#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_پنج
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
یکم این پا و اون پا کردم و گفتم:ببین مهربان…تو زن فوق العاده ایی هستی.من ادم بدم.من به درد نخورم..باور کن به درد تو نمیخورم..جدی میگم..مهربان تو برو با یه مرد خوب مثل خودت ازدواج کن…مهربان توی همون حالت اشکهاش مثل سیل جاری شد و با هقهقه گفت:اکبر…من ۳-۴سال از بهترین روزهای عمرمو به پای تو گذاشتم.تو عمرمو نابود کردی و عفتمو ازم گرفتی..اون عمر از دست رفته ی منو چطوری میخواهی جبران کنی؟؟اون روزها که بالاسرت بودم و با خماریهات درد میکشیدم یادت رفته.؟؟غرور له شدمو پیش خانواده ات و خانواده امو چطوری بهم برمیگردونی؟یهو مهربان یه لحظه گریه اش قطع کرد و با التماس گفت:اکبر…بیا از اول شروع کنیم…من همه ی حرفهای دیشب و امشبتو نادیده میگیرم…اکبر من بخاطر تو توی روی همه ایستادم.الانهمه ی اونا منو مسخره میکنند..تورو خدا منو بعنوان یه زن مطلقه توی این جامعه ول نکن…مهربان بدون در نظر گرفتن رهگذرا و کنجکاویشون با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن ……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_پنج
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
بااینکه قلباراضی به گرفتن پرستارنبودم اماشروع کردم به گشتن وازیه مرکز تونستم یه پرستارپیداکنم که بره روستا مراقب مادرم باشه..به داییم زنگزدم باهاش هماهنگ کردم وقبول کردم نصف مخارج پرستارروخودم پرداخت کنم..شبی که به سوداگفتم یه هزینه به هزینه های زندگینون اضافه شده گفت مادرت به غیر از توکسی رونداره چاره ای نیست این حرفی بود که سودابه من زد..مادرم بخاطربیماریش وزمین گیرشدنش خیلی بداخلاق شده بودباکسی کنار نمیومد و هر پرستاری که میرفت بعدازیک هفته فرارمیکرد...شیش ماه اینجوری گذشت تااینکه بازم قرارشدخواهرام ازمادرم مراقبت کنن ودیگه ازشون خبرنداشتم تایه شب بازداییم زنگزدگفت عباس من چندوقت نبودم یه سفرکاری رفتم وقتی امدم متوجه شدم خواهرات مادرت روبردن اسایشگاه...با شنیدنش شوکه شدم گفتم چراگفت ازنگهداریش خسته شدن تاصبح خواب به چشمام نیومد..حق مادرم این نبودبی انصافی بوداگرمیذاشتم تواسایشگاه بمونه باسوداصحبت کردگفتم غیرتم بهم اجازه نمیده بذارم مادرم تواسایشگاه بمونه میخوام یه مدت بیارمش پیش خودمون بازم مخالفتی نکردگفت هرکاری به صلاح انجام بده...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_پنج
اسمم رعناست ازاستان همدان
مادر سعیدبخاطراینکه من پیش عمه وتو روستا زندگی میکردم راضی نبودبیادخواستگاریم،،وای به روزی که ازگذشته من چیزی هم میدونست
مطمئن بودم اون موقع دیگه محال بودراضی بشه..میدونستم راضی کردن مادرسعیدبه این راحتی هانیست وبرای به دست اوردن سعیدراه سختی روپیش رودارم..سعیدگفت سعی میکنم خانواده ام روراضی کنم تونگران نباش فقط یه کم بهم فرصت بده..از اخرین دیدارمن وسعیدتقریباسه ماه گذشت..وسعیدنتونسته بودخانواده اش روراضی کنه وتنهاتماسی که باهم داشتیم پیام دادن بودیازنگ زدن مواقعی که عمه خونه نبود..یه روز که سرکلاس بودم،سعید پیام دادگفت فردامیخوام بیام دیدنت یه بهانه جورکن که دیرتربری خونه..به سعیدگفتم مگه روستانمایی گفت نه نمیخوام به گوش خانواده ام برسه که امدم روستا،،به مادرم گفتم یه سفرکاریه یه روزمیخوام برم وبرگردم..ساعت ده صبح شروع کلاسم بود که اون رو کلا قید کلاس رو زدم، وباسعیدرفتیم بیرون ناهارخوردیم وچندساعتی باهم بودیم..سعیدگفت مادرم خیلی دوستداره من بادخترخاله ام ازدواج کنم وبدون اطلاع من هم ازش خواستگاری کرده..ولی من اصلاراضی نیستم واگرمجبوربشم خودم میام باعمه افاق صحبت میکنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_پنج
اسمم مونسه دختری از ایران
خلاصه روزهاس سخت من کناراون خانواده که هیچ جوره نمیشدباهاشون کنارامدشروع شدورفتارعلی توی جمع همچنان مثل سابق بودومن رواصلا جلوی خانواده اش تحویل نمیگرفت وفقط توخلوت خودمون بهم نزدیک میشدباهام حرف میزد...غزل بیشتروقتش مشغول رسیدگی به امورات خونه بودچون کل کارهای اون خونه بزرگ روبایدسرسامون میداد...بعدازسه روزجاری بزرگم زینب امددنبالم گفت اهای دخترشهری اینجاجای خوردن خوابیدن وقرتی بازی نیست پاشوبایدبامابیای سر زمین،باتعجب نگاهش کردم روش روازم برگردون به ترکی یه چیزی زیرلب زمزمه کردرفت...معلوم بودغزل بین مانمیتونه فرق بذاره وبایدمنم مثل بقیه میرفتم سرزمین لباس پوشیدم باهاشون رفتم..من روبردن سر زمین گوجه کاری و باید گوجه میچیدیم خیلی برام سخت بودمن تاحالا ازاینکارانکرده بودم واصلافکرشم نمیکردم توی روستابایدازاینکارهاانجام بدم..فکرمیکردم چون پدرعلی خان برای اینکارهاش کارگرداره ولی انگارمن اشتباه فکرکرده بودم...خلاصه اون روزتاغروب زیرافتاب کارکردم بدون خوردن یه لقمه غذا....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_پنج
سلام اسمم لیلاست...
وقتی حسام و مادرش رفتن مامان گفت این چه خواسته مسخره ای که دادی؟ آشنا شیم یعنی چی؟ مردم پشتت هزار تا حرف درمیارن..گفتم مامان بیخیال ما چیکار به حرف مردم داریم؟گفت همین طرز فکر متفاوتت با ما منو خیلی زجر میده..عصبی رو به مامان گفتم اگه دفعه قبل هم با چشمای باز انتخاب کرده بودم الان انگ مطلقه بهم نمیچسبوندن و تو این سن طلاق نگرفته بودم، اما این دفعه میخوام قبل رابطه جدی یه آشنایی داشته باشم و با اخلاق و رفتار هم آشنا شیم که راحت تر بتونم تصمیممو بگیرم..مامان کلافه دستشو تو هوا تکون داد و گفت هر غلطی میخوای بکن تو که همیشه حرف خودتو میزنی ولی مواظب باش سر زبون مردم نیفتی..! زیر لب یواش گفتم گور بابای مردم و حرفاشون..هر چی الهه و مامان اصرار کردن شب و پیششون بمونم قبول نکردم و رفتم سمت خونه گوشیمو برداشتم که به نگار زنگ بزنم و از جریان امشب بهش بگم دیدم نزدیک پنجاه تا میس کال و پیام از اون مرد ناشناس دارم
بی توجه بهش شماره نگار و گرفتم که وقتی جواب داد داشت گریه میکرد..نگران پرسیدم چی شده؟که گفت باباش از رو داربست افتاده و حالش بده و با مامانش بیمارستانن..بی درنگ آدرس بیمارستانو ازش گرفتم و رفتم سمت بیمارستان....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_پنج
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
پدرم گفت به هر حال طلاق گرفتنم به این آسانی ها نیست حرف وحدیث زیادی توشه من دیدم حشمت پسر بدجنسی نیست ولی ذات مادرش پلیده تااونجا باشن همین آش وهمین کاسه ست..این حشمتی هم که من دیدم تا بچه رو نگیره دست بردار نیست از یک طرفم اگر مادرش نباشه فکر نکنم که خودش به پروین آسیب برسونه..کاش از اول هم پسره رو صدا می کردم و می گفتم اگر این دختر رو می خوای بیا کنار ما زندگی کن،ولی حیف که پروین پیش اونا گفت که با روستا رفتن مشکلی نداره اگر می اومدن پیش خودمون خیلی راحت تر میتونستن زندگی کنن.. مادرم برای پسرم غذاهای مقوی درست می کرد آن زمان ما آبگوشت خیلی میخوردیم هر روز برای پسرم آبگوشت درست میکرد میدادیم می خورد ...طفلک در عرض دو سه روز دوباره جون گرفت وقتی ازش پرسیدم که اونجا بهت چی میدادن می خوردی گفت ننه سماورفقط بهم نون و پنیر میداد اونم فقط دو سه لقمه میداد اگه بیشتر میخواستم منو کتک میزد مادرم میزد به پشت دستش..می گفت این زن چطور میخواد اون دنیا جواب پس بده ؟چرا مگه آدم به بچم به خاطر غذا خواستن کتک میزنه ؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_صد_پنج
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
یه لحظه انگاری قلبم از تپش افتاد
اکرم خانوم گفت؛ میگن آورده خونتون، جوونم هست.چهرهی مظلوم آنا اومد جلوی چشمم سرم گیج رفت و دستم رو گرفتم به دیوار تا نیافتم و یهویی یاد حرف آقام افتادم که وقتی من میگفتم زن نگیر تا بچهها سروسامون بگیرند با نفرت منو بچههام رو از خونهاش بیرون کرد و با فریاد بهم گفت؛ به کوری چشم تو و حسودا زن میگیرم جوونشم میگیرم..حال بد بود،از اکرم خانوم خداحافظی کردم و با حال خراب راهم رو کج کردم و رفتم خونهی نیمتاج..نیمتاج وقتی در رو باز کرد با دیدنم هم تعجب کرد و هم خوشحال شد..کمی تو حیاطشون نشستم و با بغض گفتم؛ تو خبرداری آقام زن گرفته؟نیمتاج که اشکهاش از گوشهی چشمش سرازیر میشد سرش رو انداخت پایین و گفت؛ آره دیروز خبردار شدم، همسن منم هست..بعدش شروع کرد به لعن و نفرین کردن زنعمو پروانه که باعث این کار بود..خونهی نیمتاج به خونهی پدریم نزدیک بود و خبرها زود به گوشش میرسید و به منم میگفت،از اطراف می شنید که زنه چیکارها میکنه..همسایهها میگفتند؛ آنا هر چقدر با آبرو و باحیا بود این زنه همون قدر بی حیاست...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_صد_پنج
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
به نیما گفتم خواهش میکنم کاری بهش نداشته باش مرتضی آدم بی چاک دهنیه یه وقت یه حرفی میزنه و همه چی روخراب میکنه نیما گفت غلط میکنه مرتیکه..موقع شام با کمک مهسامیز چیدیم همه نشستن من که آخرین نفر آمد از شانس من که آخرین نفر امد سر میز شام از شانسم افتادم کنار مرتضی البته نیما سمت راستم بود مرتضی سمت چپ،نیما برام برنج کشید انقدر استرس داشتم که نمیتونستم غذا بخورم قاشق اول که گذاشتم دهنم مرتضی از زیر میز پاش گذاشت روپام وای خدا داشتم سکته میکردم کاش میتونستم یکی محکم بزنم تو دهنش ولی حیف اون لحظه نمیتونستم هیچ عکس العملی نشون
بدم فقط تلاش میکردم جوری که کسی متوجه نشه..پام از زیر پاش در بیارم ولی محکم پاش فشار میداد و جالبه خیلی ريلكسم غذاش میخورد،پام واقعا داشت بی حس میشد چند دقیقه ای که گذشت از فشار پاش کم شدمنم تو یه حرکت پام کشیدم ولی درد پام خیلی زیاد بود با غذام بازی میکردم که فقط تایم شام بگذره و من از روی اون صندلی لعنتی بلندشم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_صد_پنج
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
مامان حرفش که تموم شد رو به من کرد و گفت میگم بپوش بریم.رفتم توی اتاق تا حاضر بشم که امیر حسین اجاره نداد و دستمو محکم گرفت و گفت: حق نداری از این خونه جایی بری.،فردا با هم میریم..مادر شوهرم اروم به مامان گفت: اینها هنوز همدیگر رو دوست دارند.فعلا بیخیال بشید تا ببینیم چی میشه،حیف این زندگیه که از هم پاشیده بشه.توی این دوره و زمونه زندگی ساختن خیلی سخته،درسته پسرش سر و سامون گرفته اما یه دختر دم بخت داره..مامان گفت: مهین،من میرم.خوب فکر کن و تصمیم بگیر..هر وقت خواستی بیای در خونه ی من به روت بازه..مامان رفت و من بین دو راهی موندم..مادر شوهرم خیلی مارونصیحت کرد و ازمون خواست بچسبیم به زندگیم.بخاطر خودمون،وقتی حرف میزد هر دو ساکت بودیم.مادر شوهرم گفت: این سکوت یعنی دلتو گیره و نمیتونید از هم دل بکندیم پس به خودتون فرصت بدید و دوباره زندگی رو از نظر عاطفی بسازید. یک ساعتی گذشت و مادر شوهرم رفت و ما تنها شدیم...
ادامه در پارت بعدی
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_صد_پنج
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
خوب یادمه که اون لحظه توی دلم گفتم:مگه برای مرده ها مسیری از نور باز نمیشه؟؟پس چرا حال من خوب نیست و راه سیاهی بهم نشون میدند…توی همون احوال یه درد روحی اومد سراغم ،،،دردی که هیچ وقت روی زمین با جسمم تجربه اش نکرده بودم….دردی که هر ثانیه اش برام سالها طول میکشید….از درد به خودم پیچیدم و خدارو صدا کردم و گفتم:خدایاااا….من فکر میکردم پیش تو بیام اروم و سبک مثل پر میشم ولی انگار دنیای تو سخت تر از دنیای ماست…به بدنم نگاه کردم تا ببینم دقیقا کجام درد میکنه که دیدم از کمر به پایین رو ندارم…مثل اینکه توی دنیای مادی جا گذاشته بودم..دردی که احساس میکردم کل بدنمو شامل میشد هر چند کمر به پایین رو نداشتم…خودمو به هر طرف میکوبیدم تا بلکه دردم اروم بگیره ولی فایده نداشت…درگیر درد بودم که یهو اون راه سیاه منو بطرف خودش جذب و کشید سمت خودش…همین که جذب اون مسیر شدم، شروع به سوختن و آتیش گرفتن کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_صد_پنج
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
البته من خودم نمیخواستم فعلاکسی چیزی بدونه,از بعدازطلاق ازابوالفضل خبرنداشتم اماشنیده بودم رفته شیراز،یادمه پنجم عیدبود داشتیم باامیرازخونه ی عمه ام برمیگشتیم که سرکوچه ابوالفضل باماشین پیچید جلومون..خودش تنهابودوقتی منو امیرباهم دیدپاش گذاشت رو ترمزیهو نگهداشت،چنددقیقه ای مات مبهوت بهمون زول زد..من سعی کردم به روی خودم نیارم ولی امیربهش اخم کرد دست منو محکم فشار دادگفت چراوایستادی راه بیفت..بادیدن ابوالفضل تودلم خالی شد ولی سعی کردم خودم قوی نشون بدم دست امیرمحکم گرفتم گفتم بریم عزیزم،ابوالفضل انگارخشکش زده بودچون تاوقتی مابریم توخونه سرکوچه وایستاده بودنگاهمون میکرد..تا رسیدم توحیاط یه نفس راحت کشیدم به امیرگفتم بهتره برگردیم تهران گفت ازچی میترسی؟!تودیگه الان زن قانونی من هستی اگرابوالفضل دست ازپاخطاکنه بلای به سرش میارم که توکتابهابنویسن
نمیخواستم امیر وابوالفضل باهم درگیربشن.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_صد_پنج
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
تمام سکه هایی که از بهنام میگرفتم خونه ی مامان اینا بود و گفته بودم برام نگهدارند..پول پیش خونه و تمام پس اندازمو سپرده کرده بودم و سود میگرفتم و تقریبا همشوخرج بچه ها میکردم،تصمیم گرفتم یکی از سکه هارو بفرستم و برای خودم یه خرید حسابی بکنم تا چشم پریسا در بیاد..فردا صبح خواهرم زنگ زد و گفت:امشب همه خونه ی ما،.میخواهم بازدید رو توی یه شب تموم کنم…با خنده گفتم:شام و بخور بخوره دیگه،گفت:اررره.زود بیا که دلم برای بچه ها تنگ شده،چشمی گفتم و گوشی رو قطع کردم و به داود گفتم:شام دعوتیم.میشه الان منو ببری خونه ی مامان؟؟میخواهم با مامان برم خرید..داود گفت:خب من میبرمتون…گفتم:نه.تو بمون پیش بچه ها.مادرت خسته میشه…قبول کرد و منو رسوند خونه ی مامان…..جلوی خونه ی مامان اینا مثلا منتظر باز شدن در بودم اما تمام حواسم به سمت خونه ی پریسا اینا بود….دلم نمیخواست منو با اون تیپ ببینند،به خودم تشر میزدم و وانمود میکردم اصلا برام مهم نیست ولی ته دلم اون حس ولم نمیکرد…از قدیم گفتند خوشی که زیر دل بزنه طرف هوایی میشه،،انگار فراموش کرده بودم که چقدر بخاطر نازاییم خانواده ی بهنام تحقیر میکردند..مثل اینکه یادم رفته بود اون مرد بهم خیانت کرد و دلمو شکوند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5