#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_صد_سه
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
نوشته بودقصدم ازدواج بخدانمیخوام مزاحمت بشم نوشتم تاوقتی خودت رومعرفی نکنی مزاحمی نوشت میخوای بدونی کی هستم امروزغروب بیاببینمت جوابش روندادم واقعاعصبی شده بودم گوشیم روسایلنت کردم رفتم دنبال کارم میدونستم هرکدوم ازاعضای خانوادم کارم داشته باشن زنگ میزنن ازمایشگاه.انقدرسرم شلوغ بودتاغروب که خواستم برم خونه نگاه گوشیم نکردم توراه گوشیم روچک کردم دیدم چندبارزنگزده چندتاپیام برام گذاشته وادرس پارک محلمون روداده که برم ببینمش خیلی کنجکاوشدم بدونم کیه.تومسیربرگشتم بودوقرار رو دقیقا بعد از تعطیلی کارم گذاشته بودمسیرم روعوض کردم که ازتوپارک ردبشم شایدبفهمم کیه اماهمین که نزدیک شدم پشیمون شدم راهم عوض کردم رفتم سمت خونه ی مادرشوهرم نمیخواستم ریسک کنم چون من یه زن بیوه بودم که راحت برام حرف درمیاوردن خلاصه محمدامین روبرداشتم رفتم خونه ی خودمون
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_صد_سه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
با اینکه درد داشتم ولی سعی میکردم خودم رو خوب نشون بدم شاید اروم بشه ولی فایده نداشت من رو سفت بغل کرده بود گریه میکرد میگفت چراچیزی بهش نگفتم .وقتی فهمیددبابا میدونسته حسابی بهم ریخت هرچی ازش خواستم این موضوع روکش نده بیخیالش بشه گوش ندادگفت باپدرت کاردارم وزنگ زدبهش..تاپدرم جواب دادشروع کردفحش دادن بهش میگفت محاله دیگه برگردم تواون خونه توبمون بچه هات کم مادری نکردم براشون اماتوحق پدری روبرای بچه هام به جانیاوردی سالها حرف توهین خودت بچه هات روتحمل کردم بخاطراشتباه افسون اماازامروزدیگه کوتاه نمیام.من ازحرفهای مادرم سردرنمیاوروم یعنی چی بچه هات!؟مگه ماهمه بچه هاش نبودیم!؟مادرم فقط جیغ میزدمتوجه نمیشدم چشه وقتی تلفن روقطع کردنفس نفس میزدمیترسیدم هر آن سکته کنه گفتم مامان بخدامن خوبم چرا اینجوری میکنی به باباحق میدم از دستم ناراحت باشه توبخاطرمن زندگیت رو خراب کنی..مامانم باگریه گفت توازیه چیزهای خبرنداری..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_سه
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
میخواستم ببرمش جاده چالوس که اصلا قبول نکرد و گفت:همین نزدیکیها یه جایی پیدا کن تا حرفهامو بزنم و برگردم…جلوی یه رستوران با کلاس نگه داشتم و پیاده شدیم….اول سفارش غذا دادم و بعد گفتم:نهال جان !من سراپا گوشم تا هر شرطی که برام بزاری رو با جون دل قبول کنم،،بفرمایید…نهال که اصلا به صورتم نگاه نمیکرد اول درمورد آشنایی با مهربان ازم سوال کرد که من هم طوری تعریف کردم که مثلا مهربان خیلی بهم گیر داد تا بالاخره باهاش دوست شدم و کلا مهربان عاشقم شده و خامم کرده…نهال گفت:اگه مهربان رو نمیخواهی قبل از ازدواج از هم جدا شید تا اون دختر بدبخت نشه،،من تا اونجایی که تورو میشناسم زیر بار زندگی با مهربان نخواهی رفت پس بهتره طلاقش بدی…با خوشحالی گفتم:کاری میکنم که خودش طلاق بگیره فقط تو بهم جواب مثبت رو بده..نهال گفت:تا تو زن داری جواب من منفیه….ختم کلام..گفتم:مطمئن باش طلاقش قطعیه…نهال گفت:هر وقت قطعی شد اون وقت من نظرمو در مورد پیشنهادت میگم…اون روز نهال در حد تایم یه ناهار خوردن با من بود و بعد گفت:منو زودتر برگردون….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_سه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
توبیمارستان خواهرام رومیدیدم امااصلاتحویلم نمیگرفتن نگاهمم نمی کردن انگارمن یه قاتل بودم که ازم فرارمیکردن...حتی گاهی میشنیدم بهم میگفتن چه پروکه امدبیمارستان لابد منتظره مادرمون بمیره ارث میراثش روبگیره خرج اون دختره ی بیوه بی چشم روکنه...شنیدن این حرفهابرام راحت نبود.اونم ازهمخونم اماخودم رومیزدم به کری اهمیت نمیدادم میگفتم الان ناراحتن یه چیزی میگن...روزسوم مادرم چشماش روبازکردحال عمومیش تقریباخوب بود اما همنطور که دکترش گفته بودیه دست و پاش لمس شده بودنمیتونست تکونشون بده..بعدازچندروزمادرم روبردن توبخش ازداروخونه مرخصی گرفتم سرراه کلی اب میوه وکمپوت خریدم رفتم..بیمارستان،دوتاازخواهرام بیمارستان بودن تامن رودیدن اخمشون رفت توهم گفتن مادرمون دوستنداره توروببینه برای چی میای؟؟گفتم من وظیفه خودم میدونم بیام به مادرم سربزنم حتی اگرنخوادمن روببینه خودش بایدبهم بگه نه شما..وقتی وارداتاق شدم مادرم تامن رودیدصورتش روبرگردون خودش زدبه خواب...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_سه
اسمم رعناست ازاستان همدان
باگفتن این حرف بی بی یادحرف رویاافتادم که اگربری بادامادحرف بزنی باید قبول کنی زنش بشی..ازترسم سریع گفتم نه من حرف خصوصی ندارم.اقا مجیدپسرخیلی خوبی هستن دراین شکی نیست ولی من به عمه ام گفتم فعلا قصدازدواج ندارم..بی بی گفت یعنی جوابت به مانه،،اروم گفتم بله،عمه افاق گفت پاشوبروچای بیار..ولی بی بی گفت دست شمادرنکنه وبامجیدبلندشدن..موقع خداحافظی بی بی گفت اگرتاچندروزاینده نظرتون عوض شدبهمون خبربدید..خلاصه بعدازرفتن مجیدوبی بی یه نفس راحت کشیدم،یکدفعه یادسعیدافتادم گوشیم روچک کردم پیام داده بودنرسیدی
نوشتم رسیدم یادم رفت بهت بگم
سعیدسریع جواب داد یادت رفت..یا اقا مجید اونجاتشریف داشتن،اولش یه کم ازحرفش جاخوردم ولی بعدش فهمیدم کاررویاست..گفتم من خبرنداشتم که امدن ولی تموم شد
چندروزی ازجریان خواستگاریه،،مجیدگذشته بودکه بازسرکله ی یه خواسنگاردیگه پیداشده..به سعیدگفتم اگرقصدت ازدواجه زودتراقدام کن تاعمه به زورشوهرم نداده...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_سه
اسمم مونسه دختری از ایران
علی اتاقمون روبهم نشون دادگفت برولباست روعوض کن بیا..رفتم توی اتاق داشتم بقچه ی لباسهام روبازمیکردم که علی امدگفت حواست باشه اینجانباید بلوز شلوار بپوشی..گفتم باشه یه بلوز استین بلندبادامن انتخاب کردم پوشیدم..روم نمیشدبرم پیش بقیه که غزل صدام کردگفت عروس گلم کجای بیاپیش ما
روسریم روسرم کردم رفتم توجمع به غیر از علی وغزل کسی بامن فارسی حرف نمیزد..غزل گفت عزیزم پاشوبروچای بریزبیار..هیچیه من شبیه تازه عروس نبود..علی اصلاتوجهی به من نمیکرد و کنار برادرهاش داشت خوش بش میکرد..بعدازخوردن چای همه رفتن سمت خونه هاشون دوتاازبرادرهاش بازنهاشون توهمون خونه زندگی میکردن وبقیه همسایه دیواربه دیواربودن،،اتاق که خلوت شدغزل امدسمتم گفت رسم و رسوم رو خوب بلدی?ازخجالت سرخ شدم اروم گفتم بله...رفتم سمت اتاق پشت سرم علی واردشد..گفت مونس اینجاتوجمع مردهاپیش زنهاشون نمیرن وتحویلشون نمیگیرن یه قانونهای خاصی داره که بهش عادت میکنی..حرفی برای گفتن نداشتم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5