#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_اول
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
دو تا خواهردارم که ازمن بزرگترند….خاطره ایی از مادرم ندارم چون وقتی دو ساله بودم مادر عزیزم فوت میشه…چیز زیادی یادم نمیاداما وقتی چهار ساله شدم و دیدم همه مامان دارند و من ندارم تازه متوجه شدم که احساس دلتنگی که گاهی میود سراغم بخاطر نداشتن مادره…تصاویر مبهم از اون روزها توی ذهنم هست که همش سراغ مامان رو میگرفتم ولی خواهرم جمیله از دلش نمیاد که بهم بگه ما بی مادریم و مادرمون فوت شد…هر وقت با گریه سراغ مامان رو میگرفتم جمیله میگفت رفته مسافرت….وقتی دوستام کنار مادرشون میدیدم بیشتر بی تاب مامان میشدم و مدام از خواهرام در مورد مامان میپرسیدم…یه روز که خیلی بی تاب مامان شده بودم با گریه رفتم سراغ جمیله وبهش گفتم:مامان ما کجاست؟.جمیله طبق معمول گفت:گفتم که رفته مسافرت…با زبون بچگونه ام گفتم:منو چرا نبرده؟؟کی برمیگرده؟؟جمیله شروع به گریه کرد و گفت:نمیدونم!!!من هم مثل تو دلم میخواست باهاش برم ،،اما مارو نبرد…….
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_دوم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
اون روز جمیله بخاطر اینکه دیگه به بهانه های مختلف سراغ مامان رو نگیرم عصبانی شد و منو برد قبرستون…وقتی رسیدیم سر خاک مامان جمیله شروع کرد به گریه و زاری و زدن خودش….من هاج و واج نگاهش میکردم که رو کرد به من و گفت:بیا جلوتر ایران…..بیا سر خاک مامان.مامان ما اینجا خوابیده….یه خواب عمیق…..دیگه یه سره سراغ مامان رو از من نگیر…من که درکی از حرفهای جمیله نداشتم یه کم با خودم فکر کردم و به خودم گفتم:اگه مامان زیر خاک خوابیده باشه حتما میمیره….با این فکر که مامان الان میمیره افتادم به جون خاک مامان و شروع به گریه کردم….خانمهایی که اطرافمون بودند و اکثرا مارو میشناختند(توی روستا همه همدیگر رو میشناسند)اومدند جلو و جمیله رو دلداری دارند و مانع زدن خودش شدند..بعد خانمها به من گفتند:این همه گریه نکن و سراغ مامانتو نگیر….نمیبینی خواهرت چقدر خودشو میزن و گریه میکنه؟؟؟مادرت خیلی وقته مرده و زیر خاکه……اگه بخواهی این همه خواهرتو اذیت کنی اون هم میمیره و تنهای تنها میشی…...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سوم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
اون روزها بچه های روستا زیاد با من دوست نمیشدند و من تصور میکردم چون مادر ندارم نمیتونم دوست پیدا کنم…کم کم بزرگتر شدم….درد بی مادری کم بود،، دردی بزرگتری هم بهش اضافه شد آخه وقتی بزرگتر شدم تازه متوجه شدم که چرا بچه های روستا منو زیاد تحویل نمیگیرند چون من با اونا فرق داشتم…یکی از چشمهام ایراد داشت و این ایراد روی صورتم تاثیر گذاشته بود و از زیبایی صورتم کم کرده بود..ای کاش فقط همین بودآخه پاهام هم مشکل داشت و نه تنها توانایمو از نظر راه رفتن کم میکرد بلکه فیزیک بدنمو هم ناهنجار نشون میداد…چند باری اطرافیان به بابا گفتند که منو برای معالجه به شهر ببره….بالاخره بابا منو برد پیش دکتر…تا اونجایی که یادمه و از اطرافیان شنیدم مشکلات جسمانی من با عمل جراحی رفع میشد اما انگار هزینه ی عمل زیاد بوده و بابا نخواسته اون هزینه رو پرداخته کنه…گاهی با خودم فکر میکنم اگه بابا اون زمان یکی از گاو هاشو یا یه تیکه از زمینشو میفروخت و خرج نقص عضو من میکرد و حتی اگه از نظر ظاهری هم بهبود پیدا میکردم شاید زندگیم جور دیگه ایی رقم میخورد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_چهارم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
همیشه هر مشکلی برام پیش اومد بابا رو مقصر میدونستم و با خودم میگفتم:اگه عمل میشدم اینجوری نمیشد….اگه عمل میشدم فلان حرف رو بهم نمیزدند….اگه عمل میشدم زندگیم بهتر بود..و اگر.اگر..اگر…گذشت و من با همون مشکلات جسمانی بزرگتر شدم…البته در طی چند سال بعداز فوت مامان،،بابا به توصیه ی بزرگترا و مثلا بخاطر ما ازدواج کرد…..نامادریم خانم خوبی نبود….شاید هم خوب بود اما چون بالافاصله بچه دار شد فقط به بچه های خودش رسیدگی میکرد نه به ما…نامادریم دو تا دختر به فاصله ی دو سال بدنیا اورد….مسلما اقایون مخصوصا اقایون اون زمون پسر دوست بودند اما خدا هنوز به بابا پسر نداده بود…نامادریم بعداز اینکه دو تا دختر بدنیا اورد خیلی سریع برای بار سوم هم باردار شد تا پسردار بشه که خداروشکر خدا بهش پسر داد……از وقتی داداشم(ناتنی)بدنیا اومد کلا ما فراموش شدیم و نامادریم تمام تلاشش برای رسیدگی به اون بود…وقتی برادرم یه کم بزرگتر شد نامادریم مسئولیت نگهداری از اون رو بعهده ی من گذاشت تا خودش به کارای خونه و غیره رسیدگی کنه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_پنجم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
اسم نامادریم اقدس بود و خیلی مارو اذیت میکرد..جمیله همیشه سعی میکرد از من دفاع کنه،، برای همین بیشتر وقتها با اقدس دعوا میکرد و در نهایت این اقدس بود که پیروز میدان میشد و بیچاره خواهرمو کتک میزد….من همیشه حرف زن بابا اقدس رو گوش میکردم تا کتک نخورم اما خواهرم جمیله سرزبون دارتر بود و برای همین بیشتر وقتها بدنش کبود بود….یادمه وقتی یازده ساله بودم نه لباس داشتم که بپوشم و نه کفش…..نمیدونم چرا بابا که شاهد بود اما اهمیت نمیداد آخه فقیر هم نبود که بگم نداره…..فکر کنم از ترس اقدس بود….نمیدونم والا….زمستونهای سرد روستامون واقعا بدون لباس گرم برام طاقت فرسا بود…همیشه یه پیراهن تنم بود بدون شلوار…..از سوز و سرما یخ میزدم…حتی یه نخ و سوزن هم بهم نمیدادند تا لباسهای پاره ایی که از بقیه بهم رسیده بود رو بدوزم…..از ترس اقدس نه میتونستم مواد شوینده بردارم تا لباسهامو بشورم و نه حتی صابون و شامپویی تا حموم کنم…بخاطر اینکه کسی به نظافتم نمیرسید و خودم هم وسایلشو نداشتم شپش گرفتم……
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_ششم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
اقدس بجای اینکه کمکم باشه تا از شر شپشها خلاص بشم تا به اونا هم سرایت نکنه فقط بچه هاشو ازم دور میکرد تا اونا مبتلا نشند..این کارش نمکی میشد روی زخمهای دلم و غصه ام میگرفت..بیشتر وقتها تو خونه تنها بودم مخصوصا شبها…اون زمان شبها توی روستا بخاطر اینکه رسانه ایی مثل تلویزیون و رادیو و غیره نبوداکثر خانواده ها برای شب نشینی دور هم جمع میشدند و اقدس هم بیشتر شبهارو با بچه هاش میرفتند و هر چقدر اصرار میکردم منو با خودش نمیبرد و از عیبهای ظاهریم که مایه ی خجالتشون بود میگفت…تنها توی تاریکی خونه میموندم…..بچه بودم و خیلی میترسیدم..نمیدونم چرا خواهرم فاطمه و جمیله هم ازم دوری میکردند..اونا هم بخاطر اذیتهای اقدس زیاد خونه نمیموندند و به خونه ی همسایه ها پناه میبردند…الان که اینارو تعریف میکنم انگار که برگشتم به اون دوران و دوباره با پوست و گوشتم تمام اون اتفاقات رو حسشون میکنم……هر چی بزرگتر میشدم چشم که مشکل داشت کم نورتر و ریزتر میشد…....
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_هفتم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
نوجوون شده بودم وخجالت میکشیدم توی جمع باشم آخه همه با ترحم بهم نگاه میکردند.لقب دختر کور بهم داده بودند و اسممو فراموش کرده بودند…هر وقت در مورد من حرف میزدند و میگفتند:اهان دختر کوره رو میگی…ته دلم فریاد میزدم:اسم من ایرانه نه دختر کور…با هر بار تکرار این لقب قلبم ترک برمیداشت…برای شپش سرم کسی کمکم نکرد….واقعا از خارش موهام اذیت میشدم و مدام در حال خاراندن سرم بودم و پوست سرم کنده میشد و خون میومد….حتی بخاطر شپش بدنم هم ضعیف تر شده بود…بالاخره تنها دوستم زیور که همسایه امون بود یه مقدار بهم پودرلباسشویی(تاید)داد و گفت:ایران!!!موهاتو با این چند بار بشور تا شپشها از بین بره…تا زیور تاید رو به من داد از خوشحالی بسرعت تشکر کردم و دویدم سمت خونه…با اون تاید چند بار موهای بلندمو شستم تا شپشها از بین رفت و به ارامش رسیدم…اون شستشو مثل آبی بود روی آتیش دردم….بعداز اینکه موهام تمیز شد رفتم پیش زیور و باز ازش تشکر کردم و گفتم:زیور!!!خداخیرت بده….خلاص شدم…..خدا هر چی میخواهی بهت بده
ادامه در پارت بعدی 👎
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_هشتم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
اون روزها توسط زیور با چند نفر دیگه هم دوست شدم….اسم دوستام رو هیچ وقت فراموش نمیکنم….منو زیور و خاتون و پریوش هر روز باهم میرفتیم باغ و اونجا انگور و یا گردو برداشت و کلی هم بازی میکردیم..روزها با دوستام سرگرم بودم و اوقاتم خوش بود اما شب که میشد باز تنهایی و دلتنگی میومد سراغم و غصه میخوردم…اقدس هیچ وقت با من دعوا نکرد و کتک نزد چون مطیع بودم اما از هیچ نظر به من اهمیت نداد و حتی پختن نان رو هم یادم نداد….شاید از من خوشش نمیومد و دلش میخواست دخترای خودش خانه دار و کار بلد باشند..هر جا دوست داشتم و با هر کی میخواستم میرفتم….به یاد ندارم که اقدس یا بابا اعتراضی به من کرده باشند و بگند حق نداری با دوستات جایی بری……نمیدونم چرا نسبت به من بی اهمیت بودند ؟؟گاهی فکر میکنم شاید بخاطر ظاهر جسمانیم بود و منو عقب مونده فرض میکردند…به هر حال یه دختر نوجوون بودم و باید از من مراقبت میکردند..خداروشکر پسرای روستای ما همه چشم پاک و باناموس بودند وگرنه چند تا دختر نوجوون چطوری میتونستند تنهایی به اون باغ بزرگ یا کوه و دشت برند…؟؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_نهم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
وقتی ۱۵ساله بودم خواهرم جمیله ازدواج کرد و برای زندگی رفت تهران…خیلی خوشحال بودم که خواهرم از اذیتهای اقدس راحت شد و رفت دنبال زندگیش…زمانی که جمیله خداحافظی میکرد بغلش کردم و اشکم سرازیر شد….جمیله گفت:گریه نکن ایران.گاهی میام و میبرمت پیش خودم،از این حرفش خوشحال شدم و اشکمو پاک کردم و گفتم:جدی میگی گفت:اره.حتما…جمیله رفت و دوباره زندگی به روال قبل برگشت و هیچ وقت نیومد منو ببره پیشش…چند سالی به همون منوال و سختی گذشت و ۱۷ساله شدم….توی ده و روستا دخترا معمولا خیلی زود ازدواج میکنند و من توی اون سن از زمان ازدواجم گذشته بود و حتی یه خواستگار نداشتم….از یه طرف مشکل چشمم که روز به روز ضعیف تر میشد و از طرف دیگه هیچی از خانه داری و همسرداری بلد نبودم و جز توی دشت و کوه و باغ گشتن کاری یاد نگرفته بودم و اینو همه میدونستند و کسی حاضر نمیشد منو انتخاب کنه…به قول اقدس ترشیده شده بودم و یه معظه هم به مشکلات قبلیم اضافه شده بود……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_دهم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
یه روز با زیور که ازدواج کرده بود و بچه اشو شیر میداد،، درد و دل کردم و گفتم:زیور!!!بنظرت من هم میتونم مادر بشم؟؟زیور با مهربونی گفت:حتما میشی..راستش ایران!!!!گفتم:ها…چیزی شده؟؟گفت:نه….اما من شنیدم که همسایه ها و اهالی روستا که دلشون برای تو میسوزه قراره برات یه خواستگار بیارند….یه لحظه از گرما و خجالت انگار خون به لپهام رسید و سرخ شدم و سرمو انداختم پایین و گفتم:آخه من که کاری بلد نیستم…زیور گفت:بری خونه ی شوهر مجبوری که یاد بگیری..نترس زود یاد میگیری..اما.گفتم:اما چی؟؟گفت:خواستگارت یه مرد سن بالاست که زنش فوت شده…گفتم:عیب نداره…..مهم اینکه ازدواج کنم و از این همه مشکلات و تنهایی و حرف و حدیث خلاص میشم….به زیور گفتم:حالا این اقا که میگی کیه؟؟؟من میشناسمش؟؟زیور گفت:نه نمیشناسی ….از روستاهای اطرافه…میگند یه دختر داره که از تو بزرگتره و یه پسر همسن و سال تو داره…..تازه یه دختر کوچیکتر از تو هم داره….با تعجب گفتم:اووووو…..خب بچه هاش بزرگند و از پس خودشون بر میاند…..منو می خوان چیکار...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_یازده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
زیور گفت:خب!!مرد دیگه!!برای انجام کارای خونه اش و رفع نیازش..اسمش ناصره و ۳۶سال از تو بزرگتره گفتم:وای..من میترسم.زیور گفت:درسته که سخته ولی صاحب زندگی میشی و میتونی مادر هم بشی…اون روز کلی با زیور حرف زدیم و برگشتم خونه..وقتی رسیدم خونه با تعجب دیدم که جمیله خواهرم اومده…خوشحال دویدم سمتش و بغلش کردم..بعداز کلی حال و احوال جمیله گفت:شنیدم فردا برات خواستگار میاد.اصلا قبول نکن هااا.گفتم:آبجی!!مگه اختیارم دست خودمه؟؟جمیله گفت:من نمیزارم تورو بدبخت کنند…اقدس با شنیدن این حرفها شروع به بحث و دعوا با جمیله کرد و گفت:همین خواستگار هم زیادیشه….به زحمت جورش کردیم…جمیله با پرخاش گفت:حدس میزدم کار تو باشه…اما من اجازه نمیدم…اون روز بحث و دعوای مفصلی بین جمیله و اقدس گرفت و بالاخره با مداخله ی بابا جو اروم شد…اما مداخله ایی که به نفع اقدس بود…بابا گفت:به هیچ کسی ربطی نداره و این خواستگاری برگزار میشه…..اجازه ی دختر دست منه و من هم راضیم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_دوازده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
بابا بدون اینکه نظر من رو بپرسه گفت اجازه ی دختر دست منه و من هم راضیم…..اینم بگم که خود من هم زیاد ناراضی نبودم چون دلم میخواست از اون خونه و اقدس و کاراش دور بشم و مدام پشت سرم حرف و حدیث نباشه….دخترای قدیم واقعا بدبخت بودند و یک سال دیرتر ازدواج میکردند حرفی نبود که بارشون نکنند…خلاصه ناصر اومد و بدون کوچکترین جهیزیه و مراسم ازدواج کردم و با خواری و حقارت جلوی چشمهای اهالی روستا با ناصر و بدون همراه از خونه و روستای خودمون خداحافظی کردم و رفتم…بابا کاملا زیر سلطه ی اقدس بود و حرفی روی حرفش نمیزد برای همین هیچ کاری جز اجازه ی عقد برای من نکرد…وارد خانواده و زندگی جدید شدم…بچه های ناصر با دیدنم زیرزیرکی مسخره ام کردند و خندیدند روز اول از ترس باباشو حرفی نزدند ولی کم کم که متوجه شدند حتی کار خونه هم بلد نیستم کنایه زدن و بهم لقب کور و شل و بی هنر و غیره دادند ومسخره کردناشون شروع شد…ناصر مرد بدی نبود ولی خب!!به هر حال خصلتهای خاص اون زمان رو داشت……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5