#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_صد_پانزده
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
به خونه و موبایل پدرشوهر و مادرشوهرم زنگ زدم اماجواب ندادن دلم شورافتادکه نکنه اتفاقی برای پسرم افتاده راهیه خونه ی پدرشوهرم شدم..وقتی رسیدم چندباری زنگ زدم ولی کسی جواب نداد.گفتم نکنه برای پسرم اتفاقی افتاده زنگزدم به مامانم گفتم شایدخبرداشته باشه امااونم چیزی نمیدونست میخواستم برگردم که مادرشوهرم درروبازکردتادیدمش گفتم چرادربازنمیکنیدنصف عمرشدم محمدامین حالش خوبه همون موقع پدرشوهرمم امدجلوی درگفت بچه حالش خوبه ازرفتارشون تعجب کردم خیلی سردباهام برخوردمیکردن حتی تعارف نکردن برم تو..به روی خودم نیاوردم گفتم میشه محمدامین بیاریدمن برم پدرشوهرم گفت میخوام خونه روبفروشم توام بهتره بری وسایلت جمع کنی بری خونه ی مادرت ازحرفش حسابی جاخوردم گفتم متوجه منظورتون نمیشم..مادرشوهرم گفت مابعدازمرگ پسرم تنهات نذاشتیم چون ازش بچه داشتی گفتیم نوه ام پدرنداره ازمحبت مادرمحروم نشه اماانگارخانم هوابرش داشته دنبال عشق عاشقی هستی....
ادامه در پارت بعدی👎
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_پانزده
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
داداشم گفت هر چی آبرو داشتیم رو تو بردی با این اعتیادت..سرمو توی محل نمیتونم بلند کنم..میخواهی یه رپز بیاییم جنازه اتو ببریم؟باشه الان دست و پاتو بسته ام که زودتر بمیری..تا ترک میکنی یا همینجا میمیری…اون روز و شب فقط فحش دادم و هوار کشیدم تا خسته شدم و به بدن درد رسیدم…خدا نصیب هیچ کسی نکنه ،هیچ جوونی گرفتار مواد نشه…تا یکهفته درد و عذاب امونمو برد حتی یه بار بیهوش شدم و وقتی به هوش اومدم دکتر بالاسرم بود و سرم بهم وصل میکرد….هر چی از سختی ترک سومم بگم کم گفتم…سومین هفته یه کم ارومتر شده بودم و میتونستم غذا بخورم…اون سه هفته تغذیه ام بیشتر تزریقی بود..هنوز دست و پام بسته بود و نمیتونستم از خونه جایی برم..زن داداش هرروز عصر میرفت خونشون و صبح برمیگشت اما داداش یک سره پیشم بود.خدارو شکر نیاز مالی نداشت و مغازه هاش کار میکرد..یه روز که داداش برای خرید رفته و منو زن داداش تنها بودیم بهش گفتم:از خاله اینا چه خبر؟؟زن داداش گفت:من خبری از اونا ندارم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_پانزده
اسمم رعناست ازاستان همدان
خلاصه هرچی مادرسعیدگفت عمه جوابشون رودادوانصافاازمن دفاع کرد..مادر و خواهر سعید با ناراحتی پاشدن رفتن..نزدیک ۸ماه ازاین ماجراگذشت ومن کنکوردادم ورشته تربیت بدنی همدان قبول شدم..ارتباط مادوتاهمچنان ادامه داشت..میدونستم سعیدبیشتراوقات داروخونه میخوابه وخونه نمیره..تا یه روز زنگ زد گفت...تایه روزسعیدزنگزدگفت مامانم میخوادبیادباخانواده ات صحبت کنه لطفابهشون خبربده..همون روزبه سیماخواهرم زنگ زدوگفتم به مامان بگو،تنها نگرانیم برخوردپدرم بودومیدونستم هنوزمن رونبخشیده..اون شب وقتی برگشتم خونه ازعمه خواستم باپدرم صحبت کنه وخداخدامیکردم بهم اجازه برگشتن بده وجلوی خانواده سعید ابروم رونبره..یک هفته گذشته بودولی پدرم رضایت نمیدادمن برگردم خونه،،خلاصه بعدازکلی حرفزدن عمه ام راضی شد..من فعلابرگردم خونه تااین خواستگاری برگزاربشه..به سعیداطلاع دادم وگفتم برم خونمون باهات هماهنگ میکنم،بااینکه خاطره خوبی از روزهای اول توخونه ی عمه نداشتم وخیلی بهم سخت گذشته بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_پانزده
اسمم مونسه دختری از ایران
علی دیگه تو اتاقمون نخوابیدوبامن قهرکرد..بااون حال بدم باید مثل سابق کارهام رو انجام میدادم وکسی هم کمکم نمیکرد..روزبه روز نحیفتر لاغرتر میشدم..علی هم اصلامحلم نمیداد..قلبم خیلی شکسته بودیه روزکه کنارحوض توحیاط نشسته بودم توفکربودم..دست یکی رو روی شونه ام حس کردم..ترسیدم همین که برگشتم اقاجان رودیدم..اصلا فکرشم نمیکردم امده باشه دیدنم..اقاجان گفت تهران کارداشتم ومادرت سفارش سفت سخت کرده بیام بهت سربزنم...گفتم خوش امدی تعارفش کردم تواتاق،حاجی علی هم امدن وجالبه علی جلوی اقاجان خیلی قشنگ نقش بازی میکردوشده بودیه ادم خوب مهربان..اقاجان نشست براش چای اوردم..همه تقریباساکت بودن ولی ازنگاه اقام متوجه میشدم ناراحته..بعدازخوردن چای گفت میخوام بادخترم تنهاحرفبزنم حاجی گفت مااینجاغریبه نداریم..اقام گفت بله کاملامتوجه شدم اینجافقط مونس غریبه است که توی این چندماه شده پوست واستخوان..علی خواست حرفبزنه که غزل گفت دخترمون بارشیشه داره بخاطراونه....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5