eitaa logo
جالب است بدانید..
13هزار دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی... ازاون شب تصمیم گرفتم دیگه کاری به عمادنداشته باشم برای یه زن خیلی سخته ولی خیلی چیزهارومیدیم سکوت میکردم تابعدازشیش ماه...امیدونجمه باهم ازدواج کردن اماعمادحتی برای عروسی خواهرم نیومدهرچندبرام دیگه مهم نبودوخانواده ام کم بیش فهمیده بودن باعماداختلاف دارم..فهام نزدیک یکسالش بودکه باشیرین کاریهاش لبخندبه لب همه میاوردومادرشوهرم خیلی دوستش داشت ولی مرضیه چشم دیدنش رونداشت ازش میترسیدم وخیلی مراقب فهام بودم..چند وقتی بودکه متوجه تغییراتی تواوضاع مالی عمادشده بودم..ماشینش روعوض کرده بودیه مدل خارجی انداخته بودزیرپاش وشبهاخیلی دیرمیومدخونه،حتی گاهی دوسه روزمیرفت ازش خبری نبود..یه شب که تنهابودم تقریباساعت۲شب بودکه بادوتاساک امد..حس خوبی نداشتم ازش پرسیدم ایناچیه،گفت جنس برای مغازه خریدم صبح میبرمشون توبروبخواب..فکرم خیلی مشغول بودوحس کنجکاوی نمیذاشت بخوام اون شب انگارعمادهم ازچیزی ترسیده بودخوابش نمیبردهروقت نگاهش میکردم به سقف خیره شده بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... فکر نمیکردم اون شک هام به واقعیت تبدیل بشه..! امشب تکلیفمو با آرمین روشن میکنم، دیگه یک دقیقه ام دلم نمیخواست باهاش زندگی کنم، من یک سال و نیم با تنهایی ساختم و خیانت نکردم ولی اون منو نادیده گرفت..چشمام پر اشک شده بود، از سر جام بلند شدم و رفتم ته باغ اونجا پرنده هم پر نمیزد دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم با صدای بلند گریه کردم..میدونستم تمام آرایشم بهم میریزه اما دست خودم نبود دلم پر بود اگه گریه نمیکردم خفه میشدم.. یهو صدای مردی اومد که گفت کسی اونجاست؟ترسیدم و خودمو لای بوته ها قایم کردم، قلبم مثل گنجشک میزد، از ترس در حال سکته بودم.صدای پای مرد هر لحظه نزدیک تر میشد تا جایی که احساس کردم فقط یه قدم باهام فاصله داره..نفسمو حبس کردم که..نفسمو حبس کردم که بالاخره بعد چند دقیقه توقف از اونجا دور شد..وقتی کامل دور شد از پشت بوته ها خارج شدم و بدو بدو رفتم سمت سالن،رفتم تو رختکن و نگاهی به خودم تو آینه انداختم، آرایشم کلا بهم ریخته بود و زیر چشمام سیاه شده بود، خوب بود کیف لوازم آرایشمو اورده بودم..زیر چشمامو پاک کردم و با بی میلی آرایشمو تمدید کردم ولی سرخی چشمام هنوز مشخص بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم مریمه ... رامین ساکت بودکه مامانم گفت شایدبه من ربطی نداشته باشه ولی بهترتالاربگیریدچون مریم بااین بچه کوچیک که نمیتونه کمک کنه تازه ام زایمان کرده نبایدزیادکارکنه مهساجانم که خودش یه پسرشیطون داره اونم نمیرسه مهساگفت اخه خرج تالارزیادمیشه حیف میل کردن الکیه مامانم گفت مهساجان این بنده خداچندسال زحمت کشیده فکرکنم ارزشش بیشترازاین حرفهایه پدرزحمت کش بودن مگراینکه بحث ارث میراث باشه که فکرمیکنیدحیف میل کردنه..با این حرف مامانم مهسااب دهنش پریدتوگلوش شروع کردبه سرفه کردن ورفت اشپزخونه اب بخوره یعنی عاشق این جواب دادن مامانم بودم که باسیاست حرفش رومیزد..مادر رامینم حرف مامانم روتاییدکردوقرارشدیه چهلم ابرومندانه براش بگیرن بعدازچهلم پدرشوهرم مالباس مشکیهامون روازتنمون دراوردیم مامانم خونه روداده بوداجاره وباکمک رامین کوچه بالای ماخونه اجاره کردبود..حمایت مامانم بهم قوت قلب میداد..مهسامیخواستدبادوستش سالن بزنه وبه رامین گفته بودچندجابراش دنبال سالن باشه واینم بهانه جدیدش بودواسه حرص دادن من...به توصیه مامانم من زیادحساسیت به خرج نمیدادم که نقطه ضعف دست مهسابدم برای حرص دادنم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سه بار دیگه حشمت اومدو سرو صدا کرد همه ناراحت بودن فقط اجاره ی دستشویی رفتن داشتم اونقدرگریه میکردم که کاملا لاغر شده بودم..تومحله همه مارو بادست نشون میدادن یه ماه بعد بود که آقام منو صدا کرد..آقام صدا کرد به اتاقش با پای لرزان رفتم به سمت اتاق نمیدونستم که  قراره آقام چی بهم بگه نمی تونستم مخالفت بکنم و نرم برای همین با ترس زیاد رفتم..درو باز کردم آقام پشت به من نشسته بود وقتی تواتاق واردشدم برگشت سمتم..در حالی که سرش پایین بود گفت پروین این پسره چی میگه چیزی بین تو و این پسره هست آیا تو دوسش داری نتونستم حرف بزنم فقط شروع کردم به گریه کردن..‌آقام عصبی داد زد مگه با تو نیستم چرا جواب منو نمیدی سرتو میندازی پایین گفتم پسره رو دوست داری یا نه؟؟میخوای باهاش ازدواج کنی؟؟ گفتم بله من می خوام با حشمت ازدواج کنم..خودم هم نمیدونم همچین  جرعتی رو از کجا بدست آورده بودم؟آقام گفت این پسره عیاشه، بی پوله ،خانواده ی درست حسابی نداره من آرزو دارم تو مثل  خواهرت ازدواج کنی صاحب خونه زندگی خوبی بشی ..خونه و زندگی نداره مسئله‌ای نیست ولی پسر خوبی نیست خانواده ی خوبی نداره آیا بازم میخوای باهاش ازدواج کنی؟اگر بااون ازدواج کنی باید کلا دور خانواده اتو خط بزنی دیگه فکرشم نکن که اینجا خانواده‌ای داری.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم.. یه روز صبح زود با صدای شر شر آبی که از حیاط می اومد بلند شدم،شکمم تیر میکشید هر چقدر تو جام پهلو به پهلو شدم شکمم خوب نشد با خودم گفتم، برم حموم کنم تا شاید کمی آروم شم.حموم نداشتیم و مجبور بودم توی دستشویی حموم کنم..در مواقع ضروری اونجا، آب رو روی موتور داغ میکردم و حموم میکردم،آب رو پر کردم و تا خواستم بردارم، درد کل وجودم رو گرفت و بی‌اختیار جیغ بلندی کشیدم و داد زدم، وای خدا مُردم.به قدری دردم زیاد بود که پاهام سست شد و افتادم زمین..با فریادهای پی‌در‌پی من، خانوم و سعیده سراسیمه خودشون رو رسوندند و با منی که روی زمین ولو شده بودم، مواجه شدند..زیر بغلم رو گرفتند و کشون کشون و به سختی منو از پله‌های زیرزمین آوردند بالا..لحظه‌ای آروم و قرار نداشتم و به هر چی که دم دستم بود چنگ مینداختم،خانوم، زن همسایه رو که قابله بود، خبر کرد و اونم اومد و گفت وقت زایمانشه..با هر زحمتی که بود منو سوار ماشین همسایه کردند و رسوندند بیمارستان..تو بیمارستان بعد از تحمل یک ساعت درد بی‌وقفه، یه دختر تپل مپل به دنیا آوردم و تمام دردهام رو فراموش کردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم با شنیدن این خبر دنیا دور سرم چرخید، خدایا پول عروسی که جور شده بود حالا اینو چیکار کنیم.برای نوبت کلیه رفتیم ولی خیلی دیر میشد از طرفی خانواده‌ی الناز خیلی بهمون فشار می آوردند که عروسی بگیریم، ولی به توصیه دکتر مجبور شدیم عروسی رو کنسل کنیم و توی این اوضاع بله‌برون و عقد سالومه هم باید انجام میشدهمه چیز قروقاطی شده بودبا حسین صحبت کردم که توی این اوضاع به ساسان بگیم که یه مدت دست نگه داره، چون کل پولمون صرف خرید کلیه میشد و دیگه چیزی تو دست و بالمون نمیموند ولی دل حسین خیلی بزرگتر از این حرفها بود و گفت تو نگران نباش خدا بزرگه.از یه طرف دنبال کلیه بودیم و از طرف دیگه دنبال بساط سفره‌ی عقد برای سالومه.مهمون های سالومه چون از شهر دوری بودند از چند روز قبل اومده بودند..روز عقد رسید و مراسم به خوبی و خوشی تموم شدبعد از سالومه حالا نوبته سیامک بوداز شهر خودمون کلیه پیدا شد و بعد از یه هفته عازم تهران شدیم و مردی که کلیه‌اش رو میخواست بده رو با خودمون بردیم تهران تا اونجا کار پیوند انجام شه ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. ازچندنفری سراغ مسافرخونه روگرفتم بهم۲تاادرس دادن باچه سختی پیداشون کردم امایکیشون مبلغ خیلی بالای ازم خواست اون یکی هم گفت به یه دخترتنهااتاق نمیدیم،به ناچاررفتم تویه پارک نشستم ازگشنگی داشتم هلاک میشدم ولی چون پول زیادی نداشتم نمیتونستم ولخرجی کنم رفتم یه کیک خریدم خوردم تاضعف نکنم..ساعت۱۲شب که شدپارک تقریباخالی ازجمعیت شد..باحسرت به دخترهای که کنارخانوادشون میرفتن خونشون نگاه میکردم به خودم فحش میدادم من هم یه زمانی تونازنعمت کنارخانوادم بودم ولی خودم باعث شدم اینجوری اواره بشم..رویه صندلی نشسته بودم فکرمیکردم که دیدم ۲تامردداره بهم نزدیک میشه شایدکاری هم بامن نداشتن ولی انقدرترسیدبودم که فرارکردم رفتم سمت دستشویی،رفتگری که داشت اونجاروتمیزمیکردگفت اگرمیخوای ازسرویس استفاده کنی زودکارت انجام بده میخوام درش ببندم..وقتی رفتم تودستشویی دیدم یکی ازسرویسها یه پنجره داره به سمت بیرون اروم پنجره روبازکردم روهم گذاشتم که رفتگرمتوجه بازشدنش نشه.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. مرتضی مثل دیوانه ها داد میزد احساس کردم تعادل روانی نداره تو چشمام نگاه کرد گفت نذار کاری کنم که خودت التماسم کنی..باهات ازدواج کنم،واقعا ترسناک شده بود ممکن بود هر کاری انجام بده گفتم باشه هرچی تو میگی،وقتی دید کوتاه آمدم گفت باید بهم قول بدی دیگه کاری به اون پسره نداری و عشق خودم میمونی از ترسم گفتم قول میدم انقدر وقیح بود که چند بار بوسیدم گفت نمیخواستم اذیتت کنم ولی لازم بود بجنب آماده شو دیرمون شد..با گریه لباسام عوض کردم و با مرتضی رفتم تو راه مدام دستم میگرفت از عشق علاقه اش برام میگفت منم هیچی نمیگفتم بهتره بگم نمیخواستم عصبانیش کنم وقتی رسیدیم باشنیدن صدای قرآن زدم زیر گریه دلم خیلی پربود گرفتار بد آدمی شده بودم هیچ مدرکی نداشتم که ثابت کنم اذیتم میکنه از همه مهمتر عکس فیلمهای بود که مرتضی از منونیما داشت شاید پیش خودتون بگید باید به پدرم یا نیما میگفتم اما نمیتونستم پدرم خیلی تعصبی بود تو این موارد هیچ منطقی نداشت به نیما هم نمیتونستم بگم چون اون زمان دقیقا نمیدونستم برنامه اش برای اینده چیه و متاسفانه چاره ای جز صبر کردن نداشتم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم امیرحسین گفت: بخدا برای من مهم نیست مهم خودتی،میشه بعد ازاینکه از مدرسه برگشتی تلفن رو جواب بدی؟الان خیلی دیرم شده و باید برم سرکار..پشت تلفن برات توضیح میدم..با حرکت دادن سرم قبول کردم و از هم جدا شدیم..اون روز توی مدرسه همش با دوستام میگفت و میخندیدم تا حرص زهرا رو در بیارم..جالب بود که اصلا سمت من نمیومد و علت بی محليها مو نمیپرسید..بعد از ظهر امیرحسین زنگ زد و کلی باهم هم زدیم و در نهایت من گفتم به شرطی آشتی میکنم که بیای خواستگاری..امیرحسین گفت من که از خدامه ، به مامان بگم و بعدش بهت خبر میدم.گفتم باشه.،اگه قبول نکرد و نیومد دیگه به من زنگ نزن..اینو گفتم و تلفن رو قطع کردم..چند روز گذشت.، البته طبق روال قبل امیرحسین برای دیدنم جلوی در مدرسه میومد ولی من بی محلی میکردم..بالاخره بعد از دو هفته مادرش زنگ زدو با مامان مشغول صحبت شد.اون لحظه کنار مامان نشستم و کامل حرفهای مادر امیرحسین رو شنیدم که گفت: پدرش کجاست؟مامان گفت: عمرشو داده به شما.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم سارا خوشحال شد و گفت:باور کن ،ما باهم خوشبخت میشیم…بهش لبخند زدم و رسوندمش خونشون و زود برگشتم خونه….مامان تا منو دید اومد جلوتر و گفت:با عجله کجا رفتی معین..؟فرصت خوبی بود تا به مامان نزدیک بشم و حرف دلمو بگم،.با مهربونی گفتم:خیلی گشنمه مامان…!مامان قربون صدقه ام رفت و گفت:از بس چیزی نمیخوری لاغر شدی پسرم.الان یه صبحونه ی مفصل برات میارم،مامان رفت توی آشپزخونه و منم رفتم جلوی آینه قدی و خودمو برانداز کردم..مامان حق داشت،نسبت به قبل خیلی لاغرتر شده بودم…..سریع وزنه رو اوردم و خودمو وزن کردم.عقربه ی وزنه بزور عدد ۹۰رو نشون میداد یعنی ده کیلو کاهش وزن..به خودم تشر زدم و توی دلم گفتم:وقتی سیگارهای مختلف بکشی همین میشه….فکر کنم داری معتاد میشی معین،حواستو جمع کن،دوباره یه کم فکر کردم و باز به خودم گفتم:مگه نمیگند این مواد اعتیاد نمیاره؟اررره باباااا معتاد نمیشم،،اگه معتاد بودم که بعد از سه روز الان باید خمار میشدم پس چرا سرحالم،؟؟نه معتاد نیستم…. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. یادمه روزی که خواهرابوالفضل النگوهام دید باطعنه گفت برادربدبختم شب روز تو جاده بیابون زحمت میکشه که خانم پز طلاش بهمون بده!! این درحالی بودکه من اصلا همچین اخلاقی نداشتم خلاصه یواش یواش حسادتها شروع شد اگرلباس یاغذای خوبی میخوردم یامیخریدم،گوهرخانم دختراش یه جنگ حسابی راه مینداختن..یکسال نیم ازعروسیم گذشته بودکه ابوالفضل ماشین وزمین خریدومن لحظه شماری میکردم برای ساختن اون زمین که زودتربرم خونه خودم ازشرگوهرخانم دختراش خلاص بشم..امابه روزکه ابوالفضل ازسفربرگشت زیادحالش خوب نبودگفتم لابدمریض ولی این بدبودن حالش چندروزطول کشیدتاخودش اعتراف کردموقع رفتن بایه ماشین تصادف کرده،گفتم سرنشین حالش خوبه؟گفت چندروزبیمارستان بوده بعدم مرخص شده بایدتمام خسارتش بدم..گفتم حالا اقاحالش خوبه گفت اقانیست خانم..باتعجب گفتم راننده زن بوده؟گفت اره نزدیک غروب بودماشینش مشکی بودچراغش خاموش بودندیدمش..گفتم خودش تنهابودگفت اره ،گفتم الان بایدچکارکنی؟گفت هزینه های بیمارستانش دادم ولی ماشینش داغون شده بایدبیفتم دنبال کارهای بیمه ببینم چقدرمیده... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ عاجز مونده بودم که یهو یه پیام اومد..نمیتونستم پیام رو بخونم اما روی صفحه ی گوشی شماره اش افتاده بود.سریع شماره رو توی گوشی خودم سیو کردم تا صبح بهش زنگ بزنم…تا صبح چشم روی هم نزاشتم….خیانت دیدن خیلی حس بدیه .،هر چند خیانت کردن برای طرف مقابل لذت بخشه ولی نمیدونه با این کارش چه بلایی سر همسرش میاره….صبح تا بهنام رفت با خط خودم به اون شماره زنگ زدم…کسی جواب نداد..از طرفی چون اون شماره برای پریسا نبود ته دلم خیالم راحت بود.برای اینکه ارامش بگیرم با خودم‌گفتم: حتما بهنام با دوست و رفیقش پیامک بازی میکرده..یه جوری خیال خودم راحت کردم و رفتم خونه ی پریسا….وارد که شدم دیدم صدای دوش اب میاد،فهمیدم پریسا داخل حمومه..با صدای بلند سلام کردم و گفتم:پریسا..زیر دوش اب زیاد نمون،،میگند مضرره…پریسا با لحن نگرانی گفت:کی اومدی؟گفتم:همین الان…مادربیچاره اش یه گوشه ی اتاق افتاده بود،،،چشمش که به من خورد ازم یه لیوان اب خواست…داشتم بهش اب میدادم که پریسا از حموم اومد بیرون،طوری خودشو حوله پیچ کرده بود که حس کردم یه چیزی رو داره از من مخفی میکنه…… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5