#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_بیست_نه
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
من هم از خجالت و حیا سرم پایین بود…..حیا بهم اجازه نمیداد که سرم بلند کنم و یک بار دیگه چهره ی نوید رو نگاه کنم…..بالاخره پدر نوید به بابا گفت:اگه اجازه بدید بچه ها باهم یه صحبتی بکنند….بابا به رویا نگاهی کرد و رویا هم با لبخند و صدای نازکش گفت:خیلی هم خوبه…..بابا به من نگاه کرد و بدون اینکه اسممو صدا کنه گفت:اقا نوید رو به اتاقت راهنمایی کن…..بلند شدم و با نوید وارد اتاق شدیم…..دقیق یادم نیست چی گفتیم اما از چهره ی جذاب و مثبت نوید خیلی خوشم اومد و تصمیم گرفتم جواب مثبت رو بدم…..چند روز از خواستگاری گذشت و خانواده ی نوید مارو برای شام خونشون دعوت کردند…..خونشون ویلایی و خیلی بزرگ بود که توی بهترین نقطه ی تهران قرار داشت……داخل خونه وسایل لوکسی که حتی من هم ندیده بودم…..
رویا اولش چند لحظه مات خونه شد و همه جاشو از زیر نظر گذروند……
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده