#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_سوم
بعدازسه سال مادرم باردارشدوقتی این خبربه گوش خاله ودایی هام میرسه بامادرم اشتی میکنن چون حاملگیش مثل معجزه بودولی خانواده پدرم زیادخوشحال نشدن چون خودپدرم سه تابچه داشت وچهارمیش براشون زیادخوشحال کننده نبودوقتی هم مادرم متوجه میشه بچه دخترخیلی خوشحال میشه ولی ازطرفی نگران برخوردخانواده پدرم بوده چون اوناپسردوست بودن واینجوری شدکه سال ۷۳ من به دنیاامدم..وقتی من به دنیاامدم وضع مالی خوبی نداشتیم ومادرم علاوه برنگهداری من بایدبه سه تاپسرشیطون هم رسیدگی میکرد..من ازهفت سالگی خودم رویادم میادیادم اون زمان پدرم خیلی اهل مشروب خوردن بود اکثر شبها دوستاش باحالت مست میاوردنش خونه من که زیادمتوجه این چیزانمیشدم به مامانم میگفتم بابام چشه مامانم میگفت مریض شده حالش خوب نیست..اوایل بادوستاش بیرون ازخونه میخوردولی کم کم مشروب خوردن بابام توی خونه ام شدیه امرعادی که جلوی من وداداشامم میخوردومست میکردوحالت عادی نداشت.
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_سوم
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
توهمین رفت امدهابادوستای امید اشنا شدم..البته اونا یکی دوسالی از ما بزرگتر بودن،. سرکارمیرفتن،یه روز امید گفت فرداشب علی یه مهمونی توپ گرفته توام دعوت کرده گفتم به چه مناسبت گفت تولدش،،تا اسم تولد آمد ناخوداگاه یاد کادو افتادم ازشانس اون ماه هم بیشتر پول توجیبیم روخرج کرده بودم پول زیادی نداشتم که کادو بخرم ازطرفی هم پدرم خیلی حساس بود دوستنداشت مادیربریم خونه..روم نشدبه امید بگم پول ندارم گفتم نمیتونم بیام پدرم اجازه نمیده.گفت کاری نداره برو بگو امتحان دارم..میخوام بایکی ازدوستام درس بخونم..گفتم امدیم من تونستم پدرم روهم راضی کنم اون موقع شب ماشین نیست من برگردم روستا،امید یه ذره فکرکردگفت شب میبرمت خونه خودمون،گفتم نه من ازپدرومادرت خجالت میکشم...امیدخندیدگفت..فکرکردی خونه مامثل خونه ی شماکوچیکه وچندنفری تویه اتاق میخوابیم،!!؟من خواهرم اتاق جدا داریم وخوبی اتاق من اینکه یه درروبه حیاط داره راحت بی سرصدامیتونیم بریم تواتاقم،هیچ کس هم متوجه ی ما نمیشه..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_سوم
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
وقتی صدای ساناز رو شنیدم با خودم گفتم:وا.ساناز با کی حرف میزنه؟؟توی خونه که جز من کسی نیست!! هم ترسیدم و هم شک کردم برای همین آروم رفتم بسمت اتاق و دیدم در بسته است…امکان نداشت اون در رو کسی ببنده چون بابا منع کرده بود ،ولی ساناز این کار رو کرده بود…..میدونستم کلید نداره چون مامان کلیدشو برداشته بود تا هیچ کار خطایی توی اتاق انجام ندیم..بدون سر و صدا دستگیرشون گرفتم و با خودم گفتم:الان یهو باز میکنم و میفهمم چیکار میکنه!!نکنه گوشی تلفن رو برده داخل و با دوستش حرف میزنه؟؟اروم دستگیره رو بسمت پایان حرکت دادم و یهو در رو هل دادم اما در محکم خورد به پشت ساناز که بعنوان مانع به در تکیه داده بود..ساناز آخی گفت و سعی کرد مانع باز شدن در اتاق بشه…اون لحظه من از لای در دیدم که یه گوشی همراه دستشه و داره زیر لباسش پنهون میکنه…تا گوشی رو دیدم،شوکه شدم و کوتاه نیومدم و تمام زورمو زدم تا در باز بشه و موفق هم شدم.بعد از باز شدن در ،ساناز سعی کرد دادو بیدادکنه تا من پیگیر گوشی نشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سوم
اسمم رعناست ازاستان همدان متولد۱۳۶۸هستم...
ولی پسره ول کن نبود ومیگفت فکر اینکه به راحتی ازت بگذرم روازمغزت خارج کن..من ازت خوشم امده وهرچی روهم تاالان خواستم به دست اوردم...بعدشماره تلفتش روکه روی یه تیکه کاغذنوشته بودگذاشت کف دستم..از رفتار و حرکاتش اونم بی مقدمه واقعاهنگ بودم..میلادشماره تلفنش روبهم دادازم فاصله گرفت ازاین همه جسارتش هنگ بودم...دروغ چرا ازش بدم نیومد و شماره روگذاشتم توجیب مانتوم..اون شب همراه چندتایی ازفامیل سیمارو راهیه خونش کردیم واین وسط من متوجه شدم میلاددوست صمیمیه پوریاست که اوضاع مالیه بدی نداره وعلاوه برماشین زیرپاش که یه ۲۰۶بود..نزدیک خونه ی پوریا یه اپارتمان هم داشت که مجردی و دور ازخانواده اش زندگی میکرد..یک هفته ای ازعروسیه خواهرم گذشته بود و من به میلادزنگ نزدم..ولی شماره اش روتوی گوشیم به اسم مریم سیوکرده بودم..برای تعطیلات تابستون کلاس گیتارثبت نام کرده بودم..یه روز که ازخونه امدم بیرون برم کلاس متوجه ماشین میلاد سرکوچه شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_سوم
اسمم مونسه دختری از ایران
توعالم بچگی خودم بودم که یه روزبی بی صدام کردگفت مریم تودیگه بزرگ شدی بایدبری خونه بخت من نمیدونستم خونه بخت چیه تواون سن کم،گفتم بی بی خونه بخت چه شکلیه بی بی باگریه گفت خونه بخت هرکسی به اقبالش بستگی داره عزیزدلم امیدوارم خونه بخت توام سفیدباشه مثل برف ..اون روز گذشت تاچندشب بعددیدم قاسم بابی بی داره حرف میزنه خیلی ازش میترسیدم قاسم یه مردهیکلی بودباسیبیلهای پرپشت هروقت توحیاط میدیدمش فرارمیکردم زیرشیرونی قائم میشدم میدیدم بی بی به هربهانه ای قاسم رومیاره خونه شام ناهارنگهش میداره وباهاش پچ پچ میکنه.. من ازترسم زیاددوربرشون افتابی نمیشدم.. تا یه شب بی بی صدام کردگفت بروازتوگنجه نبات بیاراقاقاسم دهنش روشیرین کنه..نگو اون شب بی بی قاسم برای اخرهفته قول قرارشون روگذاشتن..من باید توسن نه سالگی میشستم پای سفره عقد یادمه پای سفره عقداصلا نمیدونستم چی بایدبگم به زورنیشگون بی بی گفتم بله،،بعدازعقد تاچندروزقاسم روندیدم خوشحال بودم که رفته....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_سوم
سلام اسم هوراست
به ناچاررفتم توباخجالت سلام کردم،دوتاخانم و دوتا اقا مهموناشون بودن،یکی ازخانمهاسنشون بالابوداون یکی هم یه دخترجوان بود..یه پیرمردکه کنارش یه پسرخیلی خوشتیپ خوشگل نشسته بود..تو همون دیدار اول چند ثانیه ای نگاهمون بهم گره خورد،،سریع رفتم سمت اشپزخونه مادربزرگم داشت کمک خاله ام چای میریخت..خاله ام که اسمش رویابودگفت خوش امدی..گفتم رویا اینا کی هستن،،مادربزرگم اروم گفت خواستگارن ننه..به رویا گفتم میشناسیشون،،گفت پدره پسردوست دوران جوانی اقاجونه،،خلاصه جلسه ی خواستگاری خاله ام باحضورمن برگزارشد..ومن تودلم به رویاحسادت میکردم که یه همچین خواستگارخوشگل خوشتیپی داره...حرفهای اولیه زده شده به توهمون جلسه ی اول به توافق رسیدن وقرارشداخرهفته چندتاازبزرگهای فامیل رودعوت کنن قندبشکنن ورویارضاباهم نامزدکنن..بعدازرفتن مهمونهاخاله ام گفت هورا بنظرت چطوربودن،،گفتم خیلی پسرخوشتیپ خوشگلیه شک ندارم تمام دخترهای فامیل بهت حسادت میکنن..هرچندخودمنم یکی ازهمونابودم تودلم به خاله ام حسادت میکردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_سوم
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم
عمه ام وقتی فهمیدشروع کرد دادبیداد کردن
میگفت این بچه زن نمیشه برای تواین همه دخترای خوب وخانواده داردوربرمون هست بذارمن یکی برات پیدامیکنم..توبااین دختر۲۰سال اختلاف سن داری،ولی پدرم زیربارنرفت وبانو روعقدکردوشدبانوی خونه ی ما
ومادرش گفته بود دخترم راه رسم خونه داری بلدنیست تاراه بیفته من پیشش میمونم واینجوری شدکه مادرشم پیش ما موندگارشد،خود بانو بچه بودوزیادکاری به مانداشت..ولی مادرش بعدازیک ماه شدهمه کاره ی خونه ومن خواهرم شدیم خدمتکاراین دخترومادر،اوایل یه کم حاضرجواب بودیم زیادکارانجام نمیدادین ،ولی باحرفهای که مادربانوبهش یادمیدادواونم به بابام میگفت برعلیه ماتحریکش میکرد..ودهن مارواینجوری میبست..بابام پشت بانوبودوماتنهابودیم تواون خونه،به عمه ام هم چیزی نمیگفتیم چون بااون سنش میدونستم کاری ازدستش برای مابرنمیاد..اون زمان دوتابرادربزرگم کلا راهشون روازماجداکرده بودن تادیروقت سرکاربودن ودرس میخوندن وزیادخونه نمیومدن...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_سوم
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
داشتم برمیگشتم خونه که گوشیم زنگ خورد..نجمه گفت خاله ام حالش خوب نیست امشب میخوام برم پیشش وبه منم گفت اگرمیترسی توام بیااونجا..گفتم نه نمیترسم ورفتم خونه،وقتی رسیدم امید و پریساتوحیاط بودن بدون اینکه نگاه امید کنم به پریسا سلام دادم و برادرزاده ام نهال روبغل کردم بوسیدمش..پریساسراغ نجمه روگرفت بهش گفتم خاله ام حالش خوب نیست ونجمه امشب پیشش میمونه هرچقدراصرارکردبرای شام برم قبول نکردم..اون شب برای خودم املت درست کردم وساعت۱۲شب برقهاروخاموش کردم خوابیدم نمیدونم چندساعت خوابیده بودم که احساس کردم صدایی میاد.چشمام خوب نمیدید با دستام چشمام رومالوندم شایدبتونم تواون تاریکی تشخیص بدم کیه!!باحیغ ازجام بلندشدم دویدم سمت درکه پام خوردبه پاتختی ازدردیه خودم میپیچیدم وباهربدبختی بودپریزپیداکردم برق روشن کردم..دیدم تامی سگ امیدکنارتخت نشسته ازعصبانیت به امیدونجمه که شب نیومده خونه فحش میدادم.البته چندباری که اینجوری غافل گیرم کرده بودبه امیدگفته بودم شبهاببندش..وبرام جای تعجب داشت دقیقاامشب که تنها بودم نبسته بودش وعجب ترازهمه این بودکه من پنجره ودراتاق روبسته بودم..البته قفل نبودولی بسته بودمش
چه جوری تامی امده بودخونه،میدونستم کارخودامیدولی نمیتونستم ثابت کنم واین بیشترلجم رودرمیاورد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_سوم
سلام اسمم لیلاست...
پدرم گفت آره درست نیست بیشتر از این نامزدیشون طول بکشه. مامان بعد از اون شب، استرس جهیزیه ناتکمیل منو گرفت و تو تب و تاب خرید بود..به منم گیر میداد باهاش برم و خودم وسایلمو انتخاب کنم..ما وضع مالیمون متوسط بود، بابام یه فروشگاه مواد غذایی داشت که داداشامم اونجا مشغول بودن، دلم نمیخواست وسایل گرون و به قول معروف مارک بگیرم که بابام بره زیر بار قرض،همین شد که تمام جهیزیمو ساده انتخاب کردم و بعد از تکمیل خریدمون رفتیم وسایلمو تو خونه ای که آرمین به تازگی خریده بود چیدیم، یه خونه دویست متری با سه خواب، واحد ما طبقه هفتم یه برج خیلی بزرگ و شیک بود..من اونجور جایی رو تو خوابمم ندیده بودم، اما قرار بود خیلی زود اونجا زندگی کنم..بعد از چیدن وسایل که تموم شد آرمین گفت دیگه تا عروسی اونجا نمیتونم برم چون یه سوپرایز برام داره، منم دل تو دلم نبود زودتر روز عروسی از راه برسه.. من و آرمین درگیر خرید عروسی بودیم و وقت سر خاروندن نداشتیم..هر چه بیشتر به عروسی نزدیک میشدیم مت ذوق زندگی مشترک رو داشتم و دلم میخواست زودتر با آرمین برم زیر یه سقف...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_سوم
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
مادرم عصبی شد و گفت بیخود مگه عروسیته یا بله برونت هست که می خوای این رو بپوشی بری!!لباس مشکی آبی چیزی بپوش برو بی بی گفت زن اینقدر این دخترو اذیت نکن بزار لباس صورتی بپوشه. خیلی خوشحال شدم که بی بی پشتم در اومدهمون شب لباس رو آماده کرد وقتی پوشیدم انگار رو ابرا بودم فکر میکردم خوشگل ترین لباس تولد رو من پوشیدم.
فردا خیلی زود آماده شدم مادرم گفت ذلیل مرده نکنه میخوای از ناهار بری خونه ی مردم بیا ناهارتو بخور بعد آماده شو،ولی من دوست نداشتم ناهار بخورم چون بدون ناهار شکمم کاملاً صاف بود ولی اگر ناهار میخورم شکمم میاومد جلو و بد دیده میشدم گفتم من گرسنه نیستم نمیخورم،مادرم هم گفت به جهنم نخور خودمون می خوریم ، داشتم از گرسنگی میمردم، ولی نمیتونستم بخورم دوست نداشتم پیش دوستام بد دیده بشم خلاصه آماده شدم و با مادرم رفتیم به سمت تولد،وقتی وارد خونه ی مینا شدم دهنم ازتعجب بازمونده بود فکر نمیکردم که مینا همچین تولدی بگیره..
حسابی خونه رو تزیین کرده بود من دختر حسودی نبودم ولی خوب دیدن اون صحنه برای من واقعا حس حسادت رو به وجود می آورد.خونه رو کاملاً تزیین کرده بود و لباس خیلی خیلی زیبایی پوشیده بود اونقدر لباسش زیبا بود که دیگه لباس خودم به چشم نمی اومد.
رفتم یک گوشه و کز کرده نشستم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_سوم
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
رفت و آمد و مهمونیها هم با خانواده هایی بود که از نظر مالی خیلی از ما سرتر بودند و برای اینکه به پای اونابرسند تلاشها رو بیشتر می کردند.راستش وقتی شهر خودمون بودیم آوازه ی عشق مامان و بابا همه جا پیچیده بود ولی از وقتی اومدیم اینجا کم کم عشق جاشو داد به بگو و مگوهای گاه و بیگاه..طوری شده بود که اگه یه شب لبخند میزدند و هر دو توی اتاق خودشون و کنار هم میخوابیدند دنیارو به من میدادند و خوشحال میشدم و راحت خوابم میبرد..به دو سال نکشید که مامان برای خودش دوستهایی پیدا کرد که بیشتر شبها با هم بیرون و تفریح میرفتند،بابا هم برای وقت گذرونی با همکاراش میزد بیرون..این وسط من شده بودم توپ زمین بازی که بهم دیگه پاس میدادن..از نظر ظاهر همه حسرت زندگی مارو میخوردند اما از درون خانواده و خونه ی ما خبر نداشتند...همش سکوت و خستگی و بی حوصلگی بود و هیچ وقت سه نفره برای تفریح و گردش نمیرفتیم در واقع چون مامان و بایا با هم نمیرفتند منم از تفریح محروم میشدم..گذشت و من بزرگ و بزرگتر شدم.هر چقدر قد میکشیدم بیشتر متوجه ی اختلاف مامان و بابا میشدم..در حدی که انگار حضورشون توی خونه و کنار هم بودن فقط بخاطر من بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_سوم
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
طبق عادت خودم رو انداختم زیر پای آقام تا لگدهاش به آنا نخوره،آخه دیگه جونی براش نمونده بود..آنا بیکس بود، نه پدری داشت و نه برادری که پشتش باشند..آنام دیگه زیر کتکهای آقام بیحس شده بود و فقط به خاطر دردهای قلبش ناله میکرد..تمام توانم رو جمع کردم و فریاد زدم؛ تمومش کن کشتیش..آقام از این همه جسارت من، متعجب زل زد بهم.،ولی نالههای آنام یک لحظه جسورم کرده بود..انگاری آقام خودش هم از کتکهایی که زده بود خسته شده بود..در حالیکه با نفرت نگاهم میکرد، رهاش کرد و از اتاق رفت بیرون..گلبهار گوشهی اتاق کز کرده بود و اشک می ریخت،وقتی از رفتن آقام مطمئن شد چهاردست و پا خزید و اومد کنار منو آنا..محمد و نیمتاج میلرزیدند و بی صدا گریه میکردند..حرفی برای گفتن نداشتیم و همگی به حال زارمون فقط اشک میریختیم..اواخر تابستون بود،آقام چند وقتی بود که مهربون شده بود و آنا کیف میکرد..انگاری دلش برای مهربونیهای آقام لَک زده بود،با رضایت آقام، آنا منو گلبهار رو واسه مدرسه ثبتنام کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5