eitaa logo
جالب است بدانید..
14.9هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
1 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. پسرمن روبه کشتن دادی بست نیست حالانوبت محمد!!خدایامن چی میشنیدم گفتم خودکشی محمدبه من چه ربطی داره مگه من گفتم خودکشی کنه مادرامین گفت لابدتوبراش دلبری کردی که اونم اینکارروکرده توکه میدونی خانوادش مخالف هستن چراپاتواززندگیش بیرون نکشیدی هرچی من میگفتم فایده نداشت پدرشوهرم گفت حضانت بچه بامن دیگه نمیخوام باتوزندگی کنه بهتره بری دنبال زندگیت تادوسه نفردیگه ام به کشتن ندادی بعدم رفتن توراحت درروبستن..داشتم دیوانه میشدم اصلادرک نمیکردم چرایدفعه اخلاقشون انقدرعوض شده بودومن شده بودم دشمنشون!!بدون پسرم من میمردم نمیتونستم به این راحتی تسلیم بشم کناردرروپله نشستم تایه کم حالم بهتربشه اشکام همینجوری میومدنمیدونم دقیقاچقدرگذشت که صدای بازشدن درحیاط امدسریع بلندشدم دیدم حلماومادرش ازخونه امدن بیرون.ازشدت عصبانیت تندتندنفس میزدم بدون توجه به من راهشون روگرفتن رفتن تازه متوجه شدم چرارفتارپدرشوهرمادرشوهرم باهام بدشده بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم زن داداش گفت:ببین اکبر!!اگه بهت این حرف رو میزنم فقط به خاطر اینکه تو هم مثل پسر من میمونی..نهال از اینکه خیلی لوس و مغرور و خودخواهی از اول تورو نمیخواست….فراموشش کن…گفتم:پس چرا گفت که مهربان رو طلاق بدم؟؟زن داداش گفت:والا من دقیق نمیدونم اما انگار یه نقشه ایی تو کار بود و از نهال برای اجرای این نفشه کمک گرفتند….باور نکن نمیدونم کی چه نقشه ایی کشیده….فقط همینو میدونم ،….تورو خدا، جان عزیزت به کسی نگو که من بهت گفتم ،خودت میدونی که پدر منو در میارند…متعجب گفتم:نقشه؟؟چه نقشه ایی؟؟نقشه ی طلاق دادن مهربان ؟؟؟ زن داداش گفت:هیچی نمیدونم…تمومش کن الان داداشت میرسه…گفتم:هنوز که نیومده ،،هر وقت زنگ زد ساکت میشیم….بگو دیگه…خواهرام نقشه کشیدن یا مامان؟؟زن داداش گفت:اره فکر کنم…اما به کسی نگو…گفتم:نهال چرا با اونا همکاری کرد؟؟اون که میدونست دوستش دارم و عاشقشم و بخاطرش هر کاری میکنم…زن داداش گفت:نمیدونم…از خودش بپرس….گفتم:منو بلاک کرده و جواب نمیده..میشه با شماره ی تو باهاش حرف بزنم… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان بااینکه خاطره خوبی ازروزهای اول توخونه ی عمه نداشتم وخیلی بهم سخت گذشته بود..ولی بعدش عمه باهام خوب شده بودوباهاش کنارامده بودم..وحالادل کندن ورفتن ازاونجابرام راحت نبود.روزی که میخواستم برم بغلم کردگفت امیدوارم سرت به سنگ خورده باشه..و از این به بعد‌بدون فکرکاری نکنی..درخونه ی من همیشه به روت بازه وهروقت خواستی میتونی برگردی..بوسش کردم بابت تمام زحماتی که برام کشیده بودازش تشکرکردم..عمه کلی سوغات برام گذاشته بود ازشیردوغ ماست بگیرتاگوشت غازوکره پنیرحبوبات که همشون محصول دست رنج خودش بود..عمه بایکی ازاهالی روستاکه ماشین داشت صحبت کرده بودکه من رودربست ببره..از رویا و خانواده اش هم خداحافظی کردم وساعت۸صبح راهیه خونه شدم..برای دیدن مامان وبابام لحظه شماری میکردم.بعد از چند ساعت رسیدم..مامانم ازدیدنم خیلی خوشحال شدولی بابام فقط جواب سلامم رودادواصلا تحویلم نگرفت..از برخورد سرد بابام دوستداشتم گریه کنم،به سعیداطلاع دادم که برگشتم خونه،گفت پس هرچه زودترمقدمات امدن ماروفراهم کن... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران اقام پیشونیم روبوسیدگفت مبارکه،به همراه اقام رفتیم توی اتاق..گفت مونس ساکت روببند..باتعجب گفتم چرااتفاقی افتاده؟مادرم حالش خوبه ترخداراستش روبگید..گفت نترس همه خوبن یه نگاه توآینه به قیافه خودت بندازاین چه سروضعیه..گفتم بهم اجازه نمیدن بیام..اقام گفت بیجامیکنن توکارت نباشه اون بامن،کلی ذوق کردم سریع لباسهام روجمع کردم که علی امدتو..گفت هری بروبه سلامت بروهمون جای که ازش امدی باعصبانیت تمام رفت بیرون دراتاق بست..بودونبودمن براش مهم نبود..موقع رفتن فقط ازغزل خداحافظی کردم وعلی اصلا طرفم نیومد..بااقام راهی شمال شدیم..بعد از چند سال داشتم برمیگشتم زادگاهم جای که بزرگ شده بودم..ولی ایندفعه تنهانبودم و یه موجود دوستداشتنی روتوی وجودم احساس میکردم که تمام زندگیم شده بود..وقتی رسیدیم شمال برادرهام حالابزرگترشده بودن داشتن توی کوچه بازی میکردن ومهنازخواهرکوچولومم جلوی درنشسته بود....تاماشین اقام رودیدن دویدن سمتش..من رونمیشناختن باتعجب نگاهم میکردن..اخه خیلی بچه بودن که من رفته یودم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5