سرگذشت #جاوید
#چشم_سوم
#پارت_بیست_نه
جاوید هستم ،متولد سال ۵۸...از همون بچگی با بچه های دیگه فرق داشتم...
منم به اجبار دنبال رضا رفتم...اما باورم نشد این همون خونه ایی باشه که من قبلا اومدم.حیاط پرازسنگ وکلوخ بود..حوضه خالی از اب و خشک خشک بودو جلبکهای خشک شده به ته حوض چسبیده بود و پراز برگهای خشک..پله ها که پا میزاشتی فرو میریخت...انگار داشتم کابوس میدیدم....گفتم:حتما خونه رو اشتباه اومدیم ...به خونه ای دیگه هم سر زدیم اما همه مخروبه بودند..رضا گفت:واقعا اینجا قرارمیزاشتی وشک نمیکردی؟گفتم:اینجوری نبود...همه چی مرتب و نو بود..حیاط جاروکشیده و تمیز بود..از اونخونه زدیم بیرون و پیرمرد رو دیدیم که همش میخندید ....رضا گفت:اینم پیرمرد دیونه که میگفتند.بیا بریم..از اون روز گوشه گیر و بداخلاق شدم...یه بار مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم همون روستا اما واقعا مخروبه بود،موقعی که ناامید میخواستم برگردم زلیخا رو دیدم ،لب حوض شکسته نشستیم،به زلیخا گفتم: حالا که من فهمیدم تو زلیخای واقعی نیستی اسم واقعیت رو بهم بگو...گفت:اسم من ساره است.....
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_بیست_نه
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
اون روزبابا برای خرید بیرون بود وقتی اومد و براش تعریف کردم که چقدر با من دعوا کرده ،بابا فقط خودشو سرزنش کرد و گفت:همش تقصیره منه ،،،هم بچه ام رفت و هم زنم مریض شد….اگه منو نبخشه حق داره…..
از نظر روحی خودم هم داغون بودم و کارم خیلی سخت شده بود….هم مدرسه میرفتم و هم کارای خونه(البته بابا هم کمکم میکرد)و هم از نظر روحی مامان و بابا رو باید اروم میکردم…یکماه از فوت محسن گذشت….مامان به معنای واقعی جنون بهش دست داده بود ،مثلا یه روز داشتم خونه رو جارو برقی میکشیدم که یهو یکی از پشت یقه ی پیراهنمو محکم کشید…با ترس برگشتم و دیدم مامانه…..مامان با اخم و خیلی جدی گفت:چرا حرف محسن رو گوش نکردی که گفت به وسایلش دست نزن؟؟چرا وسایلشو ریختی دور؟؟؟با ترس بهش نگاه کردم اما حرفی نزدم تا عصبانی تر نشه ولی مامان نه تنها اروم نشد بلکه منو به باد کتک گرفت….چقدر هم دستهاش سنگین شده بود….با سرو صدای مامان و ناله های من بابا زود از اتاقش اومد بیرون و نجاتم داد……
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_بیست_نه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
مات مونده بودم….یعنی بابا رفته خونه ی هم ولایتش و برای من شوهر پیدا کرده،؟؟؟تا صبح همش به این موضوع فکر میکردم و ناراحت بودم….غرورمو شکونده بود.صبح به محض رفتن بابا در زدم و اعظم اومد و در رو باز کرد و من با تشر بهش گفتم:تو هم با بابا رفته بودی خونه ی محمود اقا؟؟بابا چی میگه؟چون آبرو داره من باید با کسی که اصلا ندیدم ازدواج کنم؟اعظم سرشو انداخت پایین و گفت:یه اقاست که فامیل ماست.اسمش نجفه وزنش مرده ودوتا بچه داره.میخواهد یکی باشه که به بچه هاش برسه…با حرفهای اعظم انگار یه پارچ آب یخ ریختند روی سرم….بابام به هر قیمتی میخواهد من ازدواج کنم و دلش نمیخواهد جلوی چشمش باشم.از دست بابا خیلی عصبانی شدم و ازش خشم و کینه به دلم گرفتم…اصلا مقصر اصلی این اتفاقات خوده بابا بود که باعث مرگ مادرم شد…تصمیم گرفتم خودمو نجات بدم….چند روزی صدای موتور رضا رو میشنیدم ولی جرات نداشتم برم بیرونچون اعظم مراقب بود….
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_بیست_نه
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
با خودم گفتم:اینا از من بیشتر عجله دارند.حتما به خاطر اتفاقی که سر خواستگار قبلی پیش اورده بودم میترسند دوباره اون اتاق بیفته و جن سر برسه…البته شنیده بودم که یه عده بعداز اون اتفاق به هما دختر جنی میگفتند.من از این حرف وحدیث خوشحال بودم چون کسی جرأت نمیکرد برای خواستگاری پا پیش بزاره و این به نفع من بود،داخل خونه شدیم و خدارو شکر خواستگاری به خوبی برگزار شد…..هما خواستگار زیاد داشت چون خانواده ی خیلی خوبی بودند و مش قدرت رو همه میشناختند و حتی توی خیلی از مسائل باهاش مشورت میکردند اما کار اون شب من باعث شده بود مردم فکر کنند بیچاره هما جنی هست ……مادرش نگران بود که دخترش روی دستشون بمونه برای همین وقتی بابا راجع خواستگاری با مش قدرت حرف زده بود خیلی زود و خوشحال استقبال کرده بود…خلاصه خواستگاری ما بخوبی انجام شد و من از خوشحالی پدر و مادر هما مطمئن بودم که جوابشون مثبته مخصوصا که بابا رو خوب میشناختند و احترام خاصی بهش قائل بودند….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست_نه
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
راضیه خوشحال شد و رضایت نامه رو داد انگشت زدم و برد مدرسه…راضیه قرار بود سه روزه برگرده خونه ولی روز دوم خبر دادند که بیمارستان بستریه،.انگار همراه دوستاش میره دریا و چون شنا بلد نبوده زیر پاش خالی میشه و در حال غرق شدن معلمها میکشند بیرون و میبرند بیمارستان…چند روزی بیمارستان بستری شد و به ظاهر رو به بهبود بود که مرخص میکنند و میاد خونه….از همون روز مرخص شدنش تک سرفه هایی میکرد که فکر کردیم بخاطر همون اتفاق هست و کم کم خوب میشه اما بهتر که نشد بلکه روز به روز به سرفه هاش اضافه شد…وقتی شدت سرفه هاش بیشتر و بیشتر شد بردمش بیمارستان..بعداز معاینه گفتند:ریه هاش عفونت کرده و باید بستری بشه…چند روزی بستری بود که حالش وخیم تر شد و فرستادنش به یکی از بیمارستانهای تهران…اونجا یکی از پزشکهای متخصص معاینه کرد و گفت:وضعیت ریه هاش اصلا خوب نیست و نمیتونه نفس بکشه..باید بره اتاق عمل…...راضیه ی عزیزمو بردند اتاق عمل و یه شلنک از توی گلوش به داخل ریه وصل کردند تا شاید نفس بکشه و زنده بمونه……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_بیست_نه
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
اون شب خیلی حرف زدیم و بالاخره با هر ترفندی بود جعفر رو راضی کردم و چند روز بعدش باهم رفتیم دادگاه و تشکیل پرونده دادیم..بعد از تشکیل پرونده برام وقت گذاشتند که خیلی طولانی بودبه منشی گفتم:اوووو چقدر دیر…نمیشه زودتر باشه…منشی گفت:نه .اینجا دولتی هست و تقاضا بالا…گفتم:مگه غیر دولتی هم داریم؟؟منشی اطرافشو نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی نیست اروم گفت:من یه مرکز باروری میشناسم که دکترش بصورت غیر قانونی اینکار رو در عرض یکی دو روز انجام میده و نیازی نیست یکی دو سال صبر کنید…گفتم:غیر قانونی یعنی چی؟؟منشی گفت:یعنی عمل آ یو آی انجام میده اما اسپرم رو خودش توی آزمایشگاه از افرادی که ما نمیشناسیم میگیره و بعد به متقاضی تزریق میکنه……متعجب گفتم:مثلا چه افرادی؟؟بالاخره بچه ژن رو از مادر و پدر میگیره…..نکنه از افراد شرور بگیرند و بچه ایی که تحویل ما میدند شر و شرور بشه؟؟؟خانم منشی گفت:من اطلاع ندارم….اگه میخواهی شماره بدم….اگه نه که منتظر نوبت باشید…گفتم:باشه!!!شماره رو لطف کنید تا برم یه تحقیقی بکنم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_بیست_نه
الهام متولد سال ۶۷هستم .
بعداز ده دقیقه حرفهای عاشقانه و لمس همدیگر ازش جدا شدم و نوشابه رو خریدم و به خونه برگشتم..موقع شام ساکت بودم و به سربازی و رفتن هاشم فکر میکردم..مامان گفت:الهام!!یادته گفته بودی تنهادوست وامینت منم.گفتم:اره مامان ،الان هم هستی..مامان گفت:اما میدونم نیستم چون تو عاشق هاشم شدی ولی به من نگفتی..شوکه نگاهش کردم..زبونم بند اومده بود..مامان گفت:نمیخواهم سرزنشت کنم چون برای هر دختر و پسری پیش میاد..من خودم هم عاشق پدرت شدم اما نه عشق ممنوعه..اسم هاشم رو اسم معصومه است..دستمو پام میلرزید.. گفتم :مامان تو از کجا میدونی؟مامان گفت:من اگه دخترمو نشناسم باید برم بمیرم..تو نگاه کنی من تا ته نگاه رو میخونم..هاشم رو هم خوب میشناسم و میدونم پسرخوبیه..اما الهام جان اون نامزدداره،قراره باهم ازدواج کنند.معصومه سالهاست که به امید هاشم زندگی میکنه...این اصلا درست نیست که دختر من نامزد کسی دیگه رو از دستش در بیاره..گفتم :مامان !اولا که اونا نامزد نیستند ،تو بچگی چهارتا بزرگتر یه حرفی زدند...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_بیست_نه
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
به این طریق منو سعید باهم هم کلام شدیم و تا چند ساعت چت کردیم…وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت ۳نیمه شبه و من طبق برنامه ریزی که کرده بودم سه ساعت از درس خوندن عقب موندم…وقت خواب بود…بزور با سعید خداحافظی کردم آخه هر بار که میگفتم شب بخیر یه پیامی میداد که در موردش چند دقیقه ایی حرف میزدیم…خلاصه ساعت چهار خوابیدم…تا دو ماه با سعید چت میکردم…واقعا خوش صحبت و شوخ بود و من از چت کردن باهاش لذت میبردم..بعد از دو ماه بالاخره شماره و عکس رد و بدل کردیم و سعید کلی از من خوشش اومد و یه روز که تلفنی حرف میزدیم گفت:ساغر.من با خانواده ام صحبت کردم و قراره بیاییم خواستگاری.نظرته؟گفتم:آخه من درس دارم و باید برم دانشگاه…سعید گفت:من اجازه میدادم بری دانشگاه فقط به شرطی که تهران یعنی شهر محل زندگیمون قبول بشی و لطمه ایی به زندگیمون نزنه…سعید رودوست داشتم و این دو ماه و اندی حسابی بهش وابسته شده بودم اما اینکه گفت تهران باید زندگی کنیم دلمو لرزوند….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_بیست_نه
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
از طرف دیگه رفتارهای بقیه باهام تغییر کرده بود ندا همش دنبال انتقام گرفتن ازم بود هر جور میتونست اذیتم میکرد پشت سرم کلی حرف در اورده بود..تحملش خیلی سخت بود اما هنوز هم ندا رو دوست داشتم تا وقتی کنار ناصر بودم جرات نداشت چیزی بگه اما همین که تنهایی میدید متلک بارم میکرد. و بهم توهین میکرد بعضی از همسایه ها هم باهامون سر سنگین شده بودن از دستشون ناراحت میشدم و با خودم میگفتم یعنی اینقدر وصلت با ناصر براشون اهمیت داشت، ولی وقتی به ناصر فکر میکردم که چقدر مرد خوبیه بهشون حق میدادم...مادر شوهرم هر موقع منو میدید از دختر هایی میگفت که واسش نشون کرده بود همش تعریفشون میکرد میگفت حیف که پسرم حرفمو گوش نکرد وضع ما تو فامیل هم بهتر از این نبود.. بیشتر فامیل هاشون از من خوششون نمیومد و باهام مثل غریبه رفتار میکردن و تو جمع های فامیلی اصلا بهم ارزش نمیدادن و ازم دوری میکردن تحمل این همه تحقیر و بی محلی واسم سخت بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_نادر
#بزرگی_یا_اوباش
#پارت_بیست_نه
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید…
خودمو کنترل میکردم تا کسی متوجه ی غمم نشه.این وسط انگار فقط نیکی متوجه ی غم درونم بود چون مرتب نازم میکرد و دور و برم بود..ناصر هم اون روز ،همون روز جواب کنکور از حرفهایی که بین خودشو افسانه رد وبدل شده بود برام تعریف کرد و ناخواسته نمک روی زخمم ریخت.حالم خراب شد و زود زدم بیرون تا کسی متوجه ی حالم خرابم نشه.رفتم پارک..داشتم بی حس و ول میچرخیدم که با یکی برخورد کردم..تقصیر من بود اما حال خوش نداشتم که بخواهم ازش عذر خواهی کنم.اون اقا گفت:هووووو..مگه گورررری؟؟هووووی…یابو!!!با توام؟انگار منتظر همین جرقه بودم تا آتیش بگیرم و خودمو خالی کنم.شروع کردم به فحاشی (کور فلان کسی اته.یابو فلان فلان شدته و..)اون یارو از من هم لات تر وکله شق تر بود…هم قد و قواره ی خودم..یقه به یقه شدیم و با خودم گفتم:اهان.بالاخره خدا منو دید.حتما این یارو رو سرراهم قرار داده تا عقده های دلم خالی شه و اروم بشم.(یعنی هنوز به لطف خدا امید داشتم)…….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_بیست_نه
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
طبق قرار امین امد دنبالم رفتیم جاده انقدر باهاش احساس راحتی میکردم که انگارسالهامیشناختمش...داشتیم ناهارمیخوردیم که حلمابهش زنگ زد.گوشام روتیزکرده بودم،ببینم چی میگه امین گفت بروجای منم زیارت کن..ودعاکن خداتمام عاشقهاروبهم برسونه...نمیدونم حلمابهش چی گفت که خندید...وقتی تلفن روقطع کردنگاهش کردم گفت حلمابامادرش خاله هاش میخوان برن مشهد،چیزی نگفتم اون روزکنارامین خیلی بهم خوش گذشت امین کادو روززن یه ساعت بهم داد.فرداش حلماامددیدنم گفت امشب راهیه مشهدهستم، وازم حلالیت خواست بااینکه ازقبل میدونستم اماطوری وانمودکردم که تازه شنیدم.. گفتم التماس دعا..امین حلماوخاله مادرش روبرد راه آهن برگشت وباهم تانزدیک صبح چت کردیم ازاینده حرف زدیم..فرداش جمعه بودفروشگاه تعطیل بود..نزدیک ظهرمامانم رفت خونه ی خالم گفت غروب برمیگردم..توساختمان من وامین تنهابودیم..امین وقتی فهمیدمامانم نیست گفت بیاپایین قلیون بکشیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_بیست_نه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
یکسال ازعروسی حامدافسانه گذشته بودمن هردفعه حامدرومیدیدم عاشقترازقبل میشدم وهرکاری میکردم نمتونستم حس دوست داشتنش روتووجودم ازبین ببرم واین خیلی عذابم میداد..تواین مدت خواستگارهای زیادی داشتم که همه روبه بهانه های الکی ردمیکردم مادرم خیلی ازم شاکی بودامامن اهمیت نمیدادم کسی روبجزحامدنمیدیدم..برادرحامدوقتی دیدمن نظرم عوض نمیشه بیخیالم شد بادخترداییش نامزدوهمین موضوع باعث شدمن بدون استرس تواون کارگاه کارکنم ازنگاهای عرفان راحت شده بودم..گذشت تایه شب افسانه ماروبرای شام دعوت کرد..اون شب حامدبحث عشق دوستداشتن روپیش کشید هرکس نظرخودش رومیگفت وخیلی جالب بودبرام اون شب حامدباجسارت تمام ازگذشته اش گفت واعتراف کردبعدازدیپلم عاشق دخترهمسایشون میشه اماخانوادش مخالت میکنن اون عشق ناهیددخترهمسایه روتودلش نگه میداره تابتونه خانوادش راضی کنه اماناهیدبی خبرازهمه جاازدواج میکنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_بیست_نه
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
دو روز از خونه تکون نخوردم وپیش خانواده هم نرفتم..مامان زنگ زد وگریه کرد و با التماس ازم خواست که برم خونه ولی من حتی توان رفتن هم نداشتم…همون روز به الی گفتم:میشه تو هم اصلا نری خونتون و با من همینجا زندگی کنی؟الی گفت:نه…اونوقت میشم دختر فراری…گفتم:پس بیا باهم ازدواج کنیم..الی گفت:تمایلی به ازدواج ندارم اما چون بابا اصرار داره ازدواج کنم تا خیالش از ولگردیهام راحت بشه قبول.با خانواده ات صحبت کن و بیایید خواستگاری…قبول کردم و شب رفتم خونه و به مامان گفتم:من میخواهم ازدواج کنم…باید برید خواستگاری…مامان گفت:کجا بریم خواستگاری؟؟تا طرف رو نشناسم من نمیرم…گفتم:اگه نرید خودم تنهایی میرم…مامان گفت:پسر عزیزم صبر کن بهترین دختر رو برات پیدا میکنیم ،،تو نباید با هر فلان فلان شده ایی ازدواج کنی..خیلی پررو به مامان گفتم:به تو ربطی نداره،نمیخواهم برای من دلسوزی الکی بکنی.همین دلسوزیهای تو منو به خاک سیاه نشونده…فکر میکنی من همون پسری هستم که تصادف کرد مرد!!؟؟اررره همین فکر رو کردی که بهم پرو بال دادی و بدبختم شدم…من پسر مردت نیستم…
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_بیست_نه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
اخرشب خودش پیام دادم ودموردجراحیش توضیح داد،،اون شب نگین هزاریک دلیل اوردکه اینجانمیتونم مطرحش کنم وتونست من روقانع کنه یابهتره بگم خودم قبول کردم که قانع بشم وفقط متوجه شدم دکترجراحی که اینکارروانجام داده یکی ازدوستایی صمیمی نگاربوده..چندروزی طول کشیدتانگین بهترشد..یک ماه گذشت کارهای عقدمون روانجام دادیم قبل ازعیدعقدکردیم..یادمه سوم عیدبودقرارشددونفری بریم شمال راهی رامسرشدیم سه روزفراموش شدنی کنارهم داشتیم،،روزچهارم که میخواستیم برگردیم برای نگین پیام امدگوشیش رومیزبودمتن پیام روصفحه ی گوشیش مشخص بودازطرف نگاربودکه نوشته بودبی عرضه من فکرکردم بارداربرمیگردی همه چی ختم به خیرمیشه...باپنهون کاری و دروغ های نگین این موضوع هم تموم شدمن خودمم نمیگم برام نجابت یه دخترمهم نبود.چون دروغه هرمردی دوستداره همسراینده اش پاک نجیب باشه..مخصوصامنی که تویه خانواده ی روستای باعقایدخاصی بزرگ شده بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_بیست_نه
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم
هرچقدرباهام حرف میزدجوابش نمیدادم ازاتاق رفت بیرون به مادرشوهرم زنگزدسیامک فکرمیکردپدرش رفته سرکارامابعدازچنددقیقه که مادرشوهرم امدپایین پدرشوهرمم همراهش بود
وقتی شرایط بدمن رودیدن هردوتاشون ازخجالت سیامک درامدن پدرشوهرم میگفت بایدازاینجابری سیامک میگفت فعلاپریاحالش خوب نیست راضیش کنیدببرمش بیمارستان چشم ازاینجاهم میریم...خیلی اصرارکردن من روببرن دکتراماقبول نکردم گفتم استراحت کنم خوب میشم...تقریباده روزی ازاین ماجرا گذشت تواین مدت مادرم هرموقع زنگ میزدکه برم دیدنشون یه بهانه ی جورمیکردم نمیرفتم مامانم که نمیدونست توزندگی من چه خبره هرسری گله میکردکه تو چسپیدی به شوهرت خانواده ی شوهرت نمیای به ماسربزنی میگفتم دارم برنامه ی مسافرت برای ماه عسلمون رو میچینیم..بعدازبرگشتن حتمامیام دیدنتون،،مامانم طفلک میگفت خب تووقت نمیکنی بیای مامیام دیدنت باکلی دروغ کلک خلاصه متقاعدش کردم که اونم نیاد...چندوقتی که گذشت بازمتوجه ی حرکات مشکوک سیامک میشدم زیادبهم محل نمیدادحرف زدنمون شده بوددرحدسلام خداحافظ یاچیزی لازم داری یانه.. هرچندمنم زیادمحل نمیدادم تایه شب وقتی امدخونه متوجه شدم بوی تندالکل میده...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_بیست_نه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
خلاصه تاغروب پیش مادرش بودیم بعدبرگشتیم خونه..گفتم مجیدبرای شام چی میخوری گفت هرچی دوستداری گفتم هوس بختیاری کردم..لباس پوشیدم رفتم بیرون دوسیخ بختیاری سوپ خریدم امدم خونه..اون شب کنارهم کلی گفتیم خندیدم..اخر شب مجیدگفت مهسادست راستم دردمیکنه..دیدم حالش دوباره بدشدسریع زنگ زدم به دخترخاله اش که پرستار بود جریان براش تعریف کردم..بهش گفتم ببرمش بیمارستان قلب؟دخترخاله اش گفت نه ببرش همون بیمارستانی که دیشب بردیش..خلاصه بازرفتیم همون بیمارستان ازش عکس ونوارگرفتم..باز گفتن چیزیش نیست اسپاسم سینه است چون قدش بلندگاهی این علائم پیدامیکنه!!براش سرم وارام بخش زدن برگشتیم خونه..جاش روانداختم کناربخاری خوابید..امانصف شب مجیدبیدارم کردگفت مهسادرددارم یه شیاف بهش دادم..ولی دردش ساکت نشدگفتم پاشوبریم بیمارستان..گفت مگه ندیدی دکترگفت چیزیم نیست یه مسکن بهم بده بخوابم خوب میشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_بیست_نه
چندماه گذشت درس امین تموم شدمیخواست بره سربازی یادم روزی که میخواست بره باهمه روبوسی کردنزدیک من که شدصورتم روکشیدم عقب گفتم سرماخوردم این حرکتم ازچشم مامانم پنهان نموند..ازش چندشم میشدحالم بهم میخوردازاینکه بخوام بهش نزدیک بشم
مامانم که متوجه شدبعدازرفتن امین امدتواتاقم خیلی عصبانی بودگفت یکتااینکارات یعنی چی؟! خجالت نمیکشی برادرته داره میره یه شهردورممکنه تاچندماه نبینیش توکجات سرماخورده..گفتم سرماخوردگی شاخ دم نداره بدکردم گفتم بهش سرایت نکنه..مامانم قانع نمیشدمیگفت توکینه شتری داری باعث تمام بدرفتاری های داداشات کارهای خودته توخواهرشون هستی ناموسشونی کسی که بعدازبابات هواتودارهمین داداشات هستن رفتارت رو باهاشون درست کن محبت کن بهشون..هیچ کس ازکثافتکاری اوناخبرنداشت وحالاهم من مقصرشناخته شده بودم خیلی دوستداشتم دادبزنم بگم توازهیچی خبرنداری مامان..اینادشمنم هستن به چشم خواهرهیچ وقت بهم نگاه نکردن..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_بیست_نه
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
دوران عقدما۸ماه طول کشید بعدم عروسی کردیم..تنهاخریدمن برای پریناز یه سرویس طلاچندتاالنگوبود..حتی عروسی هم پدر پریناز گرفت تالارفیلمبرداروووو همه رو هم خودش برعهده گرفت..عملامن خرج زیادی نکردم فقط یه اپارتمان ۱۳۰ متری اجاره کردم.پریناز بهترین جهیزیه رو اورد خانوادم واقعا خوشحال بودن میگفتن قدر زندگیت رو بدون...بعد ازعروسی برای ماه عسل یک هفته رفتیم شمال وبعدشم با سفارش پدر پریناز تو شهرداری مشغول به کار شدم..زندگی کاملا خوبی کنارهم داشتیم میتونم بگم همه جوره احساس خوشبختی میکردم بعد از یکسال باکمک خانواده پریناز یه واحد اپارتمان خریدم ماشینم رو عوض کردم..وقتی با پریناز میرفتیم روستا خیلی ها حسرت زندگی ما رو میخوردن،مادرم همیشه اسفند دود میکردمیگفت ازچشم بدبه دور باشید..همه چی خوب بود تا بعد از ۲سال پریناز باردارشد..انقدر ویار حاملگیش بد بود که هر چند روز یکبار بستریش میکردیم..بیشتردکترهامیگفتن تاماه چهارم خوب میشه ولی ویارپرینازتاموقع زایمانش باهاش بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_بیست_نه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
این قرارها و حرف زدنها باعث شد کم کم به وحدت وابسته بشم..وابسته ی واقعی..در حدی که اگه میگفت بمیر ،میمردم…آخه خیلی مهربون بود و حسابی هوامو داشت و هر بار که به دیدنم میومد یه شاخه گل برام میاورد…وحدت وقتی حسابی منو به خودش وابسته کرد نمیدونم چی شد که قرارهای حضوری رو کلا به صفر رسوند و بعدش تماس تلفنی رو قطع کرد و منو توی خماری گذاشت...واقعا از دوریش غصه میخوردم برای همین گوشی ساناز رو برداشتم تا حداقل از طریق مجازی از احوالش جویا باشم ولی اونجا هم یه پیام رو سه روز طول میداد تا سین کنه..وقتی حس کردم وحدت داره ازم دوری میکنه و این وسط فقط غرور من داره زیر پا له میشه سعی کردم با نبودش کنار بیام..من عاشق وحدت شدم اما بی محلیهای اون واقعا اذیتم میکرد…دیدار حضوری و تماس تلفنی کلا قطع شد و تنها امیدم به پیام توی فضای مجازی شد..هر چی پیام میدادم بعد از۲-۳روز سین میکرد و خیلی خشک و سرد جواب میداد و در نهایت یه بهانه میاورد و افلاین میشد..واقعا از رفتارش خسته شده بودم…....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_نه
اسمم رعناست ازاستان همدان
داد میزدم سر میلاد ولی اون خیلی خونسردبود و میگفت من درستش میکنم نگران نباش..گفتم باید پای کارت بمونی..میلاد گفت شیرین خودشم مقصره،منم گرفتارکرده!!با یه دکترصحبت میکنم برای سقط..نمیدونستم چی بایدجوابش روبدم گوشی روقطع کردم..از عصبانیت دستام میلرزید..دوست داشتم انقدرشیرین روبزنم تاجونش دربیاد..گفتم بادستای خودت اینده ات خراب کردی..چقدر بهت گفتم فکرکردی..از حسادت دارم این حرفهارومیزنم..خودت رو بدبخت کردی فکرخودت نبودی به جهنم فکر ابرو بابامامان رومیکردی...شیرین فقط گریه میکرد..گوشیه خونه زنگ خورد از خونه پدربزرگم بود..دخترخاله ام سلام کرد گفت باشیرین بیایدخونه اقاجون..صداش گرفته بودباترس گفتم چیزی شده..باگریه گفت اقاجون فوت کرده..پاشیدبیایداینجا..نمیتونم حال اون لحظه ام روبراتون بگم..انگارتمام مصیبتهای دنیا جمع شده بودکه رو سرما خراب بشه..شیرین حالش اصلاخوب نبود.گفتم فعلاپاشوبریم پیش مامان تاببینم چه خاکی باید توسرمون کنیم..حال مامانم اصلاخوب نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_بیست_نه
اسمم مونسه دختری از ایران
مدتی ازرفتن من توخونه اقاجان گذشته بودکه متوجه شدم مامانم حالش خوب نیست وبیشتراوقات میخوابه حالت تهوع داره خیلی نگرانش بودم وهردفعه ازش میپرسیدم مامان چته چرادکترنمیری میگفت خوب میشم نگران نباش..احساس میکردم داره چیزی روازم پنهان میکنه وبعد از چند ماه متوجه تغییر ظاهری مادرم شدم که چاقترشده وشکمش بزرگ شده وفهمیدم حامله است...گاهی بی بی میومد بهش سر میزد تو کارهاکمکش میکرد..گذشت تایه شب باجیغ مادرم بیدارشدم واقاجان کمک کردبردیمش مریض خونه ویه پسربه دنیا اوردکه اسمش روگذاشتن رضا،،و شد برادر من تونگهداری بزرگ کردنش کمک مادرم میکردم وشده بودم پرستار رضا ،خیلی دوستش داشتم...رضا تنها برادر من نشدومادرم طی۵سال دوتادیگه پسربه دنیا اورد ومن تواون خونه صاحب سه تابرادرشدم... تواین مدت بی بی خیلی کمکم میکرد و برادرهام که پیشش بودم روسرسامون داده بود هرکدوم رفته بودن سرخونه زندگیشون،، ولی خودش حالش خوب نبود و روز به روز ناتوانتر وضعیفتر میشدکه یه شب توارامش چشماش روبست برای همیشه بخواب رفت....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_بیست_نه
سلام اسم هوراست...
هرچند من هیچ منظوری نداشتم..میخواستم فقط باهاش حرف بزنم تا نظرش روعوض کنم،،میگفتم قانعش کنم بره به خاله ام سربزنه و آشتیشون بدم..میدونستم خانواده ی رضاحسابی پرش کردن وخاله ام رو مقصر میدونستن..رضا توماشین هم بامادرش سرسنگین بود مشخص بود بحثشون شده،خلاصه اون شب قبل امدن رضامن یه تونیک بلندشال سرم کردم نزدیک ساعت۹شب بود امد،،خیلی سرحال نبود با چای میوه ازش پذیرایی کردم داشت اخبارگوش میداد..منم سفره روپهن کردم بساط شام رو چیدم..تقریبا رو به روی هم نشسته بودیم غذامیخوردیم وهرلقمه ای که میخورد کلی تعریف میکرد منم فقط میگفتم نوش جان..رضا گفت کاش رویا هم یه کم اخلاق رفتارش به تومیبرد..نگاه هرجای خونه میکنم تمیزومرتب،انگارهمیشه درحال نظافتی دست پختتم که حرف نداره..اما رویا تنبله میذاره گند همه جاکه درمیاد تازه یادش میفته نظافت کنه..ازدست پختشم نگم که خودت بهترمیدونی گفتم خدایش دیگه اینجوریم نیست شما مردها کلا از کاه کوه میسازید..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_بیست_نه
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم..
بیشتر اوقات سربه سرشون میذاشتم،ولی هیچ وقت ازخط قرمزخودم پام رو فراتر نمیذاشتم وحدو مرزها رو نگه میذاشتم...بااقای دکترخیلی صمیمی شده بودیم..وبیشتراوقات توزمان بیکاری میرفتیم هواخوری وازطبیعت اطراف استفاده میکردیم..دکتراززندگی خودش برام تعریف میکردکه وقتی خیلی بچه بوده پدرومادرش ازهم جداشدن ودوتابرادرهستن که بعدازطلاق مادرش پدرش یک تنه ایناروبزرگکرده وباحمایت پدرش تونستن موفق باشن،،وزمانی که ایناازاب گل درامدن رفته ازدواج کرده ونامادرش زن خیلی خوبیه..باحرفهای دکترومقایسه اش باپدرخودم غم بزرگی تودلم نشسته بود که چراپدرمااینجوری نبودوغیرازخاطره بدچیزی برامون به جانذاشته که الان نتونیم باافتخارازش حرف بزنیم.. یه روزکه ازهواخوری برگشتم احساس کردم یه سایه ازجلوی اتاقم به سرعت دورشد،سریع ازدکترخداحافظی کردم رفتم سمت اتاقم...عادت نداشتم دراتاق روقفل کنم..وقتی وارداتاق شدم بوی خوش خورشت قیمه پیچیده بود.تو اتاق وهمه جاتمیزمرتب شده بودحتی لباسهامم اتوکرده روتخت بود.. ازتعجب داشتم شاخ درمیاوردم هنگ بودم اصلا فکرم کارنمیکردونمیتونستم حدس بزنم کارکیه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_بیست_نه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
جاریم گفت دقیقاروزپاتختی منم مادرعمادتمام پولهاوطلاهم روگرفت گفت من بایدجبران کنم ولی الان هرمراسمی که باشه پولش رو از ما میگیره..چندبارخواستم بهت بگم به خانواده ات خبربدی کادوهات روبعدابرات بیارن که اینانبینن ولی حقیقتش ترسیدم.الان هم حواست روجمع کن طلاوپول داری ببربذاریه جای امن چون وقتی نیستی میان خونت رومیگردن ازحرفهاش مخم سوت میکشیدباورش برام سخت بودیعنی توخونه ی خودمم امنیت نداشتم..میدونستم هرچی میگه راسته،اون روزازخونه بیرون نیومدم ولی فرداش که رفتم توحیاط خواهرعمادتاورم وکبودیه پیشونیم رودیدباکمال پرویی گفت دست داداش باغیرتم دردنکنه مادرشوهرمم تادیدگفت تاتوباشی بلبل زبونی نکنی..میدونستم درافتادن باهاشون فایده نداره چون اوناچندنفربودن من تنهاوازهمون روزاول شمشیر رو از روبسته بودن..از ازدواج من چندوقتی گذشت وتواین مدت کم بیشم همه روشناخته بودم وبجزجاری کوچیکم بقیه باهام لج بودن وعمادهمیشه پشت خانواده اش بودخیلی لاغرشده بودم ویاربارداریم خیلی اذیتم میکردوازحالتهام مادرعمادشک کرده بودکه حامله هستم وچندباری که ازم پرسیدگفتم عقب انداختم ولی چون شکم نداشتم فکرمیکرداوایل حاملگیمه..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_نه
سلام اسمم لیلاست...
این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم و هی دستم میرفت سمت موبایل که به آرمین زنگ بزنم و ببینم هنوز با زنه در حال بگو بخندن یا نه ولی هربار پشیمون میشدم..دلم نمیخواست خودمو کوچیک کنم و آرمینم جواب درست و حسابی بهم نمیداد...برای فرار از فکر زودتر آماده شدم و از لج آرمین که گفت با آژانس برو، با ماشین خودم رفتم و تو خیابونا با اخرین سرعت میروندم.. میخواستم عصبانیتمو سر پدال ماشین خالی کنم..سالم رسیدن خونه بابام با اون سرعت بالا شبیه معجزه بود!مامان که فهمید کلافه به نظر میام مدام میپرسید چرا پکری؟ با آرمین حرفت شده؟ منم میدونستم مامان زود نگران میشه چیزی بهش نگفتم که صدای خنده زن شنیدم.. فقط گفتم سرم درد میکنه و تا شام حاضر میشه میرم یکم استراحت کنم.. رفتم تو اتاق زمان مجردیم دراز کشیدم، ساعدمو گذاشتم رو چشام و به زمان هایی که بی غصه اینجا سرمو میذاشتم به بالشت فکر کردم،اون موقع دغدغه ای نداشتم ولی الان پر بودم از تنش،هر روز که میگذشت احساس میکردم زندگیم سردتر شده..آرمین از نظر مالی برام کم نمیذاشت اما محبتاش کم شده بود و مدام خستگی رو بهانه میکرد و ازم دوری میکرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5