eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی تمام خریدروخودش انجام میداد و هر چیزی میخریداول میدادبه مادرش اونم به اندازه ی دونفربرامون میفرستادبالا..سعی میکردم اهمیت ندم چون کاری ازدستم برنمیومدویکی دوباری هم که گله ی مادرش روبهش کرده بودم میگفت خودت مقصری حاضرجوابی کردی ازچشمش افتادی،فرداش که رفتم خونه ی داداشم بهشون گفتم حامله ام میخواستم امادگیه هرچیزی روداشته باشن وازهمون اول به همه گفتم دکترگفته احتمال اینکه هفت ماهگی زایمان کنی زیاده!!خلاصه اززندگی مشترک من وعمادپنج ماه گذشت ودیگه شکمم بزرگ شده بودولی انقدری نبودکه کسی شک کنه ۹ماهه هستم..همه فکرمیکردن۷ماهه هستم خانواده ام برام سیسمونی تهیه کرده بودن وقراربوداخرهفته بیارن بخاطرکمی جاتخت خیلی ازوسایل غیرضروری رونذاشتم بخرن وگفتم هروقت جابجاشدیم وخونه ی بزرگترگرفتیم خودم میخرم اون روزهم مثل اوردن جهیزیه ام کسی ازخانواده ی عمادنیومدحتی یه تبریک خشک خالی بگه وبعدازدوروزمادرشوهرم بدون درواردخونه شدتواشپزخونه بودم برای خوش امدگویی رفتم پیشوازش ولی بدون توجه به من رفت سمت اتاق خواب یه سرک کشیدگفت اون همه سرصدابرای همین چندتیکه وسیله بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... اون شب تا دیر وقت خونه بابا منتظر اومدن آرمین شدم اما نیومد، هرچی ام به گوشیش زنگ میزدم جواب نمیداد،منم ساعت دوازده و نیم بود که تصمیم گرفتم برگردم خونه،هر چی الهه و سعید اصرار کردن تنها نرم قبول نکردم و رفتم.خونه که رسیدم کلافه رو مبل نشستم، باز به مطب و موبایلش زنگ زدم، یعنی باز بی خبر رفته مهمونی؟خدایا دارم از دستش دیوونه میشم، دیگه مطمئن بودم داره یه کارایی میکنه که اکثر شبا دیر میاد، تازه شبای جمعه که اصلا نمیومد خونه و میگفت بیمارستان کشیکم..نمیدونستم راست میگه یا دروغ، جرات اینکه یه شب بی خبر برم..بیمارستان ببینم هستش یا نه هم نداشتم، میخواستم یه جورایی خودمو گول بزنم که اون حتما بهم راست میگه.دم دمای صبح بود که رو مبل خوابم برد، نمیدونم دقیقا چه ساعتی بود که با چرخش کلید تو قفل در از خواب بلند شدم..آرمین اومد تو، منو که دید گفت چرا رو مبل خوابیدی؟ گفتم منتظر شما بودم.. آرمین جون مادرت راستشو بگو دیشب کجا بودی؟ چرا تا صبح نیومدی..واقعا خجالت نمیکشی حتی یه خبری نمیدی منو تنها ول میکنی؟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفت لیلا آروم باش، من دیشب بیمارستان بودم مریض بد حال داشتم مجبور بودم تا صبح بمونم پیشش.. عصبی فریاد زدم یعنی نمیتونستی یه زنگ بزنی خبر بدی؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم مریمه ... رامین گفت الانم سعی کن ازدل مهسا و مادرم دربیاری، اگربلای سر مهسا میومد تو مقصربودی..واقعاجای هیچ حرفی دیگه نمونده بود چون درهرصورت من بایدکوتاه میومدم و منو مقصرمیدونستن ومتهم میشدم به حسادت چندروزی ازاین دعوا گذشت بعد از اون دعوا رابطه ام بارامین سردترشده بود..ومهساپروترازقبل شده بودوازلج منم شده بود تمام کارهاش رووقتی رامین خونه بودزنگ میزدبراش انجام بده...سعی میکردم اهمیت ندم بعدازدوهفته مادررامین زنگزدگفت ناهاربیاپایین بااینکه بخاطرمهسادوستنداشتم برم ولی به اجباررفتم ارین پیش مادرشوهرم بود و ازمهساخبری نبودمنم چیزی نپرسیدم بعدازنیم ساعت مهساامدیه سلام زورکی به من کرد مادرشوهرم‌ گفت خسته نباشی ..مهسا گفت مرسی مامانی جونم!! ارین که اذیتت نکرد مادررامین گفت نه پسرم ارومه..مادرشوهرم دوباره پرسید چند جلسه تعلیمی داری مهساگفت تاامروزجلسه اول بودهنوزمونده خیلی کنجکاوشده بودم ببینم داره چکارمیکنه...گوشیش زنگ خورد تو حرفهاش متوجه میشدم میگه اره بایدبه اقارامین بگم دست دردنکنه باباوقطع کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... حشمت گفت بهت خبر میدم که کی میاییم خواستگاری..‌از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم واقعا فکر نمی‌کردم که به این زودی و آسانی قبول کنه که بیاد خواستگاری..اونقدر خوشحال بودم که دوست داشتم همون جا بغلش کنم  ولی دیگه وسط کوچه بودو نمی‌شد..با خوشحالی رفتم سمت خونمون مادرم پرسید که امروز چی شده انقدر خوشحالی گفتم هیچی درسام خیلی خوب پیش میرن ،برا همین ...‌مادرم هم دعا کرد و گفت انشالله همیشه درسات به خوبی پیش بره ..‌واقعا الان که به گذشته فکر می کنم نمیدونم من چه کمبودی داشتم که به محبت شخصی مثل حشمت روی مثبت نشون دادم ..‌همه چیم خوب بود خانواده ی خیلی خوبی داشتم نه جنگ، نه دعوا نه بی محبتی.. تنها چیزی که تو خونمون خیلی دیده می شد کم صحبتی آقام بود ..البته اون زمان بیشتر آقایون اینطوری بودن و دوست نداشتن تو خونه زیاد حرف بزنن برخلاف بقیه آقایون که نامهربون بودن و غیرتی... آقاجون من اصلاً غیرتی و نامهربون نبود یادم نمیاد که چیزی خواسته باشم و جواب رد شنیده باشم ولی باز هم من احمق بودم و خوشی زده بود زیر دلم ..خلاصه روزها رو می شمردم تا حشمت برگرده و بیاد خواستگاری...چند روز بعد بود که  درخونمون زده شد معمولا بعد از ظهرها کسی به خونمون نمیومد هرکس می اومد از قبل خبر می‌داد که قراره بیاد خونمون مهمونی.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. میدیدم و‌میشنیدم که هر روز زنگ میزند و برای جواب مثبت پافشاری میکنند اما من به دو‌ دلیل قصد ازدواج نداشتم..اول اینکه از عواقب کارهای شهروز میترسیدم. و دوم اینکه عاشق بودم عاشق آرمان…توی همین گیر و دار بود که مامان اومد شهر ما،مثل اینکه از تنهایی بهانه ی سر زدن به خانواده اشو کرده بود.همین که رسید به من زنگ زد و من رفتم پیشش…چند روزی مرتب باهاش میرفتم تفریح و خرید و رستوران و غیره،،روزهای خیلی خوبی بود و حسابی بهم خوش میگذشت..مامان هر روز توی گوشم میخوند که باهاش برگردم خونه اش تا اینده امو تضمین کنه.همش میگفت بیا پیش من تا اینده ی بهتری داشته باشی..جواب من یه کلمه نه بود چون نمیتونستم بابارو تنها بزارم…توی این چند روز با مامان درد و دل کردم و از عشقم به آرمان گفتم،.مامان که آرمان رو خوب میشناخت خیلی خوشحال شد و گفت:کمکت میکنم تا به عشقت برسی..خیلی خوشحال شدم که مادری دارم که همه جوره هوامو داره…… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم. دیگه شده بودم کلفت و در نبود حسین همش تو خونه کار میکردم،با اینکه خونه‌ی آقام دو کوچه پایین تر بود ولی ماهها ازشون بی‌خبر بودم و در نبود حسین حق نداشتم که از خونه بیرون برم و از طرف دیگه هم آقام اجازه نمیداد که آنا بیاد خونه‌ی ما و وقتی هم حسین میومد واسه مرخصی اونقدر خونه شلوغ بود که فقط وقت خواب نوبت به من می رسید و اون چند روز هم اونقدر زود می گذشت که وقتی نمیموند که بتونم واسه حسین درد و دل کنم و از سختی‌هایی که میکشم شکایت کنم،دلم خوش بود که وقتی میاد حداقل میتونستم به آنا سر بزنم.خونه‌ی عموی حسین دیوار به دیوار خونه‌ی ما بود پسر عموش که همسن حسین بود یه عروس از خانواده اصیل و با اصل و نصب گرفته بود که به اصطلاح دختر شهری بود و اسمش زیبا بود،زیبا دختر خیلی خوبی بود و من باهاش خیلی صمیمی بودم و اونم شده بود سنگ صبور من...انور، پدرشوهرم کارش چاقو سازی بود و زیرزمین خونه چاقو درست میکرد و توی دکه‌ای که داشت میفروخت،علاوه بر چاقوفروشی تو خونه بامیه درست میکرد تو دکه میفروخت...از موقعی که عروس این خانواده شده بودم پدرشوهرم انتظار داشت که همه‌ی بامیه‌هاش رو من درست کنم و تا نیمه‌ی شب مشغول درست کردن بامیه میشدم و شبها از خستگی زیاد و درد پاهام نمیتونستم بخوابم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. انقدرگریه کرده بودم که چشمام قرمزشده بودوقتی رضامن روبااون سروضع اشفته دیدگفت الهام چته،گفتم میخواستی چم باشه من روبدبخت کردی خداازت نگذره رضاکه کلافه شده بودگفت میگی چی شده یانه‌.جواب ازمایش روپرت کردم جلوش گفتم این بلایه که توسرم اوردی حالامن چه خاکی توسرم کنم،رضاکه حسابی جاخورده بودچنددقیقه ای هیچی نگفت بعددستم روگرفت گفت اصلانگران نباش بدون اینکه کسی بفهمه ازشرش خلاص میشیم هرچقدرهم هزینه اش بشه پرداخت میکنم...گفتم مگه فقط بحث هزینه است بس جون من چی ارزش نداره میدونی ریسک،اینکارچقدرزیاده..گفت پیش بهترین دکترشهربرات وقت میگیرم که مشکلی برات پیش نیاد،خلاصه رضاباکلی چرب زبونی بازم آرومم کرد..تنهامشکلم خانوادم بودبه هرحال چندروزی بایداستراحت میکردم البته من پریودیهای نامنظم دردناکی داشتم که میتونستم ازاین بهانه استفاده کنم،یک هفته ازاین ماجراگذشته بودومن شب روزنداشتم تارضابهم زنگ زدگفت فرداصبح زودمن سرکوچه منتظرتم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. بدون مقدمه گفت شمادرس میخونید گفتم دیپلم گرفتم دارم برای کنکورمیخونم گفت چه رشته ای گفتم تجربی گفت هم رشته خواهرمن هستیداون پارسال کنکورداشت قبول شده،گفتم به سلامتی چه رشته ای گفت مامایی گفتم معلومه بچه درس خونه خوش بحالش منم خیلی دوستدارم رشته پزشکی بخونم ولی خیلی سخته گفت تلاش کنی به خواسته ات میرسی اگربخوای میتونم کتابهای کنکورش برات بیارم بدون تعارف گفتم دست شمادردنکنه ممنون میشم به طورامانت بهم قرض بدیدگفت حتمافقط شماره ات بهم بده بهت خبربدم..باخجالت گفتم من گوشی ندارم،باتعجب نگاهم کردگفت واقعاگوشی نداری!؟گفتم نه چون به کارم نمیومده ابروی بالاانداخت گفت خب چه جوری بهت خبربدم،گفتم شما همراهتون بهم بدید من چندروزدیگه بهتون زنگ میزنم اگراورده بودیدمیام ازتون میگیرم..شماره اش دادبعدیه کم فکرکردگفت کی میای شهر؟گفتم معلوم نیست..گفت اگرتواین هفته امدی بهم زنگ بزن چون ممکنه من تایکی دوهفته دیگه نتونم بیام روستاسرم شلوغه،گفتم باشه.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم وقتی محمود و احمد از وجود مهدی مطلع شدند چند وقتی با مامان درگیری داشتند..درسته که کم کم اروم شدند ولی هیچ وقت با مهدی کنار نیومدند و اونو بعنوان برادر نپذیرفتند..اما من،هر روز بزرگتر میشدم و فقر رو بیشتر حس میکردم..وارد راهنمایی شدم..حالا دیگه بزرگ شده بودم و فرم ثبت نام رو خودم پر میکردمنام پدر: اسماعیل،شغل پدر فوت شده و پدر ندارماون موقع ها جنگ تموم شده بود و مسئولین داشتند به کشور سر و سامون میدادند..یکماهی از سال تحصیلی گذشته بود که به خانم پرورشی که وضعیت روحی و مالی بچه ها رو زیر نظر داشت اسم منو از طریق بلندگو مدرسه صدا زد و گفت: خانم مهین (...) تشریف بیار دفتر پرورشی..تعجب کردم.. آخه من دختر اروم و تو داری بودم و هیچ اذیتی توی مدرسه نداشتم..درس و نمراتم جالب نبود ولی خانم پرورشی بیشتر روی انضباط بچه ها کار داشت و ارشاد میکرد نه با ترس و استرس رفتم اتاق خانم پرورشی و انگشت اشاره امو بردم بالا و گفتم: خانم اجازه.، اسم منو صدات کردید؟؟. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم از اون روز به بعد دیگه راحت باهم گردش میرفتیم و تلفنی صحبت میکردم اما در حد یه دوست و رفیق…همچنان با دخترهای دبیرستانی بالاشهر هم در ارتباط بودم ولی سارا نمیدونست..گاهی وقتها نسبت به سارا هم یه حسهایی پیدا میکردم ولی زود خودمو سرزنش و با تشر به خودم میگفتم:خجالت بکش پسرسارا فقط رفیقته و تماااام،.حواست باشه دیگه از اون فکرای بد نکنی،از نظر ظاهر و تیپ و قیافه اصلا بهم نمیخوردیم اینو همه میدونستند..تا اینکه یه روز همگی باهم به یه مهمونی یا بهتر بگم به یه پارتی دعوت شدیم.. اولین پارتی بود که میرفتیم..قرار شده هر کی با دوست خودش با موتور به اون باغ بره…همه جفت شدند الی منو سارا،محمد به من گفت:تو هم با سارا بیا.سارا که وسیله نداره،،همه حرف محمد رو تایید کردند…. قبولذکردم و به سارا گفتم:خانواده ات در جریانه؟نمیخواهم فردای روزگار برای من بد بشه ،بالاخره توی یه محل هستیم و ممکنه کسی تورو روی ترک موتور من ببینه و به گوش بابات برسونه،سارا گفت:مامانم در جریان جشن و باغ هست اما بابا نه،گفتم:باشه،همین که مادرت میدونه برام کافیه..سوار شو بریم….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. اون روزبرای اینکه من دیگه حرف رفتن نزنم به وحشیانه ترین حالت ممکن بهم تجاوزکردگفت حالامیخوای بری پیش امیرجونت برو!!تو بدترین شرایط ولم کرد رفت و تهدید‌ کرد اگربه کسی حرفی بزنم بدتر از این روبه سرم میاره وموقع رفتن گفت حالادیگه حرفت راسته هرکس ازت پرسیدبگو دلم دردمیکنه!!برای به دخ.تمام بدنم دردمیکرد ولی بدترازدردجسمیم روحم بودکه داغون شده بود..های های گریه کردم انقدرگریه کرده بودم که چشمام بازنمیشد..ساعت ۵شیماازمدرسه برگشت بادیدن حال روزم ترسیدسریع زنگ زدبه خالم که به مامانم خبربده..همه فکرمیکردن سرماخوردم مامانم به زوربردم دکتربرام سرم چندتاامپول تقویتی زدن یه کم بهترشدم..شاید پیش خودتون بگید چرا به خانوادم حرفی نزدم!!میدونستم باور نمیکنن حتی شایدفکرمیکردن کار امیر بوده یادرخوشبینانه ترین حالت ممکن میگفتن اشکال نداره شوهرته!!چون یک درصدم احتمال نداشت این نامزدی بهم بخوره..یک هفته بعدازاین ماجرا ابوالفضل باکلی خرید امدخونمون علاوه برمیوه مرغ گوشت شیرینی یه گوشی وسیم کارت جدیدم برام خریده بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ پریسا رنگش پرید و اخم کرد و با عصبانیت گفت:یعنی چی؟خیلی خونسرد گفتم:واضحه عزیزم،.منظورم اینکه به بهنام پیام نده…پریسا شروع به گریه کرد و گفت:موندم شماها که اینقدر به من بی اعتمادید چطوری بچه اتونو گذاشتید توی شکم من..زود شل شدم ‌و دلم براش سوخت و با مهربونی گفتم:نه عزیزم،.کلا بهنام از زنگ و پیامک خوشش نمیاد.راستش منم بهش زنگ الکی بزنم ازم دلخور میشه…پریسا ول کن نبود و‌مدام اشک میریخت و میگفت…منه ساده هم برای اینکه به بچه ام اسیبی نرسه نازشو میکشیدم…نمیدونستم که دست پیش میگیره تا پس نیفته…پریسا کاری کرد که من نه تنها از حرفی که زدم پشیمون بشم بلکه از خودم دلخور هم شدم و با تشر گفتم: چرا به دوستم شک و ناراحتش کردم،،اون روز با خودم تصمیم گرفتم برای دلجویی از پریسا براش تولد بگیرم..از روز تولدش چند روزی گذشته بود اما بهانه ی خوبی بود تا خوشحالش کنم..میدونستم هیچ وقت کسی براش تولد نگرفته و ارزو به دل بود…فردای اون روز ،رفتم براش یه پانچ خوشگل خریدم و با یه کیک کوچیک وارد خونه شدم..... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5