#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_یک
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
نهال بعداز حدودا نیم ساعت پیام داد:باشه….فردا بیا دنبالم تا بریم رستورانی یا کافی شاپی تا باهم حرف بزنیم…با خوندن این پیام هورای بلند کشیدم و با خودم گفتم:اکبر…اکبر.موفق شدی..کاری نیست که تو نتونی انجام بدی…باشه ایی براش نوشتم و با خوشحالی رفتم بسمت آشپزخونه تا ببینم چیزی برای خوردن هست یا نه که یهو گوشیم زنگ خورد…تا اسم مهربان رو روی صفحه ی گوشیم دیدم با خودم اه گفتم و بعد جواب دادم و عصبی گفتم:بلللللههه.نصفه شبی چی میخواهی؟مهربان که شوکه شده بود گفت؛اکبر .باز چی شده؟؟چرا اینطوری حرف میزنی؟گفتم:خوابم میاد خداحافظ…گوشی رو قطع کردم..باید این رفتار رو ادامه میدادم تا زودتر طلاق بگیره…مهربان دوباره زنگ زد.عصبانی گوشی رو برداشتم و عربده کشیدم:چیه؟؟چه مرگته؟چرا اینقدر زنگ میزنی؟بیخود میکنی اینقدر زنگ میزنی….بدبخت آویزون..دیگه حالمو داری بهم میزنی از بس که آویزونی،.میام تکلیفتو روشن میکنم…اصلا مجال حرف زدن بهش ندادم و گوشی رو قطع و خاموش کردم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_یک
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
سه سال از این ماجرها گذشت من خبرهای خانوادم رو از طریق سعیدیازنش نرگس میشنیدم...تو این مدت سحر خواهر کوچیکم ازدواج کرد اما مادرم من رو دعوت نکرد حتی شنیدم داییم خیلی پا درمیونی میکنه ولی کوتاه نمیاد...من دیگه برام مهم نبودهمین که حالشون خوب بودبرام کفایت میکرد.سارینا نزدیک۳سالش شده بود که سودا باز حامله شد هردوتامون بچه ی دوم رومیخواستیم تا فاصله ی سنیشون زیادنباشه...خداروشکر بارداریه سودا ایندفعه خیلی بهتر بود و ویارش زیاد نبود تو ماه سوم بودکه یه شب نرگس سعیدامدن دیدنمون...از قیافه جفتشون میشد فهمیدخیلی سرحال نیستن اروم درگوش سعیدگفتم کشتی هات غرق شده چراتوهمی مثل همیشه بگوبخندنمیکنی یه نگاهی بهم کردگفت راستش روبخوای عباس امدم یه چیزی بهت بگم گفتم خیره چی شده گفت مادرت رواوردن بیمارستان شهربستریش کردن باحرفش دلم اشوب شدگفت چراچی شده؟؟گفت دیشب سکته ی مغزی کرده ازصبح تومراقبتهای ویژه است حالش زیادخوب نیست....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_یک
اسمم رعناست ازاستان همدان
اون روز وقتی برگشتم خونه رویاجلوی درحیاطشون وایساده بود..تا من رو دید سریع امدسمتم گفت رعنابی بی بی بامجید امدن..گفتم توازکجامیدونی گفت خودم دیدم اون ماشینی هم که جلوترپارک شده ماشین مجید،،یه سمندسفیدجلوترازخونه عمه پارک شده بود..دوستنداشتم برم خونه ازعصبانیت دستام میلرزید..به رویا گفتم چکارکنم..رویا گفت انقدری میدونم که اگربری بامجیدحرف بزنی..عمه ات مجبورت میکنه باهاش ازدواج کنی،،چون اینجادختروپسری که بخوان باهم ازدواج کنن باهم حرف میزنن وقول قرارعروسی رومیزارن..یه جورای بدمیدونن دخترهرروزبایه خواستگارش حرفبزنه وبعدبگه نمیخوام..مونده بودم چه خاکی توسرم کنم..که رویاگفت فعلابیابریم خونه ی ماتااینابرن..گفتم ولی اگردیربرم خونه عمه حسابم رومیرسه خودت که اخلاقش رومیدونی وممکنه نذاره دیگه برم شهروازهمه بدتربازسختگیریهاش شروع میشه..رویا گفت پس میخوای چکارکنی
گفتم بایدبرم وجواب اخرم روبهشون بدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_یک
اسمم مونسه دختری از ایران
علی وغزل باتعجب نگاه مهنازمیکردن که لیلابه ترکی اقام ومادرم روبهشون معرفی کردولبخندرضایت علی روگوشه لبش دیدم
حرفهادرمورداشنایی زده شدولی حاجی روزه سکوت گرفته بودحرفی نمیزد..غزل خانم مجلس روتودستش گرفته بودمیگفت مامونس روپسندیدیم وبایدبگیم علی فعلادانشجو وسرکارگرتوی کارخونه است..ویه مدت بایدپیش مازندگی کنن تاعلی خودش روجمع جورکنه..وروبه اقام کردگفت مهریه وشیربهاهم دست شما اقام یه نگاهی به اقای منصوری کردگفت اجازه ماهم دست ایشونه هرچی اقای منصوری بگن یه لحظه همه ساکت شدن به اقای منصوری نگاه کردن که بعدازچنددقیقه اقای منصوری گفت به نیت پنج تن مهریه مونس روبزنید پنج هزارتومن وبدون هیچ بحثی همه صلوات فرستادن وقرارشدتا اقای منصوری ومادرم کرج هستن عروسی برگزاربشه انگارهمه عجله داشتن من روراهی اون روستاکنن وهیچ کس خبرنداشت تقدیربازچه سرنوشتی روبرای من رقم میزنه...قرارشدتااقای منصوری ومادرم کرج هستن مراسم عروسی برگزاربشه وبرای اخرهفته قول قرارعروسی روگذاشتن ..چون عروسی خیلی عجله ای بود.گفتن جهیزیه من روبعدازعروس میارن وتوهمون زمان کم زری ولیلاو مادرم هرروزمیرفتن بازاروشب باکلی وسیله برمیگشتن....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_یک
سلام اسمم لیلاست...
گفت این دیگه یه رازه ولی بیا و با من دوست شو بخدا برات کم نمیزارم همه جوره هواتو دارم..از حرفاش عصبی شدم و گفتم خجالت بکشید آقای محترم لطفا مزاحمم نشید من قصد دوستی ندارم..بعدشم گوشی رو قطع کردم و سرمو گذاشتم رو فرمون..با خودم گفتم مرتیکه عوضی چطور به خودش اجازه میده اونقد راحت باهام حرف بزنه و پیشنهاد دوستی بده..!؟رفتم سمت خونه بابام، دلم میخواست بفهمم دیشب خونه دایی چه خبر بوده..مامان تا منو دید گفت چه به موقع اومدی، الهه و سعید رفتن بیرون منم میخواستم بیام خونتون که خودت اومدی..گفتم مامان از دیشب چه خبر تعریف کن..گفت خانواده آرمین رفتارشون عادی بود، فقط از زبون مادرش شنیدم که داشت برای یکی توضیح میداد انگار آرمین زن و بچشو پیدا کرده و فعلا اونجا دارن زندگی میکنن..گفتم دیدی مامان بهت گفتم از اول اون دلش پیش دختره بود، اگه به منم اصرار کرد برگردم سر زندگیم بخاطر این بوده که تنها بود و اون ولش کرده بود..مامان گفت چه بدونم شوهر توهم عتیقه بود فقط اومده بود دخترمو سیاه بخت کنه و بره پی عیش و نوش خودش..گفتم مامان ولش کن الکی خون خودتو کثیف نکن، من که الان از زندگیم راضیم، درسته تنهام ولی میگذره.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_یک
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
مادرم اومد چون نمی دونست که باردار هستم از دیدن اون وضع من وحشت زده شد گفت دخترم چی شده زود بلند شود حاضر شو بریم بیمارستان ..گفتم مادر نترس من حامله هستم شاید بعد از اینهمه کتک هایی که به من زدن بچه افتاده گفت هر چی بالاخره باید بریم بیمارستان و بفهمیم که چی شده وقتی رفتیم بیمارستان دکتر بعد از معاینه گفت بچه ایست قلبی کرده و هر چه زودتر باید از بدن خارج بشه..گفت تا الان هم که مونده برین خدا رو شکر کنید عفونت نکرده و باعث مرگ دخترتون نشده ...خلاصه بهم یک قرص دادن گفتن اینو بخور خودش میاد میافته ولی اگر نیفتاد دو سه روز بعد بیا خودمون درش بیاریم..بعد از مصرف قرص اونقدر درد داشتم که فقط جیغ و داد می زدم و از آقاجونم وداداشام واقعا خجالت می کشیدم..درکمتر از دو روز بچه افتاد اصلاً هیچ اهمیتی برام نداشت شاید بگم خوشحالم بودم ..فقط نبودن پسرم بود که منو اذیت می کردخلاصه من به آقاجونم پیشنهاد دادم که اجازه بده من برم پیش پسرم آقاجون با فرید گفت این اجازه رو نمیده و اگر این دفعه برم واقعا دیگه هیچ کاری برام انجام نمیده...بین دوراهی خیلی بدی مونده بودم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_صد_یک
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
با چهار تا بچه و با درماندگی داشتم تو خیابون میرفتم که یهویی چشمم افتاد به مغازهی دست دوم فروشی.اونجا رو گشتم و شلوار بچههارو خریدم ولی چون براشون بزرگ بود از همونجا رفتم خانهی سازمانی پیش معصومه،چون خیاطی بلد بود ازش خواستم که لباسها رو واسه بچهها کوتاه و یکم تنگ کنه.اون روز با تمام سختیهاش تموم شد و بالاخره بچهها رو آماده کردم و از فرداش فرستادم مدرسه.ماشین تو تعمیرگاه بود و کمکم داشت سرپا میشد منبع درآمدی نداشتیم و نمیدونستم از چه پولی داریم خرج میکنیم.یه روز پاپیچه حسین شدم تا ببینم پول رو از کجا میاره، اونم گفت؛ مجبور شدم یکم از حمید و بقیه پول بهرهای بردارم...وای خدای من، با شنیدن این حرف دنیا دور سرم چرخید پول بهرهای اصلا برام قابل هضم نبود.حسین وقتی ناراحتی منو دید با غصه گفت؛ ترلان، باور کن چارهای نداشتم، بچه تو بیمارستان مونده بود.منم چارهای جز سکوت نداشتم.اوایل پاییز بود و بچههارو راهیه مدرسه کرده بودم و خودم توی حیاط با گلدونها سرگرم بودم که زنگ در به صدا در اومد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_صد_یک
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
لیلا گفت بیا بریم یه کت دامن شیک بخربایه صندل موهاتم سشوار بکش شال سرنکن..گفتم نه بدون شال نمیتونم بابام بدش میاد گفت باید کم کم عادت کنی دیدی که روز عقدت خانواده نیما خیلی راحت بودن..گفتم اره ولی خانواده ما اینجوری نیست مطمئنن الانم کلی حرف حدیث تو فامیل پیچیده،خلاصه بالیلارفتیم بازار هم برای خودم خرید کردم هم خواهرم ندا شب مهمونی وقتی وارد خونه ی مادر شوهرم شدم فهمیدم به دكوروسایل خونه خیلی اهمیت میده و با اینکه سن سالی ازش گذشته بودولی وسایل خونش همه نو و به روز بود. ۲ تا خانم تو خونش کار میکردن هر چند یکیشون میشناختم اسمش كوكب بود هر موقع میومدن روستا کوکب هم باهاشون میومد کارهاشون انجام میداد..اون شب خانواده ی نیما حسابی بریز به پاش کرده بودن به پذیرایی عالی از ما کردن و پدرش کادو بهم یه دستبندگرون قیمت داد هر چند بعد از مهمونی پدرم گفت بیشتر میخواستن زندگیشون به مانشون بدن ،دوسه هفته از مهونی گذشته بود که افسانه بهم زنگزد گفت حالا نوبت ماست که خانواده ی نیمار و دعوت کنیم باز استرس گرفتم به لیلا زنگ زدم ازش کمک خواستم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_صد_یک
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
امیرحسین به سیم آخر زده بود و داشت ابروی منو پیش همه میبرد. حالا خوبه که از من مدرک نداشت و یا در وضعیت نامناسب تری ندیده بود ولی واقعا دیوونه شده،هنوز مامان اینا نرسیده بودند که امیرحسین اومد پشت در و با عصبانیت یه مشت به در کوبید و گفت میخواهی راه مادر تو بری؟هااااا؟؟ ... مگه اینکه از روی جنازه ی من رد بشی..مادرت خانواده اش بی غیرت بودند که ولش کردند..حقشه ،خدا خوب مهدی رو توی دامنش انداخت تاهمه ی مردها بهش نظر داشته باشند.حقتونه ،با شنیدن اسم مهدی بقدری عصبی شدم که غریدم ،خفه شووووو، گفت: تو خفه شو فقط دستم بهت برسه مطمئن باش خفه ات میکنم..بزار تکلیفمو با خانواده ات روشن کنم زنده ات نمیزاررررررم،از اینکه مامان اینا توی راه بودند از یه نظر آرامش گرفتم و به خودم مسلط شدم و با جیغ و هوار گفتم : خفه شو خیانتکار.،تو اون خانم رو آوردی و گفتید میخواهی زن بگیری.،تووووو داخل فضای مجازی با دوستم زهرا دل دادی و قلوه گرفتی و سانسور) کردی....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_صد_یک
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
ولی میدیدم که آبجیم،مامان رو مواخذه اش میکنه.حتی شنیدم بهش گفت:مامان…معین جوونه،.منو تو هواشو نداشته باشیم به هزار راه کشیده میشه.مامان…منو تو معین رو قلدر و خودخواه بار اوردیم.غرور زیادی انسان رو به هر مسیری میکشه،آبجی خیلی با مامان حرف زد تا بالاخره مامان اروم شد و وقتی صداش کردم مامان گفت:جانم…!جانم…!جانم یعنی جزیی از وجودم،.جانم فقط یه کلمه نیست یه بطری انرژی زاست،.جانم مختص به یه شخص و خانواده است،،همین که از دهن مامان جانم رو شنیدم روحیه گرفتم و دوباره شدم همون معین شر و شور سابق،.معین ورزشکار و هیکلی و قدبلند که اکثر پسرا ارزوشو داشتند اما من قدرشو نمیدونستم…عصر داداش و بابا همزمان باهم وارد خونه شدند.بابا از دیدنم تعجب نکرد انگار تلفنی بهش خبر داده بودند..داداش بهم دست داد و گفت:خداروشکر که سالمی،زود آبجی با صدای بلند گفت:اررره خداروشکر،چون گاهی وقتها زود دیر میشه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_صد_یک
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
ساعت۱۲شب باامیر راهی شهرمون شدیم البته به خانوادش نگفته بود منو میبره، اونا فکرمیکردن رفته خونه ی یکی از دوستاش،هر دوتامون خسته بودیم مخصوصا من که دوتاکارمجلسی روسه رو تحویل داده بودم که باخیال راحت برم دیدن خانوادم..وسط راه گاهی خوابم میگرفت چشمام بسته میشدولی برای اینکه امیرخوابش نگیره تندتنداب میزدم به صورتم شیشه رومیدادم پایین باامیرحرف میزدم،یادمه نزدیک شهرمون که شدیم یه لحظه خوابم بردوباصدای وحشتناکی وضربه ای که به سرم خورد ازخواب پریدم،شدت ضربه انقدرزیادبودکه سرگیجه داشتم چشمام سیاهی میرفت،حتی نمیتونستم گردنم تکون بدم به هر بدبختی بودبرگشتم سمت امیر دیدم سرش روی فرمون افتاده ازگوشه سرش خون میاد..میخواستم جیغ بزنم ولی نمیتونستم،انقدربی حس شده بودم که انگار دست پام صدکیلوشده بود..دقیقا نمیدونم چقدرگذشت تاچندنفری امدن کمکون وزنگ زدن به اورژانس و تقریبایکساعت بعدش جفتمون بردن بیمارستان...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_صد_یک
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
خلاصه شام رو خوردیم و برای بچه ها رختخواب پهن کردم و همونجا خوابیدند و منو داود برگشتیم خونه…بین مسیر برگشت داود با مهربونی گفت:الهام..خیلی ممنون که اجازه دادی بچه ها پیش مامان بمونند.نگران تنهایش بودم…دست خودم نبود و با بداخلاقی وتشر گفتم:وقتی ارثیه اتو بخشیدی به داداشت تا از مادرت مراقبت کنه فکر این روزهارو میکردی،،؟رحمان خان هم صاحب کل خونه ی پدریت شده و هم عید با دوستاش ،،شاید هم دوست دخترش رفته مسافرت و تفریح اونوقت ما باید بمونیم اینجا و جورشو بکشیم…داود گفت:حالا چند روز مسافرت رفته،برای همیشه که تنهاش نزاشته…در طول سال تمام دکترا و بانکها و خرید و کارهای خونه و همه و همه رو رحمان انجام میده ،حالا یه هفته حواسمون به مامان باشه راه دوری نمیره…عصبی گفتم:وقتی خونه رو شماها بهش بخشیدید یعنی کل سال باید کنار مادرت باشه…داود که دید عصبیم نگاه تندی بهم کرد و گفت:میخواهی، برگردم و بچه هاروبیارم؟؟کوتاه اومدم و حرفی نزدم..دلم میخواست یه شب تنها باشم و به گذشته فکر کنم…
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5