#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_سی_هفت
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
عمادکه عصبانی شده بودگفت حرف دهنت رو بفهم ازبوق سگ تاشب بخاطر تو این زندگی دارم جون میکنم شبم که میام باید رفتارهای سرد خانم وحرفهای صد من یه غازش روتحمل کنم..گفتم خیلی زحمت میکشی ولی بهتره بگی دنبال خانم بازی هستم اون با خواهر زنداداشم..از حرفم چشماش گرد شده بود گفت چی میگی..گفتم خودم دیدم ماشین روتوکوچه پارک کردی زینب ازش پیاده شد امد سمت خونه،گفت خلاف که نکردم توراه سوارش کردم دیر وقت بود باخودم اوردمش چراحرف درمیاری..خلاصه هرچی گفتم عماد زیر بار نرفت که نرفت.. میگفت تهمت نزن ونتونستم چیزی روثابت کنم..بااینکه مثل روز برام روشن بودکه عمادبازینب رابطه داری ولی نمیتونستم ثابتش کنم و مجبور بودم فعلاسکوت کنم..یه روز سر زده داداشم و پریسا امدن دیدنم کلی برای خودم فهام کادو وسیله اورده بودن..اون روز پریساگفت امید از نجمه خواستگاری کرده وقرار به زودی نامزد کنن..شاید بهترین خبری بودکه بعد از مدتها شنیده بودم..برای نجمه خوشحال بودم چونامیدیه مردواقعی بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_سی_هفت
سلام اسمم لیلاست...
به حرفش حس خوبی نداشتم چون میدونستم دروغ میگه ، اما چکار میکردم چاره ای نداشتم جز اینکه باور کنم بهش گفتم بذار برم لباسی که برای فردا شب خریدم و بیارم نشونت بدم..آرمین که دید دلخوریم رفع شده گفت باشه برو بیار منم زودی پاشدم رفتم تو اتاق لباسو از کاورش در اوردم و بردم نشون آرمین دادم، اونم گفت خب میپوشیدی تو تنت ببینم.. گفتم نه دیگه بذار واسه فردا شب..آرمین با دقت لباس رو بررسی میکرد و گفت نه سلیقه تم خوبه، مطمئنم فردا شب از عروسم خوشگل تر به نظر میرسی.. از هندونه هایی که میذاشت زیر بغلم حالم بهم میخورد، احساس میکردم همش داره نقش بازی میکنه و حرفاش از ته دلش نیست!لباسو دستم داد و خودشم از جاش بلند شد و گفت خب دیگه من برم بخوابم فردا باید زودتر برم..منم چون حوصلشو نداشتم خوشحال شدم که زودتر از جلو چشمام محو میشه..آرمین که رفت خوابید، منم وسایلای روی میز رو داشتم جمع میکردم که چشمم افتاد به گوشی آرمین....گوشیشو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه، تو حیاط خلوت مشغول رمز زدن بودم، هر رمزی میزدم باز نمیشد، آخرش گوشیش قفل کرد بس که پین اشتباه زدم..یهو دیدم صدای آرمین میاد که صدام میزنه..منم گوشیو انداختم تو یکی از گلدونا و بدو بدو رفتم تو هال گفتم بله...گفت تو گوشی منو ندیدی؟ دل تو دلم نبود که یه موقع زنگ نزنه به گوشیش اونوقت صداش بیاد و پیداش کنه..مطمئنا میفهمه کار من بوده..
از استرس زیاد کف دستام عرق کرده بود..آرمین مرتب به گوشیش زنگ میزد و زیر لب میگفت لامصب حتما رو سایلنته..بعد نیم ساعت که دید گوشیش پیدا نمیشه ناامید رفت خوابید، منم حسابی دلم خنک شد..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_سی_هفت
سلام اسمم مریمه ...
باگریه مهسامادرشوهرمم زدزیرگریه مثلا امده بودسربزنه!!مهسا رفت نشست رومبل روبه روی رامین گفت راستی اقاارمین اسمش روچی میخوایدبذارید..رامین گفت چندتااسم بامریم ازقبل انتخاب کردیم تاببینم چی میشه..مهسا گفت کاش اسمش روبذاری مسعودبه یادبرادرت یه نگاهی به مادرشوهرم کردگفت یابذاریدسهراب به یاد پدرت!! مادرشوهرم گفت نه بذاریدمسعوداون پسرم جوان مرگ شد اسم اون روبذارید روش من فقط نگاه رامین میکردم ازعصبانیت پتوروفشارمیدادم..بعدازپیشنهادمهسابرای گذاشتن اسم مسعودروی پسرم
فقط نگاه رامین میکردم پتوروفشارمیدادم ازحرصم منتظربودم ببینم رامین چی میگه
مامانم پیش دستی کردگفت خدارحمت کنه جفتشون رو روحشون شادمطمئنایادوخاطرشون همیشه باهمه ماهست ولی مهساجان صبح اقارامین رفتن برای گل پسرشون شناسنامه گرفتن واسمشم گذاشتن رایان البته پیشنهادمریم بودواقارامین چون عاشق همسروپسرش هست احترام گذاشت به نظرمریم جون ورفت به همین اسم براش شناسنامه گرفت...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_سی_هفت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
حشمت و کشید تو و در رو بست و گفت پسر بی آبرو برای چی اومدی و داد و هوار می کنی من جنازه ی دخترمم به تو نمیدم حشمت گفت ولی دخترت راضیه برین از دختر خودتون بپرسید ببینید که آیا به من علاقه داره یا نه به حرف شما نیست که منو پروین همدیگرو دوست داریم و میخوایم که با هم ازدواج کنیم ...یه لحظه دیدم که آقام نشست روی زمین و دستشو گذاشت روی قلبش ..مادرم دوید سمت آقام و گفت چی شد برید یه لیوان آب براش بیارین داداشم از گوش حشمت گرفت انداختش بیرون..گفت یه بار دیگه این طرفا ببینمت تقاص ریختن خونت پای خودته.. حشمتم داد میزد من باز هم برمیگردم..داداشم درو بست اومد نشست پیش آقام گفت آقا شما چرا اینقدر به هم ریختی ما که میدونیم این مردیکه دروغ میگه..مامانم شروع کرده بود به گریه کردن و میگفت روم سیاه اگر من مخفی کاری نمی کردم کار به اینجا نمی رسید..داداشم گفت جریان چیه و مادرم تمام جریان رو به جز اون قسمتش که گفته بود دختر خودت گفته بیایم خواستگاری..مو به مو تعریف کرد داداشم عصبانی شد و دوید سمت خونه من که دیدم داره میاد به طرفم..رفتم داخل اتاق و اتاق رو از پشت قفل کردم تا به حال یادم نمیومد که تو خونه ی ما کسی بلند حرف زده باشه چه برسه به جنگ و دعوا و کتک کاری ..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_سی_هفت
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
شهروز بازم حرفهاشو تکرار کرد و به قاضی گفت:من عاشقشم.توی هرشرایطی باشه من میخوامش.اگه بهش بد کردم دلیلش فقط همینه که میخواهم مال خودم باشه.هیچ وقت اون لحظه روفراموش نمیکنم…لحظه ایی که از من خواستند صورتمو باز کنم تا شهروز ببینه…تا صورتمو باز کردم و چشم شهروز بهم افتاد حالت تهوع گرفت و عق زد… در حال عق زدن مرتب میگفت:غلط کردم.توروخدا ریحانه منو ببخش..گ…خوردم.سکوت کرده بودم…وقتی حرفهای شهروز تموم شدم بلند جیغ کشیدم:من فقط قصاص میخواهم..قصااااااص…خلاصه تلاشهای وکیل شهروز برای اثبات کردن مشکل روانیش نتیجه نداد و به قصاص محکوم شد.طبق این حکم باید یه چشم و یه گوش و دو تا از انگشتهاشو ازش میگرفتند،،درسته شبیه وضعیت من،بعد از داداگاهی با مامان رفتم خونه اش تا چند عمل زیبایی انجام بدم….عملهای زیادی روی صورتم انجام شد و از اون حالت اولیه خیلی بهتر شدم ولی برای چشمم هیج راهی وجود نداشت..تنها نقطه ی مثبت این اتفاق این بود که مامان و بابا بخاطر من کنار هم قرار گرفتند...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_سی_هفت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم..
پیرزنهای همسایه که به خونهی خانوم رفت و آمد داشتند مدام منو براندازمیکردند و میگفتند میخوره بچهاش دختر باشه ولی حرفهاشون برام مهم نبود.. و تو خیالاتم هم اسم دختر و هم اسم پسر انتخاب میکردم.حسین زنگهاش بیشتر شده بود ولی بازم خانوم به من مجال نمیداد و خودش میرفت که صحبت کنه.یه روز پسرعمهی حسین خبر آورد که حسین زنگ زده،خانوم طبق معمول با عجله رفت ولی این دفعه خیلی زود و با ناراحتی برگشت و گفت؛ انگاری من دروغ دارم بگم میگه ترلان خودش بیاد من حالش رو بپرسم با خوشحالی دمپایی پوشیدم و دویدم خونه عمه خانم..وقتی فهمیدم که حسین گفته که میخواد با من صحبت کنه کلی ذوق کردم.آخه از ترس مادرش هیچوقت جرات نداشت که با منم صحبت کنه..انگاری ایندفعه به خاطر بارداریم نگران شده بود،با خوشحالی چارقد رو سر کردم و به سمت خونهی عمهخانوم پرواز کردم..چند کلمه با حسین حرف زدم و سریع قطع کرد،با دلتنگی بیشتر برگشتم خونه،دیگه از نبود حسین کلافه شده بودم و تنها دلخوشیم این بود که آنا هرازگاهی حاملگی منو بهونه میکرد و بهم سر میزد..ولی مجبور بودیم که پیش مادرشوهرم باشیم و اگه دوتایی میرفتیم تو اتاق، حرف میشد و خانوم صدتا هم میذاشت روش و پشت سر من به حسین از من بد میگفت....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_سی_هفت
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
رضا گفت من دارم پدرمیشم بایدحواسم بیشتربه زندگیم باشه،داشتم دیوانه میشدم گفتم زندگی تومهم امازندگی من که به فنارفته مهم نیست..گفت اتفاق خاصی نیفتاده من که زوری باهات نبودم خودت راضی بودی دیگه گله نداره،همون موقع شاگردش امدرضابه بهانه خریدنون فرستادش بیرون به من گفت حالاکه همه چی رومیدونی لطفادیگه اینجانیابروبرای همیشه..دوستندارم دیگه ببینمت اینجامحل کارم کسبه برام حرف حدیث درست میکنن،نذاشتم حرفش تموم بشه دادزدم اهان الان دیگه یرات حرف حدیث درست میکنن اون موقع که التماسم میکردی بیام تابه خواسته ات برسی کسی حرف حدیث درست نمیکرد،رضا که کلافه شده بود دستم گرفت هولم دادسمت در ورودی گفت برودیگه چی ازجونم میخوای اقا نمیخوام دیگه باهات باشم زوره،توخودتم کرم داشتی اگرخراب نبودی کاربه اینجانمیکشیداصلاوجودتوباعث شدمشکلات من باپروین چندبرابربشه..خودت نگه میداشتی تااین همه بلاسرت نیاد....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_سی_هفت
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
خلاصه مرتضی کلی تهدیدم کرد که اگر با نیما باشی نمیذارم آب خوش از گلوی نه تو و نه اون نیما پایین بره ،ولی من گفتم تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی و مرتضی بیشتر عصبانی شد به سمتم هجوم آورد و گفت تو الان که برای خودم شدی ،میفهمی که چه غلطی می تونم انجام بدم ،مثل بید میلرزید از ترس بی آبرو شدن ،از ترس اینکه مرتضی یه بلایی سرم بیاره و نتونم حتی توروی پدرم دیگه نگاه کنم ،به خدا توکل کردم و زیر لب فقط اسم خدا رو صدا میزدم که یکدفعه در خونه به صدا درآمد و مرتضی هول شد و سریع از اتاق زدم بیرون و گفت هر کسی بود بگو آمده بودم دنبال تو چون بابات منو فرستاده بوده،چادری به سرم انداختم و سریع رفتم در رو باز کردم ولی پشت در مهسا بود که من رو به داخل هل داد و گفت مرتضی کجاست و شروع کرد به داد و بیداد کردن ،هرچی به مهسا میگفتم چی شده جوابی نمیداد فقط میگفت وای به حالت اگر با مرتضی..یکدفعه مرتضی آمد داخل حیاط گفت مهسا چی شده عشقم ،چرا داد وبیداد میکنی گفت مرتضی تو اینجا چکار می کنی..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_سی_هفت
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
اون روز هم اومد و تا منو همراه زهرا دید کنار دیوار ایستاد تا مثلا دوستم متوجه نشه.،منم زیاد نگاهش نکردم اما یهو زهرا گفت: عه،انگار اون پسره با تو کار داره.گفتم نه نه.،زهرا گفت میدونم باهم دوستید. چند بار دیدمتون..با این حرفش مجبور شدم و اعتراف کردم و گفتم اررره،چند وقته باهم دوستیم.،ولی بخدا قراره بیاد خواستگاری..زهرا گفت: چرا قسم میخوری؟؟چه خوب که میخواهد بیاد آخه دوست پسرا هیچ وقت پا پیش نمیزارند.حالا بعدا مفصل حرف میزنیم.من برم که تو به دوست پسرت برسی..زهرا و سایلشو گرفت و جلوتر از من حرکت کرد تا امیرحسین بیاد کنار من خیلی احتیاط میکردیم ولی نمیدونم زهرا این موضوع رو از کجا میدونست.؟گذشت و منو زهرا با هم صمیمی شدیم و حتی دبیرستان هم با هم ثبت نام کردیم تا توی یه کلاس باشیم.کم کم با زهرا درد و دل کردم البته زهرا هم در مورد مشکلات خانوادگیش با من حرف میزد ولی همیشه میگفت که هیچ رازی نداره..با وجود زهرا اعتماد بنفس گرفتم ورفته رفته دوستهای بیشتری پیدا کردم اما همچنان با زهرا صمیمی و فابریک ..ناب) بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_سی_هفت
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
اول حرفی نزدم ولی وقتی دومین پک رو زدم و رفتم هوا،، گفتم:هر جوری که صلاحه…هر پنج نفر توی عالم هپلوت بودیم و با صدای زیاد موزیک،،جیغ و داد میکردیم و بلند بلند میخندیدیم..اولین تجربه ی مسافرت مختلط و مجردیم بود و بواسطه ی سیگاری که معلوم نبود داخلش چیه، بهترین حال دنیارو داشتم….مدام باهم شوخی میکردم و میخندیدیم..(درسته که مسافرت با همسن و ساله خودت بیشتر خوش میگذره اما زمانی خوبه که سالم باشه نه بامواد.)جاده خلوت بود و با سرعتی که ما میرفتیم سه ساعت رسیدیم.یه ویلا ی ارزون قیمت اجازه و اونجا اتراق کردیم.محمد اومد پیشم و گفت:معین..ما یه فکری کردیم..گفتم:برای چی؟چه فکری،گفت:الان دخترا با سارا حرف زدند..سارا موافقه که با تو دوست بشه..گفتم:مگه تا حالا دشمن بود.گفت:خودتو به اون راه نزن.منظورم دوست دخترت باشه.ما همه باهم به قصد ازدواج دوستیم تو هم با سارا دوست شو،.وقتی بزرگتر شدید باهم ازدواج کنید….
با توجه به مصرف مواد توی مسیر و مشروبی که بعد از شام خورده بودم قبول کردم..محمد دست منو گرفت و داخل ساختمون شدیم..بچه ها تا منو دیدند بلند گفتند:سارا هم قبول کرد،به این طریق دوستی ورابطه بین منو و سارا شکل گرفت…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_سی_هفت
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
وقتی به ابوالفضل گفتم خاله اش چی گفته..باکمال پروای گفت خب ببرتحویل بده،گفتم یعنی چی!؟اگراین دستمال کوفتی امشب تحویل ندم هزارجورحرف برام درمیارن!ابوالفضل خیلی خسته بودگفت برو دستمال بیار،وقتی بهش دادمش رفت به چاقو اوردوخیلی یهویی کشیدش به کمرم سوزشش انقدر زیاد بودکه فکرکردم به تیکه ازکمرم بریده دادزدم وحشی چکارمیکنی!؟گفت مگه نمیخوای دست ازسرت بردارن برگرد،انقدر عوضی بودکه ازخودش مایه نذاشت خون کمرم منو زد روش وهمون شب اون دستمال لعنتی تحویل خالش دادم خیالم راحت شد..نمیدونم شاید دوستان دیگه ای هم باشن که ازجشن عروسیشون لذت نبرده باشن ولی من از اون سه روز بزن برقص شادی هیچ لذتی نبردم..وبجزاسترس اعصاب خوردی چیزی نداشتم،فرداصبحش خواهرم برام صبحانه اورد باابوالفضل داشتیم صبحانه میخوردیم که یکی ازخواهراش امدپایین گفت چقدر نمک نشناسید این همه ما زحمت کشیدیم انوقت خودتون دو تا دارید کوفت میکنید یه تعارف نکنید..ابوالفضل گفت مافکرکردیم خوابیدبرو بگو بقیه ام بیان....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_سی_هفت
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
رفتیم دکتر و سونوگرافی انجام شد و دکتر گفت:همه چی عالیییه و بچه دختره،…وای که از خوشحالی چشمهام پراز اشک شد…. پریسا رو بوسیدم و برای نگهداری از بچه ام ازش تشکر کردم و زود زنگ زدم به بهنام و با بغض گفتم:بهنام..بچه دختره…بهنام خوشحال شد و گفت:حالشون چطوره؟؟توی دلم گفتم:حالشون؟آخه پریسا با تو چه نسبتی داره که هر بار به بهانه ایی حالشو میپرسی ؟؟اما چون نمیخواستم خوشحالی اون روز رو تلخ کنم ،، نفسی عمیق کشیدم و گفتم:هر دوخوبند.باهم میریم تا برای بچه لباس بخریم…بهنام گفت:باشه برات پول میزنم…بسمت بازار حرکت کردیم،.وظیفه ی خانواده ام بود تا سیسمونی بخرند ولی چون بچه توی شکممن نبود قبول نداشتند که بچه ی من باشه…حساس شده بودم و حس میکردم هیچ کی منو دوست نداره،.خرید تموم شد و پریسا رو برگردوندم خونشون و ناهار و شامشو اماده کردم و زودتر از همیشه برگشتم خونه،تصمیم داشتم دیگه بهنام رو به اونخونه نکشم.رسیدم خونه و دیدم بهنام خونه است..تا منو دید متعجب گفت:کجا بودی؟؟اگه زنگ نزدی بیام دنبالت.،گفتم:نیازی نبود،خودم میتونم برگردم..خواستم لباسهارو یکی یکی نشونش بدم که گفت:من یه کم خسته ام ،میرم توی اتاق استراحت کنم.شام حاضر شد صدام کن…………
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5