eitaa logo
جالب است بدانید..
13هزار دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی داشتم برمیگشتم خونه که گوشیم زنگ خورد..نجمه گفت خاله ام حالش خوب نیست امشب میخوام برم پیشش وبه منم گفت اگرمیترسی توام بیااونجا..گفتم نه نمیترسم ورفتم خونه،وقتی رسیدم امید و پریساتوحیاط بودن بدون اینکه نگاه امید کنم به پریسا سلام دادم و برادرزاده ام نهال روبغل کردم بوسیدمش..پریساسراغ نجمه روگرفت بهش گفتم خاله ام حالش خوب نیست ونجمه امشب پیشش میمونه هرچقدراصرارکردبرای شام برم قبول نکردم..اون شب برای خودم املت درست کردم وساعت۱۲شب برقهاروخاموش کردم خوابیدم نمیدونم چندساعت خوابیده بودم که احساس کردم صدایی میاد.چشمام خوب نمیدید با دستام چشمام رومالوندم شایدبتونم تواون تاریکی تشخیص بدم کیه!!باحیغ ازجام بلندشدم دویدم سمت درکه پام خوردبه پاتختی ازدردیه خودم میپیچیدم وباهربدبختی بودپریزپیداکردم برق روشن کردم..دیدم تامی سگ امیدکنارتخت نشسته ازعصبانیت به امیدونجمه که شب نیومده خونه فحش میدادم.البته چندباری که اینجوری غافل گیرم کرده بودبه امیدگفته بودم شبهاببندش..وبرام جای تعجب داشت دقیقاامشب که تنها بودم نبسته بودش وعجب ترازهمه این بودکه من پنجره ودراتاق روبسته بودم..البته قفل نبودولی بسته بودمش چه جوری تامی امده بودخونه،میدونستم کارخودامیدولی نمیتونستم ثابت کنم واین بیشترلجم رودرمیاورد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... پدرم گفت آره درست نیست بیشتر از این نامزدیشون طول بکشه. مامان بعد از اون شب، استرس جهیزیه ناتکمیل منو گرفت و تو تب و تاب خرید بود..به منم گیر میداد باهاش برم و خودم وسایلمو انتخاب کنم..ما وضع مالیمون متوسط بود، بابام یه فروشگاه مواد غذایی داشت که داداشامم اونجا مشغول بودن، دلم نمیخواست وسایل گرون و به قول معروف مارک بگیرم که بابام بره زیر بار قرض،همین شد که تمام جهیزیمو ساده انتخاب کردم و بعد از تکمیل خریدمون رفتیم وسایلمو تو خونه ای که آرمین به تازگی خریده بود چیدیم، یه خونه دویست متری با سه خواب، واحد ما طبقه هفتم یه برج خیلی بزرگ و شیک بود..من اونجور جایی رو تو خوابمم ندیده بودم، اما قرار بود خیلی زود اونجا زندگی کنم..بعد از چیدن وسایل که تموم شد آرمین گفت دیگه تا عروسی اونجا نمیتونم برم چون یه سوپرایز برام داره، منم دل تو دلم نبود زودتر روز عروسی از راه برسه.. من و آرمین درگیر خرید عروسی بودیم و وقت سر خاروندن نداشتیم..هر چه بیشتر به عروسی نزدیک میشدیم مت ذوق زندگی مشترک رو داشتم و دلم میخواست زودتر با آرمین برم زیر یه سقف... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... مادرم عصبی شد و گفت بیخود مگه عروسیته یا بله برونت هست که  می خوای این رو بپوشی بری!!لباس مشکی آبی چیزی بپوش برو بی بی گفت زن اینقدر این دخترو اذیت نکن بزار  لباس صورتی بپوشه. خیلی خوشحال شدم که بی بی پشتم در اومدهمون شب  لباس رو آماده کرد وقتی پوشیدم انگار رو ابرا بودم فکر میکردم خوشگل ترین لباس تولد رو من پوشیدم. فردا خیلی زود آماده شدم مادرم گفت ذلیل مرده نکنه میخوای از ناهار بری خونه ی مردم بیا ناهارتو بخور بعد آماده شو،ولی من دوست نداشتم ناهار بخورم چون بدون ناهار شکمم کاملاً صاف بود ولی اگر ناهار میخورم شکمم میاومد جلو و بد دیده میشدم گفتم من گرسنه نیستم نمیخورم،مادرم هم گفت به جهنم نخور خودمون می خوریم ، داشتم از گرسنگی میمردم، ولی نمیتونستم بخورم دوست نداشتم پیش دوستام بد دیده بشم خلاصه آماده شدم و با مادرم رفتیم به سمت تولد،وقتی وارد خونه ی مینا شدم دهنم ازتعجب بازمونده بود فکر نمی‌کردم که مینا همچین تولدی بگیره.. حسابی خونه رو تزیین کرده بود من دختر حسودی نبودم ولی خوب دیدن اون صحنه برای من واقعا حس حسادت رو به وجود می آورد.خونه رو کاملاً تزیین کرده بود و لباس خیلی خیلی زیبایی پوشیده بود اونقدر لباسش زیبا بود که دیگه لباس خودم به چشم نمی اومد. رفتم  یک گوشه و کز کرده نشستم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. رفت و آمد و مهمونیها هم با خانواده هایی بود که از نظر مالی خیلی از ما سرتر بودند و برای اینکه به پای اونابرسند تلاشها رو بیشتر می کردند.راستش وقتی شهر خودمون بودیم آوازه ی عشق مامان و بابا همه جا پیچیده بود ولی از وقتی اومدیم اینجا کم کم عشق جاشو داد به بگو و مگوهای گاه و بیگاه..طوری شده بود که اگه یه شب لبخند میزدند و هر دو توی اتاق خودشون و کنار هم میخوابیدند دنیارو به من میدادند و خوشحال میشدم و راحت خوابم می‌برد..به دو سال نکشید که مامان برای خودش دوستهایی پیدا کرد که بیشتر شبها با هم بیرون و تفریح میرفتند،بابا هم برای وقت گذرونی با همکاراش میزد بیرون..این وسط من شده بودم توپ زمین بازی که بهم دیگه پاس میدادن..از نظر ظاهر همه حسرت زندگی مارو میخوردند اما از درون خانواده و خونه ی ما خبر نداشتند...همش سکوت و خستگی و بی حوصلگی بود و هیچ وقت سه نفره برای تفریح و گردش نمیرفتیم در واقع چون مامان و بایا با هم نمیرفتند منم از تفریح محروم میشدم..گذشت و من بزرگ و بزرگتر شدم.هر چقدر قد میکشیدم بیشتر متوجه ی اختلاف مامان و بابا میشدم..در حدی که انگار حضورشون توی خونه و کنار هم بودن فقط بخاطر من بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم طبق عادت خودم رو انداختم زیر پای آقام تا لگدهاش به آنا نخوره،آخه دیگه جونی براش نمونده بود..آنا بیکس بود، نه پدری داشت و نه برادری که پشتش باشند..آنام دیگه زیر کتکهای آقام بی‌حس شده بود و فقط به خاطر دردهای قلبش ناله میکرد..تمام توانم رو جمع کردم و فریاد زدم؛ تمومش کن کشتیش..آقام از این همه جسارت من، متعجب زل زد بهم.،ولی ناله‌های آنام یک لحظه جسورم کرده بود..انگاری آقام خودش هم از کتکهایی که زده بود خسته شده بود..در حالیکه با نفرت نگاهم میکرد، رهاش کرد و از اتاق رفت بیرون..گلبهار گوشه‌ی اتاق کز کرده بود و اشک می ریخت،وقتی از رفتن آقام مطمئن شد چهاردست و پا خزید و اومد کنار منو آنا..محمد و نیمتاج میلرزیدند و بی صدا گریه میکردند..حرفی برای گفتن نداشتیم و همگی به حال زارمون فقط اشک میریختیم..اواخر تابستون بود،آقام چند وقتی بود که مهربون شده بود و آنا کیف میکرد..انگاری دلش برای مهربونی‌های آقام لَک زده بود،با رضایت آقام، آنا منو گلبهار رو واسه مدرسه ثبت‌نام کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.... برادر آیسان فکر میکرد ایسان تنهاست تاچشمش به من افتادعذرخواهی کردسریع رفت تواتاق،من که خیلی خجالت کشیده بودم به ایسان گفتم خدالعنتت کنه هی میگم من نمیام به زور میاریم..خندید گفت حالا مگه چی شده ادم ندیدی وبی توجه به غرغرهای من رفت سمت اشپزخونه که شربت درست کنه۰۰داداش ایسان که اسمش رضابودبعدازچنددقیقه ازاتاق امدبیرون رفت کمک ایسان،انقدر معذب بودم که تو دلم دعامیکردم ایسان زودترشربت بیاره بخوریم بریم..تو حال خودم بودم که رضا سینی شربت روگرفت جلوم گفت:بفرمایید،برای اولین باربودرضاروازنزدیک میدیدم ناخوداگاه باهاش چشم توچشم شدم..صورت مردونه جذابی داشت..بادست پاچگی شربت روبرداشتم ازش تشکرکردم،نمیدونم چه مرگم شده بوددستام میلرزیدبرای اینکه ازاون حال هوا دربیام یه نفس شربت سرکشیدم..لیوان روگذاشتم رومیزوقتی به خودم امدم دیدم..رضاروبه روم نشسته نیشش بازه،داشتم ازخجالت میمردم که گفت معلومه خیلی تشنه بودی!؟میخوای یه لیوان دیگه برات بیارم..گفتم نه ممنون بعدازجام بلندشدم گفتم من دیرم شده بایدبرم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. یکی ازهمسایه هاکه منودیدباگریه امدسمتم گفت گلاب بمیرم برات..دلم گواهی بدمیدادولی نمیخواستم باورکنم چنگ زدم به پیراهن خدیجه خانم گفتم مامانم کو..دستم گرفت بردم تو،بادیدم همه شروع کردن به گریه کردن..اون موقع بود که فهمیدم بی مادرشدم..تاچهل روزباکسی حرف نزدم حتی دوستنداشتم خواهرم نداروببینم ولی بعدازچهلم مامانم بابام رفت ندا رو از عمه ام گرفت اوردش خونه..من خودم هنوزبچه بودم ولی بایدمادری میکردم،کم کم با ندا ارتباط گرفتم مهرش به دلم نشست..بودنش باعث شدسرگرم بشم کمتردلتنگ مادرم بشم..بعدازمرگ مادرم پدرم خیلی شکسته شده بودوقتی میومدخونه فقط میخوابیدازشرایط زندگیمون خسته شده بودم ولی برای اینکه بابام ناراحت نشه هیچی نمیگفتم یه مدت که گذشت متوجه شدم بابام سیگارمیکشه بوش اذیتم میکردیه شب که خواب بودبسته سیگارش انداختم دورتوعالم بچگی فکرمیکردم بااینکارم دیگه نمیکشه ولی صبح که بابام بیدارشدفهمیدچکارکردم کلی دعوام کرد همون روزبه عمه ام زنگ زدم ازش کمک خواستم...‌ ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم صاحبخونه خنده ایی کرد و گفت: صدای بحث و دعواهاتو شنیدم نکنه قهرین..اصلا دلم نمیخواست جوابشو بدم ولی بخاطر اینکه از خونه اش بیرونم نکنه ارومتر از قبل گفتم نه..صاحبخونه ( سیف الله با یه جهش از پنجره پرید توی حیاط..اون موقع فاصله ی پنجره تا حیاط کم بود در حد یک متر یا کمتر سيف الله که پرید توی حیاط از ترس و نگرانی توی خودم جمع شدم و دست محمود رو محکمتر گرفتم و بسمت در حیاط حرکت کردم..سیف الله تندی خودشو بهم رسوند و روبروم ایستاد و گفت: کجا میری؟؟؟ چیزی میخواهی بخری؟؟؟ بگو خودم نوکرتم..محکمتر چادر رو روی صورتم نگهداشتم و سرمو انداختم پایین و زمزمه وار گفتم میخواهم نون بخرم. خودم میرم میگیرم سیف الله گفت : مگه من مردم.،فردا ابراهیم بیاد نمیگه چرا هوای ناموس منو نداشتی؟ برو توی اتاق،من برات میخرم....دستمو از زیر چادر آوردم بیرون و پولی که کف دستم بود رو بسمتش گرفتم و با خجالت گفتم دو تا نون سنگک میخواهم..سرم پایین بود اما زیر چشمی سیف الله رو میپاییدم..سیف الله با ذوق دستشو دراز کرد تا پول رو از من بگیر،با خودم گفتم الان کف دستشو باز میکنه و منم پول رو میزارم کف دستش..یهو دیدم سيف الله در حالیکه کل دستمو با دستهای گند و زبرش لمس میکرد پول رو ازم گرفت و با خوشحالی گفت برو توی اتاق تا من برگردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم… مامان اهاااای بلندی گفت و ادامه داد:توی بازی کردنت شکی نیست.،فقط نمی‌دونم چی بازی میخواهی بکنی،،،خدا رحم کنه..با عجله گفتم:زود باش مامان،.ساعت هفت شد و من هنوز خونه ام..خیلی حرف زدم و یهو گشنه ام شد.یه لقمه نون و پنیر هم برام بگیر،مامان با عجله و خوشحال هم پول رو داد و هم لقمه رو…تا لقمه رو گرفتم با دندونم یه گاز گنده ازش کندم و با دهن پر ازش خداحافظی کردم و دویدم بیرونخیلی ذوق داشتم آخه یه هفته دیگه چهار شنبه سوری بود و میخواستم ترقه ی کبریتی بخرم و توی مدرسه جلوی پای معلمها و بچه ها بترکونه…مستقیم بسمت بقالی اقامراد دویدم..کوچه خلوت بود آخه هنوز مونده بود تا مدرسه باز و بچهه ها بیاند مدرسه،نفس زنان داخل بقالی شدم و گفتم:سلام اقا مرادده بسته کبریتی میخواهم…اقامراد از پشت وسایلی که روی یخچال جمع کرده بود، بیرون اومد و گفت:عه تویی پسره…مگه توی مدرسه اجازه میدند کبریتی ببری؟گفتم:میزارم توی کیفم،.کسی نمیبینه،اقامراد سرشو تکون داد و گفت:ده بسته زیاد نیست؟پولشو داری؟پول رو از جیبم در آوردم و گذاشت روی ترازو و گفتم:بفرمایید….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. خلاصه باالتماسهای منو خواهش تمنای خالم مامانم راضی شد..شاید تعجب کنید اما توفامیل ماتادخترشوهرنمیکردحق نداشت ارایشگاه بره،خالم منو رسوند ارایشگاه سفارشات لازم به فرنگیس خانم کردبرگشت..وقتی خالم رفت فرنگیس که هنرش فقط بند انداختن مورنگ کردن بودنگاهی بهم کردگفت خب شیرین جون میخوای چکارکنی!؟گفتم نمیدونم ولی اگرمیشه موهام یه کم حالت بده تاازاین صافی دربیاد..وقتی موهام دیدگفت ماشالله چه موهای داری مثل ابریشم حیف نیست میخوای حالتشون بدی گفتم خیلی تکراریه من همیشه همینجوریم میخوام یه کم تغییرکنم،دستی به موهام کشیدگفت خب خیلی بلنده،باسشوارنمیتونم حالت بدهم بیا با بابلیس فرشون کنم..خلاصه فرنگیس مشغول شدموهای خرمایی بلندم روفرکرد وقتی کارش تموم شدخودم روتواینه دیدم باورم نمیشداینی که تواینه است منم!! واقعاتغییرکرده بودم..دوستداشتم یه کمم ارایش کنم گفتم میشه یه ذره کرم رژم برام بزنی،خندیدگفت خالت خیلی سفارش کرده که ارایشت نکنم ناراحت نشه،گفتم تامن برسم خونه مهموناامدن انقدرم شلوغه که کسی حواسش به من نیست.... ادامه در پارت بعدی 👇 ادامه درپارت بعدی👇 لینک داستانهای_آموزنده @Strnge_Facts | حقایق عجیب
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ به سرعت برق و باد ازدواج کردیم مثل الان نبود که دو سال دوست بشند ‌‌چهار سال نامزد و در نهایت بعد از ده سال ازدواج کنند،…الان که سن و سالی ازم گذشته فکر میکنم اون زمان خیلی بهتر از الان بودبرای که زناشویی و عشق بازی هم سن و سال مناسبی میخواهد ،،بهترین زمانش هم دوران جوونی یعنی بین ۲۰الی ۴۰ساله…متاسفانه الان توی سن ۴۰سالگی که حال و حوصله ی بچه داری و عشقبازی ندارند تازه به یاد ازدواج میفتاد و اکثرا هم به طلاق ختم میشه البته این فقط یه نظرو نظر منه،برگردیم به سرگذشت ،منو بهنام رفتیم زیر یه سقف ‌و زندگی خوبی رو شروع کردیم..تا دوسال خیلی خوب بود اما نمیدونم چرا بچه دار نشدم…..بعد از دو سال نگران شدم و پنهانی رفتم دکتر تا علت رو بفهمم….نمیخواستم بهم انگ نازایی بزنند…همون سال یعنی دو سال بعد از عروسی من ،پریسا هم با پسر عموش ازدواج کرد…پریسا از نظر چهره از من ضعیف تر بود و همیشه به من میگفت:خوش به حالت ،..تو خوشگلی و زود ازدواج میکنی اما من چی؟آخرش هم میترشم،من چشم و ابرو مشکی و چشمهای درشت و پوست سبزه ایی داشتم ،،در کل بخاطر چشمهام جذاب بودم…خلاصه تا پسرعموی پریسا اومد خواستگاری سریع قبول کرد و اونم سر و سامون گرفت… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک بابا صورت پف کرده ام و بوسید و گفت من همیشه کنارتم غصه نخوری ها گریه هام شروع شد دوباره دستامو دور گردنش قفل کردم و گفتم مامان کی برمیگرده بابام آروم دم گوشم گفت نمیدونم دیگه در موردش حرف نزنیم باشه بابام لباسهامو اورد و تنم کرد و گفت بریم خونه آنا ،، آنا مادربزرگم بود و خونشون یه حیاط با صفا داشت آنا و آقاجون خیلی مهربون بودن و من از اینکه برم اونجا همیشه خوشحال میشدم عروسکهامو برداشتم و بابا برام یه ساک بست و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه آفاجون زیر چشمی بابام و میپاییدم،که با دست گوشه چشماشو پاک میکردرسیدیم دم خونه آنا بابام کلید داشت و در و باز کرد و رفتیم تو حیاط تمیز و با صفا با درختهای میوه و سبزی های معطری که آنا کاشته بود تو باغچه دلربایی میکرد دوییدم سمت خونه و داد زدم آنا بیا من اومدم آنا با همون پیرهن گل گلیش و دستمالی که همیشه به سرش میبست اومد جلوی در و گفت قربونت برم که تو اومدی.خودمو انداختم تو بغل آنا نگاهی به پشت سرم کرد و گفت پس مامانت کو بابا نزدیکتر اومد و سلام داد و در حالیکه داشت کفشهاشو میکند گفت آنا چیزی داری به ما بدی بخوریم داریم از گشنگی تلف میشیم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5