eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر وقتی مادرم گفت ببریمش شایدامام رضاشفاش بده بابام کوتاه امدگفت برای چندروزی هتل رزرومیکنم باهواپیمامیریم که اذیت نشه..برای بردن بچه هابایدازخانواده ی حامداجازه میگرفتیم همون روزمادرم به خانواده ی حامدزنگزدجریان روگفت:فکرنمیکردم قبول کنن ولی درعین ناباوری مادرحامدمیگه ماهم باهاتون میایم میخوایم بریم سرمزارپسرمون..خلاصه پدرم برنامه ی سفررواوکی کردچندروزبعدش باخانواده ی حامدعازم مشهدشدیم..بعد از سالها دو تا خانواده که چشم دیدن هم رونداشتن با هم همسفر شدن وقتی رسیدیم مشهدرفتیم هتل چند ساعتی استراحت کردیم بعدرفتیم سر خاک حامدخیلی نگران حال بچه ها بودم میترسیدم بادیدن مزارحامدگذشته براشون تداعی بشه اماخوشبختانه هیچ عکس العملی نشون ندادن..پدرومادرحامدخیلی گریه کردن همونجاقسم خوردم گفتم تواین جدای هیچ نقشی نداشتم وبعدازتصادف چندباری خواستم بهتون بگم ولی حامدنمیذاشت من رومدیون کرده بود.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم نهال گفت من با همچین مردی اصلا نمیتونم زندگی کنم اگه میتونستم با شوهرم زندگی میکردم.میدونی چرا از همسرم جدا شدم؟؟بخاطر خیانت…تو هم خیانتکاری…گفتم:من کی به تو خیانت کردم؟؟گفت:تو با وجود داشتن زن ،چشمت دنبال من بود…تو هم خیانتکاری..نهال تماس رو قطع کرد. هر چی زنگ زدم بوق اشغال زد.نهال منو بلاک کرد،.بد ضربه ایی خوردم خیلی بد،…مثل دیوونه ها شده بودم و توی خیابون البته داخل ماشین داد میزدم و نهال رو فحش میدادم..یاد التماسهای مهربان افتادم.یاد حرفهای بابای مهربان افتادم که میگفت مهربان روانپزشک میره تا دیوونه نشه…با سرعت رفتم سمت خونه ی مامان اینا و با داد و هوار به مامان تپیدم و گفتم:نهال منو نمیخواهد.چرا اونو اوردید جلوی چشمهام تا زندگیمو از دست بدم؟؟مامان گفت:غلط کرده نمیخواهد.خاله ات که از خداش بود،حالا چی شد؟گفتم:خاله ۴سال پیش هم از خداش بود اما نهال جواب رد داد...همه مثل من نیستند که حرف خانواده اش روی زندگیش تاثیر بزاره…. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان وقتی سوارشدم حرکت کرد..یه پنج دقیقه ای سکوت بود.خودش گفت گوشی رو چراخاموش کردی!؟چرادادیش به رویا!؟فکر نمیکردم اینقدربچه باشی که سر چند کلمه حرف مادرم خودت روببازی وپاپس بکشی..دوست داشتنت دراین حدبود.گفتم تومادرت روبهترازمن میشناسیو خوب میدونی محاله بذاره توبامن ازدواج کنی..سعیدکه عصبانی شده بودگفت من انقدربزرگ شدم که خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم..وقتی بهت گفتم تااخرش هستم ومیخوامت بدون ازخودم مطمئنم والکی حرف نزدم..سعید داشت میرفت سمت روستا گفتم لابد میخواد بره خونه عموش،ولی وقتی رسیدیم جلوی خونه عمه نگهداشت..با تعجب گفتم میخوای چکارکنی..گفت میخوام باعمه ات حرف بزنم..گفتم سعیداگرعمه بفهمه من..از شهر تا اینجا باتوامدم اونم توروستاحتما من رومیکشه..تونمیشناسیش خیلی تعصبیه،،گفت باشه توبرومن چنددقیقه بعدخودم میام..وقتی رفتم خونه عمه ازاینکه زودبرگشته بودم تعجب کرده بود..گفت چرازودامدی..گفتم سرم درد میکرد نموندم کلاس تموم بشه امدم.اینقدر استرس داشتم ومیترسیدم که به زوریه لیوان اب خوردم ولباسهام روعوض کردم..یکربعی گذشت که صدای زنگ امد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران غزل میگفت:کورخوندیدنمیذارم اون بشه گذشته من..فکرکردی یادم رفته چه بلاهای سرمن اوردید..بعد روکردبه علی گفت تف به شرف نداشته ات که روزن تازه عروست دست بلندکردی..اون انتخاب خودت بود..شیرم روحلالت نمیکنم..علی تاامدحرف بزنه غزل یکی خوابندتوگوشش گفت حرف نزن گوش کن ببین بهت چی میگم..اگر عرضه نداری ازش نگهداری کنی همین فردا میبرم تحویل خانواده اش میدم..این دخترامانت مردم دست ما ازصدای بلند غزل زینب وارداتاق شد..غزل گفت تکلیف توام از امروز مشخص میکنم ازدست ناپدریت نجاتت دادم اوردمت کردم خانم این خونه که بزرگی کنی نه در نبود من هرغلطی دلت خواست بکنی،این بودجواب تمام محبتهای من..بایدازمردم روستا بشنوم چه بلای سر مونس امده،هرکی من روازصبح دیده میگه عروس شهریت کلفت زینب بود...این رسمشه...بقیه عروسهاهم باشوهراشون وایساده بودن حرف نمیزدن احساس غرورمیکردم میخواستم برم دستهای غزل روببوسم حاجی بااون ابهتش لال شده بودلام تاکام حرف نمیزد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... همینکه میخواستم سوار آسانسور بشم، یهو مرد مزاحم جلوم ظاهر شد و گفت پس بخاطر اون پسره دو هزاریه که با من جور نمیشی آره؟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواستم بدون توجه بهش سوار آسانسور بشم که راهمو سد کرد..گفتم برید کنار تا نگهبانو خبر نکردم.با چشمای عسلیش بهم زل زد و گفت تا به دستت نیارم بیخیالت نمیشم لیلا جونم..از لحن حرف زدنش چندشم شد و با کیفم پسش زدم و سوار آسانسور شدم..با سرعت خودمو انداختم تو خونه و درو بستم..همونجور که نفس نفس میزدم پشت در نشستم، خیلی عصبی و کلافه بودم، این پسره مزاحم دست از سرم برنمیداشت و حتما میدونست تنهام و قصد آزار و اذیتمو داشت..سرمو گذاشتم رو زانوهام، خیلی بهم ریخته بودم،از یه طرف رفتارهای حسام هم اذیتم میکرد، احساس میکردم اصلا اون آدم محترمی که فکر میکردم نیست و طرز فکرش با من اصلا جور نبود..از طرز برخورد امشبش مشخص بود با هم به نتیجه ای نمیرسیم... ولی میخواستم یه مدت بگذره بیشتر با اخلاقش آشنا شم و عاقلانه تر تصمیم بگیرم.از جام بلند شدم و رفتم به نگار زنگ بزنم، بهش قول داده بودم حتما بهش سر میزنم اما نتونستم برم و بد قول شدم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... درسته از حشمت دلم شکسته بود ولی به خاطر پسرم که بدون پدر نباشه دوست نداشتم حشمتو از دست بدم خواهرم خیلی دوست داشت که بیاد و خونه ی منو هم ببینه..اولش خجالت می کشیدم ولی بعد مادرم گفت دخترم اشکالی نداره ایشالله یه روز تو هم از این خونه ها میخری بزار خواهرت بیاد دلشو نشکن..فکر می‌کنه چرا اجازه نمی‌دی بیاد ،بذار بیاد...قرار شد خواهرم بیاد خونه ی ما من حسابی تدارک دیدم و ناهار قرمه سبزی پختم میدونستم که الان بیاد و این خونه ی منو ببینه کلی ناراحت میشه..ولی خوب دیگه ظاهر و باطن زندگی من همین بود ..مادرم وخواهرم اومدن به زن داداشم هم گفته بودم که بیاد چون می دونستم که اونم دلش میخواد خونه ی منو ببینه، سه تایی اومدن زن داداشم زهره خیلی نانجیب بود و مادرم تعریف می‌کرد که چه بلاهایی داره سرش میاره..وقتی وارد اتاق من شد با یه خنده ی مسخره ای گفت وای وای وای دختر حاجی و اتاق دوازده متری!!مامانم گفت انشالله به سال نرسیده میرن خونه ی بزرگتر آقا حشمت پسر با جنبه‌ ای هست من میدونم که میتونه خونه ی بزرگ بگیره..زهره خندید و گفت والا چه بدونم مگه کار درست و حسابی داره که بخواد از این اتاق به خونه ی بزرگتربرن.. خلاصه هرچی نیش و کنایه بلد بود به من و مادرم زد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم سریع پا شدم که بیام خونه‌ی شما دم در حیاط بودم که حمید از پشت گیس‌هام رو گرفت و کشون کشون منو برگردوند تو خونه.الانم که دیدم رفت سر کار یواشکی اومدم خونه‌ی شما، سردرد امونم رو بریده، یه قرص بهم بده.بعدش شروع کرد به نفرین کردن حمید و فتانه.با اینکه خانوم در حقم بد کرده بود ولی از اینکه اینطوری مورد ظلم اولاد قرار گرفته بود قلبم به درد اومد و براش ناراحت شدم.خانوم چند روزی پیش ما موند یه روز حمید و فتانه رو دعوت کردم خونمون تا آشتیشون بدم..فتانه با قیافه‌ی حق به جانب اومد بعد از کمی حرف زدن با وقاحت تمام رو کرد به منو گفت. ترلان خانوم این انگشتری که واسه کادوی عروسی به من دادی خیلی ضایع بود، از این نازکتر توی بازار نبود بگیری..از ناراحتی سرخ و سفید شدم ولی چون حسین بهم سپرده بود که هر چی گفت جوابش رو نده تا با یه سیاستی اونا رو از خونه‌ی مادرم دکش کنم..به اجبار سکوت کردم هیچی بهش نگفتم،ولی حسین با این حرف فتانه عصبانی شد و نتونست جلوی خودش رو بگیره و در حالیکه کارد میزدی خونش در نمیومد گفت؛ راستشو بخوای ترلان برات گرفت به اصرار اون بود، قسطی هم خریدیم وگرنه اصلا من نمیخواستم هیچی برات بگیرم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. افسانه تا صدای مرتضی روشنید گفت به تو گفت عزیزم!! مرتضی که فهمیدرو دست خورده گفت ||| گلاب توای؟ گفتم اشتباه زنگزدی؟ گفت اره سرم شلوغه ببخشید گفتم بابام اینجاست کارت داره بابام گوشی ازم گرفت به کم باهاش صحبت کرد بعدم گوشی داد افسانه اون حال دختر نوه اش پرسید و در اخر وقتی گوشی رسید دست من بایه خداحافظی خشک خالی قطعش کردم ولی پشت بندش بهش پیام دادم از این به بعد شماره ات بیفته روگوشیم قبل از حرف زدن میزنم رو بلندگو حالا بازم خواستی زنگبزن البته هر پیامی هم که بدی با صدای بلند میخونم هر دفعه که نمیتونی بگی اشتباه گرفتم من ازت نمیترسم اینو یادت نره..مرتضی باشنیدن صدای بابام افسانه لو رفتن عزیزمش شوک بدی بهش وارد شده بود که از ترسش جواب پیامم نداد..بعد از عروسی ندا بابام گفت توام شروع کن به جهیزیه خریدن چندماه دیگه عروسیته گفتم شرایط من باندا فرق داره من نمیتونم مثل ندا جهیزیه ببرم بابام گفت یعنی چی مگه برای نداچیزی کم گذاشتم گفتم نه خدایشم ندا جهیزیه اش خوب بودهمه چی داشت ولی من میخوام برم بازار تهران خرید کنم مخصوصا سرویس چوبم رو ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم درسته که حرف و حدیثها از کوچه و خیابون جمع شد اما از ذهن و روح امیرحسین نرفت بیرون.... به زمین و زمان شک داشت وحق نداشتم پنجره رو باز کنم.الان سه سال از اون روزها گذشته،دخترم سارا که از ۱۶ سالگی درس و مدرسه رو بیخیال و مشغول کار شد فقط تونست یه ۲۰۶ بخر و با دوستاش دنبال خوشگذرونیه و این اواخر فکر میکنم سیگار و مواد مخدر گل هم میکشه،حریفش نیستم و به پدرش هم نمیتونم بگم..پسرم سامان توی سن کم ازدواج کرد و خداروشکر خودشو از این خانواده بیرون کشید و الان هم به کمک همسرش زندگی خوبی دارند و بزودی هم پسر دومش بدنیا میاد.مامان همچنان نظافت اون مجتمع ورزشی رو انجام میده و حقوق میگیره و با مهدی زندگی خوبی دارند..خداروشکر مهدی تمام وقتشو صرف کار و ورزش میکنه و از محیط بیرون و اقایون دوره،از کارش خیلی راضی هست ..البته گهگاهی بعضی از دخترهایی که باشگاه رفت و آمد میکنند بهش پیشنهاد دوستی و حتی ازدواج میدند ولی مهدی بخاطروضعیت روحی و احساسی خاصی که داره خیلی سر و سنگین جواب رد میده،خودشو درگیر این مسائل نمیکنه و همیشه میگه از زندگیش راضیه و دوست داره تا آخر عمر به همین شکل ادامه بده..... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم این سری یکماه از اومدنش گذشت و نرفت…یه شب بابا گفت:نمیخواهی برگردی؟؟؟نکنه برای همیشه اومدی؟؟آبجی گفت:نه،برمیگردم.منتظرم کارهای معین درست بشه تا هر دو باهم بریم…مامان نگران گفت:چی؟معین رو کجا میبری؟؟باباگفت:نمیشه دخترم…معین بره ما تنها میمونیم ،،،،بهتره بری به زندگیت برسی…جوون بودم و دلم میخواست کشورهای دیگه رو هم ببینم ،،مخصوصا کشور اروپایی ،،،ته دلم خوشحال شدم ولی حرفی نزدم تا ببینم چی میشه..آبجی گفت:مامان،بابا..من کارهای معین رو درست کردم تا ببرم اونجا.اونجا بهش یه خونه با یه پرستار مجانی میدند،،حتی حقوق هم میدند..اینطوری هم شما از بابت معین راحت میشید هم من اون سر دنیا نگران شما و معین نمیشم..یه کم بحث شد اما بالاخره آبجی تونست راضیشون بکنه.خلاصه من همراه آبجی بعنوان یه فرد معلول و ناتوان رفتم کشور آلمان…،اوایل همه چی برام جذابیت داشت ولی به مرور یکنواخت و خسته کننده شد.حتی پرستار خوش هیکل و قدبلند اروپایی هم برام تکراری و خسته کننده بود.تنها کسی که همیشه مشتاق دیدنش بودم آبجی بود و بس…. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. یه ادم چقدرمیتونست پست باشه رابطه اون زمان من وامیر مثل دوتا ادم معمولی بودو فقط کمکم کردتاازاون شرایط نجات پیداکنم خودش هرغلطی دلش خواست کردمن حرف نزدیم ولی یه رابطه ی ساده منویه جوری بزرگ کرده بودکه هرکس نمیدونست فکرمیکردمن بودم که خیانت کردم بااینکه ازدست بابام خیلی ناراحت بودم ولی یه جورای هم بهش حق میدادم اگرتومحل این حرف میپیچیدابروچندساله اش میرفت دیگه نمیتونستن تواون محل زندگی کنه،امیر وقتی ماجراروفهمیدگفت هرجورشده پول باغ جورمیکنم به بابات پس میدم گفتم توچرا ؟؟!! من خونم میفروشم پولش به بابام میدم..امیر گفت برای فروش خونه عجله نکن درستش میکنم..بعدازاین اتفاق بابام یکبارم راجع به این موضوع باماحرف نزدوهمیشه یه جوری رفتارمیکردکه انگاراتفاق خاصی نیفتاده،ولی من خیلی ناراحت بودم اخه بابام برای اون باغ خیلی زحمت کشیده بود..مثل بچه اش دوستش داشت ولی بخاطرمن ازش گذشته بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ شاید باور نکنید اما داخل آسانسور که شدم ،خودمو نشناختم…..مثل یه خانم مهندسی بودم که تازه از خارج برگشته باشه…اعتماد به نفس عجیبی اومد سراغم و بدون توجه به همسایه ها رفتم سوار ماشینم شدم.خداروشکر ماشین رو تازه عوض کرده و ۲۰۶داشتم….داخل ماشین نشستم و ساعت موبایلمو نگاه کردم،.ده دقیقه به شروع مراسم مونده بود..میخواستم قبل از اینکه شلوغ بشه ،اونجا باشم تا هر دو منو خوب ببینند…حرکت کردم و رسیدم…مسجد نبش خیابون قرار داشت…درب خانمها از داخل کوچه بود و اقایون از خیابون..از روی عمد با ماشین جلوی درب بزرگه مسجد توقف کردم تا ببینم بهنام اونجاست یا نه…بین اون همه مرد و پسر،گل سر سبدشون بهنام بود.قدی به مراتب بلندتر از همه ،با کت و شلوار مشکی و برند..برق کفشهاش از دور چشممو زد..با دیدنش غم و ناراحتی اومد سراغم و برای انتقام قاطع تر شدم.بوق ریزی زدم تا مثلا از اونا ادرس بپرسم…به احتمال زیاد براتون سواله که این همه اعتماد بنفس و با کلاس بودن رو از کجا اورده بودم…یادتون باشه ۱۲سال بهترین زندگی رو داشتم و همه مدل مهمونی و دورهمی و رستوران‌ها رفته بودم…. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5