفتیم واصرارداشت منم باهاشون برم تودوراهی بدی مونده بودم به رضا پیام دادم نمیتونم بیام دیدنت حال مادربزرگم خوب نیست بایدبرم شهرستان انلاین بودگفت میشه خواهش کنم نری اینجوری چندروزی بدون استرس میتونیم همدیگه روببینیم نمیدونم من احمق چرابدون فکرکردن قبول کردم وبه بهانه کلاس رفتن همراه پدرومادرم نرفتم.. البته توخونه تنهانبودم خواهرم پیشم موند و بقیه همون شب با پدرومادرم رفتن شهرستان،وقتی رضا فهمید من نرفتم خیلی خوشحال شدگفت فردا...گفت فرداایسان رو بپیچون تا چند ساعتی بریم دور دور،منم طبق خواسته رضاکلاکلاس بعدظهرم رونرفتم باهاش رفتیم بیرون...خیلی مشتاق بودم بفهمم ماجرای طلابه کجاختم شدتاسوارشدم گفتم بگوببینم چکارکردی... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. خلاصه باکلی بدبختی خودم رسوندم شهر مرتضی دورمیدون منتظرم بودوقتی نداروهمراهم دیدگفت اینوچرااوردی؟!اگرپیش نامادری بابات حرفی بزنه چی..گفتم ندادخترحرف گوش کنیه من بهش بگم حرفی نمیزنه،واقعاهم همین بود ندابااینکه بچه بودولی خیلی باهوش بودشرایط درک میکردهوای منوداشت..سه تای رفتیم خریدوبه سلیقه مرتضی من یه شال خریدم برای نداهم یه جفت دمپای خوشگل خریدم بعدشم رفتیم بستنی خوردیم،کارمون که تموم شدمرتضی گفت..کارمون که تموم شد مرتضی گفت من مغازه کاردارم بریم یه سر بزنیم بعدم برگردیم روستا.‌توراه مغازه ندا بهانه پارک گرفت به مرتضی گفتم ما رو بذارپارک بروکارت انجام بده بیادنبالمون..یک ساعتی توپارک منتظرموندم تامرتضی امدهرکاری میکردم نداازوسیله بازیهادل نمیکند،مرتضی رفت یه کم تنقلات خریددونفری روصندلی نشستیم ..سرگرم حرف زدن شدیم..وقتی برگشتیم روستا هوا تاریک شده بود،به محض اینکه واردحیاط شدیم..مهساامدسمتم گفت:خوش گذشت!ازحرفش جاخوردم گفتم یعنی چی؟گفت خیلی مارمولکی من همیشه به مامانم میگفتم گول ظاهر غلط انداز اینو نخور ولی گوش نمیداد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم شفیقه خانم گفت پس ارثیه ایی به شما نرسید؟مامان گفت: چه ارثیه ایی؟خودش زن و شش تا پسر داشت. دارایش به اونا میرسه نه به ما..شفیقه خانم گفت مگه مهین دخترش نیست؟؟؟ مگه شناسنامه نداره؟؟ مگه تو عقدنامه نداری؟مامان تایید کرد و گفت: همه رو داریم..شفیقه خانم برای مامان توضیح داد که هم مامان و هم من از اموال بابا سهمی داشتیم و میتونیم دنبالش باشیم تا بگیریم مامان متعجب گفت:واقعااا؟من نمیدونستم..الان هم خونه ی آقا اسماعیل رو فروختند و از اینجارفتند..چطوری میتونم پیداشون کنم؟شفیقه خانم گفت: بخواهی محکم دنبالش باشی شاید پیدا کنی اما هم وقتتو میگیره و هم باید هزینه کنی..اصلا اونو ولش کن...مامان گفت: کاش یکی زودتر بهم میگفت تا این دختر این همه سختی نمیکشید..شفیقه خانم گفت: خانواده ات هم چیزی نگفتند..مامان گفت از وقتی از ابراهیم طلاق گرفتم هیچ کدوم از افراد خانواده ام حتی سراغمو نگرفتند..انگار عارشون میاد که من دخترشون هستم..شفیقه خانم گفت ببخشید که ناراحتت کردم،بعدش با چشمهاش به من اشاره کرد و رو به مامان گفت راستی ،چرا مهین هیچ شباهتی به تو نداره؟شبیه کیه؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم موتور رو پرت کردم گوشه ی حیاط و رفتم داخل،مامان متعجب گفت:معین..!تویی..!؟صدای چی بود؟گفتم:اررره منم،.موتور بود.افتاد زمین،مامان از پنجره نگاه کرد و گفت:پس چرا بلندش نکردی؟داره بنزینش میریزه.الان کل حیاط کثیف میشه…با ناراحتی و تشر گفتم:بریزه،.چیکار کنم؟کاشی حیاطه دیگه،باریه دستمال پاک میکنم…صورت من نیست که تا اخر عمر باید همه متلک بندازند..مامان زل زد به چشمهام و گفت:صورتت مگه چشه؟والا من که چیزی نمیبینم…گفتم:همه میبینند الی شما،مامان گفت:مگه مقصر منه که صداتو برای من بلند میکنی؟حق با مامان بود.مقصر اصلی خودم بودم و نباید به مامان پرخاش میکردم..سرمو انداختم پایین و گفتم:ببخشید..نمیدونم چیکار کنم که این جای سوختگی بره،مامان گفت:باور کن چیز خاصی نیست اما اگه میخواهی یه دکتر خوب پیدا کنم و نوبت بگیرم تا بری پیشش،شاید راه درمانی داشته باشه،لحن صدامو مهربون تر کردم و گفتم:اررره مامان.!یه وقت دکتر بگیر..مامان لبخند قشنگی زد و از ته دل گفت:چشم پسرم!.با حرفها و تن صدای مامان اروم شدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. بابام حتی زحمت ندادبه خودش که بگه نظر شیرینم بپرسیم!گفت پسرخوبیه من حرفی ندارم بهشون خبر بده بیان!مامانم گفت درسش چی میشه؟بابام گفت دختر درس میخواد چکار؟اول اخرش باید شوهر کنه بچه بزرگ کنه حالاگیریم دیپلمم گرفت اخرش چی؟حرفهای بابام روکه میشنیدم دوستداشتم سرم روبکوبم به دیوار..مامانم نمیتونست روحرف بابام حرف بزنه گفت باشه من فردا زنگ میزنم به گوهرخانم،دنیاروسرم خراب شده بود انقدر بهم ریخته بودم که تمام بدنم میلرزید پیام دادم به امیرگفتم بیداری؟بعد از چند دقیقه جواب داد اره، خوبی ،نوشتم نه کاش بمیرم..نوشت خدانکنه چی شده..گفتم فردابهت زنگ میزنم شب بخیر،به امیرشب بخیرگفتم ولی تاصبح نتونستم بخوابم..شیفت صبح بودم بابی حوصلگی لباس پوشیدم بدون صبحانه راهی مدرسه شدم..اون روز جسمم سرکلاس بودولی حواسم پیش حرفهای بابام وقتی تعطیل شدم امیرخودش بهم زنگزدگفت ازدیشب خواب خوراک ازمن گرفتی چرا زنگ نزدی؟!دیگه نتونستم تحمل کنم گفتم امیر برام خواستگار آمده.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ بهنام به چشمام زل زد و گفت:چی بگم؟؟؟حالا خودت باهاش حرف بزن ببین قبول میکنه یا نه؟گفتم:باشه.اول خودم تنها صحبت میکنم وقتی قبول کرد میارم تا با تو قرار و مدارهارو ببنده،بهنام گفت:باشه…با خوشحالی سریع گوشیمو برداشتم و بهش پیام دادم:خاله کی مرخص میشه؟جواب داد:فردا..چطورنوشتم:هیچی.همینطوری پرسیدم..دو روز مثل مرغ پرکنده سپری کردم تا بالاخره روز سوم به بهانه ی ملاقات از مادرش ابمیوه گرفتم ،رفتم خونشون،طبق معمول تنها بود ولی خسته و عصبی،با مهربونی سلام کردم و نشستم و گفتم:بنظر خیلی خسته میایی عزیزم،.خسته نباشی،.خدا بهت سلامتی بده…پریسا چشمهاشو بست و دستشو گذاشت روی سرش و با ناله گفت:پدرم در اومده..دارم میمیرم..گفتم:برو یکی دو ساعت استراحت کن،.من مراقب مادرت هستم…گفت:نه نمیشه.تو هم برای خودت خونه و زندگی داری،گفتم:فعلا خونه کاری ندارم.تو برو بخواب،به اصرار من رفت توی اتاق و خوابید…پریسا که خوابش عمیق شد افتادم به جون خونه و شروع به نظافت کردم،میخواستم خودی نشون بدم.همه جارو تمیز کردم و غذا هم پختم…. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5