#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_هفت
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
چند روز گذشت و مهربان آخرین تلاششو هم کرد و یه روز غروب اومد خونه ام و گفت:اکبر..بیا بریم مشاوره شاید زندگیمون به نتیجه برسه…اما من بجای اینکه درست و حسابی باهاش حرف بزنم اینقدر عصبانی شدم که کتکش زدم و گفتم:تو چقدر احمقی دختر..من نمیخوامت،بفهم….الان با این اصرارت تازه متوجه میشم که خانواده ام حق دارند و درست میگند که چشمت پول منو دیده و چون بهم ارثیه رسیده ولم نمیکنی..من نمیخوامت…صدامو بالاتر بردم و داد زدم :یاایهالناس من این خانم رو نمیخواهم..من گوه خوردم و غلط کردم با تو عقد کردم..مهربان همچنان سعی میکرد اروم حرف بزنه تا منو راضی کنه.با مظلومیت تمام گفت:اکبر…من چه گناهی کردم؟؟بخدا دوست دخترت نیستم ،من همسر رسمی و قانونی توام…گفتم:خواهش میکنم برو و طلاق گرفتن رو سختش نکن.الان جدا بشیم خیلی بهتره تا بعدها یه بجه رو هم گرفتار خودمون کنیم.برو..مهربان با نفرت و بغض شدیدی گفت:پس درد تو فقط جداییه..باشه.من جدا میشم..ولی چند وقت طول میکشه،،بعدا بهت خبر میدم چون باید فکر کنم که چطور به خانواده بگم….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_هفت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
سودا بامهربونی امداستقبالش گوشه ی پذیرایی براش جاپهن کرده بود...ازنگاهای مادرم خوب میفهمیدم بابت کارهاش ازسوداخجالت میکشه اما حرفی نمیزد.یکی دوهفته ای میشدکه مادرم رواورده بودم خونه ی وبه غیرازداییم کسی خبرنداشت خواهرام فکرمیکردن اسایشگاه
نمیدونم رسیدگی خوب سودا بود یا وجود بچه هام کنارمادرم که ظرف یکی دوهفته ازنظرروحی خیلی خوب شده بود....اماازیکجانشینی خسته شده بودهمیشه میگفت اگرقراره سالهااینجوری زنده بمونم دعاکنیدخداازم راضی بشه بمیرم من طاقت اینجوری زندگی کردن روندارم...رابطه ی مادرم باسوداوبچه هاخیلی خوب بودوبابت هرکاری که سودابراش انجام میدادبارهاتشکرمیکرد...این وسط من بادوسه تادکترصحبت کردم قرارشدجلسات فیزیوتراپی مادرم روشروع کنیم ویه سری ورزش دادکه توخونه براش انجام بدیم...سودا واقعاخسته میشدگاهی میدیدم ازفرط خستگی بامسکن میخوابه یه روزبهش گفتم میخوام برای مادرم پرستاربگیرم تاتوکمتراذیت بشی گفت نه مادرت ناراحت میشه فکرمیکنه من ازش خسته شدم خدابزرگه بهم قوت میده...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_هفت
اسمم رعناست ازاستان همدان
باترس تماس رووصل کردم ولی حرفی نزدم..چندثانیه ای سکوت برقراربودکه یه خانم گفت الو الو..نمیتونستم حدس بزنم کیه گفتم شایداشتباه گرفته،اروم گفتم بفرمایید..خانم گفت شمارعناهستی..نمیتونستم دیگه قطع کنم گفتم بله بفرمایید.گفت ببین دخترجان من مادرسعیدهستم بازبون خوش دارم بهت میگم اززندگیه پسرمن پات روبکش بیرون برو یکی روپیداکن که هم سطح خودت باشه سعیدلقمه دهن تونیست ومنم محاله بهش اجازه بدم همچین کاری روبکنه..فکرنکن خیلی زرنگی ونفهمیدم دیروزهم این همه راه روبرای دیدن توامده وبرگشته تواحمق فکرنمیکنی ممکنه تومسیراتفاقی براش بیفته..مامان سعیدیه کله حرف میزدوهرچی ازدهنش درامدبهم گفت
انگارلال شده بودم نمیتونستم هیچ جوابی بهش بدم..قبل اینکه قطع کنه گفت امیدوارم درک وشعورت برسه چی دارم بهت میگم ونخوای باخودشیرین بازی سعیدروبرعلیه ماتحریک کنی که بد میبینی وگوشی روقطع کرد.چند دقیقه ای توشوک بودم..باورم نمیشداینقدربدبخت شده باشم که یکی به خودش اجازه بده باهام اینجوری صحبت کنه..بغض داشت خفه ام میکرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_هفت
اسمم مونسه دختری از ایران
به جاریم گفتم اخه من بلد نیستم..باعصبانیت امدسمتم مچ دستم روگرفت کشوندم سمت اتاقک کوچکی که ازدودتنورسیاه شده بود..گفت خوب نگاه کن یکبارانجام میدم بعدخودت بایدبپزی..اخه مگه میشدبایه باردیدن یادگرفت..یدونه نون پخت بعدکار روسپردبه منو رفت..هرکارمیکردم مثل زینب نمیتونستم نون بپزم تمام دستم سوخت خمیرهانمیچسبیدمیرخت توتنور
خلاصه هرکاری کردم نشدکه نشد..بلندشدم گفتم ولش کن تاازاتاقک امدم بیرون زینب پشت سرم رفت دیدچه خراب کاری کردم..وسط حیاط بودم که یکی ازپشت موهام روکشید تعادلم روازدست دادم افتادم زمین..بهم بازبون ترکی بدبیراه میگفت تاجای که میخوردم زدم..بقیه ام که میدیدن خودشون،رومشغول کارکرده بودن نیومدن کمکم..باتنی زخمی ودستی سوخته رفتم تواتاقم،زدم زیرگریه میگفتم اینجاچه جهنمی بود من امدم دلم به امدن علی خوش بودکه تمام بلاهای که سرم اوردن روبراشون تعریف کنم بگم ازاینجابریم..ازترسم بیرون نمیرفتم چشم انتظارعلی بودم،از فرط خستگی گوشه اتاق خوابم برده بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_هفت
سلام اسمم لیلاست...
وقتی رسیدیم دوباره شروع کردن گریه کردن نگار میگفت اگه بابام چیزیش بشه خودمو میکشم، ما بدون بابام نمیتونیم زندگی کنیم گفتم بجای گریه کردن بهتره فقط دعا کنیم نیمه های شب بود که بالاخره خوابیدن، منم تصمیم گرفتم برگردم خونه ام وقتی در خونه رو باز کردم از سکوت و تاریکی شب رعب افتاد به دلم و با دو خودمو به ماشین رسوندم، به محض سوار شدنم قفل درو زدم و با سرعت از اون منطقه دور شدم وقتی به خونه رسیدم موبایلمو که تو کیفم بود رو چک کردم کلی پیام ناشناس که همشو نخونده ولش کردم.چندتا هم از حسام بود که ترجیح دادم جواب ندم که براش سوال نشه این وقت شب چرا بیدارم..اونقد خسته و بی رمق بودم که به ثانیه نکشید که خوابم برد صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم، داشتم آماده میشدم که آیفون و زدن نگهبانی گفت یه آقایی دم در کارم داره..تعجب کردم گفتم حسام که آدرس اینجا رو نداره!! پس کیه که بالا هم نمیاد؟! تند تند آماده شدم و رفتم پایین، نگهبانی به ماشین خارجی که چند متر اونور تر پارک شده بود اشاره کرد..رفتم تقه ای به شیشه زدم که در سمت راننده باز شد و یه پسر جوونی که عینک آفتابی زده بود پیاده شد،گفتم شما با من کاری داشتین؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_هفت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
حشمت تو آرامش کامل گفت شما هر چی بگی من قبول می کنم وقتی پروین برگرده...آقا جونم به حشمت گفت شب همینجا بمون فردا با پروین برین دنبال خونه بعد برید روستاتون و وسایل پروین رو بیارین..حشمت گفت چرا وسایل رو بردین اونجا،آقام گفت قضیه اش مفصله به خود پروین توضیح میدم ...خیلی خوشحال بودم که رابطه ی بین آقام و حشمت خوب شده و آقا اجازه میده که حشمت شب اونجا بمونه..اون شب حشمت اومد تو اتاق من و پسرم هیچ حرفی با هم نزدیم یعنی حشمت دلش میخواست که باهام حرف بزنه ،ولی من خیلی دل شکسته تر از این حرفها بودم که بشینم باهاش گپ وگفت کنم البته تو دلم خوشحال بودم که این اتفاق باعث شد من بیام شهرمون و از اون روستای لعنتی جدا بشم حشمت تا صبح رو رخت خوابش اینورو اونور میشد ونمیخوابید، منم همینطور خوابم نمی برد به اینکه کجا و چطور میخوایم خونه بگیریم فکرمیکردم...فردا صبح که شد چشمت خیلی زود بیدار شده بود و رفته بود کله پاچه خریده بود این کارش باعث شد که آقا جونم بیشتر از قبل ازش خوشش بیاد..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_صد_هفت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
حسین که از همهجا درمانده شده بود به ناچار قبول کرد و با پول طلاها فقط تونست مینیبوس تصادفی رو درست کنه و با اون کار کنه.حسین ماشین رو از صافکاری گرفت و شروع کرد به کار کردن..اوایل زمستون بود و همچنان چاله چولههای زندگی ما پر نمیشدوبدهیهامون تمومی نداشت..روزهای سختی رو در کنار بچهها میگذروندم و بیشتر وقتها حسین خونه نبود..سیامک همش از من میپرسید، مامان اگه بابا پول نداشته باشه امسال نمیرم عمل؟منم با ناراحتی میگفتم، چرا اینو می پرسی؟چشماش پر میشد و میگفت؛ آخه سرِ کلاس همش از معلم ها اجازه میگیرم و میرم دستشویی،همش حواسم به شلوارمه که خیس نشه ولی میشه و از بچه ها خجالت میکشم...هر سال اول مهر که میشد با معلم هاش حرف میزدم و شرایطش رو میگفتم و اینکه باید زود بره دستشویی، بعضی وقتها سر این موضوع با معلم ها بحثم میشد چون برای بعضی ها این مشکل قابل هضم نبود...
حرف سیامک قلبم رو به درد آورده بود
طفلکی نگران عملش بود در حقیقت اونم به تنگدستی ما پی برده بودوضع مالیمون هر روز بدتر میشد و دیگه زیاد با فامیل و آشنا رفت و آمد نداشتیم حسین ناراحت بود و میگفت، راست میگن که به وقت تنگدستی آشنا بیگانه میگردد و آه میکشید..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_صد_هفت
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
خلاصه تاریخ عروسی منونیما شد ۶ ماه بعد ومنم باید تو این مدتجهیزیه ام روتهیه میکردم..مادر نیما برای افسانه دوتا پارچه خیلی خوشگل کادو آورده بود افسانه یکیش خودش برداشت یکیشم دادمهسا گفت گیپورش گرونه به خیاط خوب پیداکن برای عروسی بدوزیمش،مرتضی که متوجه شد و پارچه رو از مهسا گرفت انداختش جلوی منو گفت زن من احتیاج به صدقه این جوجه فوکولی نداره..داشتم منفجر میشدم کاش میتونستم دهنم باز کنم ذات کثیفش به همه نشون بدم..افسانه مرتضی رو دعوا کرد گفت نیما خانوادش ادمهای خوبی هستن این چه طرز حرف زدنه اصلا جفتش خودم میدوزم میپوشم توبرو برای زنت گرونترین لباس بخر،خدایش از دفاع افسانه حتی اگر برای خودشیرینی جلوی بابام بود خیلی خوشم آمد...اون شب با تمام اتفاقات خوب بدش گذشت ولی رفتار مرتضی برام شد بود عقده بایدیه جوری دمش قیچی میکردم چون میدونستم اگر هیچی نگم پرو تر میشه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_صد_هفت
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
امیرحسین :گفت من اجازه نمیدادم بره سرکار تو باعث شدی دخترم تا این وقت شب بیرون باشه,اون حالت تنفر دوباره اومد سراغم و گفتم الان همه کار میکنند و توی اجتماع هستند.دوباره بحث ما شروع شد این بار بخاطر سارا،دستهای امیرحسین دوباره شروع به لرزش کرد و رنگ و روش ازحالت طبیعی خارج شد.از ترسم سکوت کردم تا مبادا اتفاقی براش بیفته و مقصر منو بدونند..دو ساعتی گذشت و سارا اومد.با اومدنش آرامش به خونه برگشت..موقع خواب امیرحسین گفت بیا بریم..با تشر گفتم بدنم درد میکنه،گفتم نمیخواهم،من روی یه تخت نمیتونم بخوابم،قلبم میگیره.دوست دارم جام آزاد باشه.،امیرحسین گفت باز شروع کردی؟عصبی گفتم تمومش نکرده بودم که شروع کنم.امیرحسین رفت و تنهایی خوابید و منم روی کاناپه دراز کشیدم.خوابم نمیبرد و دلم میخواست ببینم دانیال در چه حاليه،آخه صبح خیلی ترسیده بود.وقتی خواب امیر حسین سنگین شد رفتم سراغ گوشیم..اما دیدم شکسته،انگار موقع دعوا از روی عمدشکونده بود.با خودم گفتم میگم چه راحت گرفته خوابیده!!نگو خیالش از گوشی راحته......
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_صد_هفت
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
همینطور که عذاب میکشیدم در کسری از ثانیه از اون مسیر تاریک و سیاه و آتشین پرت شدم بیرون،.تمام درد و رنجها به یکباره از تنم بیرون رفت،.هنوز خودمو توی آسمون میدیدم.جرأت حرف زدن نداشتم اما توی دلم گفتم:خدایااا شکرت….انگار منو بخشیدی…اینبار توی گوش راستم یه صدای خاصی که هیچ وقت توی این دنیا نظیرشو نشنیدم گفت:گناهت بخشیده نشده ولی بخاطر پدرت ،زندگی دوباره گرفتی…تا اون صدا قطع شد بسمت پشت بام بیمارستان سقوط کردم و بدون اینکه به مانع یا سقف طبقات برخورد کنم ،رسیدم به اتاقی که جسمم اونجا روی تخت بود.نزدیک جسمم و کنار تخت بابارو دیدم که گریه میکنه امام حسین رو صدا میزنه….هنوز هم هنوزه صدای بابا توی گوشمه که میکفت:یا علی…یا حسین..شفاعت کنید پسرم برگرده وگرنه هیچ وقت خودمو نمیبخشم…وارد جسمم شدم..تمام این اتفاقات یعنی مسیر سیاه و درد و سوختن وبخشیده شدن و برگشتن به اتاق و دیدن بابا و شنیدن حرفش و وارد جسمم شدن در عرض نیم ثانیه یا شاید کمتر اتاق افتاد….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_صد_هفت
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
به امیرگفتم صبح زودکه میری منم بذارمغازه،صبحانه روباهم خوردیم باامیر رفتم مزون همیشه درقفل میکردم ولی اون روز یادم رفت..داشتم پایین لباس مجلسی اتومیزدم که سایه یه نفرپشت سرم دیدم وقتی برگشتم دیدم ابوالفضل دست به سینه پشت سرم وایستاده زول زده بهم،خیلی ترسیدم چندقدمی رفتم عقب گفتم تواینجاچه غلطی میکنی برو بیرون..گفت فکرکردی طلاق گرفتی خونم بالاکشیدی باعشق قدیمت ازدواج کردی دیگه ازشرمن خلاص شدی هرزه،گفتم اگرنری زنگ میزنم به پلیس قیچی رومیزبرداشت گفت کاربه اونجانمیرسه وقتی کشتمت خودم زنگ میزنم نعش کش که بیادجنازه ات روببره!!گفتم چی ازجونم میخوای چندسال عذابم دادی هربلای که دلت خواست به سرم اوردی دیگه چی میخوای؟گفت تووقتی زن من بودی بهم خیانت کردی بااین مثلا رفیقم ریختی سرهم خونه روبه این اشغال فروختی منوخرفرض کردی!!تو تهران خونه خریدی تمام اینکارهارپباکمک امیرانجام دادی ازاعتمادمن سواستفاده کردی تاوان خیانت چیه؟!
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_صد_هفت
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
برای اینکه مامان از حالات روحیم متوجه ی قضیه نشه ،بغلش گرفتم و با مهربونی گفتم:هیچی نشده مادرمن.!توی این ایام یه کم پول کم اوردیم….نمیخواهم به داود زیاد فشار بیارم...با این حرفم فکر مامان بسمت داود منحرف شد و اخمهاشو باز کرد و گفت:الان که اکثر مغازه ها تعطیله.کجامیخواهی،بفروشی..گفتم:بعضی مغازه ها هفته ی اول باز هستند.حالا بروبیار تا ظهر نشده باید برگردم…مامان از مخفیگاه خودش یه سکه برداشت و داد دست من و گفت:افرین دخترم که برای حفظ زندگی و ارامش خانواده ات کم نمیزاری…با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم ولی توی دلم گفتم:منو بخاطر دروغم ببخش مامان…باید حال اون پریسا رو بگیرم،میدونم اگه تلافی نکنم تا اخر عمر اروم نمیشم…سکه رو برداشتم و با سرعت زیاد رفتم بازار….اکثر مغازه ها بسته بود ولی میشد تک و توک مغازه ی باز پیدا کرد…خلاصه سکه رو فروختم….خوب یادمه ۱۷میلیون و ۲۰۰هزار تومان برام واریز کرد..بعدش رفتم سمت لباس فروشها.اول یه مانتو مجلسی مشکی رنگ که با تور و سنگ تزئین شده بود پوشیدم….خیلی با کلاس و خوش تیپ شده بودم….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5