eitaa logo
جالب است بدانید..
14.9هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
1 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
جاوید هستم ،متولد سال ۵۸...از همون بچگی با بچه های دیگه فرق داشتم... یه بچه ی تخس و گوشه گیری بودم که با هیچ کسی بازی نمیکردم و اگر هم بازی میکردم به یک دقیقه هم نمیکشید که با سر و صورت خونی به بازی خاتمه میدادم....در خونه ایی کاهگلی زندگی میکردیم که موجودات پلیدی داشت،علاوه بر اون پسرا ،یه پسر همسن خودم هم بود که خیلی هوامو داشت و نمیزاشت اتفاقی برام بیفته ......بیشتر با اون بازی میکردم...آبا(مامان)همیشه بهم میگفت:تو مثل مش ننه ایی....مش ننه مادربزرگ پدرم بود،خیلی پیر زن مهربونی بود....از این نظر که شبیه اون بودم خوشحال میشدم چون من مش ننه رو آدم خاصی میدونستم.... من چیزایی از مش ننه دیده بودم که هیچ کسی ندیده بود،یه قدرت خدادادی داشت که به من هم ارث رسیده بود....اون قدرت دیدن ماورا بود....پدرو مادرم همیشه اختلاف داشتند ،انگار اصلا برای هم ساخته نشده بودند....بیشتر اختلافشون سر ننه صنم (مادر،مامانم)بود....آخه ننه صنم همیشه به بابا تیکه مینداخت....همین هم باعث اختلاف بین آبا و آقاجان(پدرم)میشد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌ https://eitaa.com/danayi5 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#سمانه من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…. کودکی خوبی داشتم و توی خانواده ی چهار نفره خوشبخت محسوب میشدیم…. بابا مکانیک بود و مامان خانه دار…..فاصله ی سنی منو داداش (محسن)سه سال بود….محسن بچه ی اول و چون پسر بود عزیز کرده ی مامان…مامان خیلی خیلی پسردوست بود…..اوایل متوجه ی این موضوع نمیشدم اما به مرور که بزرگتر شدم تفاوتهارو حس کردم……بگذریم……سرگذشت من درست از زمانی شروع میشه که وارد ۱۷سالگی شدم…..یه روز تا زنگ مدرسه خورد منو دوستم زینب با بیحالی از روی نیمکت بلند شدیم وکیفمو( کوله )انداختم رو دوش و از مدرسه اومدیم بیرون…خونه ی هر دومون توی یه کوچه بود برای همین همیشه باهم میرفتیم و برمیگشتیم…..مسیر مدرسه تا خونه تقریبا طولانی و فاصله ی زیادی داشت…..همینطوری که قدم زنان حرکت میکردم غرق در افکار خودم بود که با صدای زینب به خودم اومدم…زینب گفت:راستی سمانه!!بعدازظهر میای خونه ی ما تا باهم برای امتحان ریاضی تمرین کنیم؟؟؟خودت که میدونی منو بخاطر اینکه برادر بزرگتر داری نمیزارند بیام خونتون…………. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎https://eitaa.com/danayi5
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. من توی یه خانواده ی پرجمعیت بدنیا اومدم که ۴برادر و ۴خواهر بزرگتر از خودم دارم و آخرین بچه منم…مامان و بابای من زود ازدواج کرده بودند ولی وقتی من بدنیا اومدم تقریبا سن بالا و زمان نوجوونی من اونا مسن شده بودند…سرگذشت من از وقتی شروع میشه که وارد دبیرستان شدم……وقتی کوچیکتر بودم متوجه ی اختلافات مامان و بابا میشدم ولی زیاد خودمو درگیرش نمیکردم از حرفها و دعواهاشون فهمیده بودم که ازدواج مامان با بابا اجباری بوده برای همین دعوا داشتند و مامان هم اصلا کوتاه نمیومد…خونه ی ما از اون خونه های دو طبقه و نصفی بود که من بیشتر وقتمو توی طبقه ی سوم که بالکن بزرگی هم داشت سپری میکردم….تمام خواهر و برادرام ازدواج کردند و من موندم و مامان و بابا…..البته من هم خواستگار داشتم ولی چون درسم خوب بود مامان دلش میخواست درسمو ادامه بدم…. ادامه در پارت بعدی 👇 https://eitaa.com/danayi5
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….یعنی ۵۸سال رو تموم کردم و وارد ۵۹سالگی شدم… مامان سه پسر پشت سر هم بدنیا اورد که سومی من هستم…..بعد از پسرا خدا سه تا دختر هم پشت سر بهش داد…..سرگذشت من از سال ۶۰شروع میشه…زمانیکه ۱۶ساله بودم…زندگی ما از طریق کشاورزی و پرورش چند تا گاو و گوسفند میگذره….وقتی من شانزده ساله بودم داداش بزرگم (تقی) ازدواج کرد و با خانمش داخل یکی از اتاقهای خونه ی ما زندگیشو شروع کرد….داداش دومی (تورج)هم بالافاصله بعداز ازدواج برادر بزرگه با دختر عمو نامزد کرد…..انگار که خیلی وقت بود خاطر خواه دخترعمو شده بود اما به گفته ی مامان آسیاب به نوبت……برای همین صبر کرد تا تقی ازدواج کنه بعد عشق خودشو آشکار کنه..منو خواهرام مجرد بودیم……درست بعداز نامزدی تورج برای اولین خواهرم خواستگار اومد….مامان خوشحال شد و با خنده گفت:انگار بخت همتون یهو داره باز میشه….زود من به شوخی گفتم:آسیاب به نوبت بود پس من چی؟؟مامان اروم زد پشتم و لبخند گفت:نوبت تو هم میشه پسرم،صبور باش….. ادامه در پارت بعدی 👎 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
( روایت از دختر ایران) من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد… دو تا خواهردارم که ازمن بزرگترند….خاطره ایی از مادرم ندارم چون وقتی دو ساله بودم مادر عزیزم فوت میشه…چیز زیادی یادم نمیاداما وقتی چهار ساله شدم و دیدم همه مامان دارند و من ندارم تازه متوجه شدم که احساس دلتنگی که گاهی میود سراغم بخاطر نداشتن مادره…تصاویر مبهم از اون روزها توی ذهنم هست که همش سراغ مامان رو میگرفتم ولی خواهرم جمیله از دلش نمیاد که بهم بگه ما بی مادریم و مادرمون فوت شد…هر وقت با گریه سراغ مامان رو میگرفتم جمیله میگفت رفته مسافرت….وقتی دوستام کنار مادرشون میدیدم بیشتر بی تاب مامان میشدم و مدام از خواهرام در مورد مامان میپرسیدم…یه روز که خیلی بی تاب مامان شده بودم با گریه رفتم سراغ جمیله وبهش گفتم:مامان ما کجاست؟.جمیله طبق معمول گفت:گفتم که رفته مسافرت…با زبون بچگونه ام گفتم:منو چرا نبرده؟؟کی برمیگرده؟؟جمیله شروع به گریه کرد و گفت:نمیدونم!!!من هم مثل تو دلم میخواست باهاش برم ،،اما مارو نبرد……. ادامه در پارت بعدی 👇
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…. ما شش تا خواهر و برادر هستم که من چهارمیم…مثل اکثر خانمهای یزدی سبزه رو و چشمهای درشت و لبهای برجسته ایی دارم. روی هم رفته خوشگل محسوب میشم،…خانواده ایی من تقریبا مذهبی و اکثر خانم‌های دوروبرم معمولا چادری بودند.از همون دوران نوجوونی ساز مخالف با خانواده زدم و چادر سر نکردم و گفتم:من نمیخواهم همه بهم کلاغ سیاه بگند..هر چی خانواده تحت فشارم قرار دادند تا مثل بقیه ی خواهرام و دخترای فامیل چادر سر کنم قبول نکردم که نکردم…گذشت و وارد دبیرستان شدم.محیط دبیرستان خیلی با راهنمایی فرق داشت….دخترای دبیرستان خیلی با کلاس و به روز بودند…یه روز صبح وقتی از خونه اومدم بیرون به تقلید از بقیه ی بچه ها موهامو از مقنعه ام بیرون اوردم و آستین مانتوم بطرف بالا تا کردم و یه آدامس انداختم دهنم و کلاسورمو محکم بغل گرفتم و بسمت مدرسه راه افتادم،خیلی حس خوبی داشتم.حس میکردم بزرگ شدم و همه ی توجه ها بسمت منه….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
الهام متولد سال ۶۷هستم متولد یکی از شهرهای کوچیک ایران که آداب و رسوم خاصی داشتند.... اهالی این شهر به آداب و رسومشون خیلی پابند بودند..این آداب بعضی‌هاشون خیلی خوب و بعضی‌هاشون هم بسیار عجیب بود..وقتی غریبه ایی آداب مارو میشنوه فکر میکنه اغراق میکنیم و همچین چیزی وجود نداره و باور نمیکنند..من وقتی بدنیا اومدم زمستان بسیار سردی بود ،مادرم میگه پوستت اینقدر سفید و نرم بود که فکر میکردم پنبه تو دستمه...من تک فرزندم و بعداز ۱۲سال نازایی مادرم بدنیا اومدم..پدر و مادرم چون عاشق هم بودند و همین عشق باعث شد که بابام ازدواج مجدد نکنه و به پای مامان بمونه تا خدا منو بهشون داد..مادر بزرگم خیلی دعا برای بابا میگرفت تا از مامانم سرد بشه و ازدواج کنه شاید بچه دار بشه..مادرم میگفت:اینقدر با مادرشوهرم دعوا میکردم سر این موضوع که بالاخره قهر کردم و رفتم خونه ی بابام...و طلاق خواستم،اما بابا حاضر به طلاقم نشد..مامان بزرگم خیلی خوشحال شده بود که دعاها کارساز شده و قراره طلاق بگیرند ،چند تا دختر به بابا نشون میده تا ازدواج کنه و بچه دار شه،اما بابام گفته بود من فقط زن خودمو میخواهم بچه هم نمیخواهم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی….. سه تا برادر بزرگتر از خودم دارم و من ته تغاری و تک دختر هستم….راستش من هم عضو این کانال زیبا هستم و وقتی سرگذشت ها رو خوندم ،تصمیم گرفتم سرگذشت پراز فراز و نشیب خودمو تعریف کنیم…تک دختر بودن، مخصوصا بعداز چندتا برادر هم خیلی خوبه و هم یه کم سختیهای خودشو داره..از گذشته بخواهم بگم میتونم به زمانی اشاره کنم که توی پنج سالگی با از دست دادن پدرم یتیم شدم و همین باعث شد بجای اینکه من به مامان بچسبم،مامان شدیدا بهم وابسته بشه…انگار بعداز فوت بابا تنها همدم مامان شده بودم.برادرام بخاطر مخارج خونه و زندگی ،درس رو رها کردند و هر کدوم مشغول کاری شدند و من موندم و مامان…تمام دوران ابتدایی با اینکه مدرسه ام نزدیک بود اما مامان خودش منو تا مدرسه رسوند و ظهر هم اومد دنبالم و برگردوند خونه‌‌..هیچی از نوجوونی و کارهایی که دوستام انجام میدادند متوجه نشدم و بچه ی سر براه و حرف گوش کن خانواده بودم….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‌‌‌داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5 ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. من تو یک خانواده کاملا مذهبی به دنیا اومدم با پدر و مادر مهربونی که حاضر بودن به خاطر بچه هاشون همه زندگیشونو بدن از بچه گیم همیشه تو خونه ما خنده جاری بود ومحبت و کمک به همدیگه حرف اول رو میزد مادرم قبل از ازدواج با بابام نشون کرده پسر دایی بابام بود اما نامزدش همیشه تو جبهه جنگ بود و هر چند وقت یکبار هم دیگه رو میدین اما چون عقد نبودن اجازه نداشتن باهم حتی حرف بزنن تا اینکه سال ۵۹ نامزدش شهید میشه مادر و پدر نامزدش چون مادرم رو خیلی دوست داشتن نمیخواستن مادرم عروس غریبه بشه به بابام پیشنهاد میدن که باهاش ازدواج کنه بابام وقتی از متانت و ایمان مادرم اگاه میشه از خانوادش میخواد که برن خواستگاریش بابام دو ساله بوده که مادرش رو از دست داده بود و زیر دست نامادری بزرگ شده بود خلاصه با اصرار خانوادش رو راضی میکنه اما بعد ازدواجشون آزار و اذیت ها شروع میشه تا اینکه بابا دست مامان رو میگیره و از اون خونه میرن... بابا بیماری قلبی داشت و مادرم سر این موضوع خیلی اذیت میشه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید….. ۳۶ساله و متولد تهران در یه خانواده ی پنج نفره بزرگ شدم…..از وقتی یادم میاد بابا معتاد و مامان با زحمتهای زیاد و با کارگری تو خونه های مردم مارو به دندان میکشید…من بچه ی بزرگ هستم و یه برادر و یه خواهر کوچیکتر از خودم دارم…ما تو یه محله ی فقیر نشین جنوب تهران زندگی میکردیم….کاش اون زمان وزارت بهداشت یا یه فرد دلسوزی پیدا میشد و چند تا ک ا ن د و م به خانواده های معتاد پخش میکرد تا این تعداد بچه که اینده اشون مشخص نبود بدنیا نمیومد…چیزی که از اون زمان و از خونه به یاد دارم فقط دود و بوی تریاک یا رفت و امد چند تا معتاد و هراز گاهی دزد و پلیس و اینها بود و هیچ وقت شادی و مهمونی و یا جشنی رو به خاطره نمیارم..درسته که بابا معتاد بود اما بی وجدان و بی غیرت نبود….گاهی مجبور میشد بخاطر خماریش سرمون عربده بکشه و یا چند تا پس گردنی بزنه ولی وقتی نعشه بود هوامونو داشت….لعنت به این مواد و تریاک که خوشی و‌ناخوشی ما به اون بستگی داشت…. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.. سه تاخواهربودیم یه برادر،من دختر کوچیک خانواده بودم فاصله ی سنی من وخواهربرادرم زیادبودبخاطرهمین خیلی موردتوجه خانواده بودم دوران کودکی خوبی داشتم تابه سن ده سالگی رسیدم یه روزکه داشتم بامامانم ازخریدبرمیگشتم دیدم برای صدیقه خانم،مستاجرجدیدامده..مامانم وصدیقه خانم مثل دوتاخواهربودن خیلی باهم صمیمی بودن ازوسایل مستاجرش میشدفهمیدوضع مالی خیلی خوبی ندارن خونه ی مادوطبقه بودکه طبقه اولش روداداشم زنش زندگی میکردن.طبقه دوم هم خودمون..اون زمان خواهربزرگم ازدواج کرده بودخواهرکوچیکم عقدپسرعمه ام بود..بعدازدوروزازمادرم شنیدم مستاجرصدیقه خانم یه دختربه اسم حلماداره که هم سن سال منه من دختر ارومی بودم که اهل دوست نبودم حتی باهم کلاسی هامم رابطه نداشتم تنهادوستم مادرم خواهرام بودن ازاینکه یه دخترهم سن سال خودم همسایمون شده بودخیلی خوشحال بودم وتورفت امدبامادرم باحلمااشناشدم دوستی ماازهمون دوران شروع شد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر.. کودکی خیلی خوبی داشتم چون باعشق محبت پدرومادرم بزرگ شدم ومیتونم به جرات بگم خیلی هاحسرت زندگی ماروداشتن چون پدرم اوضاع مالیش خیلی خوب بودبه خانوادش بیشترازهرچیزی اهمیت میداد..ما تویه محله ی باکلاس اصفهان زندگی میکردیم ومادرم خاطرحسادت اطرافیان بافامیل خیلی رفت و امد نمیکرد بیشتر بادوستای خانوادگیمون درتماس بودیم.. شایددرسال دوسه بارخاله عمه دایی وعموم رومیدیدیم..دوران کودکی روپشت سرگذاشتم به سن نوجوانی رسیدم باخواهرم افسانه که دوسال ازمن بزرگتربودمیونه ی خوبی داشتم...من فرزندیکی مونده به اخری بودم بعدازمن داداشم مجیدبودومحسن برادربزرگترم که فرزنداول خانواده بوددانشجوی معماری..یادمه۱۴سالم بودکه پدرم بزرگم ((پدرمادرم))فوت کردوبعدازمدتهاماتوجمع فامیل حاضرشدیم میشنیدم هرکس که من رومیدیدمیگفت ماشالله دختردومیه نسرین جون چه بزرگ شده خوشگل!تعریف ازخودم هم نباشه واقعا هم خوشگل بودم چشمای ابی درشتی داشتم که ازپدرم به ارث برده بودم پوستی سفیدوموهای بلندبوری که زیرشال یاروسری به زورپنهانش میکردم ازبس پرپشت بود.. ادامه در پارت بعدی 👇
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم توی خانواده ی پرجمعیت بدنیا اومدم،،، هر چند میدونید که اون قدیما اکثر خانواده ها پرجمعیت بودند مخصوصا خانواده ی من که قدیمی تر هستتند…در حقیقت مادر و پدر من ۴تا پسر و ۵تا دختر داشتند و انگار بعداز بدنیا اومدن آخرین برادرم ،پرونده ی بچه دار شدن رو بسته بودند اما درست زمانیکه مامان وارد ۴۵سالگی میشه بچه ی ته تغاریش که یه پسر ۱۹ ساله و سرباز بود با دوستش با موتور تصادف میکنه و فوت میشه…قسمت دردناکش اونجاست که برادرم از ناحیه ی سر ضربه ی شدیدی میبینه و مغزش متلاشی و در جا فوت میکنه..در عوض خداروشکر به دوستش صدمه ی خاصی وارد نمیشه و چون موتور مال برادر و راننده هم خودش بود پرونده اش سریع بسته میشه و داغش برای همیشه توی دل مامان میمونه…از طرفی همزمان که برادرم فوت کرده بود مامان منو باردار بود اما خبر نداشت…از روزهای کفن ‌‌و دفن و مراسم و عزاداری برادرم خیلی شنیدم که بدترین روزهای خانواده و اقوام نزدیک بود…… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور من ۴تاخواهردارم که بزرگترازخودم هستن و فرزنداخرخانواده ام به دنیاامدن من جریان داره ازاونجایی که خانواده ی پدریم عاشق فرزندپسربودن بخاطربه دنیاامدن خواهرام همیشه مامانم رواذیت میکردن حتی سراین قضیه چندباری مادرم روکتک زدن بهش میگفتن تودخترزایی البته بگم قصه ی زندگیه مادرمم خودش یه روایت شنیدنیه که شایدیه روزی برای ستاره خانم تعریف کردم براتون نوشتن انقدری بدونیدکه خانواده ی مادری من اصالتاترک بودن وقتی پدرم برای کاری میره تبریز عاشق مادرم که ازیه خانواده ی نسبتامرفه بوده میشه جفت خانواده هامخالف این ازدواج بودن میخواستن مادرم روبه زورشوهربدن که پدرم چندروزمونده به عروسی مادرم فراریش میده میرن شهرپدرم وبعدکه خانواده ی مادرم متوجه ی فرارش میشن به ازدواجشون رضایت میدن اماپدربزرگم مادرم روازارث محروم میکنه وبرای همیشه طردش میکنه فقط مادربزرگم بادایی کوچیکم گاهی میومدن به مادرم سرمیزدن میرفتن وهرموقع میومدن باچشم گریون برمیگشتن بخاطرشرایط زندگیه مادرم اخه مادرمن یه دختری بودکه تونازنعمت بزرگ شده بوداماالان تویه روستابا امکانات کم کنار پدرم زندگی میکرده... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم... ۷سال پیش ازدواج کردم ازهمسرم شناخت چندانی نداشتم وبه واسطه ی یه دوست باهم اشناشدیم واین اشنایی به یک ماه نرسیدکه امدن خواستگاری ومن چون درظاهرسیامک روپسندیده بودم..جواب مثبت دادم خیلی دوستش داشتم...بهتره بگم عاشق همسرم بودم وطولی نکشیدتمام مقدمات فراهم شدازدواج کردیم رفتیم سرخونه زندگیمون،،همسرم یه مغازه ی اجاره ای داشت که پوشاک ورزشی میفروخت وزندگی آرومی داشتیم‌ من باخانواده ی سیامک تویه ساختمون ساکن بودیم..مادرشوهرم طبقه ی بالابودن ماهم طبقه ی پایین..کنارهم بودیم اما زندگی مستقلی داشتم..همسرم خیلی مردخوب مهربونی بودوتنهاایرادی که داشت این بود که حال و حوصله ی کار کردن نداشت اوایل زندگیمون فکر میکردم ذوق زندگی مشترک روداره ودلش میخواد همش پیش من باشه ولی به مرور هر چقدرجلوترمیرفتیم میدیدم نه،انگار همش منتظرپول توجیبی پدرشه..این من روعذاب میدادبرای مغازه فروشنده گرفته بودخودش خونه استراحت میکردهرجاهم کم میاوردازپدرش پول میگرفت.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. وقتی من به دنیاآمدم پرستاربه بابام میگه بچتون دختره ایشالله بعدی پسر میشه!!بابام باخندیده میگه من 4تاپسردارم منتظریه دختربودم خوش خبرباشید.مامانم میگفت بابات وقتی به دنیاامدی خیلی خوشحال بودکل بخش روشیرینی پخش کرد..من شده بودم سوگلی بابام..یه کم که بزرگترشدم توخونه خودم باخودم بازی می‌کردم دوستی نداشتم..من تهران به دنیاامدم ولی چون پدربزرگم بخاطردوستش رفته بودقزوین زندگی میکردوعموکوچیکمم برای ادامه تحصیلش رفته بودایتالیا مامجبورشدیم بریم قزوین زندگی کنیم تاتنهانباشن..پدربزرگم معمار مسجد بود کارش خوب بود همه قبولش داشتن..اون زمان پدربزرگم به بابام تواپارتمان خودش یه واحدخونه و یه مغازه دادبودکه مشغول به کاربشه..بابام طلاسازبوداوضاع زندگیمون خوب بود.توفامیل اسم من روگذاشته بودن خانم طلا،،چون تمام دستم وگردنم پرازطلا بودوهمه ی دخترهای فامیل که همبازیم بودن بهم حسادت میکردن..من یه دخترساده بی شیله پیله بودم باکسی کاری نداشتم.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
میخوام زندگی پرفراز ونشیب یکتا رو براتون نگارش کنم شایداشتباهاتش برای خیلی هادرس عبرت بشه قبل ازاینکه زندگینامه روشروع کنم میخوام باخانواده اش اشناتون کنم که متوجه وقایع بعدش بشید.مادریکتاوقتی دوازه سالش بودبه اجبارخانواده اش بامردی ازدواج کردکه اصلا علاقه ای بهش نداشت وپانزده سال ازخودش بزرگتربودبعدازازدواج چندباری قهرمیکنه میادخونه پدرش که طلاق بگیره ولی خانواده اش طلاق روخیلی بدمیدونستن وهردفعه به زوربرش میگردونن همون موقع مادریکتاقسم میخوره بعدازمرگ پدرش طلاق بگیره سالهامیگذره مادرش بچه دارنمیشده وهمه مشکل روازمادرش میدونستن ومادرمم باورش میشه که مشکل ازخودشه وقتی مادرم بیست سالش میشه پدرش فوت میکنه ومادرم تصمیمش برای جداشدن روعملی میکنه پادرمیونی دیگران هم فایده نداشته وهرچقدرشوهرش التماس میکنه که ازتصمیمش کوتاه بیادقبول نمیکنه اون مردواقعامادرم رودوستداشت ولی مادرم چون خودش علاقه ای بهش نداشته علی رغم مخالفت همه جدامیشه وچون فکرمیکرده مشکل داره ونمیتونه بچه داربشه دنبال مردی برای ازدواج میگشته که بچه داشته باشه... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران بااینکه گفتن یه سری چیزهابرام خیلی سخت بوداماتصمیم گرفتم داستان زندگیم روبراتون تعریف کنم شایدتلنگری برای خیلی هاباشه.. اسمم بهنام۳تاخواهر و۴تابرادر دارم. تو یه خانواده شلوغ به دنیاامدم که پدرم کشاورز بود مادرم خانه دار ازخوبی هر دو تاشون هرچی بگم کم گفتم..پدرومادرم تمام تلاششون رو میکردن که ما تو ناز نعمت زندگی کنیم بتونیم درسمون رو بخونیم تابرای خودمون کسی بشیم ولی پدرم از کشاورزی درامد زیادی نداشت. نمیتونست تمام خواسته های ماروتامین کنه...البته بگم من ازهمون بچگی ادم پرتوقعی بودم به کم راضی نبودم..یادمه هرموقع مادرم ابگوشت میذاشت.. باید بیشتر گوشت غذاروبه من میدادوگرنه قهرمیکردم لب به غذا نمیزدم یا اگرسالی یکی دو بار خرید میبردمون من رو گرونترچیزهادست میذاشتم مجبورش میکردم همون رو برام بخره گاهی پولش کم میومد.نمیتونست برای بقیه چیزی بخره چندباری هم سرهمین اخلاقم کتک خوردم امابازم کار خودم رو میکردم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من سحرمتولد یکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. من توی یه خانواده ی پنج نفره بدنیا اومدم و‌بزرگ شدم..اگه بخواهیم ترتیب بگم بعد از برادرم علی من بدنیا اومدم و بعداز من خواهرم ساناز که دو سال از من کوچیکتر بود..خانواده ی من مذهبی و خیلی خیلی تعصبی هستند بطوریکه آبرو براشون حرف اول و آخر رو میزنه..دوران کودکیم خیلی خوب یادم نمیاد…فقط میدونم که خیلی سخت بود و حتی اجازه نداشتیم بلوز و شلواربپوشیم چون بابا تاکید میکرد حتما دامن یا پیراهن بلندی هم همراه شلوار تنمون باشه…دوران مدرسه رو از ترس بابا و علی دست از پا خطا نکردم و سرمو انداختم پایین و میرفتم مدرسه و بعدش مستقیم بدون اینکه اطرافمو نگاه کنم برمیگشتم خونه،اوایل علی بود که منو ساناز رو‌ تا مدرسه میرسوند و دوباره برمیگردوند اما از وقتی دیپلم گرفت و رفت سرکار و مشغول کار شد،مامان سعی میکرد چند روز در میون مارو همراهیمون کنه،زندگی ما به همین منوال گذشت تا من دیپلم گرفتم.از اونجایی که بابا تعصبات خودشو داشت اجازه نداد کنکور شرکت کنم و دانشگاه برم برای همین من شدم دختر دیپلمه ی خانه نشین…. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان متولد۱۳۶۸هستم.. تویه خانواده ۸نفره بزرگ شدم که دوتاخواهردارم وسه تابرادر..پدرم شغلش ازاد بود وکنارمغازه ی خواربارفروشی معامله ملک وزمین هم انجام میداد..مادرم یه زن خانه داربود..من دخترباهوش وزرنگی بودم..وبخاطر قدبلند وهیکل درشتی که داشتم همه فکرمیکردن ازخواهرهای دیگه ام بزرگترهستم وازهمون سوم راهنمایی خواستگار زیاد داشتم..ولی توخانواده ما رسم نبود دختر کوچیکتر رو شوهر بدن ودخترهای بزرگتر بمونن وهروقت برای من خواستگارمیومد سیماوشیرین بدشون میومدمیگفتن تومقصری که ماخواستگارنداریم!!وسرهمین موضوع میونه خوبی بامن نداشتن..دوسالی گذشت ومن سال دوم دبیرستان بودم که خواهربزرگم سیماباپسرخاله ام ازدواج کرد..خونه ی مایه حیاط بزرگ ویلایی بودکه باتوافق شوهرخاله ام وبابام قرار شد عروسی رو تو خونه ما برگزار کنن.‌.یادمه تاریخ عروسیه سیما دو روز بعد از اخرین امتحان من بود..ومن اون روز با کلی التماس تونستم رضایت مادرم رو بگیرم که بذاره برم ارایشگاه یه کم به خودم برسم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران ازوقتی یادمیادصبح زودبایدبه اجبارمادرم بیدار میشدم تمام کارهای خونه انجام میدادم انقدرکوچیک بودم که وزن جارو برام سنگین بود نفسم بندمی اومد.سه تاخواهربرادرداشتم ومن بچه اخری خانوادبودم پدرم توشش ماهگی من بخاطرسرطان مرده بود..ما توخونه ای که دولت بهمون دادبودزندگی میکردیم یه حیاط بزرگ بودباچندتااتاق که توهراتاق یه خانواده زندگی میکردوهمشون تو شهرداری کارمیکردن..پدر منم توشهرداری کارمیکردواوضاع مالی خوبی داشته مادرمن یه زن قدبلندباچشمهای ابی و موهای بلوندداشت که همیشه بایه لچک موهاش رومیبست اون روزهانگاه های زنهای همسایه که با نفرت به ماومادرم نگاه میکردن رونمیفهمیدم..تا اینکه یه روزخانم واحدی که بامامانم رابطه خوبی داشت امدخونمون به مامانم گفت مریم جان توخیلی جوانی وزیبازنهای اینجا ناراحتن تو بیوه هستی وممکنه زیرپای شوهراشون بشینی دست خودشون نیست دیدخوبی ندارن بهترزودتر شوهرکنی.. مامانم خودش روجمع جورکردگفت کی میادمن رو با چهار تا بچه بگیره..... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم هوراست تویه خانواده ی نسبتاشلوغ به دنیاامدم که دخترچهارم خانواده بودم دوتاخواهریه برادربزرگترازخودم داشتم یه خواهر برادر کوچکتر از خودم داشتم،پدرم یه کارگرساده ساختمان بودمادرمم خانه دار،به سختی زندگی رومیگذروندیم اوضاع مالی خوبی نداشتیم پدرم تمام تلاشش رومیکردکه شکم ماروسیرکنه اماخب درامدش خیلی زیادنبود..من ازهمون بچگی خیلی کمبودهاروتوزندگیم تجربه کردم..همیشه درحسرت یه لباس یاکفش نوبودم امابرام نمیخریدن چون پول نداشتن مجبوربودم لباسهای کهنه ی خواهرام روبپوشم که گاهی چندسایزبهم بزرگ بودن..درکل دوران کودکی سختی داشتیم تاکم کم بزرگ شدم،،بچه ی درس خونی بودم همیشه جز شاگرد زرنگهای مدرسه بودم وتنهادلخوشیم جایزه ای بودکه مدیریامعلم مدرسه بهم میدادن..البته اینم بگم خونه ی مانزدیک مادربزرگم بود..اوضاع پدربزرگم بدنبودامامادرم همیشه پیششون ابروداری میکردازمشکلات زندگیش چیززیادی بهشون نمیگفت،،من باخاله کوچیکم تفاوت سنی زیادی نداشتم..خاله ام دوسال ازمن بزرگتربود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم یه خواهر از خودم کوچیک تردارم،ودوتابرادرازخودم بزرگتر،ماتوی یه شهرکوچیک جنوبی زندگی میکردیم پدرم مغازه داربودومادرم یه زن مهربون خانه دار..ازمادرم چیز زیادی به یادندارم چون تمام خاطراتم بامادرم برمیگرده به زمان کودکیم که۴سال بیشترنداشتم،من مادرم رورسرزایمان خواهرکوچیکم ازدست دادم وسرپرستیه ماروعمه ام برعهده گرفت، عمه من یه زن۴۲ساله بودکه خیلی مهربون ودلسوزبود..سنی نداشت ولی انقدرسختی کشیده بودکه پیرترازسنش نشون میداد.. عمه ام دیرازدواج کرده بودوخودش دوتادخترداشت که ازمن بزرگتربودن،ما بعد از مرگ مادرم دوسالی پیش عمه ام توی روستازندگی میکردیم که جزبهترین سالهای زندگیمون بود.بعداز دوسال بابام امد دنبالمون به عمه ام گفت نگران بچه هانباش یکی قراربیادخونه وکارهای بچه هاروانجام بده وبه امورات خونه برسه..عمه ام بااینکه زیادراضی نبودولی دیگه توان نگهداری ازماروهم نداشت رضایت دادماباپدرم برگردیم..وقتی برگشتیم خونه متوجه شدیم کسی که کارهای خونه روانجام میده یه خانمیه که خودش یه دختر۱۳داره واسمش بانوست.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی باپوستی سبزه که برخلاف پوستم چشمهای خیلی قشنگی داشتم به رنگ دریا، هرجامیرفتم ازرنگ چشمام تعریف میکردن..من تویه خانواده تقریبا پرجمعیت به دنیاامدم که دوتاخواهروسه تابردار داشتم،یکی ازخواهرم ازدواج کرده بودوساکن شیرازبودونجمه دوسال ازمن بزرگتربودرشته ی پزشکی میخوند.برادرهامم ازمن بزرگتربودن وتحصیلات عالیه داشتن بشیربرادربزرگم باخانمش المان زندگی میکردولی صابرومصطفی تقریبا تومحله ی ما خونه داشتن بهمون نزدیک بودن صابر دامپزشک بودومصطفی داروسازی خونده بود داروخونه داشت وهردوتاشون زندگی مستقلی داشتن..خداروشکر خانواده ی من از نظر مالی شرایط خوبی داشتن،من مادرم رو وقتی ۹سالم بود از دست داده بودم وپدرم برام هم مادربود هرپدر خیلی بهش وابسته بودم ودوستش داشتم ولی انگار زندگی بامن سرجنگ داشت ومتاسفانه وقتی دیپلمم روگرفتم پدرم روهم براثرسرطان ریه ازدست دادم.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست..‌ میخوام داستان زندگی پر فراز و نشیبمو براتون بگم، تو یه خانواده پنج نفره به دنیا اومدم، من بچه آخر و به قولی ته تغاری بودم، قبل من دوتا داداشام بودن که هم شیر بودن و فقط یک سال باهم تفاوت سنی داشتن ..منم ۲۳ سالم بود، از سن ۱۸ سالگی بخاطر بر و رویی که داشتم خواستگارای زیادی برام میومد ولی هرکدومو به یه دلیلی رد میکردم... بابامم مخالف ازدواج من بود میگفت سنت کمه بهتره بشینی درستو بخونی..یه جورایی روشن فکر بود اما من واقعا به درس خوندن علاقه نداشتم و همیشه خدا نمره هام افتضاح میشد... نه اینکه باهوش نباشما.. کلا درس نمیخوندم، به زور خودمو به ده میرسوندم...از درس و مدرسه متنفر بودم... بیشتر دلم میخواست ازدواج کنم ولی اون کیس مناسبم پیدا نمیشد که تمام معیارهای منو داشته باشه..بعد از اینکه دیپلم گرفتم دیگه درسمو ادامه ندادم و نشستم ور دل مامانم... بعد یه مدت زن داییم منو برای داداشش که از قضا دکتر عمومی بود خواستگاری کرد..من همون اول بهشون گفتم من بی سواد چه به دکتر..اما زن داییم گفت داداشش فقط خوشگلی و پاکی براش مهمه و دوست نداره زنش درس بخونه میخواد خونه دار باشه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5