#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_یک
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
مادرم اومد چون نمی دونست که باردار هستم از دیدن اون وضع من وحشت زده شد گفت دخترم چی شده زود بلند شود حاضر شو بریم بیمارستان ..گفتم مادر نترس من حامله هستم شاید بعد از اینهمه کتک هایی که به من زدن بچه افتاده گفت هر چی بالاخره باید بریم بیمارستان و بفهمیم که چی شده وقتی رفتیم بیمارستان دکتر بعد از معاینه گفت بچه ایست قلبی کرده و هر چه زودتر باید از بدن خارج بشه..گفت تا الان هم که مونده برین خدا رو شکر کنید عفونت نکرده و باعث مرگ دخترتون نشده ...خلاصه بهم یک قرص دادن گفتن اینو بخور خودش میاد میافته ولی اگر نیفتاد دو سه روز بعد بیا خودمون درش بیاریم..بعد از مصرف قرص اونقدر درد داشتم که فقط جیغ و داد می زدم و از آقاجونم وداداشام واقعا خجالت می کشیدم..درکمتر از دو روز بچه افتاد اصلاً هیچ اهمیتی برام نداشت شاید بگم خوشحالم بودم ..فقط نبودن پسرم بود که منو اذیت می کردخلاصه من به آقاجونم پیشنهاد دادم که اجازه بده من برم پیش پسرم آقاجون با فرید گفت این اجازه رو نمیده و اگر این دفعه برم واقعا دیگه هیچ کاری برام انجام نمیده...بین دوراهی خیلی بدی مونده بودم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_دو
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
بین دوراهی خیلی بدی مونده بودم یک طرف پسرم بود که می دونستم سماور هر بلایی که دلش می خواست سرش میاره و گناه من و هم پای اون میریزه..از یک طرفم دلم یکم خوش بود که سلطان اونجاست و شاید اجازه نده زیاد اذیتش کنه ولی وقتی یاد حرف آقاجونم می افتادم که میگفت بچه خیلی ضعیف شده دلم میلرزید..حدود دو هفته بعد یک روز کامل ازآقام خبر نداشتیم مادرم دلشوره ی بدی گرفته بود می گفت امکان نداره آقات بدون خبر دادن جایی بره من چون فقط به فکر پسرم بودم دیگه اصلا برام مهم نبود که تو خونه کی هست کی نیست..در نبود من خواهرم و داداشم عروسی کرده بودند و هر کدوم رفته بودن سر خونه زندگیشون..مادرم برای اینکه من راحت باشم و زیاد غصه نخورم از دیدن زندگی اونا بهشون گفته بود که فعلا اون طرفا نیان...توی خونه فقط داداش و خواهر های مجردم بودن گاهی می شد که روزها با هبچ کدومشون حرف نمیزدم با هیچکس خوش رفتاری نمیکردم..بی بی ازمشهد برگشته بود وبادیدن من یک ساعت تمام گریه کرد وگفت ازامام رضا خواستم نجاتت بده..یک روز بود که ازآقاجونم خبری نبودگم شده بود..آقاجون بیخبر گذاشته بود رفته بود معلوم نبود کجاست.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_سه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
آقاجون بیخبر گذاشته بود رفته بود معلوم نبودکجاست برادرام کاملا عصبی بودند..میگفتند تا حالا نشده که آقا جون جایی بره به طور غیر مستقیم به من می فهموندن که همه ی اینها زیر سر تو هست..ولی من واقعا نمیدونستم گم شدن آقا جون چه ربطی به من داره.مادرم که خیلی عاشق آقاجان بود داشت از ترس سکته میکرد می گفت خدایا اگر برنگرده چی اگه بلایی سرش اومده باشه چی.. دو سه روز از آقاجونم هیچ خبری نبود بی بی و مادرم هیچ غذایی نمی خوردن..منم اونقدر دل نگران پسرم بودم که حتی آقاجونمم به حساب نمیاوردم..خلاصه چند روز تمام ما از آقاجونم بی خبر بودیم تا اینکه یک شب نصفه های شب آقام رسید مادرم رفت و شروع کرد به گریه کردن،گفت نگفتی که من میمیرم و زنده میشم آقاجونم در تاریکی کوچه واستاده بود وقتی اومد جلوتر و در نور چراغ دیده شد دیدیم که پسرم بغلشه..من تواتاق بودم که شنیدم مادرم میگه این بچه روازکجاآوردی..تااسم بچه شنیدم بدو بدو رفتم به سمت در وقتی آقاجونمو باپسرم دیدم کم مونده بود سکته کنم..داد زدم پسرم قربونت برم..رفتیم تو مادرم علاالدین روشن کرده بود..وقتی قشنگ پسرمو دیدم میخواستم ازغصه سکته کنم اونقدر لاغر شده بود که دنده های سینه اش مشخص بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_چهار
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
داد زدم سماور خدا ذلیلت کنه به زمین گرم بخوری اونقدر گریه کردم که دوست داشتم اون شب بخوابم و هیچ وقت بیدار نشم..مادرم با آقاجونم داشتن صحبت میکردن غذای خوشمزه ای برای آقاجونم تدارک دیده بود..مادرم گفت من این چند روز مردم و زنده شدم کجا رفته بودی..آقاجونم گفت رفته بودم دنبال این پسر نمیتونستم ببینم که بچه ام داره جلوی چشمم پرپر میشه..حشمت راضی نمی شد که بده، من سه روزخونه سلطان بودم تا اینکه امروز تونستم با هر زحمتی که بود راضیش کنم..مادرم گفت چه قولی دادی؟؟ پدرم گفت حشمت دوست داره که پروین برگرده حشمت برام خط و نشان کشید که حتی اگر الان هم پسرمو بهتون بدم هفت سالگی حتماً ازمون میگیره...من میدونم که اونموقع دختر من نمیتونه دوام بیاره حشمت گفته یه بار دیگه پروین برگرده من قول میدم که جبران کنم..ولی من گفتم به شرطی پروین برمیگرده که بیایی تهران نزدیک خونه ما خونه بگیری و تا ابد پروین مادر تورو نبینه...آقا جونم به مادرم گفت باید با پروین صحبت کنم اگر قبول کنه بیان اینجا زندگی کنن من حرفی ندارم به هر حال طلاق گرفتنم به این آسانی ها نیست..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_پنج
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
پدرم گفت به هر حال طلاق گرفتنم به این آسانی ها نیست حرف وحدیث زیادی توشه من دیدم حشمت پسر بدجنسی نیست ولی ذات مادرش پلیده تااونجا باشن همین آش وهمین کاسه ست..این حشمتی هم که من دیدم تا بچه رو نگیره دست بردار نیست از یک طرفم اگر مادرش نباشه فکر نکنم که خودش به پروین آسیب برسونه..کاش از اول هم پسره رو صدا می کردم و می گفتم اگر این دختر رو می خوای بیا کنار ما زندگی کن،ولی حیف که پروین پیش اونا گفت که با روستا رفتن مشکلی نداره اگر می اومدن پیش خودمون خیلی راحت تر میتونستن زندگی کنن.. مادرم برای پسرم غذاهای مقوی درست می کرد آن زمان ما آبگوشت خیلی میخوردیم هر روز برای پسرم آبگوشت درست میکرد میدادیم می خورد ...طفلک در عرض دو سه روز دوباره جون گرفت وقتی ازش پرسیدم که اونجا بهت چی میدادن می خوردی گفت ننه سماورفقط بهم نون و پنیر میداد اونم فقط دو سه لقمه میداد اگه بیشتر میخواستم منو کتک میزد مادرم میزد به پشت دستش..می گفت این زن چطور میخواد اون دنیا جواب پس بده ؟چرا مگه آدم به بچم به خاطر غذا خواستن کتک میزنه ؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_شش
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه دو سه روز بعد پدرم اومد سراغم هرچند که می دونستم چی میخواد بگه ..گفت حشمت گفته من قبول می کنم بیام پیش شما زندگی کنم ولی هیچ پولی ندارم که بتونم اون جا حتی یه دونه اتاق بگیرم گفت من جهیزیه ای که برای تو تهیه کرده بودم تویکی ازاتاق های خونه ی سلطان هست.. یه اتاق هم میگیرم برین بشینین جهیزیه اتم بیاربچین زندگیتونو شروع کنید اینجاخودم حواسم بهتون هست خیلی خوشحال شدم گفتم آقا جون اگه من کنار شما باشم و سماور خانوم نباشه،حتما حتما خوشبخت میشم این سماور باعث بدبختی من بود آقاجون گفت پنجشنبه قراره حشمت بیاد حرف بزنیم دل تو دلم نبود که ببینم چی میشه راستشو نگم من خودم هنوز از حشمت خوشم میومد ...دوست داشتم که باهاش زندگی کنم آقا جونم بهش گفت من اینجا یه دونه خونه میگیرم براتون و تو هم باید بگردی دنبال یه کار خیلی خوب تا بتونه خرج زن و بچه اتو بدی از این طرف هم تا آخرالزمان حق نداری بری پیش مادرت و مادرتو ببینه خودت خواستی تنهایی میری و برمیگردی..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_هفت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
حشمت تو آرامش کامل گفت شما هر چی بگی من قبول می کنم وقتی پروین برگرده...آقا جونم به حشمت گفت شب همینجا بمون فردا با پروین برین دنبال خونه بعد برید روستاتون و وسایل پروین رو بیارین..حشمت گفت چرا وسایل رو بردین اونجا،آقام گفت قضیه اش مفصله به خود پروین توضیح میدم ...خیلی خوشحال بودم که رابطه ی بین آقام و حشمت خوب شده و آقا اجازه میده که حشمت شب اونجا بمونه..اون شب حشمت اومد تو اتاق من و پسرم هیچ حرفی با هم نزدیم یعنی حشمت دلش میخواست که باهام حرف بزنه ،ولی من خیلی دل شکسته تر از این حرفها بودم که بشینم باهاش گپ وگفت کنم البته تو دلم خوشحال بودم که این اتفاق باعث شد من بیام شهرمون و از اون روستای لعنتی جدا بشم حشمت تا صبح رو رخت خوابش اینورو اونور میشد ونمیخوابید، منم همینطور خوابم نمی برد به اینکه کجا و چطور میخوایم خونه بگیریم فکرمیکردم...فردا صبح که شد چشمت خیلی زود بیدار شده بود و رفته بود کله پاچه خریده بود این کارش باعث شد که آقا جونم بیشتر از قبل ازش خوشش بیاد..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_هشت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه صبحانه رو خوردیم پسرمو به مادرم دادم و رفتیم دنبال خونه..در جنوبی ترین نقطه ی شهر یک خونه پیدا کردیم که یازده تا اتاق داشت و هر اتاق به یک نفر اجاره داده شده بود..حشمت گفت همین جا یک اتاق بگیریم انشالله کار میکنم و پول در میآرم خونه بزرگتر می گیریم من که رفتن از اون روستا برام آرزو بود،حتی حاضر بودم توی یک کلبه چوبی وسط جنگل با حشمت و پسرم تنها زندگی کنم ولی تواون روستای لعنتی نرم..برای همین اون اتاق دوازده متری برام حکم خونه ی دویست متری رو داشت.خدا رو شکر که حشمت ازخودش پس انداز داشت و مجبورنشدیم از آقاجونم پول قرض بگیریم..فرداش رفتیم به سمت روستا تا جهیزیه منو از خونه ی سلطان بیاریم ..مادرم اصلاً نذاشت پسرم رو با خودمون ببریم گفت نمیزارم این دفعه ببریش ممکنه سماور نگه تون داره پسرت باید پیش من باشه..حشمت هم بدون هیچ چون و چرا قبول کرد..من و حشمت دوتایی راه افتادیم به سمت روستا این دفعه رفتن به سمت روستا خیلی برام شیرین و جالب بود رفتیم مستقیم به سمت خونه ی سلطان،سلطان دیگه کم مونده بود که زایمان بکنه وقتی منو دید بوسم کرد و کلی با هم گریه کردیم،گفت پروین خیلی خوشحالم که از اون خونه رفتی و رفتی پیش پدر و مادرت مطمئن باش حشمت پسر بدی نیست و اگر اون سماور عفریته رو نبینه زندگی خیلی خوبی خواهی داشت.
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_نه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
سلطان گفت مطمئن باش حشمت پسر بدی نیست و اگر اون سماور عفریته رو نبینه زندگی خیلی خوبی خواهی داشت..گفتم سلطان اومدم جهیزیمو ببرم اگه لازم داری استفاده کن..گفت پروین من ازاین جهیزیه مثل چشمام مراقب بودم تا خدایی ناکرده خراب نشه ببر ،انشالله به سلامتی استفاده کنید بعد یک پول قلمبه هم گذاشت کف دستم گفتم سلطان این پول چیه ؟؟گفت اینو ببر بده به آقات...گفتم سلطان جریان این پول چیهگفت برو از آقاجونت بپرس من نمیتونم چیزی بهت بگم اگر خودش صلاح بدونه بهت میگه ..من با دنیایی از امید و آرزو و سایلام و برداشتم و اومدیم به سمت خونه جدیدمون،جالب بود که حتی حشمت یکبارهم نگفت برم یه سری به مادرم بزنم و بعد بریم.در کمال آرامش همراه من اومد و رفتیم به سمت خونه ی جدیدمون..مادرم بچه رو نگه داشته بود ما شروع کردیم به تمیز کردن خونه البته یک اتاق بیشتر نبود آشپزخانه ی مشترکی داشت که دیگه نمی تونستم اون جا رو تمیز کنم..برای همین فقط اون اتاق رو تمیز کردم و خیلی خوشحال یه قوطی شیرینی خریدیم و رفتیم خونه ی مامانم..قرار شد که فردا خواهرم بیاد پسرمو نگه داره و من و مادرم وسایلمو بچینیم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_ده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
انصافاً آقاجونم وسایل خیلی زیادی برام فرستاده بود اون زمان یخچال و اجاق گاز رومیزی تازه اومده بود آقا جونم برام خریده بود بعد بسته بندی شده تو خونه سلطان مونده بودن...یک قسمت از اتاق رو کردم آشپزخونه و با هر زحمتی که بود و سایلارو چیدم...وسایل اضافی رو مادرم برد خونشون و گفت میزارم توی زیرزمین انشالله هر وقت که خونه اتون بزرگتر شد اینارم میبری ...خلاصه زندگی ما توی اون اتاق دوازده متری شروع شد..باورم نمی شد که این همون حشمت باشه آقا جونم با یکی از حجره دار ها صحبت کرده بود و قرار بود که حشمت تو مغازه ی فرش فروشی کار بکنه و حقوق خوبی هم می گرفت..مادرم بهم گفت بیا بریم خونه ی آبجی و داداش اتو ببین از وقتی که اومدی خونشونو ندیدید حاضر شدم و با مادرم رفتیم نگم براتون که خونه ی داداشم و خونه ی خواهرم چه جوری بود... اونقدر لوکس و شیک بود که دهن آدم باز میموند..به جرات میتونم بگم از خونه های شیک و لوکس الان زیباتر و لوکس تر بودن..هر چیزی که فکر بکنید تو خونشون داشتن با دیدن اون خونه یک لحظه حسرت خوردم که چرا من تو ازدواجم عجله کردم و صاحب همچنین خونه زندگی نشدم ..تندی زود حرفمو پس گرفتم چون بی بی همیشه میگفت اگر ناشکری بکنید خداهمون نعمت رو هم از دستت می گیره....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_یازده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
درسته از حشمت دلم شکسته بود ولی به خاطر پسرم که بدون پدر نباشه دوست نداشتم حشمتو از دست بدم خواهرم خیلی دوست داشت که بیاد و خونه ی منو هم ببینه..اولش خجالت می کشیدم ولی بعد مادرم گفت دخترم اشکالی نداره ایشالله یه روز تو هم از این خونه ها میخری بزار خواهرت بیاد دلشو نشکن..فکر میکنه چرا اجازه نمیدی بیاد ،بذار بیاد...قرار شد خواهرم بیاد خونه ی ما من حسابی تدارک دیدم و ناهار قرمه سبزی پختم میدونستم که الان بیاد و این خونه ی منو ببینه کلی ناراحت میشه..ولی خوب دیگه ظاهر و باطن زندگی من همین بود ..مادرم وخواهرم اومدن به زن داداشم هم گفته بودم که بیاد چون می دونستم که اونم دلش میخواد خونه ی منو ببینه، سه تایی اومدن زن داداشم زهره خیلی نانجیب بود و مادرم تعریف میکرد که چه بلاهایی داره سرش میاره..وقتی وارد اتاق من شد با یه خنده ی مسخره ای گفت وای وای وای دختر حاجی و اتاق دوازده متری!!مامانم گفت انشالله به سال نرسیده میرن خونه ی بزرگتر آقا حشمت پسر با جنبه ای هست من میدونم که میتونه خونه ی بزرگ بگیره..زهره خندید و گفت والا چه بدونم مگه کار درست و حسابی داره که بخواد از این اتاق به خونه ی بزرگتربرن.. خلاصه هرچی نیش و کنایه بلد بود به من و مادرم زد..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_دوازده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
بعد از ناهار خواهرم رفته بود حیاط یه چند دقیقه طول کشید دیدم که نمیاد رفتم حیاط و گفتم خواهر چته چرا اینجا ایستادی دیدم داره گریه میکنه گفتم خواهرم اتفاقی افتاده چرا داری گریه می کنی؟؟گفت وقتی به زندگی تو نگاه می کنم دلم میگیره تو میتونستی با بهترین خواستگارات ازدواج کنی خونه و زندگی ات مثل من باشه ولی الان تو یه اتاق زندگی می کنی ..گفتم خواهرم من از عشقم و انتخابم پشیمونم ولی چیکار میتونم بکنم همون بهتر که از اون روستا اومدم بیرون و اومدم اینجا دارم زندگی می کنم کنار شما کنار مادرم.. همین که از دست اون سماور راحت شدم خداروشکرمیکنم.. یکم خواهرم و آروم کردم و رفتیم داخل اتاق خلاصه اون روز با نیش و کنایه های زهره و ناراحتی خواهر و مادرم تموم شد..سه روز بعد که رفته بودم خونه ی مادرم، مادرم گفت که برای زهرا خواهرم خواستگار اومده خیلی خوشحال شدم پسره کارمند یکی از اداره های دولتی بود پدرم خوشحال بود میگفت شغلش اداری هست و همیشه درامد داره..خلاصه اومدن خواستگاری..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5