#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_صد_هشت
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
محمدگفت به زورمن روزن دادن تاازفکرتودربیام بعدشم که همه چی روخودت میدونی فقط ازدواج توامین یه شوک بزرگ برای خانوادم بود هرچندمافکرمیکنیم عمه ام برای اینکه ماروبسوزونه اینکارکردفقط موندم توچراقبول کردی چون میدونستم خانوادت راضی به این وصلت نبودن.تو دلم گفتم چون عاشق امین بودم،توکه عاشق من بودی اماجرات گفتنش رونداشتم گفتم تقدیراینجوری خواست که من زن امین بشم دوستنداشتم راجع به این موضوع حرفبزنم چون بازگوکردنش فایده نداشت انگارمحمدم فهمیدعلاقه ای به نبش قبرکردن ندارم گفت گذشته هاگذشته من میخوام راجع به اینده حرف بزنم نذاشتم ادامه بده گفتم خانواده ات خبردارن گفت من تودیگه احتیاج به اجازه ی خانواده نداریم مگه توباامین ازدواج کردی خانواده ات راضی بودن?گفتم من ارامش زندگیم رودوستدارم وباهیچی عوضش نمیکنم اگرتااینجاهم امدم فقط خواستم حرفهات روبشنوم وگرنه من قصدازدواج ندارم وجوابم به شمامنفیه خلاصه هرچی محمداصرارکردفایده نداشت مثل روزبرام روشن بودکه خانواده اش مخالف صددرصداین ازدواج هستن..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_صد_هشت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
با هر بدبختی بود از ماشین پیاده شدم وقتی من رو دیدار تعجب چشماش گرد شده بود برای اولین بار پرسید چه بلایی سرت امده مریض شدی..گفتم من زیاد زنده نمیمونم ازت خواهش میکنم بذار بچه ها چندوقتی پیشم باشن یه دل سیر ببینمشون..با این حرفم نجمه زدزیرگریه نمیدونم مادرحامدتونگاهم چی دیدکه رفت بچه هام رواوردهردوتاشون دویدن بغلم رادوین تادیدم گفت مامان چقدر لاغرشدی غذانمیخوری،بوسش کردم گفتم توپیشم باشی غذامیخورم بازچاق میشم..خلاصه اون روزیکساعتی بچه ها رو تو ماشین دیدم برگشتم..چندروزی از این ماجرا گذشته بودیه روزصبح که بیدار شدم دیدم مادرم نیست گفتم لابدرفته خریداماوقتی چندساعتی گذشت خبری ازش نشدنگرانش شدم بهش زنگ زدم ولی جواب ندادبه داداشم زنگ زدم اونم ازش خبری نداشت..نزدیک ظهرمادرم بابچه هاامدن باورم نمیشدانقدرخوشحال بودم که گریه میکردم مامانم گفت باخانواده ی حامدصحبت کردم قراره بچه هایه مدت پیشت بمونن..مادرم یه فرشته بودکه برای خوشحالی من هرکاری میکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_هشت
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
مهربان رفت و منو تنها گذشت..شاید اشتباه میکردم ولی باور کنید که عشق نهال منو کور کرده بود،،از بچگی دوستش داشتم و دلم میخواست کنارم باشه..تنها کسی که دوران کودکی با من بازی میکرد نهال بود…گاهی بهنهال پیام میدادم اما جواب نمیداد چون گفته بود تا متاهلی به من پیام نده..یه روز نزدیک ظهر رفتم مغازه و دیدم بابای مهربان اونجا منتظر منه…تا دیدمش سلام کردم.بابا مهربان گفت:به به!!داماد خوشتیپ من..چه عطر گرون قیمتی ،…بوش هوش رو از سر میبره….فهمیدم داره تمسخر میکنه برای همین سرمو انداختم پایین…گفت:با دخترم قراره جایی بری؟جوابشو ندادم…ادامه داد:آهان….یادم نبود.تو دیگه دخترمو نمیخواهی چون تاریخ مصرفش تموم شده…..خیلی دلم میخواهد بزنم و لهت کنم اما دیدم تو ارزش کتک خوردن رو هم نداری ،،تو واقعا نیاز به ترحم داری….تویی که با پول پدرت و حمایت مادرت فقط زندگی میکنی…لام تا کام حرف نزدم ،،،حوصله نداشتم دهن به دهنش بشم و آبروم توی محله بره….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_هشت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
سودا گفت:مادرت ناراحت میشه فکرمیکنه من ازش خسته شدم خدابزرگه بهم قوت میده بذاریه مدت بگذره...شایدخداخواست تونست ازجاش بلندبشه..وقتی دیدم قبول نمیکنه شیفت کاری خودم روطوری تنظیم کردم که زودتربیام خونه تاکمکش کنم تقریبایک ماه ونیم ازامدن مادرم گذشته بودکه خواهرام متوجه شدن مادرم خونه ی ماست...سحرخواهر کوچیکم بهم زنگ زد گفت دلم برای مادرم تنگ شده امامیترسم بیام خونت دیدنش،،گفتم درخونه ی من به روی کسی بسته نیست خواستی بیای دیدن مادرت بیازن من کاری بهتون نداره...با سودا صحبت کردم گفتم میدونم خواهرام خیلی اذیتت کردن دلخوشی ازشون نداری امامیخوان بیان دیدن مادرم منم نتونستم دست ردبه سینشون بزنم امیدوارم ازاینکارم ناراحت نشی..سودا بازم مخالفتی نکردگفت بجزخواهربزرگت هرکدوم ازاقوامت خواستن بیان من حرفی ندارم..فرداش سحروزهره دوتاخواهرام امدن دیدن مادرم ازقیافه هاشون میشدفهمید تعجب کردن چون مادرم خیلی سرحال خوب شده بودوسودابامهربونی تمام ازشون پذیرایی کردبقول معروف حسابی شرمنده شده بودن...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_هشت
اسمم رعناست ازاستان همدان
گوشی روگذاشتم توکیفم وبه بهانه ی دوش گرفتن رفتم حمام..تنهاجای بودکه میتونستم یه دل سیرگریه کنم،انقدرحالم بدبودکه زیردوش شروع کردم گریه کردن..نمیدونم چندساعت توحموم بودم که عمه چندبارصدام کردگفت نمیخوای بیای بیرون..وقتی امدم بیرون متوجه قرمزیه چشمام شد..گفت چکارکردی شامپوروزدی به موهات یاچشمت،تااخرشب گوشیم روچک نکردم.. انگارانگیزه ام روبرای ادامه باسعیدبعدازحرفهای مادرش ازدست داده بودم..موقع خواب وقتی گوشیم روچک کردم دیدم سعیدچندتاپیام داده وگفته کجای چراجوابم رونمیدی نگرانت شدم.با اینکه میدونستم نگرانه ولی اهمیت ندادم وگوشی روخاموش کردم خوابیدم..صبح که ازخواب بیدارشدم نزدیک ساعت ده صبح بودوعمه خونه نبود..گوشی روروشن کردم به دودقیقه نکشیدکه سعید زنگ زد..دودل بودم برای جواب دادن..ولی پیش خودم گفتم اگرقراره تموم بشه بهتره دوستانه تموم بشه..چون سعیدبی خبربودوگناهی نداشت..تاوصل کردم سعیدشروع کردغرغرکردن که چراازدیروز جواب من رونمیدی منتظرتوضیح ازطرف من بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_هشت
اسمم مونسه دختری از ایران
ازفرط خستگی گوشه اتاق خوابم برده بود
نمیدونم چندساعت خوابیده بودم که باصدای کوبیده شدن دراتاق ازجا پریدم،علی روبالاسرم باصورتی عصبانی وچشمهای که ازخشم پربوددیدم من رونگاه میکرد..امدسمتم پیش خودم گفتم حتمامن روتواین حالت دیده ازدست خانواده اش عصبانیه الان میخواد ازمن دلجویی کنه..درکمال ناباوری یکی خوابندتوگوشم گفت توپیش خودت چی فکرکردی که به پدرم بی احترامی کردی فکرمیکنی هرغلطی دلت میخواد میتونی انجام بدی اصلااجازه حرف زدن بهم نداد با کمربند افتاد به جونم نای جیغ زدنم نداشتم..وقتی خسته شدولم کردرفت
دردقلبم بیشترازدردبدنم بودکی بایه تازه عروس سه روزه اینکار رومیکنه..اون شب فهمیدم من توان جنگیدن بااین جماعت روندارم واگربخوام اروم زندگی کنم باید دل تک تکشون روبه دست بیارم وهرکاری که میگن باید انجام بدم..نبود غزل هم کارروبرای من سخت ترکرده بود..علی بیش ازحدبه زنداداشهاش وابسته بودوچون همه فامیل بودن هوای هم روداشتن..دیگه فهمیده بودم بچه کوچیک توی اون خونه عزت احترام داره ولی من ندارم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5