#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_چهل_پنج
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
خونه و زندگی فقیرانه بود…بالافاصله خوابیدیم چون خسته بودیم…وقتی بیدار شدم رضا نبود…استرس گرفتم مثل بچه ایی شده بودم که وابسته به مادر باشه و نبود مادرش باعث ترس و استرسش میشه..،از اتاق رفتم بیرون و دیدم رضا با اهل خونه در حال خوردن صبحونه هست…تا منو دیدند تعارف کردند و من هم با خجالت رفتم کنارشون…یه خانم جوون و سبزه رو و با نمک که بی حجاب هم بود کنار رضا نشسته بود…سرانگشتهاش نسبت به بقیه ی قسمتهای بدنش سیاهتر بود…اون خانم با لبخند بین خودش و رضا برام جا باز کرد و من هم نشستم،از اون خانم اصلا خوشم نیومد چون هم کنار رضا بی حجاب نشسته بود و هم بوی تند سیگار میداد،رضا با همه ی اهل خونه میگفت و میخندید.بین اهل خونه یه خانم میانسالی بود که تا بهش نگاه میکردم روشو ازم میگرفت،از حرفهاشون اسم همه رو متوجه شدم.اونا هم به راحتی منو به اسم صدا میکردندزن جوون که اسمش عفت بود به رضا گفت:تا کی اینجایی؟رضا گفت:فعلا برنمیگردم و هستم…..این دفعه کارم زیاده….
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_چهل_پنج
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
خلاصه به خونه ی خودمون اسباب کشی کردیم….چون همیشه دورو برم شلوغ بود توی خونه ی خودم دلم گرفت و بعداز یه مدت به هما گفتم:دلم خیلی گرفته…..حس تنهایی میکنم و دلم میخواهد همه ی خانواده باز هم کنار هم بودیم…هما گفت:میخواهی همه رو دعوت کنیم؟؟گفتم:اتفاقا میخواستم همین پیشنهاد رو بهت بدم..یه مهمونی تدارک ببینیم تا همدیگر رو ببینیم…با این مهمونی یه دید و بازدید برای خونه هم میشه منتها همگی باهم….فردای اون روز رفتم خونه ی بابا اینا و همه ی خواهر و برادرامو دعوت کردم…بعدش رفتم خونه ی مش قدرت و کل خانواده ی هما رو هم از طریق مامان و باباش برای مهمونی خبر دار کردم…بعداز مدتها قرار بود دور هم جمع بشیم و من بابتش خیلی خوشحال بودم…توی چند روز کار من شد مراقبت از لعیا تا هما کارای و مقدمات مهمونی رو تدارک ببینه..یه روز قبل از مهمونی به لعیا گفتم:همینجا بشین تا من برم دفتر و قلم بیارم حروف الفبا کار کنیم میدونید لعیا توی همون سن سه سالگی کلی از حروف رو یاد گرفته بود.خودم باهاش کار میکردم تا از هوش و استعدادش استفاده کنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_چهل_پنج
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
به این طریق با مهناز خانم صمیمی شدم و رفت و امدمون شروع شد..بیشتر من میرفتم خونشون چون اونا بچه نداشتند و مهناز خانم عاشق مژده بود و حتی گاهی مژده رو پیش خودش نگه میداشت..این دوستی و رفت و امد منجر به این شد که سنگ صبور هم بشیم و اسرار زندگیمونو بهمدیگه تعریف کنیم …..من از گذشته و مشکل نازایی و نحوی بدنیا اومدن مژده گفتم و مهناز خانم از بیماریش و تخلیه ی رحمش گفت…مهناز خانم تعریف کرد و گفت:الان ۱۵ساله ازدواج کردم و نمیتونم برای شوهرم بچه بیام و هر روز دلم میلرزه که یه وقت هوو نیاره..حتی گاهی شک میکنم که مخفیانه این کار رو انجام داده و من در جریان نیستم…گفتم:چرا یه بچه رو به فرزندی قبول نمیکنید؟مهناز خانم گفت:من که از خدامه اما شوهرم راضی نمیشه.میدونم که پیش خودش میگه وقتی میتونم خودم بچه دار بشم چرا بچه ی یه غریبه رو بزرگ کنم…گفتم:اگه رحم ات سالم بود میتونستید از روشهای مختلف باروری استفاده کنید…مهناز خانم گفت:درسته.هم من و هم همسرم نطفه هیچ مشکلی برای بچه دار شدن نداریم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_چهل_پنج
الهام متولد سال ۶۷هستم ..
بعدازظهر رفتم جواب ازمایش رو بگیرم ،جواب مثبت بود..همون موقع یه شماره ی ناشناس باهام تماس گرفت..وقتی جواب دادم دیدم هاشمه هاشمه.گفت:کجایی؟گفتم:اومدم جواب ازمایش زنتو بگیرم..گفت:میدونم،چون پشت سرتم..دنبال اومدم..گفت:من میرم بالا خونمون ،کسی نیست..بیا بالا کارت دارم..بعداز ۱۰دقیقه رسیدم خونه..رفتم بالا باصطلاح ازمایش رو به عمه نشون بدم.دیدم هاشم قبل ازمن رسید .گفت:سلام عشقم .نفسم گفتم:سلام پسر عمه گفت:بشین باهم حرف بزنیم،من هنوز عاشق تو هستم.از معصومه حالم بهم میخوره.گفتم:اره تو که راس میگی،برای همین هر وقت مرخصی میومدی اصلا منو نمیدیدی و همش پیش معصومه بودی..گفت:من سنم کم بودم نفهمیدم چطور منو به اون وصل کردند،،شب که هاشم رفت پیش معصومه صدای دعواها تو ساختمون پیچید.معصومه گریه میکرد و با مشت تو سینه ی هاشم میزد..و صداشون بالا رفته بودو کل ساختمان میپیچید و من واقعا دیگه مونده بودم چکارکنم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_چهل_پنج
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
مامان دیگه حرفی نزد و فقط با اخم بهم نگاه کرد….نگاهی که هیچ وقت از مامان ندیده بودم…وقتی دیدم حرف نمیزنه چون اماده بودم به اصطلاح برم کلاس گفتم:من رفتم کلاس…از اونجا هم میرم پیش ننه…اینو گفتم و بدون اینکه منتظر جواب مامان باشم یا برگردم و نگاهش کنم از خونه اومدم بیرون…زمانیکه پله هارو اومدم پایین ،، صدای افتادن چیزی رو شنیدم اما برنگشتم چون خیلی عجله داشتم تا برم پیش سعید…با خودم گفتم:مامان خونه است دیگه..هر چی هم افتاده باشه مامان برمیداره.از در حیاط که خارج شدم به سعید پیام دادم:من دارم میام.ادرس بفرست …سعید پیام داد:زنگ بزنم؟نوشتم:بزن..سعید زنگ و گفت:واقعا داری میای پیش من؟مامانت راضی نشد؟گفتم:نه راضی نشد و نمیشه…الان کجا هستید؟سعید گفت:صبر کن ما با ماشین میاییم دنبالت..گفتم:باشه.پس من میرم فلان جا،،بیایید اونجا دنبالم..با عجله خودمو رسوندم سر قرار تا کسی منو نبینه..هنوز پنج دقیقه اونجا نایستاده بودم که سعید همراه دوستش رسیدند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_چهل_پنج
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
روز بعد با ناصر رفتیم بیمارستان دکتر وقتی ما رد دید با لبخند اومد و گفت به خبر خوب دارم براتون حال پسرتون نسبت به چند روز گذشته بهتر شده اگه همین جوری ادامه پیدا کنه میتونیم دستگاه ها رو کمتر کنیم و شروع کنیم به شیر دادن اگه شیر مادرشو بخوره زودتر بهبود پیدا میکنه با خوشحالی برگشتیم خونه بعد چند مدت دوباره تو ماشین با ناصر شوخی میکردیم و میخندیدیم تا رسیدم خونه مامان و بغل کردم و همه چی رو واسش تعریف کردم اون روز حال هممون خوب بود فردا نزدیک های ظهر بود که ناصر زنگ زد و گفت از بیمارستان تماس گرفتن باید بری بچتو شیر بدی زود آماده شدم ناصر اومد دنبالم بهمن ماه بود برف زیادی اومده بود و مجبور بودیم اروم بریم تو دلم داشتم فقط با حضرت علی حرف میزدم ناصر میدونست تو دلم چه خبره اصلا تا برسیم چیزی نگفت.. پرستار پسرم گفت فعلا نمیتونه خودش شیر بخوره نفس کم میاره اما با سرنگ کم کم بهش شیر میدیم چند روز گذشت و حالش هر روز بهتر میشد دیگه خودم بهش شیر میدادم یه روز..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_نادر
#بزرگی_یا_اوباش
#پارت_چهل_پنج
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید…
از اون شب به بعد ،هر شب با نگار پیامک بازی میکردیم.شخصیت و اخلاقش به دلم نشسته بود.نگار بهم توضیح داد که قبلا یه نامزدی ناموفق داشته و دلیل عشقش به من هم این بوده که چشمم پاکه و هیچ دختری تو زندگیم نبوده…وقتی این حرف رو زد تصمیم گرفتم راز عشق افسانه رو تا اخر عمر تو سینه ام مخفی نگه دارم و به هیچ کسی نگم…به هر حال بعداز ۷-۸ماه تلفنی صحبت کردن رفتیم خواستگاری نگار..اول پدرش مخالف بود و وقتی دلیلشو پرسیدیم راه دور روعنوان کرد اما ما میدونستیم که بهانه است و دلیلش بخاطر گذشته و بی پولی من،ولی نگار اینقدر به خانواده اش اصرار کرد تا پدرش رضایت داد…یه مراسم کوچیک مثل مراسم ناصر با تعداد مهمونای کم گرفتیم و جهیزیه ی مختصر نگار رو اوردیم و تو خونه چیدیم…یکی از اتاقها برای منو نگار شد و اون یکی اتاق هم نیکی و مامانش…..البته نیکی که مهمون یکی و دو روزه است و بالاخره ازدواج میکنه و میره…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_چهل_پنج
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
یک ماه ازمرگ مادربزرگ حلماگذشته بود.من وامین بیرون همدیگررومیدیدیم میترسیدم برم خونه ی حلما،وبه امین گفتم من دیگه پایین نمیام..اخرهفته امین پیام دادامشب تولدیکی ازدوستامه توباغ یه جوری بپیچون...باهم بریم
بادخترخاله ام خیلی جوربودم بهش گفتم به مامانم زنگ بزنه بگه باهم میخوایم بریم تولدیکی ازدوستای مشترکمون،خلاصه باهماهنگی دخترخاله ام اون شب من باامین رفتم باغ، همه دخترپسرجوان بودن تانزدیک۱۲شب باغ بودیم امین به حلماگفته بودباچندتاازدوستاش میره مهمونیه مردونه..اون شب کنارامین خیلی بهم خوش گذشت یکی دوتادوست جدیدپیداکردم که یکی از اون شخصی به نام آزیتا بود...اخرشب باامین برگشتم خونه مامانم بابام رفته بودن مهمونی من جلوترازاونارسیدم انقدرخسته بودم که بیهوش افتادم..دم صبح وقتی ازخواب بیدارشدم احساس کردم حالم بهم میخوره گفتم مال زیاده رویه دیشبه اهمیت ندادم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_چهل_پنج
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
نزدیک تولدم بودهرسال بادوستام جشن میگرفتم امااون سال بخاطراتفاقی که افتاده بودنمیتونستم ازخونه برم بیرون تواتاقم فیلم میدیدم که صدای زنگ خونه امد فکر میکردم همسایه است .اما بعد از چنددقیقه صدای افسانه وحامدروشنیدم وقتی ازاتاق رفتم بیرون دیدم کیک بادکنک خریدن.حسابی سورپرایزشده بودم ازشون تشکرکردم..اون شب حامدافسانه برام گوشی کادوخریده بودن وحامدکلی بابابام صحبت کردازش خواست اجازه بده من دوباره کارکنم..بابام به هیچ عنوان قبول نمیکردحامدوقتی دیدبابام راضی نمیشه گفت حتی اگرمن ببرمش پیش خودم مراقبش باشم همه حواسم بهش باشه((حامدتویه شرکت تولیدتجهیزات پزشکی سرپرست شده بود))بااین حرفش بابام سکوت کردحامدجوری که کسی نفهمه به من اشاره کردبرم تواتاقم نمیدونم بعدازمن به بابام چی میگه که مامانم اخرشب بعدازرفتنشون بهم گفت بابات به شرطی قبول کرده که بری پیش حامدکارکنی و سرساعت بری بیای،سریع قبول کردم چون ازخونه نشستن خسته شده بودم ..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_چهل_پنج
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
مامانم بغض کرد و گفت:سر من داد میزنی!اونم بخاطر دختری که هنوز نیومده..بیاد توی زندگیت میخواهی چیکار کنی!؟حتما هر روز منو کتک میزنی…گفتم:مامان!!چرا از مهربان اینقدر بدت میاد؟؟تو که هنوز ندیدیش…مامان گفت:من راضی نیستم…یادت باشه الی رو هم مارو مجبور کردی تا رفتیم خواستگاری..مهربان در حد ما نیست..اونطوری که شنیدم مستاجرند…گفتم:چون شهرستانی هستند،توی شهر خودشون خونه دارند..بخاطر کار باهاش اومدند تهران..مامان گفت:نه من نمیخواهم..عروس من باید از نهال خیلی بهتر و سرتر باشه….باهاش بهم بزن..نمیخواهم خالت فردا بگه عروست بی پوله و فلان..،خودم برات دختر پیدا میکنم هر چند الان هم ۳-۴نفر رو زیر سر دارم تا ببینم چی میشه،،حوصله ی جر و بحث با مامان رو نداشتم.همیشه همینطور بود و به قول بابا اصلا نمیخواست من ازدواج کنم و تنها چیزی که دوست داشت این بود که ور دلش بمونم یعنی تا این حد به من وابسته بود و اصلا فکر اینده ی منو نمیکرد…کارت عروسی نهال رو برداشتم و رفتم داخل اتاق..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_چهل_پنج
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
نگین دیگه شورش رودراورده بودنتونستم بی احترامیش روتحمل کنم گرفتمش به بادکتک انقدرزدمش که خودمم نفس نفس میزدم یه لحظه نگاهش کردم دیدم کل صورتش غرق خونه همون لحظه ازکارم پشیمون شدم اماغرورم بهم اجازه نمیدادبرم طرفش هرچندمقصرخودش بودمن خیلی تحملش کردم که کاربه اینجانرسه.. انقدرحالم بدبودکه داشتم خفه میشدم ازخونه زدم بیرون شایددوساعتی توخیابونهاالکی چرخیدم تایه کم اروم شدم برگشتم خونه همه جاروگشتم اماازنگین خبری نبودمتوجه شدم یه سری ازلباسهاش روجمع کرده رفته دوسه بارمیخواستم شماره اش روبگیرم امابازپشیمون شدم..یکی دوساعتی که گذشت پدرنگین زنگزدبالحن خیلی بدی شروع کردسرزنش کردنم میدونستم نگین حسابی پرش کرده گفتم بهتره حرفهای منم بشنویدوکل ماجراروبراش تعریف کردم..سه روزازقهرکردن نگین گذشته بودکه پدرش بهم زنگزدگفت من هرکاری میکنم نگین راضی نمیشه برگرده ومیگه طلاق میخوام بهتره خودت باهاش حرف بزنی....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_چهل_پنج
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم..
سیامک درامدچندانی نداشت وچون نتونسته بودکرایه مغازه اش روبده پول پیش روجای اجاره مغازه برداشته بودن سیامکم اون مغازه روخالی کردیه جای کوچیک دیگه اجاره کردبود..
توخونه شروع کردم به شمع سازی وازفروششون پس اندازی جمع کردم من به هرمناسبتی برای سیامک کادومیخریدم بااینکه میدونستم سیامک هنوزم شیطنت میکنه امادیگه اهمیت نمیدادم حوصله ی جنگ دعوانداشتم..تایه روزکه رفته بودم پارافین بخرم وقتی برگشتم دیدم سیامک داره باتلفن حرف میزنه وانقدرخودش برای دخترپشت گوشی لوس میکردکه حالم ازش بهم میخوردرفتم روبه روش وایستادم تامن رودیدسریع گوشی روقطع کردگفتم نکنه بازمیخوای حاشاکنی تاخواست ماست مال کنه گفتم نترس دیگه تحمل تواین زندگی ندارم به کارت برس ازخونه زدم بیرون بعدازسالهایه تصمیم جدی برای زندگیم گرفتم....اون روزازخونه زدم بیرون میخواستم برم خونه ی خودمون اماوسط راه پشیمون شدم رفتم خونه ی مادرشوهرم تا من رودیدفهمیدبازباسیامک دعوام شدگفت پریاجان مامیدونیم تومقصرنیستی پسرمامشکل داره دیگه رومون نمیشه بهت بگیم بمون صبرکن اگردوستداری طلاق بگیربذارسیامک تولجنزارخودش دست پابزنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_چهل_پنج
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
دکتر روانپزشک باهم خیلی صحبت کردبرام یه سری دارونوشت گفت:اینا رومصرف کن دفعه بعدباپدرت بیا..خلاصه یه مدت که داروهارومصرف کردم حالم خیلی بهترشده بود..بعدازیه مدت جواب آزمایشهای مجیدازپزشک قانونی امدتشخیص داده بودن که مادرزادی دریچه آئورت قلبش گشادبوده وسهل انگاری دکتراباعث مرگش شده..بابام هم پیگیرشکایت ازخانواده ی مجیدشد..اونامیگفتن به هیچ جانمیرسید..ولی بابام گفت من تمام تلاشم رومیکنم..از قضا برگه ی اول اورژانس روگم کرده بودن یعنی بهتره بگم خودشون سربه نیستش کرده بودن..اما بابام باپیگیرهای که کردتونست پیداش کنه ازدکتراشکایت کنه..بعدازچندروزازشورای حل اختلاف برام نامه امدکه مادرمجیدازم شکایت کرده..ومن روازخونه ی خودش بیرون کرده بود..باپدرم رفتیم شورای حل اختلاف من فقط گریه میکردم بابام گفت دخترمن هنوززن اون خدابیامرزچه جوری به خودشون اجازه دادن ازخونش بیرونش کنن..گفتن شماهم شکایت کنیدایشون اختیارخونه خودشون روداره...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_چهل_پنج
مامانم شده بودکلفت چهارتامردگنده سه تاشون انجوری عذابش میدادن یکیشونم که شوهرش باشه تهمت میزدخوارذلیلش میکرد..یه وقتهای میزدبه سرم سه تاشون روبکشم بعدم خودم روخلاص کنم ازاین زندگی..برای اولین باربه مامانم گفتم بیاطلاق بگیرخودت رو نجات بده برای چی دیگه تحمل میکنی..مامانم گفت یکتا تنها دلخوشی من تواین زندگی توهستی..اگر جدا بشم این چهار نفر نمیذارن اب خوش ازگلوت پایین بره بابات محاله بذارببینمت من این همه سختی روتحمل کردم که خوشبختی توروببینم دلم برای مامانم میسوخت این همه سختی روبخاطرمن داشت تحمل میکردچه صبری خدابهش داده بودهرکس دیگه بودتاالان کم میاورد..بلاخره روز خواستگاری فرا رسید ..رفتیم خواستگاری خانواده پریساخیلی زودجواب بله رودادن امین پریسا باهم نامزدشدن
منم توی مراسمشون به سفارش مامانم مجبوربودم حفظ ظاهرکنم..هر چند سالها بود ما برام مردم نقش ادمهای خوشبخت روبازی میکردیم ویه جورای عادت داشتم وگرنه دوست نداشتم تو مراسم اون مثلابرادر شرکت کنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_چهل_پنج
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
ثمین که باورش نمیشدنظرم انقدر زود عوض بشه گفت هرشرطی باشه قبول میکنم.گفتم شرط اینه صیغه من توفرمالیته است هیچی بینمون نیست فقط برای اینکه کمکت کنم..گفت باشه هرچی توبگی..خلاصه بااین توافق۳روزبعدش ماباهم صیغه کردیم البته محضری که رفتیم اشنابودبهمون یه صیغه نامه رسمی دادومن باهمون صیغه نامه تونستم برای ثمین خونه اجاره کنم ویک ماه بعدش ازاون ساختمون اسباب کشی کرد.بعد از جابجایش درهفته یکی دوباربهش سرمیزدم که همسایه هابفهمن شوهرداره.ثمینم به یکی دونفر از همسایه ها گفته بود شوهرم راننده است بیشتراوقات سفر..همه چی خوب پیش میرفت تا زد پدر خانمم سکته مغزی کردبعدازچندروزبستری شدن فوت کرد.با فوت پدرخانمم همه چی بهم ریخت پریناز چون به پدرش خیلی وابسته بود مریض شد حتی حوصله رهام نداشت چه برسه به من،هرکاری میکردم براش میکردم فایده نداشت...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_چهل_پنج
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
مامان با حالتهای صورتش دعوام کرد و گوشی رو بزور گذاشت روی گوشم و باهاش چند ضربه به صورتم زد تا مجبور شدم گوشی رو گرفتم،گوشی بدست ساکت موندم تا مامان از اتاق بره بیرون…مامان که متوجه ی منظورم شد زیر لب گفت:اگه موبایلتو جواب بدی مجبور نمیشه به خونه زنگ بزنه.دختره .استغفرالله……بسختی و خیلی سرد گفتم:الووو…آرش با خوشحالی و خنده گفت:سلام به روی ماه و نشستت…..سلام و ظهر بخیر عشقم…عصبی گفتم:سلام.وقتی گوشی رو جواب نمیدم حتما خوابم دیگه….چرا آخه زنگ میزنی خونه؟؟باید حتما مامان بفهمه!؟آرش گفت:مامانت ناراحت شد؟؟یعنی دیگه خونتون زنگ نزنم؟گفتم:مامان نه ناراحت نمیشه….منظور من اینکه وقتی گوشی رو جواب نمیدم باید درک کنی که یا کار دارم یا خوابم،آرش سعی کرد به خنده و شوخی بندازه تا حالم خوب بشه اما من که هدفم جدایی بود کوتاه نیومدم و گفتم:بس کن آرش…!!!چرا فکر میکنی خیلی بامزه ایی….الان هم خوابم میاد ،،خداحافظ..گوشی رو قطع نکردم و خواستم نتیجه ی برخوردمو ببینم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_پنج
اسمم رعناست ازاستان همدان
صبح ساعت شیش بیدارشدم وازخونه زدم بیرون..وقتی رسیدم بهروزبایه ۲۰۶منتظرم بود.سوارشدم و اروم سلام کردم..بهروز با خوشرویی جوابم روداد..گفت ازمن نترس فکرکن با یه دوست یاحتی فامیل درجه یکت داری میری سفر..درجوابش فقط سرم روتکون دادم..گفت راستش روبگوبه عمه ات چی گفتی؟نگفت میخوای کجابری؟یاد دروغی که بهش گفته بودم افتادم.گفتم عمه ام خیلی پیره بعدازمرگ خواهرم خیلی حال وحوصله نداره..از خداشه من یه مدت به حال خودش بذارمش..تو نگران عمه ی من نباش..بهروز خندید گفت نه من کاری به عمه ات ندارم فقط خواستم خیالم راحت بشه که همه جا روپر نمیکنه ازگم شدنت..بهروز راه افتاد و گفت ازسمت اذربایجان غربی وارد خاک ترکیه میشیم اونجا راه بلد داریم که مارومیبره..گفتم چقدرپولش میشه،بهروزگفت بعداباهات حساب میکنم..سرراه تنقلات وخوراکی خریدو باهم راه افتادیم سمت اذربایجان غربی...به خیابونهاوفروشگاهای شهرمون باحسرت نگاه میکردم میدونستم کاری که دارم میکنم خیلی خطرناکه وممکنه تمام زندگیم روتواین راه ازدست بدم..من تا حالا تنهای مسافرت نرفته بودم وحس ترس بدی داشتم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_چهل_پنج
اسمم مونسه دختری از ایران
زری سرم دادزدگفت توجای دخترازدست رفته مابودی چرابهمون دروغ گفتی ازاعتمادماسواستفاده کردیم این حق مانیست..یکباربخاطردخترم حرف این عمارت نقل سرزبون مردم این شهرشده حالاهمین مونده خانواده ات اینجاپیدات کنن بازحرف ماتوشهربپیچه... زری مثل اسفندروی اتیش بالاپایین میرفت من روسرزنش میکرد..میگفت تازه الان فهمیدم خانجون چرااصرارداره اقاروببینه..نگو دم مرگش وجدانش بیدارشده ومیخوادماجرای توروبراش تعریف کنه..من شرمنده بودم نمیدونستم بایدچکارکنم..گفتم زری خانم شمامحبت رودرحق من تمام کردیدومن دوستندارم باابروی شمابازی کنم تاقبل ازبرگشتن اقامن میرم..وسریع رفتم طبقه بالا شروع کردم لباسهام روجمع کردن
زری امدتواتاقم وبدون هیچ حرفی من روکشیدتوبغلش شروع کردبه گریه کردن
میگفت من تورواندازه طنازدوستدارم ونمیخوام ازاینجابری..صبرکن اقابیادببینم خانجون بهش چی گفته..چاره ای نداشتم منتظراقاموندم ولی ازاسترس دلشوره حالت تهوع دلدردگرفته بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_چهل_پنج
سلام اسم هوراست
یک شب رضاپیام دادکجای گفتم خونه ی خودم وتوپیام براش گفتم چی شده،،رضا گفت بایدخیلی حواست روجمع کنی ویه جورای رفت امدت روبارویاکم کن که زیادتوکارت دخالت نکنه،یک هفته ای گذشت هرموقع خاله ام زنگ میزدباهاش سرسنگین بودم،انگارخودشم فهمیده بود از دستش ناراحتم وگفت اگرحرفی زدم بخاطرخودت بوده نمیخوام تواین سن کم برای خودت حرف وحدیث درست کنی..چند وقتی گذشت تا یه روز مامانم زنگ زدگفت شب قراره برامون مهمون بیادیه لباس مرتب بپوش بیاخونمون انقدرمشغول کاربودم که نپرسیدم کیه گفتم لابدیکی ازفامیل،اون روز رضا شرکت نبود چند باری هم که زنگ زدم گوشیش جواب ندادخودم رفتم خونه ی مامانم وقتی رسیدم دیدم رو میز میوه شیرینی چیدن وخاله ام پدربزرگ مادربزرگمم هستن..رویا تا من رو دید گفت رضا رو ندیدی گفتم نه شرکت نبود،،گفت هرچی زنگ میزنم گوشیش روجواب نمیده..به مامانم گفتم مهمونمون کیه..گفت خانواده ی داییت..گفتم این همه تدارک برای داییه!؟مامانم گفت ایندفعه فرق میکنه برای خواستگاری ازتودارن میان....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل_پنج
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم
به عمه گفتم هرچه زودتربساط عروسی روردیف کنه،جریان خواستگاری من به گوش پدرم وبانو رسیده بود..به شدت مخالف این ازدواج بودن وخیلی سعی میکردن من روازاین ازدواج منصرف کنن اصلابرام مهم نبود..علت مخالفت بانوروخوب میدونستم،،بانو عمه روخوب میشناخت ومیدونست یه زن محکم و خودساخته است که به کسی اجازه دخالت نمیده..و کسی بود که توی جوانی همسرش رو از دست داده بود و باعزت آبرو بچه هاشو بزرگ کرده بود..جلوی کسی دست دراز نکرده بود..باتمام این مشکلاتش همیشه باروی بازوبدون هیچ منتی ازبچه های برادرش نگهداری کرده بود..این عزت بزرگی برای بانوسنگین بودوخوب میدونست نمیتونه روی آرزوتسلطی داشته باشه..بدون کمک پدرم تدارک عروسیم رودیدم وچندروزقبل مراسم باهانیه وعمه آرزو رفتیم خرید عروسی و هرچیزی که هانیه برای ارزو برمیداشت میگفت نیاز ندارم..میدونستم رعایت جیب من رومیکنه،،توی مغازه طلافروشی آروم که کسی نشنوه درگوشش گفتم نگران جیب من نباش،اگر نمیتونستم برای زنم چندتا خرت وپرت بخرم عمرا ازدواج میکردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_چهل_پنج
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
برای همیشه اززندگی عمادامدم بیرون و تا مدتها بعد از طلاقم افسرده وگوشه گیر بودم حال حوصله کسی رونداشتم خیلی شبها لباسهاواسباب بازیهای فهام روبغل میکردم و میخوابیدم زندگی برام دیگه معنا نداشت ولی باکمک خانواده ام تونستم یه کم روبه رابشم وبه اصرار نجمه باز رفتم سرکلاسهای موسقیم و بعد از شیش ماتونستم یه کم به خودم مصلت بشم وفکرمیکردم زندگی رنگ ارامشش رو داره بهم نشون میده ونمیدونستم دست تقدیر سرنوشت خوابهای بزرگتری برام دیده...بعد از شیش ماه تونستم به خودم مسلط بشم وزندگیم روال عادی خودش روبگیره..هرچندهیچ وقت نمیتونستم خاطرات فهام روازذهنم پاک کنم وهمیشه به یادش بودم..تو این مدت شیش ماه گاهی جاری کوچیکم میومد پارک جلواموزشگاه ومیدیدمش..دلم براش میسوخت شرایط اونم توخانواده ی عمادبهترازمن نبودومیگفت فقط بخاطربچه هام تحمل میکنم..ازطریق جاریم باخبرشدم،خواهر شوهربزرگم عقدکرده ومادرشوهرم سکه های که ازمن گرفته رو سر عقد داده به دخترش ونصف وسایل من که نو بودن واستفاده نشده گذاشته برای جهیزیه اش..عماد زینب هم باهم ازدواج کرده بودن.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_چهل_پنج
سلام اسمم لیلاست...
از شدت درد و اندوه نفس تنگی گرفته بودم..آرمین بیشعور حتی نیومده بود که کارشو توجیه کنه، خودشو گم و گور کرده بود، شایدم با زن عقدیش جیم زده بودن و الان داشتن به خوبی و خوشی جایی زندگی میکردن و میگفتن گور بابای لیلا..انقد از ته دل نفرینشون کرده بودم که مطمئن بودم خدا صدامو بلخره میشنوه..مامان نزدیک عصر با یه عالمه خوراکی اومد، هرچقدر بهم اصرار کرد فقط تونستم چند تا قاشق بخورم، اصلا میلم به غذا نمیرفت..دکتر که اومد بالا سرم یه مشت دارو نوشت و توصیه کرد آروم باشم بعدم مرخصم کرد...مامان زنگ زد سعید اومد واسم لباس اورد و کارهای ترخیصمو انجام داد و بعد دو ساعت همه راه افتادیم سمت خونه...به محض رسیدنمون الهه واسم اسپند دود کرد،بهش پوزخند زدم و تو دلم گفتم اینم دلش خوشه، خوش به حالش چه زندگی آروم و خوبی داشت، الانم که با وجود اومدن بچه خوشبخت تر شده.. کاشکی زندگی منم اینطور بود..مستقیم رفتم تو اتاق و به مامان گفتم میخوام تنها باشم و کسی نیاد تو اتاق...رو تخت دراز کشیدم و باز رفتم تو فکر، دلم میخواست فردا به بهانه جمع کردن وسایلم میرفتم خونه اش و میفهمیدم اون منشی اشغال شم اونجا هست یا نه؟تو همین فکرا جولون میزدم که یکی به در زد و قبل از اینکه من اجازه داخل شدن بهش بدم درو باز کرد... دیدم زن دایی هست...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5