eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
#سمانه من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم… بابا افتاد و سرش به لبه ی میز تلویزیون خورد و گیج نقش بر زمین شد…..خودمو رسوندم پذیرایی و دیدم بابا اروم یه چیزی میگه ولی مامان صداشو انداخته بود روی سرش و بلند بلند بابارو فحش میداد و میگفت:تو محسن منو کشتی ….زنده ات نمیزارم…….از حرکات و عصبانیت و حرفهای مامان ترسیده بودم و جرأت نداشتم نزدیک بشه که مامان نشست روی سینه ی بابا و دو تا دستاشو دور گردن بابا حلقه کرد و فشار داد و گفت:میکشمت…..هول شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم وای چون حس کردم جون بابا که گیج و منگ بود در خطره زود خودمو رسوندم به مامان…..تمام زورمو توی دستهام جمع کردم تا مامان رو بکشم کنار اما نشد.هرکاری کردم که دستهای قفل شدشو از دور گردن بابا ول کنه نتونستم…..بابا در اثر افتادن و ضربه به سرش گیج بود و نا نداشت تا خودشو از دست مامان نجات بده…اشکم سرازیر شده بود و تمام توانمو گذاشته بودم تا بابا رو نجات بدم ولی مگه میشد؟؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
الهام متولد سال ۶۷هستم... هاشم گفت:من میتونستم جلوی همتون وایستام و بگم که عاشق الهامم و براش میمیرم.،،اما این خانم قبول نمیکرد هنوزم عاشقشم،هنوزم دوستش دارم..چون نمیتونم بهش برسم براش جایگزین کردم..این همون کسی هست که همتون نفرینش میکردید..عموم به طرفم هجوم اورد و گفت:تو خوده شیطان،دختر بی بابا همین میشه..عمه محکم زد تو صورتم..هاشم گفت:مامان چیکار میکنی؟؟مگه عشق جوونی جرمه،،مگه اون زمان متاهل بودم؟؟من از وقتی تازه نوجوون میشدم عاشق الهام شدم....با این دختر بیچاره چیکار داری؟؟عمه گفت:من یه عمر از این مادر و دختر متنفر بودم..و چشم دیدنشونو نداشتم..یه عمر بزور تو این ساختمون تحملشون کردم...حالا پسرم تو روم وایستا و میگه عاشق این دخترم،،،؟؟یه دفعه هانیه گفت:بابا ،بابا...وقتی نگاه کردیم دیدیم معصومه لب پنجره وایستاد منو هاشم سریع خودمونو بهش رسوندیم و کشیدیمش پایین..معصومه داد میکشید ولم کنید میخواهم بمیرم ،دیگه هیچی برام مهم نیست... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... نمیخواستم ازاون خونه برم وهانیه رو تتهابذارم..باپسرعموهام دوست شده بودم ومیانه خوبی داشتم وهرروز نقشه میکشیدم که هانیه روازاون خونه بدزدیم وببریم پیش عمه ام،،میدونستم بره پیش عمه ام دیگه نمیذاره برگرده پیش بابام واونجاراحته..یه روزکه توحیاط مدرسه بودم دیدم پدرم واردمدرسه شدخیلی ذوق کردم فکرکردم امده درسم روازمعلمم بپرسه،هرچندمیدونستم پدرم نمیدونه اصلا کلاس چندم هستم..ناخودآگاه توعالم بچگی تمام بدیهاش یادم رفت دویدم سمتش که ببینم چراامده مدرسه ام..ولی بدون اینکه نگاهم کنه رفت سمت معلمم یه صحبت کوتاهی کردورفت خیلی دوستداشتم بدونم به معلمم چی گفته چنددقیقه ای طول نکشیدکه ناظم مدسه من روصداکردوبه یکی ازبچه ها گفت برووسایل فلک رو از دفتربیار..هاج واج نگاهش میکردم من کاری نکرده بودم که بخوان فلکم کنن..اصلا نذاشتن حرفبزنم وتوحیاط مدرسه فلکم کردن ازدرددادمیزدم واشک میریختم..میدونستم هرچی هست بخاطرحرف های بابامه اخرکارازمعلمم پرسیدم چرامن روفلک کردید... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈