eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. چندقدمی که دورشدن حلماروصدازدم محلم نداد دویدم جلوش روگرفتم گفتم چرامیخوای پسرم روازم بگیری بخدامن ازکارهای برادرت خبرندارم هیچ وقتم کاری نکردم که بیادسمتم من بی گناهم ازخدابترسید.بااین حرفم حلمایکی خوابندتوصورتم دقیقادستش خوردبه شکستگی دماغم ازدردچشمام سیاهی رفت گفت توهنرت تورزدن مردهاست هرچندامثال امین لیاقت توروداشت اماارزش برادرمن بیشترازاین حرفهاست نمیذارم زندگی اون روهم به لجن بکشی برودعاکن هرچه زودتربه هوش بیادوگرنه خودم میکشمت..انقدرعصبانی بودم که دیگه نتونستم تحمل کنم بهش حمله کردم باهم درگیرشدیم..مثل دوتاوحشی افتاده بودیم به جون هم من اون لحظه فقط توفکرپسرم بودم جدای ازش برام حکم مرگم روداشت.مادرحلماهرکاری کردنمیتونست جدامون کنه به ناچاربه پدرامین میگه باجیغ دادماهمسایه هاریخته بودن بیرون.پدرامین امدکمک حلما کردبالگدافتادبه جون من میگفت زنیکه هرزه خراب گورت گم کن آبرو برامون نذاشتی... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم داداش نگران و ترسیده گفت:مگه نگفتم اسمی از من نباشه..خب یه شماره ی دیگه بخر و بهش زنگ بزن گفتم:درسته...چرا به ذهن خودم نرسیده بود…زن داداش گفت:حتما خیلی ناراحت بودی و به تنها چیزی که فکر کردی همین مواد زهرماریه..بجای اون دنبال راه حل بهتر میگشتی..مظلومانه و با التماس گفتم:فردا صبح که خواستی بیای اینجا یه خط برام میخری؟؟زن داداش گفت:اصلا….خط به نام من باشه همه زود متوجه میشند….صبر کن تا حالت که خوب شد برو خود نهال رو ببین و حرف بزن…گفتم:قبول نمیکنه که ببینمش…زن داداش گفت:مگه امتحان کردی؟؟گفتم:نه….زن داداش گفت:من که گفتم …تو تنها راه و بدترین راه که همین مواد بود رو انتخاب کردی بدون اینکه راههای دیگه ایی رو امتحان کنی…،هرچی اصرار کردم زن داداش زیر بار نرفت و در نهایت گفت:من حاج خانم (مامانت)نیستم که هر چی میخواهی آماده برات مهیا کنم ،،،،خوب و سالم شو و خودت دنبال حقیقت باش…البته بنظر من دنبال حاشیه نباشی بهتره،من دارم بهت میگم نهال تورو دوست نداره.بهتره که دنبال زندگی بهتر باشی….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان اون شب بامامانم خیلی راجع به سعیدحرفزدیم وقرارشدباپدرم صحبت کنه ویه روز رو مشخص کنه تامن به سعیداطلاع بدم..دو روز از‌برگشتن من گذشته بود وپدرم همچنان باهام حرف نمیزد..ولی به مامانم گفته بودبگواخرهفته بیان،،باسعیدصحبت کردم وگفت ماپنج شنبه شب میایم..باسیمارفتیم خریدومن یه تونیک وشلوارشال خیلی خوشگل خریدم..بعدازمدتهایه اصلاح دخترونه کردم که کلی تغییرکردم وباکمک مامانم خونه روحسابی تمیزکردیم...مادرم برادربزرگم وخانومشم که همسایه مابودن رودعوت کرده بودکه اون شب برای خواستگاری باشن..خلاصه همه چی اماده بودونزدیک ساعت۸شب خانواده سعیدامدن..ازقیافه سعید میشد فهمید بخاطر رانندگی خیلی خسته است،مادرسعیدحرفی نمیزد..بعد از پذیرایی وحرفهای مقدماتی که بین برادرم و پدر سعید زده شد،بابای سعیدبه پدرم گفت شماچراساکت هستیداگرحرفی دارید بفرمایید..صاحب اختیاررعناخانم شماهستید..پدرم گفت حرفی ندارم، جز اینکه بگم به رعنا کوچکترین جهیزیه ای نمیدم چون برای من مرده.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران مادرم توی حیاط بوداون ازدیدنم غافلگیرشده بوددویدم سمتش بغلش کردم..خلاصه اون روزساعتهاکنارمادرم واقام نشستم وازتمام اتفاقاتی که بعدازازدواج برام افتاده تعریف کردم..مادرم اشک میریخت میگفت نحسیه زندگی من دامن شماهاروهم گرفته..اقام گفت دیگه نمیذارم برگردی وبایدطلاق بگیری..بذار درحقت پدری کنم نمیتونم دیگه اجازه بدم برگردی..مادرم گفت ولی مونس حامله است بچه اش چی..نمیدونم چرااسم طلاق میومدحالم بدمیشد..گفتم نه اقاجان من نمیخوام بچه ام مثل من بزرگ بشه حرفشم نزنید..اقام گفت ولی مونس جای که تورونمیخوان و اینقدراذیتت میکنن صلاح نیست برگردی فعلااینجابمون پیش ماکسی منتظرتونیست که برگردی..حق بااقام بودمن بایه بچه برای شوهری که خودش انتخابم کرده بودهیچ ارزشی نداشتم این عین حقیقت بودودرکش برام خیلی سخت بود..آخرشب که بامادرم تنهاشدیم گفتم راستی رفتید دیدن پروانه ؟مادرم گفت فردای بعدازعروسی توباآقات رفتیم تهران نمیدونستم بعدازسالهاعکس العمل پروانه چیه..اقات جلوترازمن رفت درزد..احمد در باز کرد باخوشحالی ازمون استقبال کردتاواردحیاط شدیم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... مامان هر روز دستمو روغن میزد و ماساژ میداد..دو روز بود که میرفتم دانشگاه و هربار اون مزاحمه منو تا دانشگاه تعقیب میکرد..واقعا نمیدونستم هدفش چیه و بعید میدونستم با قول خودش عاشقم شده باشه..! باید سر از این قضیه درمیاوردم..بعد از اینکه کلاس ها تموم شد با نگار از دانشگاه اومدیم بیرون که بریم آژانس بگیریم که یهو ماشین مشکی رنگ جلوی پامون ترمز کرد و شیشه رو پایین داد و گفت خانومای محترم لطفا سوار شید من میرسونمتون..نگار دستمو کشید و برد اونور اما پسره ول کن نبود و گفت اگه سوار نشید همینجا وایمیستم و داد میزنم چقد دوستت دارم...نگار با تعجب نگاهم کرد و گفت این یارو کیه چرا گیر داده؟ میشناسیش؟برای جلوگیری از آبروریزی دم دانشگاه از نگار خواهش کردم سوار ماشینش شیم..تو ماشین هممون سکوت کرده بودیم که من گفتم چرا دست از سر من برنمیدارید؟ شما کی هستین؟ منو از کجا میشناسید که ادعای عاشقی هم دارید؟!!گفت اینکه از کجا میشناسمت زیاد مهم نیست مهم اینه که دلم پیشت گیره..گفتم ولی من نامزد دارم!خندید و گفت تو به اون ببو گلابی میگی نامزد؟! اون اصلا در شان تو نیست... ادامه در پارت بعدی👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... دیدم هرکاری بکنم فایده نداره وتصمیم حشمت برای رفتن قطعی هست،برای همین بااشک وآه چمدان حشمت روبستم چمدان خودم وپسرمم بستمو قرار شد که ماهم بعدرفتن حشمت بریم خونه ی مادرم..بااشک وگریه حشمت وراهی کردیم پسرم اونقدرگریه کرده بود که کم مونده بود مریض بشه ،ولی حتی این اشک وگریه هم نتونست جلوی حشمت روبگیره وحشمت رفت..حشمت رفت من موندم با پسری که بهانه ی پدرش رو می گرفت آقاجونم به شدت ناراحت بود..گفت حالا این وسط جبهه فقط حشمت رو کم داشت که زن و بچه اش رو ول کرد و رفت ..من فقط دل نگران بودم اگر بلایی سر حشمت میومد با پسرم نمیدونستم چیکار بکنم ،خدا میدونه شب تا صبح با چه فکرهایی میخوابیدم ..اگر در خونه ی آقاجونو میزدن فوری می رفتم جلوی در فکر می کردم یا حشمت خودش اومده یا یک کسی اومده و خبری از حشمت آورده..سه ماه گذشت واقعا من اذیت شده بودم یه روز با آقاجونم بعدازظهر توحیاط نشسته بودیم گفتم آقاجونم منو بخشیدی؟؟ گفت دخترم تودل منو مادرتو سوزوندی الانم حتی به زندگیت نگاه میکنم آتیش میگیرم ولی میبخشمت تازندگی راحت تری داشته باشی..من هرروز حالت تهوع میگرفتم مادرم میگفت ازچشمات میخونم که حامله ای ولی من قبول نمیکردم.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم حسین که از این بابت خوشحال بود و خیلی زود ماشین باری رو فروخت و تاکسی خرید،حسین چند روزی بود که تو خودش بود..چون یه چک داشت که باید هفته‌ی دیگه پاس میشد و ما آهی در بساط نداشتیم،اواخر پاییز بود صبح زود حسین رو راهی کرده بودم که خیلی زود و بعد از نیم ساعت برگشت..در حالیکه تو دستش یه کیف بود،با دلهره رفتم پیشش و گفتم؛ حسین خیر باشه، چرا زود برگشتی، این چیه تو دستت؟حسین در حالیکه زل زده بود به کیف نشست و گفت؛ کیفه یکی از مسافرهاس، مونده داخل ماشین.وقتی بازش کرد دیدیم سه تا دسته چک با مهرهای آماده و ۵ برابر پولی که ما لازم داشتیم، پول نقد توش بود..یهویی بچه‌ها جیغ زدند، واااای چقدر پول.حسین چک ها رو با دقت نگاه کرد و گفت اسم مَرده زیر چک ها هست.سالومه زود باش بشین پای تلفن و از مخابرات شماره‌ی طرف رو پیدا کن زنگ بزنیم تا بیاد کیفش رو ببره، الان بیچاره سکته نکرده باشه خوبه..حسین دیگه سرکار نرفت و نشست تو خونه تا.تلفن یارو رو پیدا کنه،بچه ها همش میگفتند، بابا خدا رسونده، پول رو بردار بعدا بهش برمیگردونی..ولی حسین ناراحت شد و گفت؛ من پول حروم از گلوم پایین نمیره به شما هم تا حالا پول حروم ندادم بخورید.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. نیم ساعتی گذشت نیما امد بالا وقتی دید گریه کردم گفت بگولیلاوندا بیان کمکت وسایل جمع کنید تا فردا خونه پیدا میکنم بدتر از این دیگه نمیشد گفتم نیما بزار من برم با مادرت صحبت کنمحداقل بعد عروسی بریم اینجوری هول هولکی وسایلم داغون میشه..گفت نمیخواد اصلا اگر خونه ام پیدا نکردم همه رو میبریم انبار شرکت یه مدت خونه ی توزندگی میکنیم تا یه واحد تر تمیز بخرم نیما لجباز تر از مادرش بود به ناچار زنگزدم به نداولیلا گفتم اگر میتونید بیاید کمکم،ويكساعت بعدش جفتشون آمدن،کارتون تمام وسایلم رو گذاشته بودم انباری پایین با نیما رفتیم کارتونها رو اوردیم مشغول جمع کردن شدیم داشتیم وسایل جمع میکردیم که بابای نیما آمد بالا گفت حق ندارید جای برید..شده بودیم مسخره دست پدرو مادر نیما،گفتم بابا رفتن ما به نفع همه است..همون موقع مادرش آمدتو گفت تو میخوای بری بروا ما حق نداری بچه ی منوجای ببری!!!!.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ دوقلوها با شنیدن صدای بلند من شروع به گریه کردند ،،…سریع خودمو رسوندم پیش بچه ها و رو به داود گفتم:همینو میخواستی؟؟؟اصلا حواست به بچه ها نیست…داود رفت داخل سرویس و در ورودی رو بست…هیچ وقت در ورودی رو نمی بست..حدس زدم میخواهد حموم رو بررسی کنه…قلبم ریخت.یه کم فکر کردم تا ببینم مدرکی اونجا جا گذاشتم یا نه؟با خودم گفتم:شامپو،اون که همیشه داخل حمومه…بدنمو که شینیون نکردم.نه،هیچی نیست…پنج دقیقه ایی طول کشید تا داود اومد بیرون و سطل حموم رو اورد و گفت:این موها برای توعه…نفسی عمیق کشیدم و با صدای بلند نفسمو دادم بیرون و گفتم:اررره برای منه….چطور،گفت:این‌موها خیسه….یعنی تو اومده بودی خونه؟وقتی دیدم خیلی پیگیره گفتم:اهااااا…اررره اررره…ظهر که منو بردی خونه ی مامان تا بریم ختم ،دیدم لباس مشکی و مناسب ختم ندارم ،اومدم تا لباسهامو عوض کنم،،دوش هم گرفتم….خونه ی خودمم حق ندارم بیام..داود متفکرانه نگاهم کرد و گفت:چرا قبلش نگفتی؟؟چرا سعی میکردی پنهون کنی....... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5